وسواس

پدرم وسواس داشت، البته نه از آن وسواس‌هایی که همۀ ما می‌دانیم. وسواس پدر ما یک‌جور وسواس منحصربه‌فرد بود. وسواس او نه آن‌قدر حاد بود که او را پیش روان‌شناس ببریم نه آن‌قدر خفیف بود که از آزارش در امان باشیم. جالب آن بود که فقط ما اهالی خانه را اذیت می‌کرد، از خانه بیرون می‌زد و در محله با مردم خوش‌وبش می‌کرد؛ دوستانش را می‌دید و هیچ‌کس نمی‌فهمید که او وسواس دارد. حتی مهمان‌هایی که به خانۀ ما می‌آمدند هم نمی‌فهمیدند که او وسواس دارد، فقط ما اهالی خانه بودیم که می‌دانستیم او چقدر وسواسی است. حتی وقتی برادر بزرگ‌ترم فریدون به خاطر وسواس پدر از خانه رفت؛ ما به هرکسی که می‌پرسید فریدون کجاست؟ جواب می‌دادیم که به شهرهای جنوبی رفته و مشغول کار در پالایشگاه است. ما فکر می‌کردیم که داریم آبروداری می‌کنیم، غافل از این‌که داشتیم با این کارمان هیولای داخل پدر را بزرگ‌تر و وحشی‌تر می‌کردیم. خودمانیم، اگر هم می‌گفتیم کسی باور نمی‌کرد. چه کسی باور می‌کرد که آقا نصرت با آن سیبل‎‌های چخماقی و مرتبی که داشت، وسواس داشته باشد؟ تازه اگر کسی هم حرف‌هایمان را باور می‌کرد تا بافور پدر را می‌دید پشیمان می‌شد. بافور پدر آنقدر کثیف بود که گویی سال‌هاست کسی آن را تمیز نکرده است.

گفتم بافور و دوباره یاد برادر عزیزم فریدون افتادم. آخ فریدون عزیزم، هنوز جملۀ آخری را که گفت در سرم پخش می‌شود و تا مغز استخوانم می‌رود. همان جمله که گفت: «دیگه بسه هرچی تحمل کردم و حرمت نگه‌داشتم. ول می‌کنم و می‌رم جایی که آزاد باشم چی بپوشم. من دیگه هیچ نسبتی با این مردک تریاکی عقب‌مونده ندارم؛ حتی سر قبرشم نمیام. ارثش هم بخوره تو سرش.» این جملات را  گفت و خانه را ترک کرد. هنوز به‌خاطرم مانده که چه پوشیده بود. یک پیراهن گشاد سفید و یک شلوار گشاد آبی و ساک مشکی‌ای که وسایلش را داخلش جاداده بود. یکی از شاخه‌های وسواس پدر، نوع لباس پوشیدن ما بود. او با لباسی که مد می‌شد مشکل داشت. من و فرشته این موضوع را پذیرفتیم و کنار آمدیم؛ امّا فریدون هیچ‌وقت با این موضوع کنار نیامد. فریدون عاشق این لباس‌های گشادی شده بود که مد بودند و پدر هم  همان‌طور که گفتم به مد وسواس داشت. فریدون هرچه لباس می‌خرید، پدر آن‌ها را در تشت آب-اسید مخصوص خودش می‌شست. دقیقا همان‌کاری را که بعدها با جزوه‌ها و کتاب‌های مورد علاقۀ من کرد. خلاصه این‌ که در مبارزه بین فریدون و پدر، فریدون تصمیم گرفت ترک زمین کند و برای همیشه برود؛ طوری برود که انگار هیچ‌وقت نبوده. البته یکی دوباری نامه‌ای با آدرس نامعلوم ارسال کننده برایمان فرستاد؛ امّا همۀ آن‌ها قبل از هرکسی به دست پدر می‌رسید و او هم همه‌ را در تشت مخصوص خودش می‌شست و از بین می‌برد.

بله! وسواس پدر به این شکل بود که به چیزهای خاصی واکنش نشان می‌داد. مثلاً به لباس پوشیدن فریدون، به کتاب‌های مورد علاقۀ من، به دوست‌پسر داشتن فرشته و به روابط مادر با برادرانش. البته دو مورد آخر را فقط یک‌بار دیدیم که هرکدام اتفاق بی‌افتد.

مادر یک‌بار دایی احمد را که پدر از او بدش می‌آمد و به شغلش وسواس داشت، در خیابان دیده و به او دست داده بود؛ از بخت بدش، همان لحظه پدر نمی‌دانم از کجا سررسیده بود. وقتی به خانه آمدند، پدر دست‌های مادر را در تشت آب-اسیدی که داشت، شست. همان‌طور که دست‌های سفید و انگشت‌های پوست‌پوست مادر را با اسید می‌شست و مادر اشک می‌ریخت و ناله می‌کرد، پدر زیرلب با خودش نفس نفس‌زنان غرولند می‌کرد که:«کم‌مانده با مردک مشروب‌فروش دم‌خور باشیم و نجاستش رو به زندگی‌مان راه بدیم و… .» من نتوانستم صحنه را ببینم و به داخل خانه آمدم و با فرشته روبرو شدم که از ترس مثل ماری که به خودش پیچیده باشد، پاهایش را به درون شکمش کشیده بود و زانوهایش را بغل کرده بود. این صحنه را هم نتوانستم تحمل کنم و سرم را پایین انداختم. آن لحظه نمی‌دانستم چرا تا این حد ترسیده است؛ چون بار اول نبود که پدر از این دیوانه‌بازی‌ها درمی‌آورد. او همیشه وسواسش دامن یکی از ما را می‌گرفت و بعد به سراغ بساطش می‌رفت و یک نخود تریاک می‌کشید؛ انگار که تریاک جزیی از یک مراسم پاک‌سازی باشد. آری من نمی‌دانستم که این دفعه چرا فرشته این‌قدرترسیده تا این‌که بلأخره وسواس پدر دامن فرشته را هم به‌صورت جدی گرفت. دختر فلک‌زده گویا از یک پسر خوشش آمده و با او وارد رابطه شده بود. یک روز که دست در دست هم بودند، یکی از دوستان پدر آن‌ها را باهم می‌بیند و به پدر گزارش می‌دهد. ای‌کاش نسل این‌ها منقرض بشود؛ همین دوربین‌های خانه خراب کن محله، همین خاله خرس‌هایی که با یک گزارش زندگی آدم‌ها را‌ نابود می‌کنند.

فرشته که وارد خانه شد، پدر بدون آن‌که حرفی بزند به او حمله کرد و او را به سمت تشت اسید برد. فرشته شوکه شده بود و نمی‌دانست چه‌ بگوید و چکار کند. تا به خودش آمد، پدر لاستیکی را در اسید خوابانده بود و بعد به لب‌های فرشته می‌کشید. دخترک بیچاره از ترس دچار حملۀ عصبی شد و تشنج کرد. پدر هم مادر را صدا کرد و دوباره به سمت بساطش رفت. هیچ‌وقت دندان‌های خرگوشی فرشته را فراموش نمی‌کنم که چطور به هم کوبیده شد و از لای لب‌های شتری و صورتی‌اش کف به بیرون فوران کرد. توقع داشتم که پدر بعد از دیدن تشنج تک‌دخترش تلنگری بخورد و دیگر دست از این کارها بردارد. حتی فکر می‌کردم که شاید از دل او در بیاورد؛ امّا پدر نه ‌تنها پشیمان نشد بلکه فرشته را از تحصیل و رفتن به مدرسه منع کرد و دیگر اجازه نداد که فرشته حتی برای خرید نان از خانه بیرون برود. آن‌قدر آن روز برای ما سخت بود که من حتی به خودم اجازه ندادم که از فرشته در مورد عمق رابطه‌اش سؤال کنم یا حتی اسم معشوقه‌اش را بپرسم.

نمی‌دانم چرا هیچ‌کاری نکردیم، چرا مثل فریدون خانه را ترک نکردیم یا چرا همه باهم متحد نشدیم تا او را از خانه بیرون کنیم. شاید چون به مادرمان رفته بودیم، ما فقط مطیع بودیم و تحمل می‌کردیم؛ امّا فریدون انگاری ژن پدر را به ارث برده بود. فریدون مثل پدر یک‌دنده بود و برای به‌کرسی نشاندن خواسته‌اش زمین را به آسمان می‌دوخت. بگذریم.

و امّا من، وسواس پدر در مورد من، کتاب‌هایی که می‌خواندم بود. البته پدر نمی‌دانست که من چیزهایی هم می‌نویسم. من با هوشیاری گاهی چیزهایی را می‌نوشتم و بعضی وقت‌ها در نشست‌های ادبی‌ای که در آن‌طرف شهر برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم. پدر فکر می‌کرد که می‌روم فوتبال بازی کنم و کاری به کارم نداشت. این ایده با رفتن فریدون به سرم زد، آن‌قدر در مورد گزینه‌هایی که فریدون می‌توانست به‌جای رفتن انتخاب کند فکر کردم تا بلأخره یکی از آن‌ها را بهترین گزینه تلقی کردم. فریدون می‌توانست لباس‌هایی را که می‌خواست بپوشد، خارج از خانه بپوشد و در خانه مطابق میل پدر باشد و او را تحریک نکند؛ البته این کار در صورتی جواب می‌داد که فریدون محله‌های دیگر را پاتوق خود کند تا بلایی که سر فرشته آمد، سرش نیاید؛ امّا نمی‌دانم این فکر چرا به سر خودش خطور نکرده بود. به‌هرحال، من این استراتژی را انتخاب کردم و به‌خیال خودم داشتم سر پدر را شیره می‌مالیدم.

