میعادگاه
با دستان لرزانش سعی میکند موهای آشفتهاش را مرتب کند. موهای وز شدهاش دیگر مثل سابق با شانه زدن رام نمیشوند و باید آنقدر با آنها کلنجار برود و مدارا کند تا برای لحظاتی کمی مرتب سر جایشان بنشینند! موهایش را در هر حال دوست داشت؛ چون سالیان سال سمبل زیباییاش بودند و حال که آن حالت ابریشمگونهٔ قبل را ندارند، اینکه کوتاهشان کند را بیمعرفتی میدانست. فروغ هم باورهای خودش را داشت. با تک تک اعضای بدنش رفیق بود؛ چون آنها را تنها رفقای با معرفتی میدانست که تا آ خرین نفس، بیمنت در کنارش خواهند بود و احتیاجاتش را اجابت خواهند کرد. با خود میگفت کاش انسانها هم مانند اعضای یک پیکر بودند؛ ولی هرگز خصلت انسانها را آ نگونه که سعدی خطاب کرده، ندیده بود .از صبح استرس این لحظه همراهش بود. لحظهای که به امیدش شب را تا صبح به بیداری سپری کرده بود. لحظهٔ دیدار یار، لحظهٔ دیدن معشوقی که حتی دیدنش امیدی برای نفس کشیدنش بود. به راستی که عشق یک بهانه است. بهانهای برای نفس کشیدن، بهانهای برای امید داشتن و ادامه دادن؛ حتّی اگر آیندهات نامعلوم و مبهم باشد؛ مانند آیندهٔ فروغ و بهادر. آیندهای که حتبی نمیدانستند وجود خواهد داشت یا نه؟! چون دیر زمانیست که آن دو در لحظه زندگی میکردند. روزهای سپری شده عمرشان را بعد از هر صبح بیداری میشمردند و شبها قبل از خواب آخرین اندیشهشان این بود که آیا خورشید فردا را خواهند دید؟
شوق دیدن بهادر لرزش بدن و دستانش را بیشتر میکند. به طوری که انجام کارهای ظریفی مثل آرایش کردن که مستلزم کمی دقّت است، برایش بسی دشوار میشود. با خود اندیشید کاش میتوانست از کسی کمک بگیرد؛ ولی از ترس حاشا شدن عشق پنهانشان از این کار مثل همیشه سر باز میزند! از مدّتی که دوباره بهادر را دیده و عشق زیر خاکسترش مجدد شعلهور شده، با هر بار دیدنش نه تنها حالش عادیتر نمیشود، بلکه هر بار تشویش و استرسش از بار قبل بیشتر نمایان میشود. چقدر این شور و حال برایش آشنا بود! یادش نمیآید از اوّلین باری که بهادر را در لباس سربازی دیده بود چقدر گذشته است؛ ولی تمام آن حالات، استرسها، تشویشها، چشم انتظاریها و ملاقاتهای پنهانی که تمام دقایقش پر از هیجان بود را خوب میشناسد. تمام این حال و هوا برایش آشنا است. عشق چیز عجیبی است! زمان و مکان نمیشناسد و در هر حال، حس و حالش مشترک است!
در نظرش بهادر، با بهادر آن سالها که جوانکی خوش قد و بالا و خوش چهره بود، هیچ فرقی نکرده. بهادر برایش هنوز هم همان جوان خوش سیماست که با لباس سربازی و سر تراشیده، باز هم از جوانان شلوار دمپاپوش و پشت مو بلند آن زمان سر بود. بارها با خود اندیشیده بود آیا او نیز به چشم بهادر، فروغ همان سالهاست؟ یا نه چشمش واقع بین شده و عشق در او تأثیری نداشته؛ امّا نه، بارها بهادر در همان دیدارهای پنهانی همراه ابراز علاقهاش به او فهمانده بود که فروغ نیز برایش همان فروغ است. همان فروغی که فروغ چشمانش، موهای بلند و وحشیاش، اندام خوش تراشش، نگاه عاشقانهٔ جوانان محل را به دنبال خود میکشید و کسی نبود که با دیدنش دلباختهاش نشود و با سوسهها و قلدربازیها سعی در جلب توجهش نکند!
با یادآوری آن روزها لبخند تلخی بر روی لبش نقش میبندد! زمان باعث از دست دادن خیلی چیزها شده بود؛ ولی این را از زندگی یاد گرفته بود که هرگز حسرت چیزهای از دست رفته را نخورد؛ چون همین باعث میشد تا اندک چیزهایی که هنوز برایش باقی مانده را نیز با ندیدن و لذّت نبردن از دست بدهد. حال دیگر قدر لحظه لحظهٔ زندگیاش و نفسهایش که تنها چیزهای باقی مانده زندگی و عمرش بود را میدانست. چیزی به رسیدن ساعت مقرر نمانده و تمام تلاشش را میکند تا زودتر آماده شده و بهادر را منتظر نگذارد. روزگار به اندازهٔ کافی آنها را از هم جدا نگه داشته بود و حالا میخواست به جنگ با روزگار برود و تمامی آن جداییها را تلافی کند! مالیدن رژ قرمز رنگ آخرین مرحلهٔ آرایشش است که بعد از بارها مالیدن و پاک کردن بالأخره روی لبهای بیحالتش مینشیند و برای آخرین بار خودش را چک میکند و راضی از نتیجۀ کارش از اتاق خارج میشود.
آرام آرام به سمت محوطهٔ سرسبز و تک درخت بید مجنون که میعادگاه همیشگیشان است قدم برمیدارد. محوطهٔ سرسبز با فوارههای فعّال، فضای دلانگیزی را برایش بوجود میآورند. خوب میداند که حال و هوای درونش است که باعث لذّت بردنش از این همه سرسبزی و زیبایی است؛ زیرا که بسیار آدمهایی را دیده بود که آنقدر درگیر زندگی گذشتهشان هستند که سرسبزی و طراوت این فضا به چشمشان هم نمیآید چه رسد به لذّت بردن! این حس و حال ما انسانهاست که به محیط اطرافمان معنا میبخشد. با دوستانی که میشناسد احوالپرسی مختصری میکند و به راه خود ادامه میدهد. با دیدن هالهای از قامت بهادر که روی نیمکت به انتظارش نشسته، دلهره و هیجانش بیشتر میشود و در آن لحظه تمام تلاشش را جمع میکند برای مهار لرزش اندام و صدایش و این کار برایش تبدیل میشود به دشوارترین کار دنیا. با اینکه چشمانش دید کافی برای دیدن مسیر را ندارند؛ ولی مطمئن است که آن هالهٔ خود بهادر است. چه کسی میتواند به جز بهادر، اینجا و این ساعت به انتظارش نشسته باشد؟! بهادر با دیدنش با شوق به استقبالش میآید و مثل همیشه در سلام کردن پیشدستی میکند که همین کار همیشگیاش، لبخند را روی لبان فروغ میآورد.
– سلام خاتون!
– سلام آقا! باز هم مثل همیشه مهلت نمیدی آدم بهت برسه تا سلام کنه، آخه ناسلامتی کوچیکتری گفتن بزرگتری گفتن!
– اولاً که چرا ناسلامتی؟! انشاءلله به سلامتی، تو واسه من انقدر عظمت داری که هرگز به چشم یه کوچیکتر بهت نگاه نکردم خاتون.
– عاشق این خاتون گفتناتم! خوبی؟
– مگه میشه تو رو دید و بد بود آخه خانم؟ دیدنت مرده رو زنده میکنه خاتون.
– دور از جونت.
– خاتون ما چطوره؟
– خوبم به خوبی شما آقا.
– خب خدا رو شکر. بیا بشین خسته شدی
هنوز هم با دیدن بهادر و شنیدن حرفهایش حس و حال فروغ هجدهساله به سراغش میآید و ناخودآگاه ظرافت و عشوههای دخترکان به حرکاتش مینشیند که همین حرکات ظریف به چشم بهادر دوستداشتنی و جذاب است و این از لبخند روی لبش کاملاً مشهود است. دل و گوشش پر میکشد برای شنیدن عاشقانههای بهادر که در این مدّت بدجور معتاد و محتاجشان شده بود. این زمزمههای عاشقانه برایش فقط تداعیگر یک عشق دیرینه نیست، اینها بهانهایست برای نفسهای هر روز و هر ساعتش.
