پرداختن به مفهوم «سرنوشت» در زندگی روزمره، به نوعی پرداختن به حوزۀ ناخودآگاه شناختی یک فرد در عرصۀ زیست روزمرۀ خویش است. جوامعی که اسطوره‌گرایانه به تقدیر می‌نگرند و آن را ذیل محتوایی چون قضا و قدر معنا می‌کنند، ایشان امکان انجام فعل بالغانه را از خود گرفته و نمی‌توانند در به کار گرفتن فهم خویش[۱] جان توانایی داشته باشند. برای همین من در این کوته‌نوشت تلاش کرده‌ام از زاویه‌ای نو به این مفهوم بنگرم.

 

سرنوشت ما چگونه نوشته شده است؟!

تقدیر چیست؟!

«یادکردهای بسیار از یک چیز به پیدایش نیروی تجربه‌ای یگانه می‌انجامد و چنین می‌نماید که تجربه، تقریباً چیزی همانند شناخت(یا علم- Episteme) و هنر [یا فن](Tekhne) است؛ امّا شناخت و هنر برای انسان‌ها از راه تجربه دست می‌دهند؛ زیرا چنان‌که پولُس می گوید: “تجربه هنر را پدید آورده است و بی تجربگی بخت[تقدیر، سرنوشت] یا تصادف را“»[۲]

هنگامی که قرار است در مورد چیزی به شناخت برسیم، خود همان فرایند شناخت، به معنای عبور از موقعیتی از پیش ناشناخته است. ناشناخته بودن چیزی برای جویندۀ رویداد یا همان “ناشناختگی” آن برای فرد پژوهشگر، نوعی نادانستگی، نافهمی و بی‌خبری شناسنده از موضوعی است که قرار است در فرآیند شناخت به فهمی از آن برسد. هرچه شناسنده یا فردی که در جستجوی شناسایی چیزی است و برای فهم آن چیزی که در پیرامونش هست، گام بردارد و تلاش کند تا بفهمد آن چیزِ مورد شناسایی قرار گرفته شده، چیست، این تحرک و جابجایی و این دست به دامان ابزارهایی شدن، وی را در قبال رویدادهای پیش رویش فعّال‌تر نگاه می‌دارد. یعنی اگر تا قبل از شروع به جستجو، درمورد چیزی یا رویداد پیش‌ِ رو نقشی منفعل و تأثیرپذیر داشت و به عنوان وظیفه نقشش را پذیرفته بود، درشرایط جدید دیگر چاره‌ای ندارد تا قوای فعلیت‌بخش خود را در برابر آن چیز فعّال کند. به همین تناسب، این فعّالیّت همان‌طور که پیش می‌رود، فرد جویندۀ رویداد(از این به بعد و در این مطلب فرد جویندۀ چیستی و چگونگی رویداد پیش‌ِ روبه عنوان فرد الف یاد می‌شود) در نسبت آن چیزی که پیش رویش قرار دارد و در فرآیند شناسایی، دست نسبتاً بالاتری را پیدا می‌کند.

هر انسانی در زمانی که وارد بیداری و کارهای روزانۀ زندگی‌اش می‌شود، با مجموعه‌ای از امور و رویدادهایی برخورد می‌کند که یا به انتخاب، یا به اجبار در برابرشان، در حال انجام یک‌سری افعال است؛ افعالی که یا از سر انفعال انجام می‌شوند یا از سر اراداه و فعل. عموماً از قدیمی‌ترین انواع افعال منفعل، می‌توان از افعال برآمده از تقدیر یاد کرد که به قول اهالی زبان روزمره یا آن‌جایی که هر فرد جامعه در گسترۀ آن زبان خودش را تفسیر و روایت می‌کند، معنایی از این «تقدیر» را با خودش زمزمه می‌کند. با خود می‌گوید که «این سرنوشتم بود که چنین شده است» یا «کاش من هم شانس او را داشتم»، «این هم شانس ما»، «بخت با او یار نبود»، «از بخت یاری ماست که یا به دست نمی آید یا …» و جملاتی از این دست؛ امّا “او” یا “من” از چه چیزی سخن می‌گوییم!؟

آنچه در فهم ما ایرانیان از تقدیر به چشم می‌خورد و به عبارتی طی همان جمله‌ها و ذیل باوری که در پس پشت آن جمله‌ها وجود دارد، در چنین اوضاعی “تقدیر” همۀ آن چیزی است که فرد الف را در برابر آن رویداد پیش رویش، بی خبر نگاه داشته است یا نگاه می‌دارد؛ یعنی فرد الف، در یک بی‌خبری از چیزی به سر می‌برد که دقیقاً همان چیز در حال تأثیرگذاری بر وضعیتی است که می‌تواند شکل زندگی او را تغییر دهد و دگرگون کند. فرد حاضر در زندگی، در قبال تقدیر، منفعل است. حالا با نگاهی اجمالی به همین چیزی که “تقدیر” نامیدیمش و اینکه فرد مقابل تقدیر در برابر او نقشی انفعالی دارد، یک سؤال مهم پیش می‌آید و آن اینکه آیا “تقدیر” یک موجود زنده و دارای فعلیت هوشمند است یا یک موجود زنده و فعّال نیست؛ بلکه چیزی شبیه به خلاء وجود یک چیز یا چیزهایی است؟ یعنی اینکه باید به قول قدمای فلسفه پرسید، تقدیر خلاء است یا ملاء، یعنی چیزی خالی از ماهیت است یا پر از ماهیت؟ چیزی موجود است یا عدم وجود یک چیز است؟!

ما وقتی می‌توانیم از چیزی به عنوان موجود یاد کنیم که بتوانیم محمولی در مورد موضوعش و در کنارش داشته باشیم تا بتوانیم دست به تعریفی مشخص از آن بزنیم؛ امّا به نوعی تنها محمولی که بیشترین کمک را به ما می‌کند تا بتوانیم با قرار دادنش کنار «تقدیر» بفهمیم تقدیر چیست، این موضوع است که تقدیر یک “وضعیت” و یک شرایطی است که طی آن “وضعیت” و “شرایط” می‌توانیم از روی‌دادن اتّفاق‌ها و افعالی که هیچ تعریفی بر آن‌ها نداریم، یاد کنیم. به عبارت دیگر، جایی که نمی‌دانیم چرا یک اتّفاق روی داد یا یک موضوعی در بستری از رویدادهای دیگر رخ نمایاند، نام تقدیر،  سرنوشت، تصادف و غیره را بر آن می‌نهیم. به دیگر سخن، چیزی اتّفاقی و تصادفی و تقدیری روی می دهد که ندانیم چگونه روی داده است. هرچه نسبت جویندۀ رویداد با خود رویداد کمتر شود و توصیف ما از آن نسبت گنگ‌تر و نامشخص‌تر باشد، آن وضعیت و آن شرایط را تقدیری و تصادفی می‌خوانیم؛ یعنی نسبتی تنگاتنگ بین رویداد و فرد جویندۀ رویداد که همان فرد الف نام نهادیمش وجود دارد که اگر آن وضعیت و آن شرایط پیش رو قوی‌تر، پویاتر و فعّال‌تر، فرد الف را در خود جای دهند، نسبت شناختی جویندۀ رویداد با خود رویداد ضعیف‌تر و ناکارآمدتر است به نوعی که فرد فوق متأثر از رویداد خواهد شد و مادامی که فرد جویندۀ رویداد، در برابر همان رویداد پیش رویش فعّال‌تر و با شناختی بیشتر ظاهر گردد، شرایط تقدیری در قبال او، ضعیف‌تر و منفعل‌تر خواهد بود. گویی این وضعیت در قبال یک چیز مهم رخ می نمایاند، آگاهی و میزان تسلط فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رو. هر چه فرد جویندۀ رویداد نسبت به اجزاءِ اتّفاق رخ داده، آگاهی بیشتری داشته باشد و نسبت به تمام روابط و اجزای آنچه پیش رویش می‌آید با تمام جزئیات مطلع باشد، امکان اینکه نسبت به اتّفاقات، موقعیتی انفعالی داشته باشد، کمتر و کمتر می‌شود و به طریق اولی نسبت به چیزی که قرار بود به عنوان سرنوشت و تقدیر او رقم بخورد، حالتی تدافعی  و فعّال‌تر خواهد داشت. گویی عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش، نقش آن رویداد را تعیین و تفهیم می‌کند. هر چه فهم فرد الف نسبت به اجزاءِ پیش آمده بیشتر گردد، نقاط اتّفاقی رویداد کمتر و وضعیت‌های انتخابی بیشتر وضوح خواهند یافت و اگر هر رویداد را از اجزایی که آن رویداد را تشکیل داده برخوردار بدانیم و بیشتر از اجزاِء مطلع باشیم، از روابط کل با این اجزا نیز مطلع خواهیم شد و به قاعده از خود رویداد مطلع می‌شویم. هرچه اطّلاع ما از آن کل بیشتر شود تصمیم برای انجام فعلی، ساده‌ترشده و مشخص می شود که آن چیزی که در برابر ما قرار گرفته است، نهایت انفعال یک چیز است.

فرض کنید انسان اولیه‌ای سوار اتومبیل روشنی شود و بر جاده‌ای خلوت و سرراست و بدون هیچگونه ترافیکی قرار بگیرد، قاعدتاً هر بلایی سر او بیاید ناشی از بی‌خبری‌اش از کلاچ و ترمز و فرمان و هر چیز دیگری است که متصل به حرکت و کنترل اتومبیل است. به عبارتی دیگر، تقدیر او چنان خواهد بود که با اتّفاق‌های پیش‌بینی نشدۀ زیادی روبرو شود که شاید حتی به مرگ او ختم گردد. حال فرض کنید که پشت فرمان همان اتومبیل یک رانندۀ حرفه‌ای و خبره بنشیند، این رانندۀ جدید در چنین وضعی به راحتی می‌تواند اتومبیل را در جادۀ پیش رویش راهبری کند و نهایتاً طی یک مسافت طولانی و برای خوردن یک غذای مفصل بین راهی، در پارکینگ توریستی‌ای اتومبیلش را پارک کرده و برود و غذایش را نوش جان کند.

اگر کمی دقت کنیم، متوجه نکتۀ ساده‌ای خواهیم شد که در مثال اتومبیل هم مشهود بود. آنچه فرد غیر مطلع را در جاده به خطر انداخت، چیزی بود که حاصل بی‌خبری آن فرد از اموری بود که بایستی از قبل می‌دانست؛ یعنی فرد جویندۀ رویداد، در قبال آنچه پیش امده بود، نمی‌توانست جای افعال خود را پیدا کند. نوعی بی‌خبری و عدم آگاهی از امور مرتبط به فعلی که باید انجام دهد، او را تبدیل به موجودی منفعل کرده بود؛ انفعال و عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش. به عبارتی ما با یک وضعیت عدمی روبرو هستیم. یعنی یک وضعیتی که با امر “نیست” کار دارد. همواره “نیست” یا “نبودن” در نسبت با چیزی سنجیده می‌شود؛ یعنی “چیزی نیست” و در اینجا و دقیقاً در چنین وضعیتی، این “نبودن” یا این “نیستی” در نسبت با “آگاهی” سنجیده می شود؛ یعنی آنچه هست “عدم آگاهی” است و آنچه نیست، خود آگاهی از چیزی است. حالا ما دروضعیتی عدمی قرار گرفته‌ایم؛ امّا آنقدر واقعی می‌نمایاند که گویی یک چیزی هست؛ امّا همین که همان فرد الف را به سمت رفع نقایص سوق می‌دهیم و دعوت می‌کنیم تا خلاء آگاهی خود را جبران کند و به سوی آگاهی از هرآن‌چه که پیش رویش قرار دارد گام بردارد، می‌بینیم که به تدریج این نسبت ضعف و بلاتکلیفی در قبال رویداد رنگ می‌بازد و موقعیت فرد جویندۀ رویداد، موقعیتی فعّال‌تر -در قبال آنچه پیش می‌آید- می گردد، تاریکی به روشنایی می‌گراید و امر پنهان، ناپنهان می‌شود.

برای باز کردن معنای فوق بهتر می‌دانم به توصیفی دیگرگون از مثالی که جلال الدین بلخی از آن اتاق تاریک و فیل می‌زند، بپردازم. عموماً بسیاران از این مثال مطلع‌اند که فردی در اتاقی تاریک با یک فیل قرار می‌گیرد، در حالی که نمی‌داند موجود کنار دستش یک فیل است. او با لمس بخش‌هایی از بدن آن موجود با تصورات جزئی‌ای که از هر قسمت بدن فیل به‌دست می‌آورد، توصیف خام و نادرستی از سوژۀ مورد شناسایی دارد که مؤلف می‌خواهد از نقص شناخت فرد در قبال کل سخن بگوید. من تلاش دارم با زبانی دیگر به تفسیر همین مثال بپردازم و وضعیت آن فرد بلاتکلیف در آن اتاق تاریک را شرح بدهم تا معنای “تقدیر” که عنوان این نوشته است را شرح دهم . فرد حاضر در آن اتاق را همان فرد الف تصور کنید، او در آغاز با تاریکی روبروست و در قبال آنچه در تاریکی و در برابرش قرار دارد، هیچ فهم و آگاهی‌ای در اختیارش نیست. ابتدا از یگانه‌ترین داشته‌ای که در اختیار هر موجودی برای شناخت محیط هست استفاده می کند، حواسش؛ و با لمس، بوییدن ،مزه کردن و با دیدن سایه‌ای گنگ از چیزهایی که به سختی دیده می‌شوند، مدام در وضعیت تنظیم نسبت خود با آن موجود پیش رویش قرار می‌گیرد. در همان ابتدا با دریافت پیام‌هایی از محیط ولو اندک، با چیزهایی روبرو می‌گردد که هر کدام افراد یا جزیی‌هایی از یک نوع مشخص‌اند که ذیل انواع خاص خودشان یا کلی‌های مربوط به خود، طبقه‌بندی می‌شوند و اّتفاقا ابتدا ذیل اجناس عالیۀ همان چیز قرار می‌گیرند؛ ولی آرام آرام از سمت اجناس عالیه به سمت انواع نزدیک به افرادِ همان نوع کشیده می‌شوند.

به زبانی ساده، ابتدا فرد الف با جسم روبرو می‌شود، بعد این جسمانیت مشمول حرکت و نرمی می‌شود، به نوعی عرضی‌های خود را نمایان می‌کند و بعد می‌فهمد شاید جاندار هم باشد و صرفاً یک جسم محض بی‌جان نیست. اگرچه هنوز نمی‌داند این جزئی در ارتباط با باقی جزئیاتی که می‌بیند، چه نوع کلی را می سازد؛ امّا به همان اندازه هم می‌تواند کلی برای آن جزئی متصور باشد و مثلاً بگوید این جزئی پیش رو، یک “ستون گوشتی”، یا یک “پای موجود زنده” یا یک “پوست سخت جانوری بلند قد” است. او آنقدر با اعراض پیش رویش مشغول می‌شود  که اعراض و انواع آرام آرام از “رسوم ناقص” در تعریف به “رسوم تام” و از “حدود ناقص” به “حدود تام” کشیده شوند. برای این برخورد رفت و برگشتی فرد الف با رویداد پیش رویش، چندین فازمی‌توان در نظر گرفت که در فاز یک این مواجهه، هر بخشی که از این موجود را در می‌یابد برایش به نوعی واجد یک تعریف کاملی از یک چیز می‌شود؛ مثلاً می گوید این ستون است، این پا است، این شکم است، این شلنگ گوشتی است یا این تعداد ستون یا پا است، این تعداد شلنگ گوشتی است، این تعداد شکم و غیره است و از سویی از سختی و نرمی و گرمی و سردی و هر چیز ممکنی که به عنوان ظواهر و اعراض قابل حدس است نیز سخن بگوید؛(به زبان منطق؛ یعنی در فاز یک، در قبال آنچه به تعریف تصدیقی از تجربه‌اش رسیده نقشی کلی بدهد، یعنی کلی دست، کلی پا، کلی شلنگ گوشتی، کلی شکم و کلی زنده یا مرده بودن و…) امّا در این فاز نمی‌ماند و در فرآیند اینکه در حال تصویب موقعیت هر “جزئی” است، آرام آرام تلاش می‌کند تا نسبت بین اجزاء را نیز برای خود آشکار کند تا در فاز دوم به سمت پیدا کردن “کل” گام بردارد.(می دانیم که در منطق “کلی” با “کل” فرق دارد، در مجموعه‌ای از درخت‌های چنار و صنوبر و کاج، هر نام درخت، یک “کلی” است و به همۀ مجموعه با هم “کل” مجموعه گفته می‌شود) حالا با خود می‌گوید این اجزاء در کنار هم، یک فیل و یک خرس را شکل داده‌اند یا یک فیل و سه خروس را ساخته‌اند، یا دو آدامس و یک پنجره و یک فیل را شامل می‌شوند و…

در چنان فرآیندی که ذیل مثال اتاق تاریک مطرح کردم، فرد الف، در برابر موقعیت منفعل ابتدایی خود، آرام آرام دست بالا را پیدا می‌کند و می‌تواند به سویی از قضاوت آن چیزی که پیش رویش قرار داشت گام بردارد که در آغاز این امکان برایش مهیا نبود و او گویی هر چه می‌دید، در نسبتی شناختی و با فاصله، از حقیقت آنچه وجود داشت، به سر می‌برد. ذهن او در این فرآیند، آغاز به صدور حکم‌هایی می‌کند که او را به سمت فهم او از یک کلی بزرگ‌تر و جزئی مشخص‌تر و کل‌هایی منسجم‌تر سوق می‌دهد که ذیل همین فرآیند، ما با دو وضعیت در کنار هم روبرو می‌شویم، وضع انفعالی فرد الف و وضع فعّال فرد الف. در وضع انفعالی هرچه پیش روی فرد الف موجود بود، چیزهایی بودند که قبل از به آگاهی او درآمدن و بعد از به آگاهی او درآمدن، همانی بودند که بودند و هیچ تغییری در وضع وجودی آنها اتّفاق نیافتاده است. آنچه برای فرد الف در وضع انفعالی موجود بود، بی خبری و عدم آگاهی او از آنچه موجود بود، بود، نه اینکه چیزی در آن اتاق تاریک تغییر کرده است. در اصل این آگاهی او از رویداد پیش رویش است که تغییر کرده، نه خود موضوع مورد پژوهش؛ امّا در شرایطی که فرد در وضع فعّال قرار دارد، چیزهایی که به آگاهی او درآمده‌اند و با تابش نور شناسایی از جانب فرد جویندۀ رویداد برای او عیان شده‌اند، دیگر نمی‌توانند نقش گنگ و مبهمی برای او ایفا کنند؛ لذا از این شرایط “وضع انفعالی” که فرد الف در آن شرایط و وضعیت قرار دارد، می‌توان به عنوان “وضع عدمی” یاد کرد که در این وضع، ما با “عدم الفهم” روبروییم و می‌توان همین “عدم” یک چیز که خود “موجود” نیست، بلکه عدم حضور موجود است را نیز، به عنوان معنایی برای تقدیر و رویدادهای تصادفی، در زندگی روزمره‌مان در نظر گرفت. به عبارتی، تقدیر، چیزی جز انفعال ذهن شناسنده و جویندۀ معنای رویداد از خود رویداد نیست؛ یعنی هر آنچه ما تا کنون و در زیست روزمرۀ خود از آن به عنوان تقدیر یاد کرده‌ایم، شکلی از “عدم آگاهی” ما، از بود و باش اجزای همان رویداد پیش رویمان بوده است. لذا این “عدم” یک شیء موجود یا یک وضع موجود نیست و همان‌طور که گفته شد، نوعی “عدم الفهم” است.

بایستی گفت، این بحث دراینجا به پایان نخواهد رسید و مادام که می‌اندیشیم، با دشواری‌ها و مسائل دیگری روبرو خواهیم شد؛ از جمله اینکه آیا این “عدم الفهم”ها که به نوعی آن‌ها را “تقدیر” نامیدیم، انواع دارند یا نه؟ و موجودیتشان ممکن است یا ذاتی؟ یعنی قابل رفع‌اند یا ابدی و همواره باقی‌اند؟ بحث‌هایی که می‌توان با مراجعه به کلیۀ مسائل مربوط به شناخت‌شناسی مجدد به آن‌ها نظری نو افکند، همان مباحثی که شاید کانت ذیل قضایای طبیعی و آنتی نومی به آن‌ها پرداخته است. حتی می‌توان در جهان جدید و با توجه به پیشرفت هوش مصنوعی (AI قوی) و فراتر از آن در جهان آینده، این مطلب را لحاظ کرد که  زین پس، افراد خود را کمتر در برابر اتّفاق‌ها و تصادف‌هایی که سابق بر این تقدیری خوانده می‌شد، تقدیری خوانش کنند و با مراجعه به فهم الگوریتمی از رویدادها و تأسیس شهرهایی با الگوریتم‌هایی دقیق برای مدیریت و برنامه‌ریزی جامعه و زمین، ترافیک شهری، بهداشت و درمان، سفرهای زمینی و آسمانی و دریایی و بینامنظومه‌ای، زندگی روزمرۀ آدمیان بیشتر و بیشتر از چنبرۀ رویدادهایی که روزهایی از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌شد خارج گردد و لفظ “تقدیر” دایرۀ مصداقی خود در زندگی را تنگ‌تر و تنگ‌تر بیابد. به عبارتی گویی هرچه انسان بتواند فهم دقیق‌تری نسبت به روابط الگوریتمی جهان رویدادهای پیش رویش به‌دست بیاورد، امکان انجام اعمال تصادفی، انفعالی، رندوم یا اعمالی که در طول تاریخ بشر از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌کردیم، کمتر و کمتر خواهد شد. بهتر است در انتهای این نوشتۀ کوتاه به نقل قول ارسطو از پولس بازگردیم که هنر و شناخت را حاصل تجربۀ آدمی و بخت و تصادف(تقدیر) را حاصل بی تجربگی آدمی می‌دانست و لذا به‌طور خلاصه می‌توان گفت: تقدیر به نوعی حاصل عدم آگاهی و عدم آگاهی حاصل عدم تجربه است.

حالا و در انتها باز بایستی با لحاظ همۀ آنچه گفته شد، از خود پرسید آیا سرنوشت یا همان تقدیر به واقع امری عدمی است یا موجودی زنده و فعّال در درون زندگی‌های ما و جهان؟ همانی که زئوس، خدای آتنیان باستان بر روی کوه آیدا، ترازوی تقدیر را در دست می‌گرفت تا آن ترازو به خدای خدایان بگوید آخر و عاقبت رویدادهای پیش رویش چه خواهد شد؟ شما چگونه می‌اندیشید؟

 

 

پژمان گلچین

۲۰ خرداد ۱۴۰۰

استانبول

 

 

 

[۱] ارجاع به مقاله «روشنگری چیست» ایمانوئل کانت

[۲] ارسطو-متافیزیک-      981a1-10

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *