مشق شب
اوایل خیلی کند بود. هر کار، انگار سالها عمر داشت. وقتی دستم را بالا میآوردم تا پیشانیام را پاک کنم، مثلاً، انگار ساعتها طول میکشید. وقتی مینشستم. میخوابیدم. میدویدم. عصرها تمام نمیشدند انگار، بس که طولانی بودند و کوچهها چقدر دراز. وقتی از درخت بالا میرفتیم چقدر بلند بود درخت؛ تا آسمان بالا رفته بود انگار. مادرم توی آشپزخانه انگار هزارسال طول میکشید تا قابلمهای را روی اجاق بگذارد یا ظرفها را بشوید یا اتاقی را جارو بزند. مشق مینوشتم و نمیدانم چرا تصمیم کبری تمام نمیشد. انگار صد صفحه بود. هزار صفحه بود. کلماتش کش میآمدند انگار و دستهای کوچک من که ورق میزدند یا صاف میکردند گوشههای کاغذ را، زود خسته میشدند؛ حالا نمیشوند. هزاربار شنیده بودم داستانش را؛ امّا نمیدانم چرا هربار که میخواندمش ـ سر کلاس یا خانه فرقی نداشت ـ یا مادرم از روی آن به من املا میگفت یا از روی کلمات سختش دهبار مینوشتم، گریهام می گرفت بیخودی، حالا نمیگیرد. حسنک کجایی؟ من گرسنهام.
وقتی پدر الیاس مرد، چه خبر ناگهانیای بود. انگار هزار نفر مرده بود. کسی نمیمرد آن روزها انگار. فقط پدر الیاس مرد. بس که پیر بود. انگار نباید میمرد. وقتی غلام سگی، طوبی را بیسیرت کرد چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامهها انگار خبر نداشتند تا چاپ کنند. خبر غلام را چاپ کردند و ما انگار بلیط بختآزمایی برده باشیم، خم شدیم روی روزنامه تا عکس غلام را ببینیم.
روضه میرفتم با مادرم و زنها با صدای بلند گریه. زیر درختهای توی حیاط خانۀ میرزا. بعد با روضهخوان میرفتیم مجلس بعدی و باز مادرم گریه با همان روضه که تازه شنیده بود. من هم گریه میکردم. طوری که مادرم نبیند؛ نه به خاطر روضه، به خاطر مادرم که گریه میکرد. بعد خواهرم مرد. منیژه. سَر ِ زا رفت. پدرم انگار لیز خورد. نیفتاد امّا. تنها لیز خورد. من دیدم که لیز خورد. تنها یک قدم. لیز خورد؛ امّا خودش را نگه داشت. نیفتاد. مادرم امّا افتاد روی زمین، چادرش خاکی شد و ما خواب بودیم گمانم. من و مونس خواهرم.
انگار نمیترسیدم آن روزها. از هیچ چیز. فقط از سگها میترسیدم. رفیق زیاد داشتم. دوچرخهام و تیلههام و رسول و درخت کُنار و عیدی و سینما مولن روژ. حالا میترسم امّا. زیاد. از باد حتی. از باران حتی. از رادیو حتی. از کفشهام. از پیچ و مهرههای ماشینم. از دندانهام و از همه بیشتر از بچههام. مثل مرگ از این چیزها میترسم.
زیاد میخندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمیخندم. خوب میشنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب میدیدم دیگران را. حالا نمیشنوم. نمیبینم.
بعد همه چیز سرعت گرفت. انگار با شلیک گلولهای شروع مسابقهای را اعلام کرده بودند. شروع کردیم به دویدن. هرکس نمیدوید زیر دست و پا له میشد. عباس له شد. رسول هم و عیدی. داغ بود زمین انگار. کف پاهامان میسوخت. بعضیها انگار نمیسوخت. زمستان میسوختیم. تابستان میسوختیم؛ امّا همهاش میدویدیم. بعد تندتر باید میدویدیم. منظرهها از کنارمان مثل برق میگذشتند. کسی نگاه نمیکرد. بس که تند میدویدیم. بس که میترسیدیم زیر دست و پا لگدکوب شویم. در یکی از این منظرهها پدرم مُرد. نگاه نکردم. عیدی مُرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمیشنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمیدیدمش؛ امّا صداش را خوب میشنیدم. گفت: “تندتر، تندتر!” رسول گفت: “صدای من رو نمیشنوی لامصب؟” گفتم: “چی؟” و رسول فرو رفت. انگار در چاهی. بعد مادرم مُرد. مونس بود امّا. هرچند برای من نبود انگار. مُرده بود انگار. بعد صداها همه محو شد. حتی صدای رؤیا. زنم. حتی صدای مادرم. بعد من خسته شدم. میدویدم امّا و زل زدم به اطراف که کسی نبود. تنها باد بود. میخورد به صورتم و جیغ کشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حتی.
حالا هر از گاهی، چیزی ـ انگار موجی، ماری، کِرمی ـ در کلهام میپیچد. میخواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه و من خستهام. از این موجها و مارها و کرمها. هربار با خودم میگویم این لعنتی آخری است. مثل مارهای دوش ضحاک. قطع میکنم که نیایند. میآیند باز. لعنت به کلمات. لعنت به نوشتن. لعنت به کسی که شلیک کرد و چرا تمام نمیشود این ماراتون نفس گیر؟ کجاست خط پایان؟ میخواهم بایستم. باید بایستم. باید متوقف شوم. باید بهترین کتاب هستی را بردارم. باید مقدسترین داستان را بردارم و گوشهای درنگ کنم. کجاست درنگ؟ چرا کسی یقهام را نمیچسبد و نمیگوید: “بایست عوضی!؟ بازی تمام شد.” میخواهم بایستم و باز بخوانم آن کتاب را. آن داستان را که بهترین داستان تاریخ بشریت است. که زیباترین، انسانیترین، مقدسترین و معنادارترین متنی است که تا حالا خواندهام. تا با خواندنش، بعد از سالها، از ته دل سیر گریه کنم. آن جا که کبری کتابش را پیدا میکند. خیس. زیر درخت. از باران دیشب.
حسنک کجایی؟ من گرسنهام.
مصطفی مستور