در واقع همین‌طور هم بود تا اینکه یکی از نوشته‌هایم خیلی مورد پسند اساتید قرار گرفت و نمی‌دانم کدام یک از اعضای آن جمع، آن را بدون اجازۀ من در یکی از روزنامه‌ها منتشر کرد و آن روزنامه به‌ دست پدر رسید و نوشتۀ من را خواند. البته آن روزی که این روزنامه چاپ شده بود، من در خانه بودم و روحم از ماجرا خبر نداشت تا وقتی که پدر در خانه را به هم‌ کوبید و وارد خانه شد. در دستش به‌جای سنگکی که همیشه می‌گرفت، همان روزنامۀ کذایی بود. از آن طرف حیاط داد زد که:«حرام‌زاده حالا به من دروغ می‌گی؟ کارت به‌جایی رسیده که نون من رو می‌خوری و دستم رو گاز می‌گیری؟ این خزولات رو تو نوشتی؟ گه گنده‌تر از دهنت می‌خوری؟ مادرت رو به عزات می‌شونم…» من اول شوکه شدم؛ امّا وقتی روزنامۀ دستش را دیدم و به حرف‌هایش گوش دادم، فهمیدم که چه بلای بزرگی به سرم آمده است. طولی نکشید که همان‌طور که فحش می‌داد، حیاط را طی کرد و به من رسید. خواست با دست راستش که انگشتر داشت، مشتی حواله‌ی صورتم کند؛ امّا من خودم را عقب کشیدم و با دست به سینه‌اش زدم و چند سانتی او را به عقب هل دادم. یکه خورد، توقع نداشت که من از خودم دفاع کنم. پدر سال‌ها هرکاری که دلش می‌خواست کرده بود و هیچ‌کسی جلویش را نگرفته بود. تن صدایش را نازک‌تر کرد و گفت:« خوشم باشه، بچه بزرگ کردم که بزنه تخت سینه‌ام. بله دیگه، کسی که اون اراجیف رو بخونه و این چیزا رو بنویسه بایدم بزرگ‌تر، کوچیک‌تری حالیش نباشه…»

وسط حرفش دویدم و گفتم:«چیه توقع نداشتی نه؟ کردم خوب کاری کردم…»

-«گه خوردی با آبروی من بازی کردی…»

:«گه رو تو خوردی که زندگی رو برامون جهنم کردی…»

به‌ طرفم آمد و کشیدۀ جانانه‌ای به سمت چپ صورتم زد؛ گوشم سوت کشید. حتی فکر کنم رد انگشت‌هایش هم روی صورتم ماند چون پوست صورتم مثل وقتی که آفتاب سوخته می‌شود شروع به سوختن کرد. من هم نامردی نکردم و لگدی به ران پای راستش زدم. مادر از گوشۀ حیاط به سمت ما دوید و فرشته زد زیر گریه. با هم گلاویز شدیم و چند مشتی به‌ هم حواله کردیم. خیلی سعی کردم که زورم به او برسد؛ امّا نرسید. مثل یک گوریل قدرتمند سرم را بین دست و بدنش گرفت و من را خم کرد. مادر را که به ما رسیده بود و قصد داشت نجاتم بدهد، با دست دیگرش به سمت چپ هل داد و من را به سمت تشت اسید کشاند. آن‌قدر گردنم را سفت گرفته بود که صورتم سرخ شده بود و نفسم داشت بند می‌آمد. کنار تشت اسید، روی زانوهایش نشست و سر من را به تشت اسید فرو برد. انگار یک گولۀ آتش روی صورتم فرود آمد. هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را نجات بدهم. اسید اول چشم‌هایم بعد هم دماغ و لب‌هایم را سوزاند و در نهایت جان دادم.

بله! من مرده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه برسر بقیه آمده است. فقط امیدوارم که پدر حداقل بعد از مرگ من به درک واصل شده باشد و فرشته و مادر به‌بهای خون من، مابقی زندگی‌شان را زندگی کنند.

 

بنیامین عباسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *