درست وقتی که از نیمه شب می‌گذرد، نخی نامرئی حواسم را گره می‌زند و من را تا جغرافیای مادریم می‌کشاند، جایی که رنگ‌های خاطره غلیظ‌تر از رنگ‌های رفته امروز است، آنقدر که لکه های رنگ‌ روی تمام دیوارهای اتاقم ماسیده میشود و هرکس که به تنم میخورد، باید مراقب باشد که تنش رنگی نشود، حواسش رنگی نشود.
این صفحه خاکستری که زورم را می‌زنم، با واژه‌هایی که از جغرافیای دور برایم به ارث مانده، خطوطش را جوهری کنم، باورهای حال من است، و در خاکی دارد ریشه می‌زند که به آفتابش عادت ندارد و مدام نگاهم را می‌شکند، درست مثل تابش نوری سفید شده‌ام، که به یک منشور برخورد کرده ام، حالا من تجزیه شده‌ام، نگاهم تجزیه شده است، با باورهایی رنگی که می‌خواهد تمام دیوارهای شهر را نقاشی کند.
باید برای این اندیشه‌ام کلاهی ببافم که روی این جغرافیا بنشیند، فرمی بشود که نگاهم را فریاد بکشد، مثل شعر، مثل داستان که در هر خاکی جوانه می‌زند، حتی در خاک تبعید.

 

دبیر ادبیات در تبعید

حسین وثوق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *