اندیشهی شبکهای شده
اندیشه هایپرلینک شده، اندیشه ای است مبتنی بر حضور و غیاب؛ حضور و غیاب من و او، او و تو.
اگر هر انچه آدمی بر بستر خلاقیت سوار می کند را بخشی از مکانیزم اندیشه ورزانه انسان در طبیعت تلقی کنیم و صدای مغز در هم تنیده شده ی او با زبان و جهان را، آثار او، در برابرِ زیستن؛ چونان حیوانی ناطق-آفریننده، در نظر بگیریم، این آثار، به طرز شگرفی، در هم آمیخته و با باهم-روئیدگی او و دیگری، همراه خواهد بود.
صادقانه که به خود-آفرینندگی خویش می اندیشیم، همواره شاهد خواهیم بود که یک سری از چیزها به مثابه «از-دیگری-آمده ها» با تعدادی از چیزها به مثابه «از-من-آمده ها» همراه است و آنچه در دستانمان به مثابه اثر باقی مانده حضور به هم خواهد رساند چیزی علاوه بر این دو است؛ چیزی حاصل او و من، چیزی حاصل تو و او.
همواره وقتی درون اتاقی می نشینم و به دیوارها و پنجره ها و سقف و کفپوش اتاق و درب و هرچیز موجود دیگری می اندیشم، گوشهای درونی ام را که خوب باز می گذارم، آرام آرام انگاری خجالت نهاده شده بر سر رو روی اشیاء، فرو میریزد و هر کدامشان با، یا، بدون دیگری، به ما اجازه می دهند تا دروازه های نصب شده بر سر و رویشان را باز کنم و بروم به عمق آنچه هستند، شاید هم به بالا، شاید به پیش و شاید به پس. دربها را که باز می کنم، ردِپاهایی در هر «پشت ِدرب نشسته موجودی» که به چشم می آید، رهنمون افقی می کنندم، که به هزاران نقطه دیگر سوی نگاهم را میربایند، افقی که، رهروانش، سالها پیش شاید در بیکران نیستی معدوم شده اند.
در این میان گستردگی اشیاء پیش رویم، اول میروم سراغ دیوار، زمان را مچاله کرده و بر دوش بی زمانی سوار میشوم، در آن واحد، همه آنات گذشته را هیچ می انگارم و بین دیروز و امروز، مرزها را بر می دارم؛ از روز اولی که این خانه آغاز شده بود تا ساخته شود تا اکنون که درونش خمارگون به خماری این خانه می اندیشم و دیوارش را بر پیش روی خودم حاضر می کنم. ابتدا به رنگش و نقاشی نقاشش می نگرم، به التفات نقاشی که از سر میل یا تصمیم غیر، رنگهای روشنی برای رنگادن دیوار استفاده کرده بود، به اینکه این تصمیم، تصمیم او بوده است یا مالک خانه، تامل می کنم، اینکه اگر حتی تصمیم مالک خانه هم بوده است او بایستی می رفته و از رنگ فروشی ای این رنگها را تهیه می کرده است، توجه بیشتری می کنم. می روم به تاریخ ساختن رنگ، به رنگرزی، به طبیعت. در این فرآیند به حجم وسیعی از آدمیانی که در این گستره بی زمان، حاضر می شوند و حتی ندیده ایشان را به یاد می آورم فکر می کنم، نمیشناسمشان اما به شکلی استقرائی حدس میزنم که بنا بی بنّا امکان ظهور نداشته است، پس بوده اند رنگرزانی و رنگسازانی و نقاشانی که رنگیدن دیوار، پیشه ایشان بوده است. رنگ، زیادی من را درون خودش فرو برده است، دست و بالم را رها می کنم از رنگ و از رنگ بیخیال میشوم، خوب که می نگرم، تعداد بسیاری از آدمهایی که به واسطه همین رنگ، در همین اتاق حاضر شده اند، بسیار بیشتر از اشیاء موجود حاضر در اتاق اند. باز می گردم به دیوار، به دیوار پشت رنگ ها دوباره می اندیشم، به کارگری که رجهای خشتها را چیده بود، به خشت می اندیشم، به خشتی که طی فرآیندی، توسط افرادی از جایی که تولید شده بود، به جایی که قرار است استفاده شود حمل شده بود، خیلی سالها قبل، شاید دویست سال. با هر گردشی در این بی زمانی و در همین اتاق کوچک، تعداد حداقلی از افراد آلوده شده به این مناقشه را احضار می کنم، افرادی که در این فرآیند، در این اتاق به این کوچکی، حاضر شده اند. تلاش می کنم بشمرمشان، اعداد کمک دست آدمیست وقتی دیگر انگشتان دست یاری شمردن چیزها را نمی کنند که تعداد حاضرین را در دست نگاه دارند. همان لحظه که شمردن را به کار می گیرم، به اولین کسانی که مکانیزم شمردن را در جهان ساختند و ابداع کردند؛ به فرآیند عدد و شمارش؛ به چیدمان حساب و کتاب، به همه ادمهایی می اندیشم که اموزش دادند تا بشمرم. به مدرسه باز می گردم. حجم بالایی از افرادی که در این فرایند حضور داشتند را به یاد می آورم. نمی خواهم زیادی سیالیت ذهنم را رها کنم که به هرکجایی که می خواهد سرک بکشد، باز می گردانمش به داخل همین اتاق کوچک خودم، یعنی خودم را باز می گردانم مجدد داخل همین اتاق. پنجره، سقف، شیشه ها، دستگیره دربها، کلید و پریز برق، سیمکشی ها، و … به هرکدامشان که می نگرم، ردپای عمیقی از دیگریِ آفریننده تا دیگریِ سازنده را، در کنار هر یک از این اشیاء پیرامونم میبینم؛ از کسانی که به فن و کاربرد محض تخصص خود اندیشیده اند تا کسانی که به زیبایی و وجهه بصری این چیزها اندیشیده بودند، شاید این اتاق گنجایش این حجم آدم را نداشته باشد و برای همین است که ادمها میمیرند تا جا برای دیگری باز شده باشد.
حالا وقتی به متن باز می گردیم، به ادبیت و ادبیات، به اندیشه و فرهنگ، به جامعه و سیاست، مدام این حجم درهم تنیده من با دیگری در تمام اعضا وجوارح جانمان خود را نمایان می کند، در تمام متنها و نوشته ها و نقاشی ها و موسیقی ها و کشف ها و اختراع ها و … .
ما مادام که زنده ایم، دنبال ساختن خود هستیم و در حال معرفی خویش، اما در همان لحظه، دقیقا در همان لحظه ی ساختن و خود-بیانگری خویش، ما دیگرگون بوده ایم و از دیگران تا دیگری، خود را سنتز بسیاری چیزها کرده ایم و سنتز بسیاری از چیزها شده ایم، تا «من» به تنهایی از «ما» بیرون بزند و واجد یک هویت فاخری شود وماندگار برای ساختن همین خانه و همین درب و پنجره های شکسته. حالا دوباره باید از خودمان و از آنچه میبینیم و می چینیم کنار هم، بپرسیم، عاقبت این چیزها چگونه خواهد شد، مادامی که من ندانم پای بر زمینه ی کدام ردپاها نهاده ام، پای بر زمینه ی از پیش رفته ی کدام افق یا افق ها!
ما در اندیشه شبکه ای شده -اگرچه شاید در آغاز زیاد مشهود نباشد که چنین خواهیم کرد اما در ادامه مسیر- می خواهیم مدام با هم و برای هم و در کنار هم، هم بنویسیم و هم به یاد بیاوریم که از کجا نوشته هایمان را وام گرفته ایم و کجاها به دیگری وامداریم. این راه را، نوعی انقلاب در زبان و زمان و مشاهده خواهیم خواند، برای اینکه به همان جمله کوتاه معبد دلف بازگردیم، همان که سالها و قرنها پیش سقراط تکرارش می کرد که:
«خودت را بشناس!»
کوتهنوشتی از طراح ایده و مدیرسایت
تابستان ۱۴۰۳
آخرین نظرات
یادداشتی از مجتبی تجلی بر کتاب سانتاک
داستانی از الهه مؤذنی
داستانی از الهه مؤذنی
شعری از مهرداد مهرجو
داستانی از سحر مقصودی