آن باد
که قرار بود پوستت را
نوازش کند
روبرویم ایستاده است
آن باد
که قرار بود
موهایت را درو کند
کنارم نشسته است.
در مسیرِ آرزوهایت نشستهام
و زندگی
دستهای داغاش را
بر گلویم گذاشته است
تا دم از تنهایی نزنم.
دم نزنم چهها گذشت،
چگونه طی شد
و چقدر طول داشت
ازدحام لبخندی که سالها در دلم معطل بود!
پنجرۀ خانهات را
به جیب زدهام
و از چشماندازش
خانهام را مینگرم.
آن پرنده که قیقاج میرود
در دوردستها،
فارغ از رنگِ سیاهاش
واقعاً زیباست
و عطری که نسیم مینوازد
بر آستانهات
دهنِ لقی رودخانهایست
که مفهومِ دریا شدن را
هنوز عمیقاً درنیافته است.
به تو فکر میکنم
به بلبشوی دکمههای پیراهنت
و طرحی که معلوم نیست
حسوحالت را قرار است
به کدام فصل ربط دهد.
نشستهام کنارِ خودم
و با دستهای خسته
مینوازم
موهایی را که گیر کرده است لای دندههای شانۀ جیبیات.
این نیستی
این نیستیِ بیانتها
تمامِ هستِ من شده است
و باد بهخوبی دانسته است
نامِ تو
نامِ تمام پنجرههاست.
بهرنگ قاسمی