« گفتگو با اَبر نقد » 

جا­نمایی زخمِ نا­خواسته­‌ی « سوزان سانتاک » بر پیکر هنر

به من اجازه بدهید در آغاز موضوع را با اشاره به سخن دو نفر از اندیشه­گران شروع کنم. این اشتراکِ بدون توضیح ما را برای ورود به بحث آماده­ترخواهد کرد و دلیل آوردن هر کدام درخلال نوشتار تبیین خواهد گردید. « لاکان » می­گوید : « هر گونه گرایش به فرض معناهای کامل در گزاره­ها و متون را باید فریب متعلق به [ دوران ] ما­قبل فرویدی محسوب کرد. استاد « شفیعی کدکنی » در گفتاری ساده اما بسیط عنوان کرده است: « در حوزه زبان هیچ چیزی نیست که از منظر زبان­شناسی فرم نداشته باشد » حالا می­توان این دو راموقتا وا­گذاریم و وارد گفتگویمان شویم. « سوزان سانتاک » نویسنده و اندیشمند صاحب­نام آمریکایی آنقدر شناخته شده و مملو از وجودیت هنری و آگاهی است که نوشتن اعتراضی به او میتواند مشمول « کفر چو منی گزاف و آسان نبود » شود.

آفریدگار اثر « شیفته آتشفشان » چنان که از نام معروف­ترین اثر داستانی و همچنین مرور زندگی شخصی­اش بر­میاید، در مقطع زمانی پس از جنگ دوم جهانی و جولان نقادی و تفسیرهنری، آتشفشانی از بلندایِ نگاه نو به هنر را سرازیر این عرصه کرد. به نظر می­رسد آنچه در فضای واکاوی محتوایی هنر در آن دوران شکل گرفته است محصول آرامش، امنیت و رفاه نسبی جامعه انسانی آن برهه بوده باشد. در این میانه نگاه به هنر همسو با حرکت دیالکتیک و  تاریخی انسان _ که سانتاک متاثر از هگل به آن معتقد است _ باید تغییرمی­کرد.

یکی ازمتقاضیان برای آغاز این تحول سانتاک است. جستارهای معروف « علیه تفسیر » و « درباره سبک » او در دهه هفتاد میلادی، بسیار جسورانه و البته با پشتوانه آگاهی و شناخت او از هنر و زیر­شاخه آن، ادبیات داستانی، نوشته شدند و به سرعت جای خود را در میان اهالی آن گشود. سانتاک هوشیارانه و با بصیرتی که به ویژه  در هنرهای تجسمی داشت، عکاسی را رسما به دامان هنرآورد. اما چنانکه از بررسی نظرات او در باب زیبا­شناسی و تحلیل هنری بر­می­آید آنچه مقصود او از هنر فرمیک است بیشتر در هنرهای تجسمی قابل استناد است . جایی که به قول او « زمانش رسیده است تا حواس پنج­گانه در درک هنر نقش بیشتری ایفا کنند. » . اما تعمیم آنها به ادبیات که در ذات با ذهن و درک در ارتباط بلا­فصل است مشکل آفرین می­گردد.

در نیمه دوم قرن بیستم زمان آن شده بود که بر خلاف رویکرد هنر در قرن نوزده که در آن عناصر زیبایی­شناسانه به حداقل رسیده و آثار از واقعیت­های انسانی ساخته می­شدند، وجه فرمیک، دلربا و زیبا­گون هنر پای بیشتری به میان گذارد و به قول « سانتاک » اغواگری هنر جنبه برتر شود. این مساله به ذات خود می­توانست چیزی به فرهنگ و هنر بیافزاید اما آسیب از جایی آغاز گردید که این نو­آوری به شمول آن تبدیل گردید که: « بشر با اندیشه او داشت بمب می­ساخت.»

درنظریات ادبی و در سطوح پائین­تر، محافل ادبی استناد به نظرات او برای چپاندن هر فرم از اثر هنری ­_­ به گونه­ای اختصاصی­تر در آنچه من با آن برخورد داشتم، ادبیات داستانی، در حلقوم مخاطب به امری عادی، فرا­هنری و با عناوین خوش­لفظی چون پست­مدرن تبدیل شده است. اکنون جملات دست­چین شده این نوشته­ها دست­آویزی خطرناک برای عبور ویرانگر از ورای جسم هنر است. اولین برخوردم با او با خلاصه­ای از مقاله « علیه تفسیر » بود که علنا در توجیه چند نوشته­­ای که از نظر من با اصل هنر نسبتی نداشت ، بی­انصافانه به کار گرفته شده بود. با همه ناسازگاری­ای که آن نوشته در برخورد فلسفی با هنر داشت، قضاوت آنی را منصفانه ­ندانستم. اما در چند مدت گذشته به خود فرصتی دادم برای مطالعه سه مقاله راهبردی او که در کتابی با نام « علیه تفسیر » توسط نشر بیدگل و با ترجمه « مجید اخگر » به اشتراک گذاشته شده است. مطالعه « علیه تفسیر»، « درباره سبک »، « هنرمند به مثابه رنج نمونه­وار » وتطبیق آنها با سایر نظریات در باب هنر، نوشته­های دیگر خانم سانتاک و زندگی­نامه او اجازه می­داد که اگر نه بر مسند قضاوت _ که با ماهیت هنر در تضاد است و از خود سانتاک آموخته­ام _ که بر جایگاه گفتگو بنشینم.

ابتدا به باز­گویی فراز­های گفتار­ او در مورد تفسیر اثر هنری در مقابل لذت بردن از آن و یا تقابل محتوا و فرم می­پردازم. می­گوید: « سبک مدرن [  که او به آن معترض است ] حفاری می­کند و به همین خاطر ویرانگر است. » در پس این گزاره او شیوه و نگاه روانکاوانه به اثر هنرمند را فاقد وجاهت و ارزش می­داند و خواستار جدایی نا­خود­آگاه وحتی آگاهی هنرمند از تفسیراثر میشود. « چیزی که مشخصا به آن نیازی نداریم جذب بیشتر هنر در تفکر یا حتی بدتر از آن، هنر در فرهنگ است. » به مساله نسبت هنر و فرهنگ در نظرگاه او خواهم پرداخت. جایی که سانتاک نقد هنر را مشارکت فعال در یک امر فرهنگی و موضوعی سیال میداند. اگر چه این اولین و تنها مورد تناقض در بیان نظرش درمواجهه با اثر و نقد آن نیست. سانتاک به آن سبب که مفهومی بزرگ را  بنا به قول خودش شتابزده انتخاب، نام  جدیدش را « اَبَر نقد » می­گذارد و سپس بر یک وجه آن که والایی فرم و ساختار بر محتوا و معناست، پا­فشاری می­کند از این تناقض­ها را به کرات به نمایش می­گذارد. خوشبختانه خود او بعدها به این امر که با بسیاری از دیدگاه­هایش موافق نیست اذعان میکند. اما ظاهرا کمی دیر شده و آن زمان گزاره­­ها و احکام او به جای اثبات خود­آیینی هنر به وسیله­ی خود­آیینی و نا­فرمانی فردی تبدیل گردیده بود. ممکن است کسی به ایراد من بر آیین فردی و اصالت اندیشه فردی معترض شود. مثلا عنوان کند که این جزیی از آزادی انسان است. اما این مساله با نظرات خود سانتاک نیز در تضاد است. زیرا در تاثیر از اندیشمندانی چون « مارکس » و « هگل »  که از بیان وامداری به آنان ابایی ندارد عنوان می­کند: « نحوه دریافت ما از یک اثر هنری خاص همواره تحت تاثیر آگاهی ما از جریان زمانه ماست. » و در جایی و در ادامه عنوان می­کند: « نفس مرئی شدن سبک­های مختلف خود محصول آگاهی تاریخی است. » موضوعی که از جمله معروف هگل _ هر کس در نهایت فرزند زمانه خویش است _ بر­می­خیزد و البته با تاخت و تاز بی­محابا و نا­گهانی امر فردی، سلیقه­ای و بدون معیار در آفرینش هنری در تقابلی آشکار است. می­پندارم بعد و در زمان جمله تکان­دهنده « هایدگر » که: «ما اکنون بیش از هر زمانی محتاج اندیشه و تامل­ایم » سبک­پردازی مورد نظر سانتاک که آن را جایگزین سبک و فرم کرده است، انسان ماشین­زده و گریزان از تفکر را بیش از پیش از ساحت اندیشه دور کرده باشد. بنیان سبک­پردازی­ او بر بازتاب­دهندگی دو­سویه احساس تعلق خاطر و در عین حال تحقیر توجه وسواس­گون و فاصله کنایی نسبت به موضوع کار ( محتوا ) است. سبک­پردازی پا­فشارنده سانتاک می­گوید: « هنر برای احتراز از تفسیر ممکن است به نقیضه [ آن ] تبدیل شود، خصلتی انتزاعی بگیرد و یا صرفا کیفیت تزئینی پیدا کند، یا به چیزی غیر هنری تبدیل شود. » این در حالی است که به نظر من در عمل گریز­پاییِ غیر مسئولانه از محتوا و خلق معنای سازنده که با انحراف از رسالت هنری شکل گرفته است آن جنبه تزئینی و بلا­استفاده است که هنرباید در آن دوره ازآن فاصله می­گرفت.

سوزان سانتاک با آنکه نفس تفکیک فرم و محتوا را « نهایتا یک توهم » می­داند، حواس را به تنهایی به درک هنر فرا­می­خواند و می­گوید « به جای معناشناسی به کِیف­شناسی هنر نیازمندیم » و با این گزاره به جای باز کردن مجرایی برای تنفس هنر در عصر جدیدش، راه را برای پاهای بی­قید و بند دنیای جدید بر گلوی آن باز می­کند. تاکید او در به کار­گیری حواس شاید در هنرهای تجسمی می­توانست منشا زاویه­ دیدی جدید باشد ولی در باب ادبیات به مثابه خاموش کردن چراغ راه­نمای اندیشه در ظلمات شب بود. سرتاسر سه مقاله بررسی شده تاکید بر همزادی فرم _ معنا است. ولی با آنکه نویسنده شهامت به کنار گذاشتن معنا را در یک حکم ندارد و راهکاری معنا­دار نیز برای همزادی و همراهی آنان ارائه نمی­کند، هر­گاه فرصتی با استفاده و استناد متن یا گفتاری از صاحبان هنر دست داده است، معنا و محتوای اثر را به کناری پرت کرده است. با همه تاکید سوزان سانتاک بر اصالت اثر هنری و توصیه به تماشای مستقل آن، هنگامی که پای اخلاق و رابطه آن با هنر فرا می­رسد، او رابطه امر زیبا­شناسانه را با امر اخلاقی جدایی­ناپذیر فرض می­کند. گویی او که در ابتدای طرح بحث نگرش یونانی هنر را به گونه­ای ضمنی کنار می­گذارد، با دور ماندن از دسترسی راهکاری موثر، به نظر ارسطو نزدیک می­شود و جای این سوال را برای من خواننده بازمی­گذارد که چگونه هنرمی­تواند زیبایِ صرف باشد، اغوا کند، از اندیشه و تفکر و تفسیر دوری کند، اما هچنان اخلاقی باقی بماند؟ در دیدگاه ارسطویی که در آن خود اخلاق می­تواند گونه­ای از زیبایی هنری داشته باشد و به این سبب ارزش­گزاری و سنجش می­شود، نمی­توان هنری را متصور شد که اخلاقی اما از اندیشه و کاوش رها باشد. آنچه از اخلاق مقصود سوزان سانتاک است، ناگزیر امری اخلاقی­ای است که بر مبنای نو­اندیشی اخلاقی بنا نهاده شده است که آن نیز طبیعتا منبعث از خرد­ورزی فلسفی است و نمی­تواند از محتوا و معنا فاصله بگیرد. مگر آنکه به تبیین معنای جدیدی از محتوای مد نظرش می­پرداخت که چنین کاری نکرده است. او در مقاله­ی « هنرمند به مثابه رنجبر نمونه­وار » نویسنده را به حکم رنجی که از جهان_ بودگی میبرد جایگزین قدیس در سنت مسیحی می­کند و آنان را « صاحب مزیتی نسبت به دیگران » می­داند. این اشاره سوای درستی یا نا­درستی آن، به خالق اثر ادبی [ می­توان به خالق اثر هنری تعمیم داد ] دو ویژگی می­بخشد: اول تمایز از دیگران و دوم واجد یا پیرواخلاقی غیر از اخلاق سنتی. در هر دو حالت پای عنصر اندیشه و دانایی در میان و آنچه محصول آن است، نمی­تواند از تفسیر، بررسی و تاویل بگریزد. آفریدگاران هنری مد نظر سانتاک، صاحبان « اراده­ » و انتخابِ تبدیل رنج به هنرهستند. تعبیری به این زیبایی و نزدیک به مطلوب از نویسنده، به واسطه­ی پا­فشاری او بر جدا کردن فرم و زیبایی ظاهری از محتوا و معنا، امروز قدرت و دستاویزی در اختیار کسانی قرار داده است که نه اراده به بیان رنج که محصول اندیشه در مورد هستی است، که اراده به کسب« لذت » از طریق هنر دارند. لذتی که از نوع حض­ بردن هنری نیست و به  لذت آنی بی­قید و شرط و ابتذال هنری ( همان چیزی که سوزان ساتاک سعی دارد از آن احتراز کند ) نزدیک می­شود. محصول این نگاه و آفرینش­ها متاسفانه امروزه آن چیزی است که بارها، مقلدانه، غیر­مسئولانه و فاقد پشتوانه­ی آگاهی و دانش تولید و تکثیر میشود و آنانی که وجاهت و زیبایی آن را درک نکنند مانند کسانی هستند که زیبایی و درخشش لباسِ نابوده­ی پادشاه را در داستان معروف هانس کریستین آندرسن، نمی­بینند.

نهایتا آنکه سوزان سانتاک که دانشی کم­همتا و آگاهی­ای بسیط در شناخت و حوزه هنر دارد با شتابزدگی ( به اذعان خودش ) در طرح مساله خود­آیینی و خود­بسندگی هنر و برای رها کردن آن از قید و بند، نا­خواسته آن را به دامن هیولایی دساس کشانده است. در حالی که با واگذاری امر همیشه جاری­ی تقابل معنا _ فرم به مسیر حرکت تاریخی آن، می­توانست خود و عشقش، هنر، را از گزند مصون­تر نماید. شاید اگر او ذهن آگاه خود را صرف رفع تضاد دو قطب همزاد هنر نمی­کرد، آنان را در کنار هم می­پذیرفت و بر اندیشه چگونگی تکامل دائمی محتوا _ فرم در کنار یکدیگر متمرکز میشد اکنون دستاوردی خوشایند­تر از او باقی بود. اگر چه او در مورد تضادهای زندگی خصوصی­اش نیز در برابراصرار خبرنگار نیویورک تایمز به سختی لب به سخن گشود که: « من زنها و مردها را دوست داشتم. »

با تمام این گفتگوها همواره میشود امیدوار بود که پروژه هنر که سوزان سانتاک از آن به « مشارکت در پروژه زندگی » یاد می­کند به جای در­افتادگی در شیاع همگنان، به تعبیر هایدگر، به پروژه­ای در مسیر شناخت هستی و رستگاری نهایی انسان تبدیل شود.

مجتبی تجلی – مهر ماه نود و نه

 

 

نظر برای “یادداشتی از مجتبی تجلی بر کتاب سانتاک”

  • مجتبی تجلی
    مجتبی تجلی
    پاسخ

    سپاس از اشتراک.
    امید که چیزی برای آموختن در مقاله‌ام باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *