گوشه‌ای از زمین

 

توی خواب دیدم که می‌دوم، بی‌خیال از تمام ترس‌ها از شب و اشباح سرگردان خیابان‌ها. دوست داشتم برای اولین بار این جنون ته مانده در روحم را بیرون بریزم، برای خودم زندگی کنم بدون هیچ فکر و خیالی بدون هیچ تعهدی به آدم‌های اطرافم، شبیه دونده‌ای که تا پایان راه فاصله‌ای ندارد.

بین اشک‌هایم بخندم و برای عابرین دست تکان دهم، پردۀ شب را پاره کنم و از سیاهیش وارد دنیایی موازی شوم جایی که فکر آدمی برای همیشه از تمام خاطرات پاک می‌شود و هیچ حسی به دنیای گذشته‌اش ندارد، شبیه مستی که از خوردن زیادی هوش از سرش پریده یا کسی که افیون زده و گیجی و گنگی لحظات برایش بسان موج دریا بالا و پایین می‌شود، دوست داشتم کسی جایی منتظرم می‌ماند تا برای دیدنش با شوق گریه کنم. توی خواب می‌دویدم و می‌دانستم خواب هستم، انگار ته‌نشین شدهٔ افکارم فکر بیداری نداشت و من در خیابانی غریب بین آدم‌هایی ناشناس با اشک و لبخند بدون لحظه‌ای ایستادن می‌دویدم؛ امّا بی‌خیال تمام این خواب‌ها.

این روزها حال عجیبی دارم. درست مثل اولین باری که فهمیدم به بلوغ رسیدن یعنی چه!

عاشق شده‌ام! عاشق دختری از جنس بهار.

شنبه‌ها بهترین روز زندگی‌ام است وقتی هر دو در سکوت نافرم زمین کنار هم می‌نشینیم و من فقط نگاهش می‌کنم. موهایش که در دست باد می‌رقصد، سرخی لب‌هایش که با رزهای جلوی در خانه یک رنگ است و چشم‌های میشی ولی گود رفته‌اش. به هم خیره می‌شویم در سکوت کنار هم، جفت هم تنم را به تنش می‌فشارم اعتراضی نمی‌کند. او هم از کنار من بودن خرسند است.

تا غروب آفتاب روی تپه‌های مجاور لانه موشی می‌نشینیم و بعد او فقط یک بار به صورتم نگاه می‌کند، فقط یک بار! انگار هنوز نگاهش به دور دست هاست به خانه‌اش و خاطرات جوانی ناکامش. با نگاه او تمام تنم مثل آن روز آتش می‌گیرد سرخ می‌شوم، می‌سوزم، بوی سوختنم را به خوبی می‌فهمم؛ شاید می‌شنوم درست مثل آواز مادری که میان صحرا برای پسرش مرثیه می‌خواند. پسری که میان آتش سوخت و زمین را نیمه کاره رها کرد.

از گوشهٔ لبش لاله می‌روید دخترک چشم میشی تنهای من، رد خون بر پیراهن سفیدش پیدا شد. دوباره

گریه می‌کند و غمزده‌تر از غروب خورشید در سکوت برمی گردیم به لانۀ موشی کوچکمان. چقدر این روزها باغچه پر از کرم خاکی است. دستم را درخاک فرو می‌کنم گوشت تازه، کرم‌ها را سرحال‌تر کرده. دلم برای خون سرخ راه افتاده بین جوی قبرها می‌سوزد، دنیای این پایین پر از وحشت و چندش است. البته آدم عادت می‌کند به دیدن این صحنه‌ها؛ ولی از پرواری کرم‌ها همیشه تنفر دارد. این کثافت‌ها از جان اشرف مخلوقات چاق و چله شده‌اند؟ اما چاره‌ای نیست گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. هجوم کرم‌ها پوستم را قلقلک می‌دهد. از زیر چانه‌ام مورچه‌ای رد می‌شود. بی‌تفاوت به مردمک چشمم پا می‌گذارد. دختر چشم میشی! می‌خندد! اولین بار است خنده‌اش را می‌بینم. بیشتر مجذوبش شده‌ام. خنده‌هایش هم با تمام خنده‌های مردم دنیا فرق دارد. صدای گریۀ کسی می‌آید. دختر چشم میشی در اتاقم را می‌زند.

سیاهی شب که می‌رسد می‌دانم می‌ترسد از صداهای گاه و بی‌گاه، از شیون تازه واردها، از دلتنگی و دوری؛ به من پناه می‌آورد! بغلش می‌کنم. پاهایش را گرد می‌کند و به شکمم فشار می‌دهد. می‌بوسمش طعم لبش را فرامش می‌کنم که چه گس و تلخ است. بوی خون می‌دهد دهانش. ساعتی در آغوشم پناه می‌گیرد و بعد چراغ را خاموش می‌کنم و هر دو می‌خوابیم.

یک شنبه‌های تکراری… کارم سرکشی به تازه واردهاست. مثل مأمور کمپ پناه‌جوها فقط نظارت می‌کنم. بدون هیچ کمکی بین دالان‌های تو در تو می‌چرخم. خیلی‌ها پیش از من آمده‌اند قلق راه و چاه را می‌دانند؛ اما دختر چشم میشی نه! تازه وارد است. دائم دلم برای او شور می‌زند. هنوز به دنیای زیر زمین عادت نکرده. از اتاق کوچکش کم بیرون می‌زند، همان اتاقی که اسمش را گذاشتیم لانه موشی. می‌ترسم افسرده‌تر شود و ادامه دادن برایش اینجا هم سخت شود، سعی می‌کنم برایش حرف‌های انگیزشی بزنم از امید و دیدارهای دوباره صحبت کنم، ازشرایط خوبی که اینجا اوّل کار دارد، از عشقم به او می‌گویم، از خانه‌هایمان که چسب هم است؛ امّا حرف‌هایم زیاد در او اثر ندارد. هنوز دلتنگ مادرش است، شاید هم عاشق کسی بوده آن بالا؛ ولی اقرار نمی‌کند. احتمالاً نمی‌خواهد تنها رفیقش که من باشم را از دست بدهد. تا غروب سرکشی می‌کنم. تمام ذهنم را او پر کرده.

غروب یکشنبه

دیدارمان تپه‌های مجاور خانه است. راستی یادم رفته بود بگویم دو شب پیش می‌گفت باردار است و بچّه را از من هدیه گرفته. از شادی گریه‌ام گرفت بالأخره پدر شدم؛ امّا بین شادی و اشکم ترسی مثل همان روز مرگم تمام تنم را لرزاند. بچّه خوب بود؛ امّا بین این همه خاک چطور حواسم می‌توانست به دو نفرشان باشد؟! به هر حال اتّفاقی بود که افتاده بود. چهل روز می‌گذشت. باید شکمش می‌ترکید. وقت زایمان بود. گودی چشمانش کم‌تر شده بود. دلش می‌خواست داد بزنم که بچهٔ شکمش مال من است. بین اتاق‌هایِمان یک سوراخ شبیه نورگیر درست کردیم. نمی‌شد هر شب بی‌مقدمه بیاید. گاهی حجم خانه از ما کوچک‌تر می‌شد فقط در حد گرفتن دستش. وقتی می‌ترسید و احساس تنهایی می‌کرد دستش را به سمتم می‌آورد و من محکم فشارش می‌دادم.

شده‌ایم قوت قلب هم. دو غریبۀ آشنا که گاهی سخت یکدیگر را در آغوش می‌گیریم. آرزوی خوش معشوقه بر زمین را حالا اینجا با او به گور بردم. دوستش دارم و دوستم دارد. کم حرف می‌زند. فکر می‌کنم هنوز در توهمات گذشته‌اش خوابیده. گاهی گریه می‌کند، گاهی می‌خندد؛ ولی بیش‌ترین حالتش دلتنگی است! من عادت کرده‌ام. بعد این همه سال دیگر درد دوری ندارم. بالأخره که چه؟ تا کی گریه کنم از این جدایی؟ همهٔ دوستان و فامیل فراموشم کرده‌اند. فقط مادرم گاهی در خانه‌ام را می‌زند. دست پر می‌آید. به دیدنش معتادم؛ امّا دخترک چشم میشی خیلی‌ها به دیدارش می‌آیند. به همین دلیل او هنوز بلد نیست دل کندن را، نباید سخت بگیرم کم کم او هم از یادها می‌رود و دلتنگی‌هایش تمام می‌شود.

تصمیم گرفتم این هفته به مادرم بگویم پدر شدم. می‌دانم از شوق گریه خواهد کرد، عروسش را نشان می‌دهم؛ امّا نمی‌دانم او هم جرأت دارد به خانواده‌اش بگوید من پدر بچّه‌اش هستم؟ اینجا هم زیر خروارها خاک باید فکرم درگیر قضاوت‌ها باشد. لعنت به من که نگران حرف مردمم.

چهارشنبه است. کرم‌های باغچه شکم گنده شده‌اند، می‌لولند بین دست‌هایم، بین پاهایم، روی تنم. شکم او هم بزرگ‌تر شده، صورتش ورم کرده، زیر چشم‌هایش دیگر گود نیست، پف کرده. می‌خندد؛ از آن خنده‌هایی که دلم می‌خواهد از لالهٔ لبش بیرون بریزد. بچّه در راه است. هنوز روی پیراهن سفیدش رد خون است. دست می‌برد به کرباس تنم، خاک سینه‌ام را می‌تکاند. بلند می‌شوم به سمت تپه‌های مجاور می‌برمش. روی تپه می‌نشینم. این بار پشت به لانه موشی، شهر را نشانش می‌دهم. خانه‌مان را، مدرسه‌ام را، ماشینم را و خاطرهٔ آن روز تلخ را که مرا برای همیشه به این مهاجرت اجباری سوق داد. از روی زمین کندم و دل به خاک گور سپردم، می‌شنود و گریه می‌کند؛ امّا خودش یک کلمه حرف نمی‌زند که چرا این‌جاست. فقط گاهی که خون از دماغ و گوشش می‌ریزد با خودم می‌گویم او را به جرم زن بودن کشته‌اند، چون صحنهٔ خون‌ریزی از گوشش دائم تکرار می‌شود. کسی با تبر به سمت سرش هجوم آورده. این‌ها را حس می‌کنم؛ امّا خودش هنوز حرفی نزده.

صبح پنجشنبه بیدارش می‌کنم. بلند می‌شود و خودش را می‌تکاند شکمش مثل توپ شده. وقت زایمان است. از زیر پیراهنش چیزی فرو می‌ریزد! این همه زالو شاید هم کرم به عمرم یکجا ندیده بودم! هر دو می‌خندیم؛ ولی او دوباره گریه می‌کند. می‌پرسم مگر درد زایمان داری هنوز؟ سرش را تکان می‌دهد:«نه دیگر فارغ شده‌ام شکمم سبک شده». خوشحالم حس خیالی پدرشدنم مبارک!

امروز وقت بیرون رفتن نیستف او کلی مهمان دارد و من فقط چشم به راه مادرم هستم. می‌بوسمش. دندان نیشم به سرشانه‌اش گیر می‌کند، توی تنش فرو می‌رود، از دهانم کنده می‌شود. هیچ قصد بدی نداشتم. او هم می‌داند. اینجا کسی قرار نیست جوان بشود این اتّفاق‌ها عادی است. بر خلاف آن بالا اینجا همه منتظرند زودتر تجزیه شوند تا دردها و دل کندن راحت‌تر تمام شود؛ درست مثل شمع که آب می‌شود در خود فرو می‌رویم و لای کرم‌ها گیر می‌کنیم. اینجا زندگی سبک خیالی خودش را دارد.

زیاد حرف زدم انگار کسی دارد نزدیک می‌شود. صدای قدم‌های مادرم را می‌شناسم. دراز می‌کشم. در خانه را می‌زند. ظرف خیراتش را می‌گذارد بر سنگ مزارم و گریه می‌کند؛ امّا من می‌خندم. مادر هم هنوز به نبودم عادت نکرده. فکر می‌کند ناکام رفتم؛ ولی خبر ندارد اینجا در همین دو اتاق موشی من سهمم را از زمین گرفتم. پدر شدم، عاشق شدم و زنی دارم که هر روز قبل خواب از سوراخ مجاور دست‌هایش را می‌گیرم وتمام آنچه در زنده بودنم بر روی زمین تجربه نکردم را در دنیای مردگان به دست آوردم.

 

الهه مؤذنی

2 نظر برای “داستانی از الهه مؤذنی

  • Mozhy
    Mozhy
    پاسخ

    یکی از بهترین هایی بود که خوندم، موفق باشید💓

  • Mozhy
    Mozhy
    پاسخ

    یکی از بهترین هایی بود که خوندم، موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *