گیرم که
تکه ای از آسمان
و قطعه ای از زمین را بریدیم
در چمدانمان گذاشتیم
خاطرات را چه کنیم؟
خاطره را که نمیشود
مثل بازجوهای ارشاد
تکههایش را برید
و در انتها گفت
بگیرید، این جنازهی مثله شده، شعر شماست!
گیرم که در گوشهای از دنیا
دور هم جمع شدیم
تکهها را به هم چسباندیم
قطعه ها را یکی کردیم
اسمش را وطن گذاشتیم
آن تهی بزرگ را چهکار کنیم؟
مادرم را میگویم
“ایرانه خانوم زیبا”
— با گیسوان بلند و
چشمهای عمیق مواج
و دستهای صبور-
که ما را به آغوش بگیرد
شیر بدهد
و بگوید
بخور نینی فرتوت من
بخور تا جان بگیری
باید وطن را بسازی…
اما مادر
ما که در کودکی پستانت را گاز گرفتهایم
به اعتماد کدام اصالت
قطعات خالی این پازل را
با اشک پر کنیم؟
مگر نگفته بودی مرد گریه نمیکند؟
اما مگر میشود مرد گریه نباشی
باالی تابوت چمدانت
که مادر را در آن چال کردهای؟
مگر این تبعیدی
جوانیاش
تکهی گمشدهای از آن پازل نبود؟
همهی اینها به کنار
گیرم که در این زمین تو را هم کاشتیم
پرنده را چه کنیم
که در آسمان نمی شود کاشت
آن وقت همه نمی گویند
نگاه کن
آسمانشان
از آزادی تهی است؟!
مادر!
این همه تهی را
اشک هم پر نمیکند
و هیچ غربتی
تکه های خالی پیر پسرت را
کامل نخواهد کرد.
مادر!
این آخرین سرودهی فرزندت
بعد از مرگ است!
بیدار که شدی
بخوان!