سرگذشت صفر
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم که ۲ ]دو [در بغلم دراز کشیده است. هیچ چیز را به یاد نمیآوردم، چرا اینجا بود، چرا پیش من، در تختخواب من، اینجوری لمیده بود؟ به روی خودم نیاوردم که نمیدانم ولی وقتی بیدار شد، به صورتش لبخند نزدم و بر و بر با بیگانگی نگاهش کردم، اما نکته جالب این بود که اصلا به طرز برخورد من اهمیت نداد. معلوم شد که وبال ِگردن من شده. بدون اینکه با من حرفی بزند، دستم را کشید و با هم به میهمانی رفتیم. اوضاع تازه آنجا جالب و بیشتر مسخره شد. همه از ما عکس میگرفتند، بوسه پرتاب میکردند، با دیدنمان دست تکان میدادند و چشمهایشان مثل چراغها برق میزد. با ما درست مثل چهره های مشهور، مثل مارادونا و لئوناردو کوهن رفتار میشد، اما گفتم مسخره، چرا گفتم مسخره؟ چون همه به او نگاه میکردند. انگار نه انگار که ما باهمیم. اینهمه ماچ و ادا و کرنش همه برای او بود.
برخورنده تر اینکه خود ۲ هم یکذره تواضع نداشت، بدون اینکه مرا نگاه کند، درست مثل سگ بیچاره ای دنبال خودش به هرطرفی میکشاندم. نه اینکه حسود باشم اما بلاخره صفرها هم غروری دارند. چند بار سعی کردم در گوش او بگویم که به من توهین شده، اما گوشهایش زیادی دور بودند. اغیار از همه طرف برایش دنس میامدند و او هم بدش نمی آمد. لعنت خدا. پس من این وسط چه کاره بودم؟ بلاخره در گوشهای تنها شدیم، گفتم رفتار تو خیلی زشت است. من هم اینجا هستم. من هم صفرم. چرا مرا نمیبینی؟ بعد از ژستهایش فهمیدم که درواقع تنها نشده ایم و اینجا برای عکاسی اختصاصی از او آماده شده است. در راه برگشت چیزی به من گفت که باعث شد آن کاری که بعدا میگویم چیست را بکنم. گفت این را یادت باشد که من مشهورترین نمره در تاریخ ریاضیاتم، از بچه تا بزرگ میخواهند مرا به دست بیاورند، من الههی هندسی تمام معابدم، من آرزوی سخت ترین امتحاناتم، از فیزیک تا دیفرانسیل تا منطق و جغرافیا، و تو، طفلکی! فقط یک صفری.
گفته بودم که صفرها هم غروری دارند، حتی اگر هیچ بچه و بزرگی دوستشان نداشته باشد، حتی اگر چشمهای هیچکس از دیدن یک صفر برق نزند، حتی اگر شاگردها با دیدن من کاغذ امتحانی را مچاله کنند و من بدجور دردم بگیرد. تاریخ صفرها تاریخِ زیر دست و پا ماندن است. پدربزرگی داشتم که در جنگ کشته شد و عمویی داشتم که سوزانده شد. پدرم را هیچوقت ندیدم، میگویند از صفرهای فراری بوده. مادرم خودش را حلق آویز کرد و عمهام در نشمهخانه پنجها از تیفوس مرد. سرگذشت صفرها این است. صفر به دنیا آمدن، عزاست. ما صفرها سه بار میمیریم، یکبار وقتی به دنیا میاییم، یکبار وقتی زندگی میکنیم و یکبار وقتی که میمیریم. اینها را گفتم که معلوم شود چرا آنکار را کردم. چرا شب وقتی که ۲ پیکر پر زرق و برقش را کنار من می انداخت، از چهارپایه بالا رفتم و مثل یک سنگ بزرگ سر خوردم روی سرش و جمجمه اش را خرد کردم و از اینکه تختخوابم خونی بشود هیچ ابایی نداشتم. بلاخره صفرها هم غروری دارند.
