-بخونم برات؟
-آره، منتظرم!

-اینجوری شروع میشه:
سربازها در تمام مسیر دنبالش می‌دویدند و خیابان‌ها برای او آشنا نبود. نور چراق‌برق‌هایی که کمی آن اطراف را روشن کرده بود، سایه‌های داخل خیابان را جابجا می‌کرد و هر از چندگاهی بوق یک موتورسیکلت یا ماشینی که از آن کوچه‌ها عبور می‌کرد، تنها صدایی بود که به گوش‌ عابران پیاده‌ی آن حوالی پرتاب می‌شد. پشت دیواره‌ی کوچکی که کنار درب خانه‌ای بود، پناه می‌گیرد و با لرزش بی‌توقف دستانش سعی می‌کند جلوی بخاری دهانش را بگیرد تا صحنه‌ی مشکوکی را در آن کوچه‌ی تاریک نسازد. مدام با خودش زمزمه می‌کند «من چرا برگشتم؟ چرا راهِ رفته رو عوضش کردم!؟»
در صحنه‌ای دیگر خودش را داخل اتاقی تاریک‌تر از آن کوچه می‌بیند و همه‌چیز با هم قاطی شده‌اند. سربازها دیگر نیستند و مرد پشت میز -که او را می‌شناخت- با تشر می‌گوید باید به چیزهایی که از او خواسته‌اند، خوب فکر کند. هیچ راهی برای فرار از این صحنه پیدا نمی‌کند. به پدرش فکر می‌کند که اگر او را پیدا کند، حتما دوباره بیرونش می‌کند. اما تمام مدارکش را تحویل گرفته بودند همه‌چیزش را! حتی دیگر نمی‌توانست ثابت کند چه نام و هویتی دارد. مدام به دلتنگی‌هاش و بازگشت به خانه؛ تا قبل افتادن به این دردسری که درونش فرو شده است، فکر می‌کند. دستانش کماکان بی‌وقفه می‌لرزد و عرق سردی روی صورتش نشسته. باد خفیفی از دریچه‌ی نیمه‌باز بالای درب، به داخل اتاق وارد می‌شود. حرکت باد با سرمای عرق روی پیشانی‌اش قاطی می‌شود و حواسش را پرت می‌کند.

-همش خوابت بود که نوشتی؟
-آره خب، فقط یه کم اِاا…
-یعنی تو دست بر نمی‌داری از این رفتن؟ خسته شدم بس که اینو ازت شنیدم!
-دلم اینجا نیست واقعا. ولی تو خوابم داشتم خفه می‌شدم. همش احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم ازاین باتلاقی که توش گیر کردم، بزنم بیرون. یه فضای سنگین همه‌جا رو گرفته بود‌. صبح که برات می‌گفتم، نمی‌تونستم این حجم از خفگی رو توضیح بدم. بدجوری وسط یک برزخ بزرگ گیر کرده بودم.

-خب که چی! بازم همش میگی کاش برمی‌گشتیم… کاش بر می‌گشتیم…
-آره! کاش بر می‌گشتیم. مگه راه دیگه‌ای هم داریم؟
-نداریم اما این هم…

بیرون همه چیز آرام است. کماکان دستانش می‌لرزد و بخار هوا از دهانش که خارج می‌شود، می‌توانی خود را داخل رویاهاش ببینی. به خانه بازگشته و جعبه خاطراتش را که باز می‌کند، حجم وسیعی از اشیاء بی‌جان می‌افتند وسط و از همه‌چیز، تنها بوهایی باقی مانده است که دیگر نیستند. از پدر، مادر و خیابان‌ها و بچه‌هایی که حالا بزرگ شده‌اند و نمی‌شناسدشان.

 

پژمان گلچین

تابستان ۱۴۰۳ – آلمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *