ایستاده بازو به بازو با موصوفی حقیقی.

زوزه های سگی در سرفه های شبانه ام

می پیچد.

گرگ ایستاده بر هزاران فرسنگ اقیانوس

کوسه ها را می درد و خواب پلنگهای دریا را

آشفته می کند.

ماه بالا آمده بود…

شوق نهنگی به سوگِ بازمانده ها کاهگل می ریزد.

تو معلق در وسواس من به این فکری که آیا

آب تطهیرت می کند.

 

زن، آخرین بازمانده های خویش را

به تابوت آخرین کشتی غرق شده روانه می کند.

آه،قبل از آنکه به خویش بیاییم خویشاوندانمان درد را

بهانه ای برای قطع کردنمان کرده بودند.

راهی نمانده،تا ساحل پیش رو موجی دیگر باقی مانده

است.

تو صادقانه اما بی رحم با انگشتی مردد سمت

دیگری را نشان میدهی.

 

موسای سالخورده من،عصایت را اشتباه فرود آوردی.

خاطراتم گسستی تاریخی را دچار می شود.

میخواهم بند بزنم،اما تو موهایت را کوتاه کرده ای.

رهایم کن،رها شو…

اتوبان امام علی منتهی به دادگاه

 

«تن لخت خیابان» …

یادم نمیآید چه کسی این را گفته بود،

اما تن لخت این خیابان زخم است.

اینجا اتوبانی بیانتهاست رو به مسلخی به وسعت اقیانوس ناآرام

که من هربار از آن میگذرم،

هربار به مسلخ میروم،

که هیچ کس یادی از آن همه رفتنها نمیکند…

 

تن لخت این خیابان زخم است و

نمیدانم چرا خونریزیاش بند نمیآید…

تن این خاک از شدت خونریزی قلبش خواهد ایستاد و

شما کرمهای خاکی باز هم سیراب نخواهید شد.

 

از انتقام

 

(برای محمدعلی قبادلو)

 

از فرطِ شب هنوز ایستاده

اما از خط سحر نمی‌گذرد

هنوز از سیاهِ زمستان سرد است

هنوز باران سرد

اما از تقدیر نمی‌گذرد

از آیه‌های بی‌صبح

از آیه‌های نازل

از آیه‌های شر العمل

از هنوز اذان، هنوز خون

از حق نمی‌گذرد

 

از تاریک نمی‌گذرد

از روزهای بی‌روشن

از نور که آویخته

از تیر چراغ برق

از روز که خاموش می‌شود

 

هنوز از پا نیفتاده

هنوز پسرش با پا می‌خندد وسط حرف‌هاش

هنوز با دست سکوت را نوازش می‌کند

و دست‌هاش بوی کار خداست می‌دهد

اما از تقصیر نمی‌گذرد

از بی‌گناه

از بی‌گردن‌گرفته

از بیست و چهار ساله‌ی معصوم

از چهل و چهار سال مظلومانه

از انتقام نمی‌گذرد.

 

 

Melancholy

I join the Myths,

Like a silent amber-coloured face

I greet the existence:

Hello!

My face Rips into pieces.

It fades into the midst of the city,

A city whose silver pillars towered over the sky and

lost me in the orange of toy cars.

I looked upon the mirror, I,

I was a woman with a camera-shaped head to record my Non-Existence,

Who Kissed the furbished face of this alien city’s Prostitution,

Wishing the fetus in my Womb

To be a werewolf with black shoes, and a barcode on its body,

Like an insect runs away from life,

Falls within the reach of pesticides.

Let it be a loud screeeeeeeeeeeech of protest,

A screeeeeeeeeech to the height of all that is God,

Which is nought,

In the same aeon of Once Upon a Time,

Where everyone Was except God

Who is Nought,

Until my ingress is Barred,

More forbidden than aaaaall the fruits of Eve…

To the nethermost bottom of blunt and cold recurrences;

As cold as all the distance between bodies.

The Surreal World, Now

Murky is the firmament in sanguineous crimson,

The air stenches of ash dancing cheek to cheek with blood.

The ablaze fumes from far-off distances,

Busy with devouring the cadavers of Being,

The last survivor’s ebony tresses dishevelled.

A fissured flesh in a weeping wound and

Two weary hands have in perpetuity

Stretched to touch the state of inexistence;

The flimsy angels into the lowest bottom of the Fire fall, and

The ending curtain also turns into gaping jaws cachinnating:

 God and Satan had been two sides of the same apocryphal coin which,

In Human both forged be, and the earth

In teary eyes circumambulates, while

Stifling is in profusion in the air.

Towards an ignis fatuus, the skyline is headed,

And hope into the Earth’s inner core,

And The cursing Sun a fugitive in pursuit of night.

Solitude has crept into Love’s bedchamber attire by raping amused,

And The dusk is pandering to its every whim, and

Time has its pharynx squeezed by the rebellion unbound.

Calmly to each other’s bosoms rested are the mad,

Since they in pain have dwelled, and know,

Life is but the palpitation and respiration of the veins each to each,

And birth is but nothing rather than the cries

Being wailed within arms of tear …

And The last survivor,

And the last survivor under the spell of empty iteration of breathing.

This Damned Highway

‘The Naked body of the street’…

I can’t remember who said so,

But the naked body of this street is Wounded.

Here is the longest highway to eternity,

A highway as vast as the Unpacific Ocean

That each time I pass it,

Each time I go to the Slaughterhouse

That Nobody remembers all those Deadpartures[۱]

The Naked body of this street is Wounded and

I do not know why it won’t stop Weeping!

The Body of this soil, its heart, will Stop beating;

Yet you Bloodsucker Worms won’t be satiated.

۱۵/۰۷/۲۰۲۳ (۲۴th of Tirbaran 1402)[۲]

Prophets

Your bosoms

Are secure delusions of a land

Where no dream is fulfilled

Your lands

Were hoof-beaten by the lust of gods

When psalm-like songs were sung

By the bush engulfed in flames

While you were dancing toward your altars.

Behold! Gazing upon the blood rain,

You wait to see the death of Man!

What in mind did you have when chanting the name of god

You polluted the centuries with one hundred and twenty-four thousand legends,

Vultures of this brave o’erhanging firmament!

Your shadows

Clutch the throat of this morose earth

Like an unbearable burden

And from the east to the west of these centuries

Have girded up their loins to sear our eyes.

Man can stand it no more

Your false Alast

Was a provision for the mirage of life

That cradled the sunrise

So that we put our first steps in your tumultuous Heaven

On the throat of freedom

Slaughtering life

Drunken by a never-existing god

With promises of a feast of milk and honey

In the arms of nude houris.

Now we’re mourning

And witnessing the death of this earth before its birth

May your gods’ curse rest upon themselves

To taste the bitter taste of death of emancipation

In their veins

And withdraw their legends.

[۱] Dead + Departure

[۲] Since the name of the first month of summer in Persian Calander called Tir (bullet) and the bullet in Persian also called Tir, I make a pun with the world and make it Tirbaran (fusillade).

رفتارِ موهایت

چرا عادی نیست!

«سیاه

رنگِ استبداد است

در موج‌های ِ موج‌هایِ موهایِ تو»

 

نگرانم

این قرابه‌هایِ ملول

از عتیق راه درازی آمده‌اند

 

سیاه می‌برد

رنگِ اشیاء را

سیاه

از ریشه می‌کَند

آبی را

و بادباکِ کاغذی

آه.. بادباکِ کاغذی!

 

سیاه دهانم را

خواهد ُبرد

و آوازم چطور بیدار کند

بوته‌هایِ ریواس را

 

سیاه است

این کشتارِ جمعی

سیاه

به درون می‌کشد زیبایی را

سیاه سم می‌کوبد

لاله‌های وحشی را

 

سیاه

و خرامان موهایِ تو

تردید ندارم

شاعران را

به زندان‌می کشد

 

اکنون در سلول کوچکم

می‌بوسم

لب‌هایِ دیوار را

 

نه!

دیوانه نیستم

اگر چاقو می‌زنم

لاشۀ ماه را

 

باید بدانم

آن سویِ سیاه

بر آزادی چه گذشت!

 

من

به شکلِ غم‌انگیزی

به سیاه و موهایِ تو

رنگ می‌بازم

در باد.

 

 

حامد رحمتی

 

I want to go
like things that don’t come back;
Like daughters coming out of their mothers
and sons out of their fathers.
A light that runs towards electrification.
I tie my cramps
and peep from dreams
which will not wake up.
I want to be the creator by giving birth to a clot,
drop
by drop
to get some air to my veins;
And give my mother Alzheimer’s medicine;
And with electric soldiers
straighten my nine-month bulge;
And bring a woman to modernity;
And decrease her identity
into four protrusions.
I want to go
like things that do not come back.
With mass graves
and letters thrown from the cleft of the lips,
I want to go.
Like you;
Like things that do not come back!

Sahra Kalantari

خلاصه رساله قانون طبیعی در سپهر خورشید

چگونه تفکر سیاسی ایرانی خودکامگی را در تناقض با تفکر سیاسی غربی تفسیر کرد

 

خودکامگی در فلسفه سیاسی غرب به‌عنوان یک موضوع اصلی در تحقیقات شناخته می‌شود. در طول تاریخ غرب، فیلسوفان سیاسی تدابیری را برای حل شرارت ذاتی خودکامگی جستند، این نوع از حکومت را “غیرطبیعی” می‌پنداشتند. این مفهوم نشان می‌دهد که در حکومت خودکامه، افراد از دسترسی به حقوق طبیعی خود محروم می‌شوند و به حالت ناامنی و آسیب‌پذیری در جامعه به سر می برند.

تئوری قانون طبیعی نقش اساسی در شکل‌گیری درکی از قانون، از جمله قانون موضوعه، در غرب ایفا کرد. اساس این تئوری ادعا می‌کند که هیچ قانونی نمی‌تواند اصول قانون طبیعی را نقض کند که به عنوان اصول ذاتی و جهانی بر رفتار انسان حاکم می‌شوند.

جمهوری‌گرایی به عنوان یک پاسخ به خودکامگی در غرب بروز یافت. اصل اساسی جمهوری‌گرایی حفاظت از آزادی‌ها و حقوق طبیعی افراد در جلوگیری از تجمع قدرت در دست یک طاغوت یا یک حاکم اتوکراتیک است. این فلسفه قصد دارد تا نظام‌های حکومتی را برپا کند که نماینده، مسئول و پاسخگو به نیازهای طبیعی مردم باشند.

جداسازی قانون از حاکمیت به‌عنوان یک مکانیزم کلیدی در این تلاش شناخته شد. با اطمینان از اینکه قانون بالاتر از حاکمیت قرار دارد و هیچکس بالاتر از قانون نیست. درین صورت خطر خودکامگی کاهش می‌یابد. این مفهوم پایه ای برای ایجاد سیستم‌های متعادل و موزون شد، جایی که قوای مختلف حکومت به عنوان مهار بر قدرت یکدیگر عمل می‌کنند، ساختار سیاسی متعادل و پاسخگو را ترویج می‌کنند.

به طور خلاصه، فلسفه سیاسی غرب با مسئله خودکامگی در طول تاریخش مبارزه کرده است و سعی کرده است با ماهیت ستمگری آن برخورد کند. تئوری قانون طبیعی، همراه با توسعه جمهوری‌گرایی و جداسازی قانون از حاکمیت فردی، در ایجاد یک چارچوب برای مقابله با خودکامگی و حفاظت از حقوق و آزادی‌های افراد در جامعه، نقش اساسی داشت.

تحقیق من بر هدف بررسی مفهوم خودکامگی در افکار سیاسی ایرانی متمرکز بود، از دوره پیش‌تاریخ، یعنی مردمان هندو-ایرانی و تاریخ آنان تا هنگام بنیاد‌گذاری حکومت هخامنشی از طریق قوانین آن، به ویژه توسط داریوش اول، و این مقایسه را در طول تاریخ میانی ایران (دوره ساسانی) پیش از پیدایی اسلام گسترش دادم. هدف این بود که دیدگاه ایرانی را درباره خودکامگی با مفهوم غربی، به خصوص از نظر اعتقاد به اختیار الهی و نقش خدایان در شکل‌گیری اندیشه سیاسی، مقایسه کنم و متقابلاً بسنجم.

در زمینه ایرانی، ادیان هندو-ایرانی و خدایان مرتبط با آنها، مانند وَرونا و میترا، به عنوان نگهبانان “راستی” و “عهد و پیمان” نقش مهمی ایفا کردند. این خدایان به ایجاد حس اعتماد در میان مردم کمک کردند. بعداً با ظهور زرتشت، اهورا مزدا به عنوان خدای قادر یکتا معرفی شد. زرتشت خدایان هندو-ایرانی را در یک خدای همه کاره تلفیق کرد. او برای اولین بار تصویری انتزاعی از خدا ایجاد کرد. دیگر اشاره‌ای به مفهوم طبیعی و مصادیق طبیعی خدایان درکار نبود. آن خدا تازه قدرت بیکران داشت و مسئول ایجاد جهان، انسان و بنیادگذار قوانین خوب آن تلقی شد.

“اهو” و”رتو” دو صفت و دو قدرت الهی هستند. این قدرت‌ها باعث دخالت خداوند در همه امور زندگی انسان در این دنیا و در آخرت هستند. زرتشت اطمینان حاصل می کند که مؤمنان قوانین خوب خدا را دنبال می کنند، تا پس از مرگ به بهشت بروند. این قوانین به عنوان ضمانت‌هایی برای پیروان و مؤمنان در نظر گرفته می‌شوند. البته این دو قدرت “اهو” و “رتو” اختصاصی برای اهورا مزدا نیستند پیامبر زرتشت نیز همین قدرت‌ها را دارد. او شخصا اطمینان حاصل می‌کند که قوانین الهی اجرا می‌شوند. این قوانین الهی در امور دنیوی ما دخالت می کنند. این اشتراک میان خدا و پیامبرش اساس ادغام یا ترکیب قانون الهی و قانون موضوعه شده است. این دو قانون به هم موازی نیستند. خودکامگی در زمینه ایرانی تحت “حجاب مقدس” پنهان شده است.

بنابراین، تمام مشروعیت حکومت و قوانینش از اهورا مزدا گرفته می‌شود. پادشاه نماینده خداوند بر روی زمین است. مشروعیت حاکمیت پادشاه از برکت خدا به نام فره ایزدی به دست می‌آید. در این چارچوب، هیچ مفهومی از قانون موضوعه جدا از قانون الهی وجود ندارد، و قانون الهی مطلق تلقی می‌شود.

روحانیان نقش مهمی در این سیستم سیاسی ایفا کرده اند، به ویژه در دوران ساسانی، زمانی که زرتشتی‌گری به عنوان دین رسمی کشور برگزیده شد تا این دین و قوانین آن را همه‌گیر کنند، اهداف سیاسی را دنبال کنند. یعنی ما صاحب “دین سیاسی” و “دولت دینی” شدیم. و این نسبت تا به امروز برقرار مانده است.

در پایان، این تحقیق بر جلوه دو نگاه متمایز قانونی در سیاق‌های ایرانی و غربی تأکید می‌کند. خودکامگی در جهان ایرانی در نمایندگی از خدا به قانون ناشی از منبع الهی ارتباط دارد. این نقطه شروع منجر به ترکیب قانون الهی و قانون موضوعه با استناد بر اولویت و تقدم قانون الهی می‌شود. درین صورت هیچگونه نقدی بر خودکامگی میسر نیست. در این نگاه ایرانی این دو قانون در موازات یکدیگر نیستند. این مانع اصلی برای ایجاد هر نوعی از قانون موضوعه است که برای یک حکومت مرکب به سوی تحقق جمهوری ضروری است. برعکس، در سنت غربی خودکامگی نکوهش و تقبیح می شود و آن را تأیید نمی‌کند، زیرا به خدایان وصل نیست. سنت غربی امکان انتقاد از قوانین را می‌دهد، زیرا قانون الهی از قانون موضوعه جداست. این نگاه به قانون منجر به ظهور ایده‌های جمهوری بر اساس اصول قانون طبیعی می‌شود.

 

شهرام ارشدنژاد

فلسفه کانت و روح جامعه آلمان در زمان هیتلر

کارل یاسپرس فیلسوف آلمانی در سخنرانی خود به مناسبت صد و پنجاهمین سالروز مرگ امانوئل کانت – فیلسوف مشهور عصر روشنگری و بنیانگذار فلسفه ایده آلیسم آلمانی – گفته بود: که در سال ۱۸۹۰ در کتاب آموزشی برای مدارس آلمان یک شعر بود در مورد اصول پایه های اخلاقی کانت که هر بچه ای در آلمان آن را میشناخت، اگرچه امروزه دیگر از آن نشانی نیست. در سال ۱۹۰۰ هم، کانت اساس تمام درس گفتارهای فلسفی در آلمان بود اما متاسفانه در زمان هیتلر روح عمومی جامعه آلمان به قدری از کانت دور بود که هرگز قبل از آن اینقدر دور نبود. اما امروزه هم روح عمومی جامعه آلمان هنوز خود را به کانت نزدیک نکرده است. هنوز به صورت سنتی در دانشگاه ها نام او وجود دارد، اساتید فلسفه و دانشجویان کماکان در مورد فلسفه او پایان نامه و مقاله مینوسند اما از روح فلسفه کانت کماکان در این نوشته ها اثری نیست.

 

یاسپرس اعتقاد داشته که جامعه آلمان از روح فلسفه کانت (حداقل تا دوران او) فاصله زیادی داشته است، این در حالی است که پس از کانت همواره فلسفه او در مدارس و دانشگاه ها تدریس شده است. فلسفه کانت از اصلی ترین منابع درسی در رشته فلسفه بوده است اما به ادعای یاسپرس جامعه آلمانی که در ظاهر نزدیکی زیادی را با فلسفه کانت داشت، در عمل اما هیچ نسبتی را روح اصلی فلسفه او نداشت. یاسپرس شکل گرفتن فاشیستم در جامعه آلمان را در زمان هیتلرنشانه ای برای اثبات مدعای خود می داند. با اینکه در آن دوران کانت محور بحث های فلسفی بود اما انتخاب جامعه در عمل وضعیتی بود که با روح فلسفه کانت فرسنگ ها فاصله داشت. برخلاف آنکه کانت فلسفه خود را نه برای دانشجویان فلسفه که برای زندگی روزمره مردم نوشته بود و اعتقاد داشت که این فلسفه به همه تعلق دارد و متعلق به گروه اندکی نیست و باید برای همه قابل فهم و استفاده باشد، اما متاسفانه در عمل این خواسته او محقق نشد. بعضی زبان سخت کانت را دلیل فهمیده نشدن درست فلسفه او میدانند. کارل یاسپرس اعتقاد دارد که حتی بسیاری از دانشجویان به دلیل سختی نوشته های او، از فهمیدن فلسفه او دست میکشند اما کسی که این قله را فتح کند به روشنی ای در فلسفه می رسد که از هیج راه دیگری قابل دستیابی نیست.

چرا موضوع فلسفه کانت و نسبت جامعه آلمان با روح فلسفه او برای ما قابل تأمل است و باید به آن پرداخته شود؟

برای پاسخ به این سوال باید بدانیم که دغدغه کانت چه بود و برای رسیدن به چه هدفی، چنان بنای استوار و سترگی را در فلسفه پایه ریزی کرد. کارل یاسپرس معتقد است که برای فهم دغدغه کانت باید اول بدانیم که او یک فیلسوف و متفکر سیاسی است. کانت پیش و بیش از هرچیزی مشتاق رسیدن به جوامع جمهوری آزاد برای انسان و همچنین دستیابی به صلح پایدار است. تمام تلاش او برای نیل به این اهداف بود و همانطور که خود او در مقدمه چاپ دوم کتاب نقد خرد ناب نوشته است: تا فلسفه را بر روی زمین سفتی بنا کند. این زمین سفت را با ایده گرفتن از پیشرفت قابل توجه علوم طبیعی میتوانست پیدا کند و از اینرو فلسفه با کانت وارد راهی جدید شد.

تمام این زحمات و تلاش کانت برای ساختن زندگی بهتر برای انسان در این جهان بود. چون او فیلسوف سیاسی بود و سیاست، همواره مربوط به انسانی است که در جامعه با دیگری زندگی می کند، پس او می خواست که انسان بتواند جامعه ای را بسازد که آزاد باشد و صلح پایداردر آن ممکن شود. این اهداف کماکان برای انسان ها مهم هستند و بسیاری از ما به دنبال دولت های جمهور آزاد و صلح پایدار هستیم و برای آن مبارزه میکنیم. از اینرو امانوئل کانت تنها یک فیلسوف عصر روشنگری نیست که خواندن فلسفه او به مثابه دست یابی به دانشی از تاریخ فلسفه مهم باشد، بلکه امروزه بازخوانی کانت و فهم روح فلسفه او به تعبیر کارل یاسپرس، برای ما برای رسیدن به آزادی، صلح و دموکراسی از طرفی و برای کشورهای دموکراتیک و آزاد برای فهم اینکه چگونه دموکراسی آنها از جهت های مختلف در معرض خطر است، از طرفی دیگر بسیار مهم است. سال ۲۰۲۴ سیصدمین سالگرد تولد کانت است و شاید فرصت خوبی است که به این بهانه بار دیگر به فلسفه او بازگردیم و سعی کنیم که آن روحی را که در طی این سالها مورد غفلت قرار گرفته درک کنیم.

عصر روشنگری عصر درخشان تاریخ فلسفه بود. اینکه چقدر بتوان فعل بود را برای این عصر به کار برد جای سوال دارد چون به عبارتی عصر روشنگری هنوز ادامه دارد مادامیکه انسان سعی میکند که نوری را بر تاریکی های ذهن بتاباند و تلاش میکند که خود را از زنجیرهای خرافات، دگماتیسم، امور غیرعلمی و شایعات، الهیات و … در پرتو خرد برهاند.

بی دلیل نیست که نشانه مهم عصر روشنگری را چراغ، نور و روشنی می دانند. کار فیلسوفان روشنگری تاباندن نور بر تاریکی های ذهن انسان به وسیله خرد انسان بود. انسان در عصر روشنگری انسان جدیدی شد که توانست زنجیرهای گذشته را از دست و پا و خرد خود باز کند. به نوعی عصر روشنگری عصر انقلاب در زیست روزمره انسان ها هم بود. روشنگری از فرانسه و انگلیس شروع شد اما بیراه نیست اگر کانت را درخشان ترین چهره عصر روشنگری بنامیم. به گفته کارل یاسپرس کانت فیلسوفی است که برای خود عصر روشنگری هم فیلسوف روشنگر به حساب می آید. کانت که مبنای کار خود را بر نقادی گری نهاده بود، به عصر روشنگری که خود نماینده آن است هم نقادانه پرداخت، او فیلسوف عصر روشنگری است که روشنگری را نیز نقد کرده است همانطور که فیلسوف خرد است و خرد ناب را هم نقادی کرده است. این مواجهه نقادانه کانت نیز چیزی است که امروز برای ما ضروری می نماید اما به شرط آنکه اول بدانیم نقادی چیست و چگونه باید انجام شود.

برای اینکه بدانیم کانت چه بنایی را پایه ریزی کرد تا انسان بتواند به صلح پایدار و دولت آزاد دموکراتیک برسد، خالی از لطف نیست که مروری داشته باشیم بر عصر روشنگری و بعد به نسبت کانت با روشنگری و نسبت مقاله روشنگری کانت با نقد اول یعنی نقد خرد ناب او بپردازیم. از اینرو در شماره های بعدی نیز قصد داریم که این موضوع را ادامه دهیم بدان امید که کانت و خرد کانتی در راهی که ما برای رسیدن به صلح و آزادی پیش گرفته ایم چراغی را روشن نماید.

 

مرضیه نصیری

دبیر اندیشه در تبعید

 

وسواس

پدرم وسواس داشت، البته نه از آن وسواس‌هایی که همۀ ما می‌دانیم. وسواس پدر ما یک‌جور وسواس منحصربه‌فرد بود. وسواس او نه آن‌قدر حاد بود که او را پیش روان‌شناس ببریم نه آن‌قدر خفیف بود که از آزارش در امان باشیم. جالب آن بود که فقط ما اهالی خانه را اذیت می‌کرد، از خانه بیرون می‌زد و در محله با مردم خوش‌وبش می‌کرد؛ دوستانش را می‌دید و هیچ‌کس نمی‌فهمید که او وسواس دارد. حتی مهمان‌هایی که به خانۀ ما می‌آمدند هم نمی‌فهمیدند که او وسواس دارد، فقط ما اهالی خانه بودیم که می‌دانستیم او چقدر وسواسی است. حتی وقتی برادر بزرگ‌ترم فریدون به خاطر وسواس پدر از خانه رفت؛ ما به هرکسی که می‌پرسید فریدون کجاست؟ جواب می‌دادیم که به شهرهای جنوبی رفته و مشغول کار در پالایشگاه است. ما فکر می‌کردیم که داریم آبروداری می‌کنیم، غافل از این‌که داشتیم با این کارمان هیولای داخل پدر را بزرگ‌تر و وحشی‌تر می‌کردیم. خودمانیم، اگر هم می‌گفتیم کسی باور نمی‌کرد. چه کسی باور می‌کرد که آقا نصرت با آن سیبل‎‌های چخماقی و مرتبی که داشت، وسواس داشته باشد؟ تازه اگر کسی هم حرف‌هایمان را باور می‌کرد تا بافور پدر را می‌دید پشیمان می‌شد. بافور پدر آنقدر کثیف بود که گویی سال‌هاست کسی آن را تمیز نکرده است.

گفتم بافور و دوباره یاد برادر عزیزم فریدون افتادم. آخ فریدون عزیزم، هنوز جملۀ آخری را که گفت در سرم پخش می‌شود و تا مغز استخوانم می‌رود. همان جمله که گفت: «دیگه بسه هرچی تحمل کردم و حرمت نگه‌داشتم. ول می‌کنم و می‌رم جایی که آزاد باشم چی بپوشم. من دیگه هیچ نسبتی با این مردک تریاکی عقب‌مونده ندارم؛ حتی سر قبرشم نمیام. ارثش هم بخوره تو سرش.» این جملات را  گفت و خانه را ترک کرد. هنوز به‌خاطرم مانده که چه پوشیده بود. یک پیراهن گشاد سفید و یک شلوار گشاد آبی و ساک مشکی‌ای که وسایلش را داخلش جاداده بود. یکی از شاخه‌های وسواس پدر، نوع لباس پوشیدن ما بود. او با لباسی که مد می‌شد مشکل داشت. من و فرشته این موضوع را پذیرفتیم و کنار آمدیم؛ امّا فریدون هیچ‌وقت با این موضوع کنار نیامد. فریدون عاشق این لباس‌های گشادی شده بود که مد بودند و پدر هم  همان‌طور که گفتم به مد وسواس داشت. فریدون هرچه لباس می‌خرید، پدر آن‌ها را در تشت آب-اسید مخصوص خودش می‌شست. دقیقا همان‌کاری را که بعدها با جزوه‌ها و کتاب‌های مورد علاقۀ من کرد. خلاصه این‌ که در مبارزه بین فریدون و پدر، فریدون تصمیم گرفت ترک زمین کند و برای همیشه برود؛ طوری برود که انگار هیچ‌وقت نبوده. البته یکی دوباری نامه‌ای با آدرس نامعلوم ارسال کننده برایمان فرستاد؛ امّا همۀ آن‌ها قبل از هرکسی به دست پدر می‌رسید و او هم همه‌ را در تشت مخصوص خودش می‌شست و از بین می‌برد.

بله! وسواس پدر به این شکل بود که به چیزهای خاصی واکنش نشان می‌داد. مثلاً به لباس پوشیدن فریدون، به کتاب‌های مورد علاقۀ من، به دوست‌پسر داشتن فرشته و به روابط مادر با برادرانش. البته دو مورد آخر را فقط یک‌بار دیدیم که هرکدام اتفاق بی‌افتد.

مادر یک‌بار دایی احمد را که پدر از او بدش می‌آمد و به شغلش وسواس داشت، در خیابان دیده و به او دست داده بود؛ از بخت بدش، همان لحظه پدر نمی‌دانم از کجا سررسیده بود. وقتی به خانه آمدند، پدر دست‌های مادر را در تشت آب-اسیدی که داشت، شست. همان‌طور که دست‌های سفید و انگشت‌های پوست‌پوست مادر را با اسید می‌شست و مادر اشک می‌ریخت و ناله می‌کرد، پدر زیرلب با خودش نفس نفس‌زنان غرولند می‌کرد که:«کم‌مانده با مردک مشروب‌فروش دم‌خور باشیم و نجاستش رو به زندگی‌مان راه بدیم و… .» من نتوانستم صحنه را ببینم و به داخل خانه آمدم و با فرشته روبرو شدم که از ترس مثل ماری که به خودش پیچیده باشد، پاهایش را به درون شکمش کشیده بود و زانوهایش را بغل کرده بود. این صحنه را هم نتوانستم تحمل کنم و سرم را پایین انداختم. آن لحظه نمی‌دانستم چرا تا این حد ترسیده است؛ چون بار اول نبود که پدر از این دیوانه‌بازی‌ها درمی‌آورد. او همیشه وسواسش دامن یکی از ما را می‌گرفت و بعد به سراغ بساطش می‌رفت و یک نخود تریاک می‌کشید؛ انگار که تریاک جزیی از یک مراسم پاک‌سازی باشد. آری من نمی‌دانستم که این دفعه چرا فرشته این‌قدرترسیده تا این‌که بلأخره وسواس پدر دامن فرشته را هم به‌صورت جدی گرفت. دختر فلک‌زده گویا از یک پسر خوشش آمده و با او وارد رابطه شده بود. یک روز که دست در دست هم بودند، یکی از دوستان پدر آن‌ها را باهم می‌بیند و به پدر گزارش می‌دهد. ای‌کاش نسل این‌ها منقرض بشود؛ همین دوربین‌های خانه خراب کن محله، همین خاله خرس‌هایی که با یک گزارش زندگی آدم‌ها را‌ نابود می‌کنند.

فرشته که وارد خانه شد، پدر بدون آن‌که حرفی بزند به او حمله کرد و او را به سمت تشت اسید برد. فرشته شوکه شده بود و نمی‌دانست چه‌ بگوید و چکار کند. تا به خودش آمد، پدر لاستیکی را در اسید خوابانده بود و بعد به لب‌های فرشته می‌کشید. دخترک بیچاره از ترس دچار حملۀ عصبی شد و تشنج کرد. پدر هم مادر را صدا کرد و دوباره به سمت بساطش رفت. هیچ‌وقت دندان‌های خرگوشی فرشته را فراموش نمی‌کنم که چطور به هم کوبیده شد و از لای لب‌های شتری و صورتی‌اش کف به بیرون فوران کرد. توقع داشتم که پدر بعد از دیدن تشنج تک‌دخترش تلنگری بخورد و دیگر دست از این کارها بردارد. حتی فکر می‌کردم که شاید از دل او در بیاورد؛ امّا پدر نه ‌تنها پشیمان نشد بلکه فرشته را از تحصیل و رفتن به مدرسه منع کرد و دیگر اجازه نداد که فرشته حتی برای خرید نان از خانه بیرون برود. آن‌قدر آن روز برای ما سخت بود که من حتی به خودم اجازه ندادم که از فرشته در مورد عمق رابطه‌اش سؤال کنم یا حتی اسم معشوقه‌اش را بپرسم.

نمی‌دانم چرا هیچ‌کاری نکردیم، چرا مثل فریدون خانه را ترک نکردیم یا چرا همه باهم متحد نشدیم تا او را از خانه بیرون کنیم. شاید چون به مادرمان رفته بودیم، ما فقط مطیع بودیم و تحمل می‌کردیم؛ امّا فریدون انگاری ژن پدر را به ارث برده بود. فریدون مثل پدر یک‌دنده بود و برای به‌کرسی نشاندن خواسته‌اش زمین را به آسمان می‌دوخت. بگذریم.

و امّا من، وسواس پدر در مورد من، کتاب‌هایی که می‌خواندم بود. البته پدر نمی‌دانست که من چیزهایی هم می‌نویسم. من با هوشیاری گاهی چیزهایی را می‌نوشتم و بعضی وقت‌ها در نشست‌های ادبی‌ای که در آن‌طرف شهر برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم. پدر فکر می‌کرد که می‌روم فوتبال بازی کنم و کاری به کارم نداشت. این ایده با رفتن فریدون به سرم زد، آن‌قدر در مورد گزینه‌هایی که فریدون می‌توانست به‌جای رفتن انتخاب کند فکر کردم تا بلأخره یکی از آن‌ها را بهترین گزینه تلقی کردم. فریدون می‌توانست لباس‌هایی را که می‌خواست بپوشد، خارج از خانه بپوشد و در خانه مطابق میل پدر باشد و او را تحریک نکند؛ البته این کار در صورتی جواب می‌داد که فریدون محله‌های دیگر را پاتوق خود کند تا بلایی که سر فرشته آمد، سرش نیاید؛ امّا نمی‌دانم این فکر چرا به سر خودش خطور نکرده بود. به‌هرحال، من این استراتژی را انتخاب کردم و به‌خیال خودم داشتم سر پدر را شیره می‌مالیدم.

در واقع همین‌طور هم بود تا اینکه یکی از نوشته‌هایم خیلی مورد پسند اساتید قرار گرفت و نمی‌دانم کدام یک از اعضای آن جمع، آن را بدون اجازۀ من در یکی از روزنامه‌ها منتشر کرد و آن روزنامه به‌ دست پدر رسید و نوشتۀ من را خواند. البته آن روزی که این روزنامه چاپ شده بود، من در خانه بودم و روحم از ماجرا خبر نداشت تا وقتی که پدر در خانه را به هم‌ کوبید و وارد خانه شد. در دستش به‌جای سنگکی که همیشه می‌گرفت، همان روزنامۀ کذایی بود. از آن طرف حیاط داد زد که:«حرام‌زاده حالا به من دروغ می‌گی؟ کارت به‌جایی رسیده که نون من رو می‌خوری و دستم رو گاز می‌گیری؟ این خزولات رو تو نوشتی؟ گه گنده‌تر از دهنت می‌خوری؟ مادرت رو به عزات می‌شونم…» من اول شوکه شدم؛ امّا وقتی روزنامۀ دستش را دیدم و به حرف‌هایش گوش دادم، فهمیدم که چه بلای بزرگی به سرم آمده است. طولی نکشید که همان‌طور که فحش می‌داد، حیاط را طی کرد و به من رسید. خواست با دست راستش که انگشتر داشت، مشتی حواله‌ی صورتم کند؛ امّا من خودم را عقب کشیدم و با دست به سینه‌اش زدم و چند سانتی او را به عقب هل دادم. یکه خورد، توقع نداشت که من از خودم دفاع کنم. پدر سال‌ها هرکاری که دلش می‌خواست کرده بود و هیچ‌کسی جلویش را نگرفته بود. تن صدایش را نازک‌تر کرد و گفت:« خوشم باشه، بچه بزرگ کردم که بزنه تخت سینه‌ام. بله دیگه، کسی که اون اراجیف رو بخونه و این چیزا رو بنویسه بایدم بزرگ‌تر، کوچیک‌تری حالیش نباشه…»

وسط حرفش دویدم و گفتم:«چیه توقع نداشتی نه؟ کردم خوب کاری کردم…»

-«گه خوردی با آبروی من بازی کردی…»

:«گه رو تو خوردی که زندگی رو برامون جهنم کردی…»

به‌ طرفم آمد و کشیدۀ جانانه‌ای به سمت چپ صورتم زد؛ گوشم سوت کشید. حتی فکر کنم رد انگشت‌هایش هم روی صورتم ماند چون پوست صورتم مثل وقتی که آفتاب سوخته می‌شود شروع به سوختن کرد. من هم نامردی نکردم و لگدی به ران پای راستش زدم. مادر از گوشۀ حیاط به سمت ما دوید و فرشته زد زیر گریه. با هم گلاویز شدیم و چند مشتی به‌ هم حواله کردیم. خیلی سعی کردم که زورم به او برسد؛ امّا نرسید. مثل یک گوریل قدرتمند سرم را بین دست و بدنش گرفت و من را خم کرد. مادر را که به ما رسیده بود و قصد داشت نجاتم بدهد، با دست دیگرش به سمت چپ هل داد و من را به سمت تشت اسید کشاند. آن‌قدر گردنم را سفت گرفته بود که صورتم سرخ شده بود و نفسم داشت بند می‌آمد. کنار تشت اسید، روی زانوهایش نشست و سر من را به تشت اسید فرو برد. انگار یک گولۀ آتش روی صورتم فرود آمد. هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را نجات بدهم. اسید اول چشم‌هایم بعد هم دماغ و لب‌هایم را سوزاند و در نهایت جان دادم.

بله! من مرده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه برسر بقیه آمده است. فقط امیدوارم که پدر حداقل بعد از مرگ من به درک واصل شده باشد و فرشته و مادر به‌بهای خون من، مابقی زندگی‌شان را زندگی کنند.

 

بنیامین عباسی

آن باد

که قرار بود پوستت را

نوازش کند

روبرویم ایستاده است

آن باد

که قرار بود

موهایت را درو کند

کنارم نشسته است.

در مسیرِ آرزوهایت نشسته‌ام

و زندگی

دست‌های داغ‌اش را

بر گلویم گذاشته است

تا دم از تنهایی نزنم.

دم نزنم چه‌ها گذشت،

چگونه طی شد

و چقدر طول داشت

ازدحام لبخندی که سال‌ها در دلم معطل بود!

پنجرۀ خانه‌ات را

به جیب زده‌ام

و از چشم‌اندازش

خانه‌ام را می‌نگرم.

آن پرنده که قیقاج می‌رود

در دوردست‌ها،

فارغ از رنگِ سیاه‌اش

واقعاً زیباست

و عطری که نسیم می‌نوازد

بر آستانه‌ات

دهنِ لقی رودخانه‌ایست

که مفهومِ دریا شدن را

هنوز عمیقاً درنیافته‌ است.

به تو فکر می‌کنم

به بلبشوی دکمه‌های پیراهنت

و طرحی که معلوم نیست

حس‌و‌حالت را قرار است

به کدام فصل ربط دهد.

نشسته‌ام کنارِ خودم

و با دست‌های خسته

می‌نوازم

موهایی را که گیر کرده است لای دنده‌های شانۀ جیبی‌ات.

این نیستی

این نیستیِ بی‌انتها

تمامِ هستِ من شده‌ است

و باد به‌خوبی دانسته ‌است

نامِ تو

نامِ تمام پنجره‌هاست.

 

بهرنگ قاسمی