زندگیِ سگی[۱]
حالا که قرار است زندگی سگی داشته باشم، میخواهم یک سگ آزاد باشم. خسته و بیحوصله روی صندلی پارک ملت مینشینم. از وقتی دفتر کارم با یک خط از یک خودکارِ سیاه تعطیل شد و نرگس رفت، تقریبن هر روز میآیم اینجا به اتفاق همراهم: روزنامهی همشهری. البته فقط برای ضمیمهاش. اما امروز نخریدم. دیگر نمیخرم. مسخره است. به جایش چند نخ بیشتر گرفتم.
تا کبریت کشیدم، نرگس ظاهر شد. گفت: «باز سیگار؟!!؛… قول داده بودی که دیگه نکشی!!»
سیگار و دستهایم را میگیرد. سیگار را پرت میکند. من را در آغوش.
– «اگه نگرانیِ من برات مهمه نکش… جونِ نرگس…»
دستهای کلاغ با همهمه ناگهان میپرند. به خودم میآیم. چوب کبریتِ سیاه با کمری شکسته در دستم مانده. سیگارِ گوشهی لب را برمیدارم و در جیب میگذارم. نمیدانم الان نرگس کجاست و چه میکند. میخواهم روی نیمکت پارک دراز بکشم. تا با نگاه به سایه-روشن درختها کمی آرام بگیرم. در همین حین دیدم انگار قبل از من کسی اینجا بوده و کف نیمکت را روزنامه فرش کرده: فرشِ همشهری. هنوز تکههایی از آن باقیست. تاریخ هم برای امروز است. خندهام میگیرد. دراز نمیکشم. تکهی ضمیمه را برمیدارم.
|
همینطور که دارم ضمیمهی باران خورده را میخوانم، ناگهان یک سگ روبروی نیمکت جایی که نشستهام ظاهر میشود.
«دو چشم با هوش آدمی در پوزهی پشمآلود او میدرخشید. ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد، در نیمشبی که زندگی او را گرفته بود یک چیز بیپایان در چشمهایش موج میزد و پیامی با خود داشت که نمیشد آن را دریافت، ولی پشت نینی چشم او گیر کرده بود. نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده میشد…»[۲]
از کیفم بستهی بیسکویت در میآورم. چند تکه به او میدهم. با ولع شروع میکند به خوردن. دوباره نگاه میکند. انگار فقط برای خوردن نیامده و پیامی را میخواهد به من بگوید. تمام بسته را کنار نیمکت خالی میکنم. دم تکان میدهد و میآید سمت پایهی نیمکت. ناگهان چند مأمور پارک با سوت و جارو فریاد کنان به سمتِ ما میآیند. و سگ که آنها را به درستی میشناسد به سرعت شروع میکند به دویدن. من هم. آنها با سنگ و طناب و فریاد به دنبال ما میآیند. و ما در لابه لای درختهای پارک گم میشویم.
او دیگر نیست. و من روی یک نیمکت دیگر مینشینم. به تکهی روزنامه نگاه میکنم: جهتِ نگهبانی…
بعد از ساعتها که از ترافیک تهران جان سالم به در میبرم. خودم را جلوی یک در بزرگ در واقع یک کاخ بزرگ و سفید در شمال شهر میبینم. احساس میکنم در آن لحظه خیلی کوچک به نظر میآیم مثلِ سکانسهای فیلم »محاکمه» ساختهی اورسن ولز.
به در نگاه میکنم. به یک قلعهی سیمانی. در پوزخند میزند. و حس میکنم اگر داخل شوم مرا هضم خواهد کرد…
زنگِ کاخ، روی یک پایه نصب شده. میانِ دکمههای زنگ گم میشوم. همینطور بیهدف دکمهها را میزنم. مثل یک ماشین حساب.
زنگ میگوید: «بله!»
میگویم: «برای آگهی روزنامه آمدم»
زنگ میگوید: »آها…» و در خمیازه میکشد و باز… مردی سالخورده ظاهر میشود: «بفرمایید؟…»
– «برای آگهی روزنامهی امروز اومدم»
-«آها … بله بله، چه نژادی هست و چرا از قبل تماس نگرفتی… رو قیمت و نژاد به توافق برسیم بعد بیای…؟»
گیج شدهام و میگویم: «برای استخدام نگهبانی اومدم…!!!»
– بلند میزند زیر خنده. میگوید: «گویا درست نخوندی جوون یا کسی تو رو سرکار گذاشته پسر» و قبل از آن که چیزی بگویم، میگوید: «ما آگهی خرید سگ نگهبان دادیم» و با خنده ادامه میدهد «هر چی گشتیم نژاد خوبی پیدا نکردیم. نه توی سایت نه بین دوستان و آشنایان برای همین آگهی کردیم. اشتباه فهمیدی. ناراحت نباش این روزا بیشتر آدما اشتباه میکنن. بعد دست میدهد و خداحافظی میکند. درِ بزرگ همینطور که دارد به من میخندد بسته میشود.
با صدای بلند به در میگویم: آره، روزنامه بارون خورده بود و من هم این روزها گیجم. حاصلِ سالها زحمتم به امضایی ناشناس توقیف شد.
خاموش میشوم.
حالم بد میشود. احساس خوبی ندارم. داغ داغ شدهام. فشارم بالا میرود. میخواهم بیفتم. میروم لب جوی جلوی کاخ مینشینم. از دماغم خون میآید. خم میشوم از کیفم دستمالی در بیاورم. چشمم به کرم کوچکِ جوی میافتد و تلاش و تقلایش در آب. ناگهان دستی روی شانهام میخورد. مرد سالخوره با استکانی چای آمده و میخواهد من به داخل بروم. نمیروم. نمیخورم. خودش چای را میخورد و میگوید: «اگه کاری بگم میکنی…؟» نگاهی سرد میکنم. هنوز گیجم.
میگوید: «تو استخدامی…»
با تعجب نگاه میکنم و میگویم: «من از گل و گیاه هم سر رشته دارم.»
میگوید:« نه. همان نگهبان. و بیمقدمه ادامه میدهد البته از آنجایی که صابخونه دستور خرید سگ نگهبان داده. برای این که متوجه نشه، گاهی شبها صدای سگ از خودت دربیار…. منم کمکت میکنم به هر نحوی حتا در صدای سگ… آقا هم که دیر میآد و بیشتر وقتها به شبنشینی و تجارت مشغوله… تو هم که توی حیاط پشتی باید باشی. یک سوئیت هم انتهای حیاط پشت درختها هست که میتونی بدون اجاره توش زندگی کنی. هیچکس هم جز من اونجا نمییاد…»
گیج و سرد شدهام… به خودم که میآیم روی تختِ سوئیت در انتهای حیاط پشتی در دل تاریکی شب دراز کشیده و دارم سیگار میکشم.
از خواب که بیدار شدم. از در حیاط پشتی زدم بیرون. بیهدف میدویدم. و بعد از ساعتی خودم را در پارک دیدم. روبروی یک نیمکت. مردی نشسته بود و داشت روزنامهی همشهری میخواند. مرا که دید، از کیفش تکه ساندویچی درآورد و جلوی من انداخت.
حسین فاضلی
تهران- زمستان ۱۴۰۰
[۱] از مجموعه داستان در دست چاپ با عنوان: زندگی سگی
[۲] سگ ولگرد نوشتهی صادق هدایت