با لهجه‌ای که گلو را خنک می‌کند

ادای دِینی به کلمات دارد جمعه

نامش امّا تعطیل نیست

که بیل بالا ‌برود و

چند وجب خاک خودش را که نه

ما را به سر بریزد

می‌شود به صورتش آب پاشید

و نشست تا گل بدهد ابروهاش

و خندید به این تصویری که خوشبوست

 

همین دیروز

به بسته‌ای نان می‌گفت نان بٙستٙگی

چقدر می‌تواند لذیذ باشد مگر

این بستگی‌ها و کَش‌بسته‌ها

به فحش‌های ناموسی

میان دو نزاع

که بیل از پرچمش رد شده

 

دراز بیفت روی بلوک جمعه

شعری محلی بخوان که ریتم نیفتد

بیا برویم به مزار ملاممد جان

و بگذار گریه کنم برای صدای پخش‌ات

که قطع می‌شود مزار

که وصل می‌شود ممدجان

در نیمه‌کاری‌ای که شبیه کشورت بود

با چند طبقه قناسی روی تنت

و ناخن سیاهت

که رخت مادر بود به وقت چنگ

روی نُت کِشدارِ بمب

افتاد و پایش را بُرد بیرون کابل

 

ای  نشئه و خشخاش

که حالا روی خمپاره‌هات

می‌شود تریاک گذاشت و کشید

ای تولید درد

روی فرکانسِ احمدشاه‌مسعود

ای صاحب عزا درست به وقت رقص

همسایه اگر نبودیم و

نان ندادیم

دیوارمان کوتاه بود شاید

که می‌پریدی آن‌سو و جای چند آجر

جنازه بالا می‌انداختی

بشکن و بالا بینداز

شماره بگیر بی‌ انگشت

روی مثبت ۹۳

و با همان لهجه‌ا‌ت جویای دست‌وپا شو

جویای هزارافغانی در سینه‌بند

جویای انسان در _ هی افغانی

جویای تنها یک رادیو تا خبر شایعه باشد

که به خش‌خش نیفتی در موجی از انفجار

در ماتم اتوبوسی که گیر کرده پخش روی

سیل گل لاله‌زار وا وا دلبر جان

 

برمی‌گردی به اتاق با چند تخم‌مرغ

که در کف دست‌هات نیمرو شده است

از شدت خشم

و بسته‌ای نان

که بستگی به اوضاع و احوالت دارد

و تکه‌ای آهن

که همشهری‌هات

از گلوی پدر درآورده‌اند و

انداخته‌اند دور گردنت

به رسم خونخواهی

تو اما خون نمی‌خواهی

بلیت می‌خواهی که برگردی و

در آغوش خواهر منفجر شوی

 

برگرد جمعه

و برای رفیق‌هات

مخلوطی از آب و خاک، گِل کن

یک ساختمان نیمه‌کاره در این شهر

چهره‌ی دوستی‌ ما را

لکه‌دار نخواهد کرد

 

وحید پورزارع

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *