نقابهای یک نقابباز
سالها پیش در خنکای غروب یک عصر بهاری، پشت شمشادهای پارک معروف شهر نشسته بودم که آن روزگاران نام «فرح» را بر آن نهاده بودند. بنابه گفتۀ آبدارچی پیر اداره، زمین این فضای بیدروپیکر زمانی منطقهای نظامی به نام «جلالیه» بود. به خاطر دارم آن روز هرچقدر سعی میکردم که از پس انبوه درختان و آن مناظر زیبا، گذشتۀ این مکان را مجسّم کنم، نمیشد! من نشسته بودم و به پرواز کلاغها در افق نگاه میکردم. شاید برای اوّلین بار بود که متوجّه میشدم این موجودات در ساعات پایانی روز به شکل شگفتآوری حالت پرواز خود را تغییر میدهند، چیزی شبیه به نمایشهای زیبای آکروباتیک که فقط یکبار آن را در سیرک دیده بودم. عطر خوش خاک مرطوب، عطر چمنهای تازه کوتاه شده و حتّی رایحۀ گلهایی که چند دهمتری آنطرفتر، یعنی درست اطراف آبنمایی باشکوه، کاشته شده بودند، مرا در سرخوشی دلخواهم غوطهور میکرد.
هرچند که عادت برروی زمین نشستن هنوز در من وجود داشت؛ امّا نشستن روی خاک را به توصیۀ دوستی که دورۀ طبّ سنتی را در کشوری دور به اتمام رسانده بود، گاهی انجام میدادم. خاطرم نیست او از محاسن این امر، دقیقاً به چه موضوعاتی اشاره میکرد؛ امّا مخلص کلام، این کار باعث میشد که خستگی یا کج خلقیهای روحی از آدمی دور شود. به یاد دارم که او تأکید داشت، نشیمنگاه حتماً باید روی خاک، شن، چمن یا سنگ قرار بگیرد، که در مورد آخر بهتر بود سنگ انتخاب شده، طبیعی، یعنی صیقل نخورده باشد.
اگرچه در خاندان من هم باوری نزدیک به این موضع مرسوم بود. اگر کسی در خانواده پریشاناحوال میشد، خالهجان مادرم جملۀ معروفش را اینطور خرج طرف میکرد:«یالّا، بدو برو تو باغی، باغچهای رو زمین خدا پابرهنه راه برو تا جونت حال بیاد. بس که خودمون رو با این کفش و لباسا میپوشونیم نه تنها بخارات از تن و بدنمون درنمیره، بلکه همۀ کثافات تو کلّهمون محبوس میشه، واسه همینم هست که هی اوقات تلخی میکنیم و خلقمون تنگه دیگه.»
گویی جوانههای هر دو باور قرنها پیش، از یک خاستگاه بیرون زده بودند. بعید هم نبود، آداب و سننی ازایندست ازطریق مراودات جادۀ ابریشم در فرهنگ مردمان این خاک رسوخ کرده باشد. کوتاه اینکه اتّصال به زمین باعث آرامش خاطر آدمی میشود. لابد فلسفۀ باروبندیل جمعکردن و به دل طبیعت زدن هم نشأت گرفته از همین اصل بود که مرور زمان شکل جدیدی به آن داده است.
خورشید آرامآرام، نور ارغوانی بینظیری را در آسمان به نمایش میگذاشت. صدای رقص برگ درختان چنار بالای سرم، موسیقی بکری که گویی گوش انسان از ازل شنیده را در روح و جانم به لذّتی وصفناشدنی تبدیل میکرد. با گرگومیش هوا احساس سرما میرفت تا کاری کند، بلند شوم و بهسمت خانه بروم. هرچند آنجا هم کسی منتظرم نبود؛ امّا برای پختن غذا هم که شده، باید زودتر برمیگشتم. چون دیگر بههیچوجه نمیخواستم زیر بار سنگین نگاه منّت بار همکارانم باشم.
ازطرفی چندساعتی به پخش برنامۀ مورد علاقهام یعنی «آتش بدون دود» باقی نمانده بود. برنامهای که برحسب تصادف، کتابش را تازه تمام کرده بودم. هر قسمت جدید از سریال که پخش میشد، من بیشازقبل به این نتیجه میرسیدم که عبارات داخل کتاب بسیار ظریفتر و عاشقانهتر از آن اقتباس است. آخر برعکس سریال، متن پرشور کتاب چنان سِحری داشت که مردان جوان را به سمت آرمانگرایی سوق میداد. شاید هم قهرمانشدن آرزویی بود که من هم مثل همۀ مردان، گاهی درموردش فکر میکردم و رؤیاهای دورودرازی از آن، در ذهن میپروراندم؛ امّا نمیدانم چرا داشتن کسی که بتواند مرا در رسیدن به اهداف بزرگ وطنپرستانه حمایت و تشویق کند، بهنظر آرزوی محالتری میآمد. از وقتی ازدواج کرده بودم، هرگز در شهلا هیچ دغدغهای بجز خانوادهاش، کمواضافه کردن طلاهای دست و گردنش و یا تعویض وسایل خانه نمیدیدم. هنوز یکسال از عروسیمان نگذشته بود که او مسافرتهای طولانیاش را به بهانۀ دلتنگی درپیش گرفت. سفرهایی که هر بار بیشتر باعث آزارم میشد. شهلا مدام مرا به حال خود میگذاشت و میرفت. وقتی که برمیگشت نیز هزارجور نازو اطوار داشت که چرا من از ادارهام به شهر آنها انتقالی نمیگیرم. جالب اینکه هرگز نتوانستم به او بفهمانم خانوادهاش در زمان ازدواج ما ساکن تهران بودند نه مشهد. حالا چون دستبرقضا زمینهای جدّ پدری شهلا، بنابر مرقومهای کهنه میرفت تا زنده شود، مدام سرکوفت میشنیدم که چرا او را از خانوادهاش دور کردهام. از ماجرای پیدا شدن آن نُسَخ قدیمی چهارسال میگذشت و سهسال بود که همگی بجز شهلا به منطقۀ اجدادی خود کوچ کرده بودند تا مبادا سهمالارثی که تا همین چندوقت پیش روحشان از آن خبردار نداشت را دیگران بالا بکشند. با اینکه اوایل، نبودن شهلا برایم غیرقابلتحمّل مینمود؛ امّا بعدها احساس کردم آن تنهایی برایم لازم است، آن هم ازجمله ملزوماتی که رفتهرفته تبدیل به حق میشد.
همکارانم هربار از غذا نبردنم متوجّه میشدند که شهلا در سفر است. بعضی از سر رفاقت و شاید دلسوزی هرچه داشتند را با من تقسیم میکردند. عدّهای هم شروع میکردند به شوخی و دستانداختن من که بیعرضه هستم و نمیتوانم از چنین فرصتهای بینظیری برای خوشگذرانی استفاده کنم؛ امّا من میگویم اسم بعضی از کارها دیگر خوشگذرانی نیست، بلکه کثافتکاری و بیانصافی است. بهنظرم بههیچوجه نمی شود روی بعضی کارها اسم عُرضه و جسارت گذاشت! بلکه بهتر است بگوییم حماقت و وقاحت، وگرنه هرکس بهتر از دیگری میداند کجا عرضه دارد و کجا بیعرضه است.
حداقل تا به امروز که اصلاً دلم نخواسته به شهلا خیانت کنم. آخر من او را طوری دیگر دوست دارم. از همان اوّل هم همین بودم. شهلا زن پرشوروحالی است که به زندگیام رنگ و جلوهای خاص می دهد. من حتّی غرزدنها و ایش و اوف کردنهایش را هم دوست دارم. شاید این موضوع را تنها کسی میتواند خوب بفهمد که مثل من بیکس بوده باشد. درواقع از همان اوّل که برای درس و کار به تهران آمدم، دیگر هرگز تصمیم به برگشت نداشتم. گویی این شهر شلوغ چنان جادویی داشت که از بدو ورود دلبستهاش شدم. اگر چه حتماً شهلا هم به من علاقهمند است؛ امّا نمیدانم چرا احساس میکنم که علاقهاش از آن سبک است که انگار چون زن و شوهریم باید دوستم بدارد. گاهی فکر میکنم که او هم گناهی ندارد، اصلاً کِی و کجا فرصت کرد عاشقی را یاد بگیرد؟ از چهکسی و یا چطور باید یاد میگرفت؟ پدر و مادرش که مدام با هم سرجنگ دارند، برادرها و عروسهایشان هم دستکمی از هم ندارند. انگار دعوا و ستیز همچون بیماریای مسری دامنگیر تکتک آنها شده است.
من نمیگویم که همۀ آدمها باید عاشق هم باشند؛ امّا حداقل بهخاطر انسانیت هم که شده نباید رازهای زناشویی یا زندگی خصوصیشان را در خانواده بازگو کنند. نمیدانم شاید شهلا هم مثل آنها باشد. هرچه هست من بیخبرم، چون او هرگز پیش من از کسی حرف نمیزند. شهلا، دختر وسطیِ خانوادهای است که قبل از خود دو خواهر و بعد از خودش هم دو برادر دارد. از کسی شنیده بودم که خواهر بزرگترش سالها قبل با مردی نامزد بوده؛ امّا مرد هرگز حاضر به ازدواج با او نمیشود. میگفتند یک نفر در دوران نامزدی او را دیده که با مرد دیگری خوشوبشکنان راه میرفته است؛ شاید به خیالش چون چادر عوض کرده و آن را سفت روی چانه گرفته، دیگر کسی او را نخواهد شناخت. خواهر دوم او هم داستان عجیبی داشت، عاشق پسری یکلاقبا شد. خیلی زود، بیهیچ قیدوشرطی به عقد او درآمد و به شهری دور رفت. یکی دو سال نگذشته، دستازپادرازتر برگشت. میگفتند دامادشان مردی بسیار خسیس و فحّاش بوده است. دو برادر شهلا هم هرکدام مشغول زنبارگی و قمار بهسبک خودشان هستند. یکی با بیوههای شهر قرار ازدواج میگذارد و بعد از تَلکهکردن زنها گموگور میشود؛ آن دیگری هم به خیالش بالأخره روزی از قمار چنان پولی به جیب میزند که انتقامش را از زندگی بگیرد. همسران این دو هم، هر هفته از ماه بنای قهر و جدایی دارند. حالا که فکر میکنم انگار واقعاً تنها آدم بیحاشیه و تنها زندگی درستوحسابی متعلّق به شهلا است؛ البته اگر مخالفت من برای سفرهای او ادامهدار میشد، شاید تابهحال زندگی ما هم از هم پاشیده بود.
پاهایم به گزگز افتاده بود. میخواستم از جا بلند شوم که صدای صحبت های دو نفر به گوشم رسید. نمیدانم چرا از اینکه پشت شمشادها بودم و دیده نمیشدم، خوشحال شدم. ترجیح دادم کمی دیگر بنشینم و بعد از ردشدن آنها راهی شوم. شاید چون دلم نمیخواست فکر کنند بیچارهای تنها یا دیوانهام که آنطور روی زمین پهن شدهام. برعکس انتظارم، گویی آنها نه تنها قصد رفتن نداشتند؛ بلکه از شانس بد، درست نیمکت پشت شمشادها را برای نشستن انتخاب کردند. مرد بیحال و مرموز با صدایی که معلوم بود سرماخوردگی حسابی به خدمتش رسیده، دربارۀ گفتوگویی که گویا با دوست یا همکاری داشته است، صحبت میکرد:«بهش گفتم اشتباه میکنه و احتمال داره چیزایی که به فکرش میرسه، واسه خاطر خستگی بیشازحد باشه. گفتم باید مغزش رو از این چرندیات خالی کنه. برای همین پیشنهاد دادم چند روزی بره سفر تا شاید عقلش بیاد سرجاش.» منتظر شدم نفر دوم چیزی بگوید؛ امّا سکوت ادامهدار شد. با اینکه گوشدادن به گفتوگوی خصوصی دیگران اصلاً کار درستی نیست؛ امّا نفهمیدم چرا حرفهای مرد کنجکاویام را برانگیخت! ازطرفی فکرکردن به این موضوع که ممکن است بلند شدنم باعث وحشت آنها شود، قدرت تصمیمگیری را از من ربود. نمیدانم شاید این بهانه، توجیهی بر گوش ایستادنم باشد. آخر من هرگز چنین آدمی نبودم. به قول دوستی که در جمعی خطاب به من گفت:«اگه سر یکی رو جلوی چشات بِبُرنم صدا ازَت در نمیادا! انگاری نه چشم داری نه گوش، چه برسه که حواست به حرفای بقیه باشه…» و صدای خندۀ دیگران که هرکدام با لحنی تکّهای میپراندند:«آدم حسابیه دیگه، از بس پاستوریزهاس! نکنه میترسی گربه نیشت بزنه! یه بانک رهنی و یه آدم متشخّص، اونم موری جوگندمیه…»
نمیفهمیدم مخفّف کردن اسمم به آن شکل، سبکی از توهین بود یا از صمیمیت بیشازحد؛ امّا جوگندمی بودن موهایم ازجمله مشخصّههایی بود که واقعاً نمیشد آن را ندیده گرفت. طوری که خودم هم آن را دوست داشتم. شاید چون به سر و صورتم، شمایلی پختهتر میداد. نمیدانم شاید این خصیصه هم تبدیل به یکی دیگر از نقابهای زندگیام شده بود؛ آخر گویی من نقابهای زیادی داشتم که هریک از آنها بیهیچ ارادهای در موقعیتهای مختلف بهکار گرفته میشدند. نقاب منطقی بودن، خونسرد بودن، نقاب بیتوقّعی، پذیرش و… شاید چون برایم مهم بود که دیگران حتماً از من راضی باشند؛ شاید هم واقعاً بیعرضه بودم و به همین دلیل شجاعت ابراز مخالفت نداشتم. لابد نقاب منطق و خونسردی برای عریان نشدن ترسهایم و نقاب قبول خواستۀ دیگران، برای شنیدن جملهای شبیه به این بود:«خیلی آدم خوبیه، هرکاری از دستش بربیاد انجام میده، حتّی اگه نصفهشب باشه.» و چندین نقاب سیاه و سفید دیگر که حالا یادم نمیآید هر یک کی و کجا به صورتم نشستهاند.
صدای آه بلند مرد، دوباره مرا از واقعیت درونم جدا میکند:«جالبه، اخیراً یه جمله رو زیاد تکرار میکنه! همهاش میگه: “اون خیلی خوشگله” یا میگه: “میدونی خوبیایی هم داره؛ ولی…” بعد هم جملهاش رو نصفه میذاره، کاری که واقعاً اعصابم رو به هم میریزه، راستش…» و باز هم سکوت! دلم میخواست به مرد بگویم خود او هم دستکمی از کسی که درموردش صحبت می کند، ندارد! چون او هم حرفش را نیمهتمام میگذارد. میخواستم برگردم و نگاهی به نفر دوم که نمیفهمیدم چرا آنطور ساکت است، بیاندازم؛ امّا گفتم که، انگار من باید نگران همهچیز میبودم؛ حتّی نگران ترسیدن احتمالی آن دو نفر. مرد ادامه داد:«خلاصه، یهطوری بهش فهموندم باید دنبال تفریح باشه. آخه نمیشه آدم صبح تا شب فقط کار کنه که…»
حالا دیگر صدای فندکزدن را میشنیدم. تکرار آن صدا به من میفهماند که سنگ چخماق فندک درست کار نمیکند. بعد رایحهای خاص در هوا پیچید. حتماً سیگاری درستوحسابی بود، نه از آن بهمن و اشنوهایی که بوی گندش چنان در سروصورت میماند که انگار آدم پیشخدمت قهوهخانه است. عطر ملایم و خنک سیگار به من میفهماند که بیشک طرف صحبت آن مرد یک خانم است.
مرد چند سرفۀ خلطدار عمیق کرد و ادامه داد:«راستش نمیدونم چرا ایندفعه دلم به حالش خیلی سوخت… یهو احساس کردم زیادی بیچارهست. شاید آدم خاصّی نباشه؛ امّا رویهمرفته مرد بدی نیست. بالأخره باید قبول کرد که هرکس یه طوریه دیگه. حداقل من چنان ایراد عجیبغریبی توش نمیبینم که قابل گذشت نباشه. لابد اونم برای کارایی که ازشون شونه خالی میکنه، دلیل داره. یه وقتایی فکر می کنم که شاید … شاید … بشه حلّش کرد…»
احساس کردم بوسهای که روی لب های مرد مینشیند حرفش را قطع میکند. بعد متوجّه شدم یکی خود را به طرفی دیگر میکشد تا لابد از آغوش دلخواهش دور نماند. مرد با افسوسی که نمیشد فهمید ساختگی است یا واقعی ادامه داد:«بالأخره پنجشیشساله که میشناسمش، قشنگ میتونم بفهمم داره عذاب میکشه. چندین سال زندگی مشترک رو که نمیشه به این راحتی ندید گرفت… اگه عادت هم باشه، از سر انداختنش سخته. هرچند خودش میگه این حالش بهخاطر عادت نیست، بلکه علاقهاس که همهچی رو سخت میکنه.»
صدای آه کوتاهی را شنیدم؛ امّا جملۀ مرد اجازه نداد اطمینان پیدا کنم که صدای آه زنانه است.
-«میدونی انگاری آدمیزاد تا احساس خطر نکنه قدر داشتههاش رو نمیفهمه.»
مرد که گویی حالا دیگر کلماتش را کشدار و با لحنی ناشی از پیروزی تلفیق می کرد ادامه داد:«امّا من قدر چیزایی که بهسختی بهدست آوردم رو خوب میدونم، باید اعتراف کنم همخوابگی با تو چنان جادویی داره که هرکاری میکنم نمیتونم دست ازش بکشم. هروقت میخوام تمومش کنم با خودم میگم یه بار دیگه… امّا میبینی که شوخیشوخی چهار سال شده… .» ناگهان صدای خندۀ شیطنتآمیز زن در هوا پیچید و بعد آوای بوسههایی که واضحتر میشد. نمیفهمیدم چرا زن از اینکه مرد از تصمیم هربارهاش برای پایاندادن به رابطه حرف می زد، اصلاً ناراحت نشد! شاید آنچنان به کشش زنانۀ خود ایمان داشت که مطمئن بود مرد هرگز راه فراری از او پیدا نخواهد کرد.
صدای خشدار مرد اینطور شنیده شد:«ببینم… با تواَم خانومخانوما، میشنوی چی میگم یا نه؟!»
اگر زن نمیشنید چطور هربار بهجای استفاده از کلمات، رفتاری میکرد که مرد شیفتهتر میشد؟!
و بالأخره زن در حالیکه با نازی غلیظ کلمات را ادا می کرد گفت:«قبل اینکه این مزخرفات رو به تو بگه باید فکر همهجاشو میکرد، حالا هی بشینه بگه من اِلَم و بِلَم، خوشگلم و دوسم داره. خب حقّم داره، دلش نمیخواد زنی مثل من رو از دست بده؛ امّا کور خونده چون خیلیوقته که مهم فقط خودمم و خودم. قبلاً هم گفتم، نهتنها از کاری که میکنم ناراحت نیستم؛ بلکه حالم اینطوری خیلی هم خوبه. شک ندارم اگه تو نبودی از فکر اون بیمحلّی کردناش تا حالا صد باردق کرده بودم.»