– چه خبر خاتون؟
– از کجا چه خبر؟! از هرچی من خبر دارم که تو هم خبر داری!
– اون که آره. از احوالات خودت میگم، از حال و هوای خودت، حال و هوای اینجا رو که همه ازش خبر دارن!
– روزا و شبا رو به امید همین لحظهها سر میکنم. خودت تا آخرش رو بخون دیگه.
– خب خدا رو شکر که حس و حالمون یکیه! میگم فروغ امروز یه پیشنهاد برات دارم.
– چه پیشنهادی؟ حتمأ میخوای با هم مسابقۀ دو بدیم؟!
– نه بابا ما به اندازهٔ کافی دویدیم و دیگه به تهش رسیدیم! میگم بیا اصلاً از امروز به بعد دیگه در مورد گذشتهها و خاطرات تلخ و شیرینش حرف نزنیم و فقط در مورد آیندهمون حرف بزنیم، آیندهای که فقط خودمون دو تا توش باشیم نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه. نظرت چیه؟
– آینده؟! مگه آیندهای هم مونده برامون؟! آیندهمون خیلی مبهم و محوه بهادر خان.
– آیندهٔ همۀ مردم دنیا نامعلوم و مبهمه. هیچ کس از آیندهش تصویر واضح و شفافی نداره خاتون. اگه اون طور بود که دیگه اسمش آینده نبود. همین ما خودمون، کی فکرش رو میکرد که روزگار ما رو به اینجا بکشونه؟ ما رو این جوری به هم برسونه؟ هان؟ تو فکرش رو میکردی اصلأ یه روز ما دوباره به هم برسیم، اونم این جوری؟
– حرفات قشنگ و منطقیه؛ ولی من از همین آ یندهٔ نامعلوم میترسم.
– از چیش میترسی؟! ترس مال آدماییه که چیزای زیادی واسه از دست دادن دارن، نه من و تو که دیگه چیزی برامون نمونده واسه از دست دادن.
– من با ارزشترین داراییم رو دارم هنوز بهادر، تو رو، تو از همهٔ دنیا برام با ارزشتری. ترس از دست دادن دوبارهت برام بزرگترین کابوس زندگی شده.
– پس تا همدیگه رو دوباره از دست ندادیم بهتره زودتر بجنبیم و این چند صباح زندگیمون رو کنار هم باشیم و از کنار هم بودنمون لذّت ببریم، گور بابای دنیا و بازیهاش. بذار این جوری از روزگار انتقام بگیریم.
دل فروغ گرم میشود از حرفهای بهادر و شاید اگر ترس از قضاوت اطرافیان نبود، مدّتها پیش به وصالش رسیده و طعم خوشبختی را چشیده بود. همین ترس از قضاوتها و شاید ترس از تغییر در باورها، چقدر از زندگی انسانها را تحتالشعاع قرار میدهد و انسان را از لذّتها محروم میکند. فروغ این بار با خود عهد میکند که قضاوت انسانها را نیز مانند گذشتهاش به دورترین نقطهٔ ذهنش بیاندازد تا بتواند از آ یندهٔ هر چند نامعلومش لذت ببرد. حال که بهادر را نیز از تصمیم خود آگاه کرده و لبخند رضایت را به لبانش نشانده بود، زمزمههای عاشقانهشان رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد و این برای هر دویشان خوشایند است.
– همه دارن میرن، فکر کنم زنگ تفریح تموم شده و وقت رفتنه.
– آره پاشو تا این خبر رو به همه بدیم و هر چه زودتر از این قایم موشک بازیهای عاشقونهمون خلاص بشیم و از این به بعد راحت بریم و بیاییم خاتون خودم.
و در حالی که هر دو لبخند به لب دارند، این بار همراه هم محوطهٔ سرسبز سرای سالمندان را ترک و وارد سالن آسایشگاه میشوند.
فریده برندک