گوزن می‌رفت تا از سرم گلوله بردارد؛
می‌رفت تا آتشی بیفروزد  به عصیانم کشد.
و من که در خواب‌هاش معاصری بودم در بند،
در مجاورتش سکنی گزیده بودم
می‌رفتم برایش هیزمی گرد بیاورم از استخوان‌هام؛
می‌نشست روبروم، در هاون می‌ریخت خاکسترم
چقدر از جوهر من بر هراسِ سنگ‌ها چکانده‌ای؟
چه اندازه خونِ من بر عصرِ معدوم بارانده‌ای؟!

به رفتارِ گوزن می‌نگرم،
در اتفاقِ شاخ‌هاش، مستغرقِ خون‌هایی می‌شوم که جریانِ تاریخ متحول می‌کنند؛
آیا این اتفاقِ شگرفی نیست در خونِ گوزن مستحیل شود بدن‌های مطرودم؟

ای مکتوبِ کهن،
بر جراحتِ شانه‌های دشت چون می‌روی، آرام‌تر بمیر
بر روانِ رودخانه‌ها چون می‌گذری، آرام‌تر بمیر

از گلوله‌هایی که در شقیقه جا گذاشته‌ای بنویس و آرام‌تر بمیر
از استخوان‌هات، که روزی معابرِ عریانی بود بنویس و آرام‌تر بمیر

به شکل‌های معترفت در انگیزه‌ی مرگ بنگر و آرام‌تر بمیر
و به یاد بیار
چگونه از مجرای تاریکِ رحم گریختی؟
من، برای هر بدنی نالیده‌ام
برای هر تنی، شهری برگزیده‌ام

جهان، معشوقِ بیقرار من است
دایره‌ی مفروشِ من است
جولانگاه بدن‌های نامنظم من است
به جهان نگاه کن و در ارتکابِ گریختن، اجرام کیهانی خویش برانگیز
مردگان خویش برانگیز
گوزن‌های مرسوم خویش برانگیز

با شاخِ آدم‌ت به غارها برگرد و چهره‌ی اجدادت به‌گونه‌ای دیگر بر دیواره‌ها بکش
ما نیرومندی بیشتری می‌خواستیم
تا بُعد دیگر زمان لمس کنیم
آتش بیفروزیم و به سایه‌ها دست دهیم.

گوزن می‌آید تا جوان از شاخ‌هاش بردارد
می‌آید تا زمین بر شاخ‌هاش بگذارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *