ایستاده بازو به بازو با موصوفی حقیقی.
زوزه های سگی در سرفه های شبانه ام
می پیچد.
گرگ ایستاده بر هزاران فرسنگ اقیانوس
کوسه ها را می درد و خواب پلنگهای دریا را
آشفته می کند.
ماه بالا آمده بود…
شوق نهنگی به سوگِ بازمانده ها کاهگل می ریزد.
تو معلق در وسواس من به این فکری که آیا
آب تطهیرت می کند.
زن، آخرین بازمانده های خویش را
به تابوت آخرین کشتی غرق شده روانه می کند.
آه،قبل از آنکه به خویش بیاییم خویشاوندانمان درد را
بهانه ای برای قطع کردنمان کرده بودند.
راهی نمانده،تا ساحل پیش رو موجی دیگر باقی مانده
است.
تو صادقانه اما بی رحم با انگشتی مردد سمت
دیگری را نشان میدهی.
موسای سالخورده من،عصایت را اشتباه فرود آوردی.
خاطراتم گسستی تاریخی را دچار می شود.
میخواهم بند بزنم،اما تو موهایت را کوتاه کرده ای.
رهایم کن،رها شو…