۲ مرده بود و تنها چیزی که از او مانده بود اسکلت لاغر و درازِ ۱ بود. ۱ مثل بچهی نابالغی به مراقبت احتیاج داشت. دلم برایش میسوخت.بلد نبود حرف بزند. چندبار خودش را خیس کرد. روی هم رفته رقتناک بود. دستش را گرفتم و بردمش بیرون. تصمیم داشتم سر راه رهایش کنم و خودم در بروم. صفرها هیچوقت رنگ پدر مادر ندیده اند. از بچگی روی پای خودشان صفر میشوند. متوجه شدم که عدهای مارا تعقیب میکنند. از بینشان ۹ مانند یک پاپاراتزی کهنه کار ما را زیر نظر داشت. بعد از جریان قتلِ ۲، ما دیگر در محافل ظاهر نشدیم و این خبر سر و صدای زیادی به پا کرد. اعداد به من مظنون شدند و کمیته حقیقت یاب ریاضی، برای خانهام به پا گذاشت. در بعضی از روزنامه ها عکس مرا با تحلیلی فرویدی از کودکی ام منتشر کردند. همه اینها را همان روز که یک را بردم بیرون، از طریق دکه مجله فروشی که هم سایهی سابقم بود فهمیدم. معلوم شد که دست ۱ هم با اینها در یک کاسه است. برای همین او را با خودم کشان کشان به بالای کوه بردم. میدیدم که بقیه اعداد چطور دنبالمان میامدند و دیگر حتی به خود زحمت استتار هم نمیدادند. ۴ بینی اش به شانهی ۳ خورد و خون آمد، اما این باعث نشد که از تعقیب ما دست بکشد. ۹ لیدر همه بود. گمانم دنبال من می آمدند تا انتقام ۲ را بگیرند. بلاخره به پرتگاه کوه رسیدیم.۱ رنگ به رو نداشت. قبل از آنکه حرفی بزند او را به پایین پرت کردم. صدای ناله خفیفی از او بلند شد و بعد خرد شدن استخوانها. عددها یک قدم عقب کشیدند. هوم، وقتش رسیده بود که بدانند یک صفر، به رغم هیچ بودنش، باز هم غروری دارد. توی صورتشان زل زدم و خندیدم. ۶ آبستن بود و داشت عوق میزد.۹با نفرت نگاهم میکرد. ۷ به رویم لبخند زد. ۷ ها همیشه از بقیه مهربان تر بودند. یک بار در بچگی یک ۷ مرا از غرق شدن نجات داد. هفت ها را دوست داشتم، نژادشان خوب بود.
نه لجبازی ۳ را داشتند نه بی تفاوتی ۴ را، نه منفعت طلبی ۵ را نه حساسیت ۶ را، نه نخوت ۸ را نه طمع ۹ را. به قول مادرم ۷ ها دو تا دست داشتند که رو به آسمان باز میشد و همیشه قدردان خدا بود. حالا هم این ۷ بود که آمد و مرا هل داد و بعد خودش را مثل دو تا بال به شانه هایم چسباند. پرواز کردیم. از تمام عددها و الگوریتم ها و جزیره های جزر گذشتیم. از بالای رودِ ضرب و زندان تفریق گذشتیم. ۷ گفت من میروم، تو حتما میتوانی پرواز کنی. وقتی ترسِ مرا دید اضافه کرد: تو حالا جزئی از آسمانی و دیدم که خودش پر زد و دور شد و مرا، در هوا معلق رها کرد، راست میگفت، دیگر سقوط نمیکردم، بالا میرفتم. شب شد که نزدیک زهره شدم. باورم نمیشد، مادرم را دیدم که روی یکی از گوشهای زهره نشسته است. شاید خیال میکردم؟ شکمم پر از ابر شده بود و چشمانم خوب نمیدید. صدایش را شنیدم که گفت صفرکم، صفر دلبندم، بلاخره آمدی! خودش بود، خودش. مادرم، شده بود گوشواره زهره…بغلش کردم و رفتم توی یک گوش دیگر زهره که خالی بود نشستم. حالا واقعا دلیلی برای غرورم داشتم، چون گوشواره زهره بودم. آسمان از همیشه درخشان تر بود.
سپاس مینا بانو مانند همیشه بسیار خوب بود
پاینده باشید