بگو حرف ازهمان بنفشی ست که
بر استخوان بتابد، به هرشکل وبه هرصورت
بی التفات به نور و به سایه ها
که شادمانی حرام شود بر آدمیان و
که زمین به پذیرش مزرعهای ازمزاران، تن دهد
بعد، چشم ها به چه عادت هایی مبتلا که نیستند
وبگوهم که روزهایی رامن نیزدیده طی کردم
در قوسی ازهول های به ناگهان
یک کم، کمی پایین ترازمرگ به خواب می رفتم
وبیرون ترهم که کوه ها زرد وبرهنه بود چنان
که گوزن ها وآهوان به حال هم
به گریه ها بوده
وضعی که می توان گفت دیوانه می کن جهان را
تا که شاید هم به جان خود بیفتد از