می‌گفت پیراهنش صدا می‌دهد
و طرحی که دست‌هایش
بر آب می‌اندازد
شکل خواب‌هایی‌ست
که هنوز ندیده است!
باور داشت که درخت دارد آوازش
آنگاه که مستانه پُر می‌شود از غروب،
لم می‌دهد بر پُشتی
و به گاهِ سر کشیدنِ چای،
درختِ وجودش
شکوفه می‌دهد!
رازهای شگرفی در آن زن نهفته بود
و من شاعر به بار آمدم تا شعرش کنم.
به دست‌هایش
دست کشیدم،
از چشم‌هایش بوسه زدم
و پستان‌های لرزانش را بارها
زیرِ اولین لمسِ نور مهتاب بر پنجره
چشم‌بسته لمس کردم.
قلب‌ش اما می‌دانم جای دیگری‌ست!
یک زن پلک‌هایش اگر
حینِ گفتگو تکان نخورد
و انتهای هر پیام
لب‌هایش را مدام خیس کند
بی‌گمان روح‌‌ یا قلب‌اش
آزرده است
و قلبا حواسش از علاقه تهی‌ست!
زن‌ها
خواب‌های عمیقِ مرموزی هستند
گیر کرده در
تلاقی دریا و ماه
و چشم‌انداز نگاه‌شان
شعرهای ناگفته‌است
آه..
می‌دانم عشق ورزیدن به این زنان
بیگاری کشیدن از لحظات است
پنجره را می‌بندم
و آن چشم‌اندازِ مرموز را
از پشت انبوهِ درختان
با حسرت نگاه می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *