آن قدر وقت ندارم

که از پرنده‌های مهاجر بگویم

وقتی پیکان غریزه

غربت را نشانه است

 

فرصت ندارم

از خودکشی نهنگ‌ها بگویم

و بی‌شباهتی‌شان

به پناهندگان صید شده از آب

 

فرصت نیست بگویم

اختراع گلوله را هیچ حیوانی گردن نگرفته

و این دالان خونین

معبر سفینه‌های سربی نیست

 

تاب تشریح رقص پدر را

در جنازه سوران فرزندش ندارم

و این که باتوم

بر پیشانی خواهرم

چه نوشته بود

 

از اتاق فرمان تنها سی ثانیه وقت داده‌اند

فقط بگویم

من شاعر نبودم

و این حرف‌ها

لخته‌های خونی است که نتوانستم قورت بدهم

من شاعر نبودم

و ای‌کاش

راهم به سیارۀ شما نمی‌افتاد

این سرفه‌ها بغضم را نمی‌شوید

و این لخته‌ها…

 

جملۀ آخر:

رد خونم را از صفحه‌های خیابان بگیرید

به آن نشان

که جوانی‌ام را

لای برگ‌هایش پنهان کرده‌ام

 

اگر شاعری سراغ دارید

لطفاً بگویید مرا به سیاره‌ام

برگرداند.

 

جاوید محمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *