غربستیزی روی دیگر شرقباوری یا شرقزدگی
محمود فلکی
اصطلاح “غربزدگی” که با فردید، متأثر از هانری کُربن، آغاز میشود و با جلال آل احمد گسترش مییابد، اندیشهای است که در جهت مقابله با اندیشههای مدرن یا دستاوردهای برآمده ازمدرنیته و برای احیای سنت، کارکرد داشته و دارد. در واقع کارکردش را در ایران خوب نشان داده است: پیروزی سنت بر مدرنیته.
پس از پیدایش جنبشهای ضد استعماری یا رهاییبخش و انقلابهایی مانند انقلاب مشروطیت ایران، انقلاب چین، الجزایر، انقلاب کنگو و… و حضور شخصیّتهای مهّم این جنبشها مانند پاتریس لومومبا، گاندی، مصدق و دیگران، همچنین وجود تحلیلگران و نظریهپردازانی مانند امه سهزر (گفتاری در باب استعمار)، فرانتس فانون (دوزخیان جهان)، آلبر ممی (چهرۀ استعمار و چهرۀ استعمارزده) و…، در عین حال که به تنفر از غرب دامن میزنند؛ امّا از سوی دیگر باعث آگاهی نسبیِ ملّی در اینگونه کشورها شده و مسألۀ استقلال به عنوان دستور روز سیاسی مطرح میشود. این جنبشها لازمۀ رسیدن به اندیشۀ استقلال ملّی، به خود بودن و رسیدن به آگاهی ملّی بود؛ امّا این آگاهی و اعتماد به خود، در دو سو حرکت میکند. سوی نخست، ضرورت ناوابستگی و حفظ تمامیت ملّی است که امری لازم و تعیین کننده است. بیداری بسیاری از انسانها که با آشنایی با آموزهها و دستاوردهای جهان مدرن غرب امکانپذیر میشود، باعث شد تا به مسائل ملّی خود توجه کنند و در پی برابری مناسبات با غرب برآیند. این بیداری، با همۀ کاستیها و کژیها و کژاندیشیها، دستاورد مهمی در جنبشهای “جهان سومی” است. سوی دیگر آن امّا در جهت غربستیزی تمایل پیدا کرد؛ یعنی چون غرب عامل استعمار بود، پس هر آنچه که غربی بود یا مینمود، پس زده میشد و میشود. این حالت بهویژه از سوی سنتگرایان و دینمداران که موجودیت خود را با مدرن شدن جامعه و ورود اندیشۀ مدرن در خطر میدیدند، تشدید شد. البته این نوع ستیز با غرب و شیفتگی نسبت به فرهنگ و سنت و تاریخ خود، بخش بزرگ و مهمی از “روشنفکران” جامعه را هم دربر گرفت.
عدّهای با شرقباوری یا شرقزدگی از آن روی بام به دامچالۀ سنت و ناسیونالیسم افراطی افتادند و کوشیدند بر ارزشهای کهنه، رنگ نو بزنند وهمین پاشنه آشیل این نوع نگرش افراطی است که مورد بحث من است؛ یعنی به جای اینکه از دستاوردهای مدرنیته به نفع جامعۀ خودی، بهره ببرند، با اتکا به اسطورۀ “دشمن” و توّهمهای تاریخی-فرهنگی به غربستیزی پرداختند. در اینکه دولتهای استعماری غرب، کشورهای به اصطلاح “جهان سوم” را غارت کردهاند، در اینکه این دولتها بیشتر منافع داخلی خودشان در مناسبات با کشورهای دیگر را در اولویت قرار میدهند تردیدی نیست -کدام کشور است که چنین نکرده باشد یا نکند، اگر توانش را داشته باشد؟-.
استعمار و امپریالیسم در تمام طول تاریخ، از امپراتوریهای باستانی مانند اکد و بابل و مصر و امپراتوریِ ایرانِ باستان گرفته تا یونانیها و رومیها و روسها و مسلمانان عرب و غیرعرب مانند ترکان عثمانی و دیگران -به نسبتهای مختلف- وجود داشته و هنوز هم وجود دارد -چه امپریالیسم غربی، چه شرقی-؛ امّا آنها این امپریالیسم را تنها در غرب میدیدند و به مثل امپریالیسم نوع روسی را نادیده میگرفتند؛ یعنی به جای نقد ناجانبدارانه از هر پدیدۀ غربی و به جای دیدار ضعفها و نابسامانیهای خود و نقد تاریخ و فرهنگ بومی، ریشۀ هر مشکل و درد و نابسامانی، حتّی خصوصیترین مسائل را در اسطورۀ “امپریالیسم” یا غرب به عنوان “دشمن” میجستند و خود را از اندیشیدن راحت میکردند؛ امّا در غرب جدا از دولت و سیاستمداران و مسألۀ استعمار، اتّفاق بزرگتر و ژرفتری برای بشریت افتاده که در نگرشِ افراطیِ سنتگرا -از هر نوع- یا دیده نمیشود یا به عمد آنها را جعل میکنند تا باور کهنه و پیش مدرن خود را جلوهای انقلابی و پیشرو ببخشند.
به مثل توهمهای علی شریعتی برای ایجاد “سوسیالیسم اسلامی” بر پایۀ مدلِ جامعۀ قبیلهای در صدر اسلام که آن را “بازگشت به خویشتنِ خویش” مینامد، نمونۀ بارز این نوع غربستیزی است. تنها کافی است بیزاری و کینه و دشمنی او را نسبت به علم و هنر و فلسفه یا بهطور کلی جهانِ متمدنِ مدرن نگاهی بیندازیم تا ژرفای بینشِ ارتجاعی او آشکار شود. او بر این باور است که:
“علم، به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی لطمه میزند […] تکنسین علمی مگر چه میسازد؟ تکنیکش، علمش، صنعتش، همهاش بیهوده است […] بیتردید اگر هنر نداشتیم بهتر بود. چه فایده از این هنر و از این دانش و علم؟ هیچ […] این نسل ملتهب [… لابد مریدانش] اساساً از هر چه به نام تکنیک و تکنولوژی و فلسفه و علوم جدید شدیداً نفرت دارد، چه این همه را آلتِ قتالۀ خویش مییابد […] من و همۀ کسانی که در این خط مشی راه میسپارند، بیش از آنچه از ارتجاع و کهنگی بیزاریم، از تجددمآبی و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتّی خط مشی علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست و صنعتِ حاکم بر جهانِ امروز، بیزاریِ توأَم با دشمنی و کینه داریم.” (در “چه باید کرد؟” و “شیعه”)
حالا بگذریم که خود شریعتی بجز استفاده از دستاوردهای “علم و تکنیک یا صنعت” در زندگی خصوصی، مانند یخچال و رادیو و تلویزیون و تلفن، دارو و درمان پزشکیِ مدرن و…، برای تبلیغات اندیشهاش از تایپ و چاپ و ماشین و بلندگو و ضبط صوت و… بهره میبرد یا از هواپیما برای سفر یا تحصیل به غربی که از آن بیزار بود، سود میجست. اینگونه جهانِ بیعلم و تکنیکی که شریعتی در ذهن داشت، لابد انسانها باید دوباره به دورۀ غارنشینی برمیگشتند! یا جلال آل احمد در ضدیت با انقلاب مشروطه و مدرن شدنِ جامعه تا آن حد شریعتمدار میشود که در هواداری از شیخ فضلاﷲ نوری خود را هوادار “مشروعه” و نبود یا کمبودِ “شرع” را نشانۀ غربزدگی میداند:
[شیخ فضل الله نوری] به عنوان مدافع “مشروعه ” باید بالای دار برود[…] از آن روز بود که نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از دویست سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد.» (غربزدگی، صفحه ۷۸).
و دربارۀ انسان متمدنِ مدرن چنین با توهین و تحقیر و با لحنی لُمپنی سخن میگوید:
«آدم غرب زده شخصیت ندارد، چیزی است بی اصالت. خودش و خانهاش و حرفهایش بوی هیچ چیزی را نمی دهد […] آدم غربزده قرتی است، زن صفت است، به خودش خیلی میرسد. به سر و پوزش خیلی ور میرود. حتّی گاهی زیر ابرو بر می دارد. به کفش و لباس و خانهاش خیلی اهمیت میدهد. همیشه انگار از لای زرورق باز شده است.» (همان، ص ۴۷-۱۴۶)
در اینجا به جز توهین به همه، با کاربردِ “زن صفت” برای آنها، نشاندهندۀ پست دانستن زنان است. به همین علت است که ذهنیت ارتجاعی او تا آن حد نمود مییابد که آزادی زنان را هم جزو “غربزدگی” میداند و از اینکه زنان یا به زبان توهینآمیز آل احمد، “قافلۀنسوان”، دیگر خانهنشین نیستند و از “سنت” [بخوانیم مردسالاری] حفاظت نمیکنند، “ولنگار” و “خودنما” و “بیبندوبار” و “ولگرد” شدهاند:
“یک تضاد دیگر، از واجبات غربزدگی و مستلزمات آن آزادی دادن به زنان است. ظاهراً لابد احساس کرده بودیم که به قدرتِ کارِ این پنجاه درصد نیروی انسانی مملکت نیازمندیم، که گفتیم آب و جارو کنند و راهبندها را بردارند تا قافلۀ نسوان برسد [….]. به زن تنها اجازۀ تظاهر در اجتماع را دادهایم. فقط تظاهر، یعنی خودنمایی، یعنی زن را که حافظ سنت و نسل و خون است به ولنگاری کشاندهایم. به کوچه آوردهایم، به خودنمایی و بیبندوباری واداشتهایم، که سر و رو را صفا بدهد و هر روز ریخت و مد تازهای را به خود ببندد و ول بگردد.” (ص ۱۰۱)
فردید نیز-مانند بسیاری دیگر- با ذهنیتِ التقاطی-اسطورهایاش، درک ناقص و متوّهمی از گذشتۀ تاریخی و اندیشۀ عرفانی داشت و با هذیانگوییهایش نسلی را با ذهنیت التقاطی تربیت کرده و به تنفر از غرب و دستاوردهای مدرنیته دامن زده است، که نتیجهاش انقلاب و پیروزی سنت است. فردید در تأیید این پیروزی چنین میفرمایند:
“اکنون دوره، دورۀ شیطانی و غربزدگی و متافیزیکزدگی است که ما باید به سمت متون معنوی و دینی خود برگردیم که پس از انقلاب تبدیل به قرآن میشود […] در این دوره باید با آمادهگری به آن پناه ببریم تا پس از این دوره امام زمان ظهور کند و ما به خداوند بازگشت کنیم. این بازگشت به پیش از متافیزیک و برون شدن از طاغوتیت و غربزدگی، همان بازگشت به معنویت ناب است که به بهترین شکل ممکن در متون دینی و قرآن تجلّی پیدا کرده است.” (مجلۀ قلمیاران، شمارۀ ۱۴، آذر ۱۳۹۷، ص ۵۰-۶۱)
در این راستا میتوان نامهای دیگر از جمله نراقی، شادمان (“آنچه خود داشت“)، نصر، شایگان (“آسیا در برابرغرب“) و… را هم افزود که هنوز هم عدّهای با اندکی پُزِ مدرن به ادامۀ آن اندیشههای ارتجاعی مشغولند. در سوی دیگر، چپها نیزبا نیتی دیگر با ساختنِ اسطورههای جدید، از غرب هیولایی ساختند. اگر افرادی مانند شریعتی و آل احمد در پی احیا یا تجدید مناسبات اجتماعی در صدر اسلام بودند، چپها با یک فرمول سادۀ مارکسیستی قرار بود به بهشت کمونیستی دست بیابند که یادآورِ وعدۀ بهشت در نزد دینهاست؛ امّا برخی گمان میکنند که تنها به اصطلاح “روشنفکران” یا مخالفان رژیم بودند که چنین با غربستیزی آب به آسیاب سنت و ارتجاع میریختند. حتّی صاحبان قدرت و در رأس آنها محمد رضا شاه نیز غربستیز بودند. شاه در مصاحبهای با محمد حسنین هیکل میگوید:
“غرب غرق در انحطاط و تباهی است. چیزی ندارد که ما از آنجا بیاموزیم. آنها میخواهند اندیشههای منحط خود را که دموکراسی مینامند احیا کنند.” (“ایران، روایتی که ناگفته ماند”، ۱۳۶۲، ص ۱۷۸)
یا در پیام خود برای افتتاح “چهارمین دورۀ آموزشیِ مُروِجانِ مذهبی در رضائیه” میگوید: «اسلام کاملترین و مترقیترین ادیان است و ما را از هر مکتبِ دیگری بینیاز میکند.»( ۱۸ مرداد ۱۳۴۹)
پس با این نوع نگرهها، بیهوده نیست که پیش از انقلاب ۵۷ آن همه بیزاری و دشمنی نسبت به دستاوردهای مدرنیته در بخش گستردهای از جامعۀ تحصیلکرده و در درون حکومت وجود داشته که در سوی بازآفرینیِ سنتهای ارتجاعی عمل کرده است. در هر حال، دستاوردهای مدرنِ غرب را که میتوان از آنها آموخت و به کار برد دانش، شیوهها و روشهای آموزشی گوناگون علمی و مهمتر از همه فردیتِ رها و مستقل از بندها، دموکراسی و آزادی به معنای لیبرالیته، پلورالیسم، حقوق بشر، برابری حقوق زن و مرد، سکولاریزاسیون، استقلال قوۀ قضائیه از قوای دیگر و… است که قانونمداری و احترام به حقوق دیگری در رأس آن قرار دارد و نباید دستاوردهای علمی-اجتماعی- فلسفی- آموزشیِ غرب را با سیاست دولتها درهم آمیخت و به نتیجۀ دلخواه رسید. منظورم تقلید از آنها نیست، بلکه آموزش در سوی چگونگی تطبیق دادههای مدرن با زندگی بومی است، نه اینکه به احیای عناصرِ تاریخی و فرهنگیِ پیشمدرن و پیشمنطقی اقدام کنیم یا برای درک مسائل هستیشناختی و اخلاقی به آن اندیشهها متکی باشیم که نتیجهای جز تکرار تاریخ نخواهد داشت. تازه نباید فراموش کنیم که دولتها در غرب بر ملّت خودشان ستم روا نمیدارند و در مجموع خدمتگزار ملّت هستند و باید باشند، وگرنه در دور بعدیِ انتخابات رأی کافی نمیآورند تا در حکومت باقی بمانند.
در این بررسی فشرده و کوتاه، در مجموع میخواهم به این نتیجه برسم که شناخت ژرف و علمی از گذشتۀ تاریخی یکی از مهمترین عوامل برای شناخت موقعیت کنونی است؛ یعنی ژرفکاوی و شناخت دقیق تاریخِ گذشته، ضرورتی انکارناپذیر است؛ امّا در این کنکاش نباید در گذشته اسیر شد و با رؤیای گذشته زیست، بلکه باید از آن عبور کرد و از رساییها و نارساییها گذشته و از درسهای تاریخی به نفع تحول کنونی و آینده بهره برد.