از سری داستانهای شمارهدار:
جای خالی یک دسته نوازندۀ طبل و ترومپت
راستش این اولین باری بود که نشسته بود کنار ِپنجرۀ رو به سمت باران. او همۀ روز را به این موضوع فکر کرده بود که دیگر نمیتواند ذهنش را متمرکز سازد. ذهن پرشدار و خسته از عدم درک درست دیگران، در رابطه با این که میخواهد چه کار کند، این که چه چیزی را داشت و چه چیزی را در زندگی نیاز داشت، که نداشت. تکرارهای تهوعآور روزمرهگی، هیچچیز متنوعی را برای کسی که در ذهنش دنیایی ساخته بود -که در طول و عرضش یکگونه رفتار اخلاقی نفس میکشید- در برندارند و نخواهند داشت. روی صندلی رستوران که نشست، به همراه غذای مورد علاقهاش چند کاسه زیتون نیز سفارش داد. از پشت شیشه میشد حدس زد که هوا چه اندازه ملس است و مرطوب. اصولاً هوای بندرهای ِدریاچهها و دریاهای ِکوچک در اواخر ِزمستان، میشود پاتوق آدمهایی که بیقرارند از این که فصل کارکردن آغاز خواهد شد. تقلا و تلاش زنان برای نشا و عرقریزی مردان برای درو، یک کار سخت بود و اهالی را مستأصل میکرد که دیگر نمیتوانند کل روز را به یک کار بگذرانند یا در کنار شومینه سیگار بکشند و لیموناد بخورند یا شراب بنوشند و زیر باران برقصند.
این بندر ِمهگرفته تنها نقطهای از جهان بود که در آن حس میکرد خالق است و میتواند خلق کند. نواختن ساکسیفون خیلی سخت بهنظر میرسد؛ امّا چون دچار فضای ناستالوژیک میشوی این حزن زیرپوستی، این پلکهای ِتوی هم نرفته در شب ِبرفی ِبیامان، هیچ خاطرۀ شادابی را پشت ِخودش مخفی نمیکند؛ الا حضور ِهمیشگی ِمرگ که از پشت ِپنجرۀ جهان، گرم است.
امّا افسوس که واقعیت چیر دیگری است. همین که قدم به بیرون میگذاری، آن چه تصور میکردی فرق میکند با آن چه در مقابل ِچشمها واقعی میشود. اصلاً واقعیت زندگی با خیالات زنده بودن تفاوت بسیار دارد. این را نتوانسته بود به دیگران توضیح بدهد که هیچ چیز ِ تنهایی خوشحال نیست؛ یعنی آن چه در تنهایی می گذرد شاید برای دیگران جذاب باشد؛ امّا در خویش فروریختن است! این که میگویند انسان به جایی می رسد که دیگر هیچ چیزی برایش جالب نیست، از همین جا نشأت میگیرد. زندگی یک نفر که حس خوبی دارد با نوشتن و حس خوبی پیدا میکند در نوشتن، تفاوت زیادی دارد با کسانی که وسواسهای روحی و روانی زیادی دارند و گمان میکنند که خودشان درست هستند و دیگران به نقاط و نکاتی که آنها میبینند و میدانند، توجه نمیکنند. نه این گونه نیست، تفاوت انسانها با نوع ذوق و زندگی است که جهان را جذاب نموده است.
از پشت شیشه هراسان بود. تا حالا نشده بود که از تنهایی خودش بیاید بیرون؛ آن هم برای دیدن کسی که تا آن جا پیش رفته بود که شده بود جزئی از درونیات ِاو و آن قدر در هم فرو رفته بودند که جای یکدیگر را درست تشخیص نمیدادند. میشد پی برد به این که چه هیجانی در درون رگهاش میدوید؛ امّا این هیجان دور از تضادها و تفاوت ها خیلی وضوح نداشت. نمیدانست که با چه کلمهای باید شروع کند به بیان درونیاتش، آن هم برای کسی که حس دوست داشتنش را جدای زندگیاش درک نمیکرد. او همیشه آن چه میخواست بگوید را می نواخت و کلمات در درونش یا تبدیل میشدند به پرسههای زیر باران و قدم زدنهای آمیخته با سکوت، یا نتهایی که دقیقاً شبیه همین پیادهرویها، ملودی میشوند و تنها روی دفتر نت یا سطرهای خیابان با سوت نواخته میشوند. در هر حال فرقی نمیکند، وقتی از یک جایی شروع کنی و شروع کردن ِدرستی باشد، دقیقاً ختم میشود به همان جا که باید باشد! این که میگویند بار کج به منزل نمی رسد، از همینجا نشأت میگیرد.
اولین بار بودنش زیاد سخت نبود؛ امّا…های ِ زیادی در درونش میچرخیدند! خیلی وقت بود که رغبتی به کشیدن سیگار نداشت و به همین خاطر تهیه هم نکرده بود! بلند شد. باید میرفت. هرچند به این سادگیها نبود. رفتن کار دشواری است، آن هم رفتن سرقراری که شخص مقابل، هیچ اطلاعی از شعر و داستان و فلسفه و هنر ندارد. دلهرۀ عجیبی فراگرفته بودش! روی نیمکت پارک مرطوب ساحلی، وقتی ریهها را از لذت و هراس ِچیزی شبیه عشق پر کنی، تلنگر کوچکی صدمۀ بزرگی میشود که به طرز ِعجیبی هم مهلک است و هم آدمی دلش میخواهد!
چند ساعت میگذشت. حوصلۀ هیچکس برای عاشق شدن سرنمیرود؛ امّا نیامد، این نیامدنها مثل فرو رفتن نفس میماند که وقتی نفس بالا نیاید، چه سنگین و سخت میشود بازدم. بلند شد. به دور و برش به آهستگی نگاه کرد. قدمهایش شل شده بودند،… به هرحال با تنهایی مضاعف، مسیر پارک تا خانه را قدم زد. در آپارتمان را که باز کرد صدای تلفن او را به سوی خودش کشاند. گوشی را برداشت، مسئول برنامههای ِمؤسسهای بود که برای او برنامه ترتیب میدادند. به او پیشنهاد ِعجیبی شد. دو روز دیگر ساعت ششعصر، قرار است در محل اتوبان ِاصلی که از بندر میگذشت، روی پلی که غروب را به دریا میرساند و کوهها را از ساحل دور میکند و تمام مناظر مزارع و کوه و رودخانه و جنگل و دریا را مقابل ِ چشمها می گذارد؛ یک قطعه بنوازد. این برنامه قرار است پانزدهدقیقه طول بکشد و طوری برنامهریزی شده است که در مدت این پانزدهدقیقه، هیچ اتومبیلی از روی پل عبور نکند و پس از اجرا دوباره تردد آزاد بشود.
پرسید: چرا چنین محلی را انتخاب کردهاید؟
: برنامه به این دلیل طراحی شده است که بتوانیم یک کلیپ از پل، غروب و ساحل تهیه کنیم! و قرار است از شبکۀ محلی پخش شود. برنامههایی که توسط آن، بشود جاذبه های ِتوریستی را افزایش داد.
– من این روزها حالم مساعد نیست، اگر امکان دارد شخص دیگری را در نظر بگیرید.
: نه! به هیچوجه امکان ندارد. فقط شمایید که از عهدۀ چنین کاری برمی آیید.
هوای سرد کمی او را کسل کرده بود. آماده شد برود دوش بگیرد. نگاهی به سازش کرد. سازش را برداشت و کمی در آن دمید. انگار حس غریبی فضا را آکنده بود. دستهایش شل شده بودند. نمیتوانست بنوازد؛ انگار تا به حال چنین کاری نکرده بود. هر لحظه بیشتر دچار این دلهرۀ ناخواسته میشد. نمیتوانست تصمیم بگیرد.
روی پل ایستاده بود. به دو طرف نگاه کرد. خیلی دیر شده بود و فرصتی برایش نمانده بود. لحظات ِپایانی بود که هنوز شروع نکرده بود. انگشتهایش روی کلیدها یخ زده بودند. اتومبیلها به سمت او حرکت میکردند و سرعتشان خیلی غیرمعمول بود. صورتش را برگرداند. یک اتومبیل با سرعت زیاد به طرفش میآمد. نمیتوانست قدم بردارد. از این که هیچ کاری از او برای گریختن برنمیآمد، شروع کرد به نفس نفس زدن، آن قدر زیاد که انگار در سازش دمیده است. شروع کرد به نواختن. صدای ساکسیفون بلند شد. مثل کسی که کمک بخواهد. شروع به نواختن قطعهای کرد که خیلی دوست داشت. اتومبیلی که به سمتش می آمد از درونش عبور کرد. همانطور که مینواخت ناپدید شده بود و درجادوی سحرانگیز ِصدای ساکسیفون غرق شده بود. فقط صدای ساز از جایی که او ایستاده بود به گوش میرسید و هیچ چیز دیگری دیده نمیشد. کارگردان با شگفتی خلأیی را که با صدای ساز پر شده بود، نشان می داد. فیلمبردار با عصبیتی عجیب فریاد میزد کسی نیست. هیچ کسی نیست. هیچ کس نیست. چند نفر به رودخانه نگاه کردند؛ امّا کارگردان فریاد میزد : ادامه بدهید، او دارد مینوازد. مگر صدا را نمیشنوید. لزومی ندارد که نوازنده دیده شود. او همینجاست.
تعداد اتومبیلهایی که از روی پل میگذشتند، لحظه به لحظه بیشتر میشد. اصلاً اتوبان را اتومبیل پر کرده بود و اتومبیلها با سرعت زیاد میگذشتند. باران تندی گرفته بود. همۀ کسانی که در پیادهرو بودند، خیس شده بودند. با عبور اتومبیلها، روی دوربین و گروه ِفیلمبرداری آب پاشیده میشد! صدای ساکسیفون بلندتر و بلندتر میشد. دیگر مهم نبود که باران
میبارد یا لاستیک ماشینها آب را به اطراف میپاشاند. فقط صدای غمگین ساز به گوش میرسید که انگار منتظر همراهی ِیک دسته تبل و ترومپت بود.
مسعود اصغرنژاد بلوچی