برای دقایقی احساس کردم کل بدنم داغ شد. ناگهان بیآنکه بدانم چرا، نگران زندگیام شدم. نگران شهلا که آنطور به سفر میرفت، نگران تنها بودن زنی که دوست داشتم. به یاد ندارم کی و چطور بلند شدم، از کجا به کجا رفتم! هر لحظه بیش از قبل منقلب می شدم و برای هر بحث کوچکی بین خودم و شهلا پس زمینه ای از ریا و دروغ می ساختم. انگار هیچ راه فراری از هجوم توفان نگرانی که مرا به زانو در آورده بود پیدا نمی کردم. فکر از پشت فکر، تصور پشت تصور! وقتی به خودم آمدم، ساعت نزدیک به یازده شب بود که کلید را به در خانه میانداختم. در کمال تعجب صدای شهلا را شنیدم:«هیچ معلوم هست تا اینوقت شب کجا بودی؟ یه چیزی به دلم افتاده بودا که گفتم این دفه سرزده برگردم. خدا میدونه هربار که رفتم پیش آقاجونم اینا، تو چه کارا که نکردی!»
خواستم ماجرا را برایش تعریف کنم. خواستم بگویم آنقدر نگران تو و زندگیام شدم که بی هیچ ارادهای از آنسوی شهر تا خانه، پیاده آمدم؛ امّا نمی دانم چرا باز هم سکوت کردم. از همان سکوتها که لابد نقاب آدمهای مظلوم را به چهرهام مینشاند. شاید هم ترسیدم بازگو کردن آنچه شنیدهام، همچون جرقهای در ذهن شهلا بنشیند و جان بگیرد.
حالا ۳۶ سال از آن ماجرا میگذرد و ۱۲ سال از مرگ شهلا؛ و من هنوز احساس میکنم هزاران حرف نگفته با او دارم. حرفهایی بیپرده، بدون نگرانی و ترس از دست دادن. شاید برای همین ناتوان بودن در بیانِ احساسات واقعیام است که همچنان در این تنهایی عذابآور دستوپا میزنم. شاید هم بدبینیای که از ماجرای آن روز در روح و روانم ریشه دواند، باعث چنین ناخرسندی طولانیای در وجودم شده باشد. ناخرسندیای که حتّی وقتی درکنار شهلا بودم هم آزارم میداد. باید اعتراف کنم، دقیقاً بعد از آن اتّفاق بود که من به شهلا مشکوک شدم. انگار همهچیز کنارهم قرار میگرفت تا آنچه در ذهنم جولان میداد، واقعی بهنظر برسد. هرچند من هرگز از آنچه مثل جذام همۀ جان و روانم را آرام آرام ذوب می کرد، چیزی به زبان نیاوردم؛ امّا هرگز شجاعت بر هم زدن شکل زندگیام را هم، پیدا نکردم. سالها از آن ماجرا گذشت؛ سرانجام در سالهای هفتم و نهم زندگی مشترک، شهلا دوبار بچّهدار شد. یک پسر و یک دختر؛ امّا من هنوز هم در رنجم، رنجی که با گذشت زمان نه تنها التیام نیافته و فراموش نشده؛ بلکه در هر دورهای از زندگی، شکل جدیدی از ناخشنودی را به من تحمیل کرده است.
ناخشنودی از تمام لحظاتی که باید به موقع میایستادم و از هر آنچه متعلق به حضور و وجودم بود، با شجاعت دفاع می کردم؛ حتّی ناخشنود از تولّد بچّهها. نمیدانم شاید هم بهتر بود با شجاعت اعتراف می کردم که من هم مثل خیلیها کامل و بری از ایراد نیستم؛ امّا رفتارهایی که میدیدم هم حق آدمی مثل من نبود. من هر بدیای که داشتم، مطمئنم که هرگز حاضر نبودم به کسی آسیب برسانم… نمیدانم! گاهی فکر میکنم شاید بهدوش کشیدن چنین رنج همیشگیای، تاوان پنهان کردن همان راز بزرگ از شهلا بود. موضوعی که مدّتها قبل از تولّد اوّلین بچّه، دیگر به آن مطمئن شدم. راز بزرگ عقیم بودنم. هرچه هست، حالا بعد از گذشت این سالها دیگر اطمینان دارم در زندگی هیچچیز با عنوان شادی عمیق یا تعهّد واقعی وجود ندارد و دانستن این حقیقت تلخ به اندازۀ درد بیتعهّدی یا تنهایی، رنجآور و اندوهبار خواهد بود.
سحر مقصودی
عالی بود 👏🏼👏🏼👏🏼