بازی جنگ

نه آرام می‌شود

دریای خشم

نه توفان می‌شود

عشقِ ِ تخمک‌ها

 

آهای

زنبورک‌های خیال

که  می‌گذرید

از عبورگاه ِ اندیشه‌ام

و

فرود می‌آیید

به اصل ِ هابیل و قابیل

 

امروز،

خصلت انسان تکرار شد،

تکرار در تکرار  آینه‌ها

حضور ِ بودن  و داشتن

بدین‌سان

قرارها به هم خورد

و زین برخاست

بازی‌های مالیخولیان

 

بازی جنگ در قهقهرایی

پنهان در کف ِ دست ِ

هر آدم

 

زمین پر شد

از بی قراری گنجشککان

و

نیش ِ عقرب‌ها در انکار

بوی شن ِ خیس،

 

آه

من چه نگران

عمیق می‌بارم  می‌بارم

دراضطراب ِ

اشک ِ زرد ِ سنجاقک‌ها

 

شهلا آقاپور

باد از حاشیۀ اندوه می‌وزد

و چشمان آغشته به روزم را دیگر نخواهم دید

سرزمین مجاور را

خشونت گام‌های هجرت رژه می‌رود

برگ در سبزترین حالت ممکن از درخت پایین می‌رود

و فریضۀ نجارها

از فرامین طبیعت تمرد می‌کنند

صدای آنچه که بر گُردۀ آفرینش است

در دشواری فهم عمیق غار فروخورده می‌شود

بخوان

بلندتر!

بخوان، بخوان به نام آنکه تو را آفریده از اندوه

و ناگاه کلمات فرو ریختند

و مرثیه بر پی‌نوشت متن جاری شد

رفتیم، رسیدیم.

رسیدیم، ماندیم،

ماندیم و گندیدیم.

و باد از حاشیۀ مرداب عبور کرد…

 

سعید حسن زاده

آن قدر وقت ندارم

که از پرنده‌های مهاجر بگویم

وقتی پیکان غریزه

غربت را نشانه است

 

فرصت ندارم

از خودکشی نهنگ‌ها بگویم

و بی‌شباهتی‌شان

به پناهندگان صید شده از آب

 

فرصت نیست بگویم

اختراع گلوله را هیچ حیوانی گردن نگرفته

و این دالان خونین

معبر سفینه‌های سربی نیست

 

تاب تشریح رقص پدر را

در جنازه سوران فرزندش ندارم

و این که باتوم

بر پیشانی خواهرم

چه نوشته بود

 

از اتاق فرمان تنها سی ثانیه وقت داده‌اند

فقط بگویم

من شاعر نبودم

و این حرف‌ها

لخته‌های خونی است که نتوانستم قورت بدهم

من شاعر نبودم

و ای‌کاش

راهم به سیارۀ شما نمی‌افتاد

این سرفه‌ها بغضم را نمی‌شوید

و این لخته‌ها…

 

جملۀ آخر:

رد خونم را از صفحه‌های خیابان بگیرید

به آن نشان

که جوانی‌ام را

لای برگ‌هایش پنهان کرده‌ام

 

اگر شاعری سراغ دارید

لطفاً بگویید مرا به سیاره‌ام

برگرداند.

 

جاوید محمدی

از شیب تند گردن

به رفتن

در این شکل‌یافتۀ جاری

– نیلِ من، چشمۀ جوانی‌بخش-

و میل غریزی شب

به بشارت دستی برآمده از جانبِ جستجو

شکافتِ حافظه و یادگاری‌ها

که زمانِ هزارفرسخ را زیرِ پا می‌دوند

که جان شدیدشان

در فضای جسمانیِ سنگلاخی

به قله بازمی‌گردد

بوسه بنوشم و ظرفِ دهانْ

گنجایش دلتنگی‌اش بیش‌تر

چه لرزنده می‌کوبد به هوا برهنۀ قلب

صدایی بیابد پوشنده

انگشتْ نزدیکِ نامش آرَد و با تکان‌تکانِ حروف

گرمم دارد در صدف ناخن

بر شرمِ ریخته

نور سریده از کمرِ ماه

کفاف نمی‌دهد گیاهِ گلدانی را

پس سمت آفتابیِ آغوش گشا

تا تنهاییِ کاشته‌

در لحظۀ آویخته به شاخسار نفس‌ها

تماشا گیرد

قلمه‌ای آه و فوران نگاه

با این‌همه،

روز را به حرکت درآوَرَد

آواز بر بلند ایستادۀ باد

در آن وقت

که ردای روشنی دریده

آسمان تواَم

ریگ‌های بیابان تواَم

قطره‌های بارانت

سبک

بر بام پوست چکیده

 

دیدم آبادی من

حدفاصل دو اندوه است

در بوی کاه‌گلیِ چند اندامِ نشسته‌به‌هم

با کوچه‌هایش آرمیده‌

روی خاکِ خنکِ دوست

 

نگین فرهود

مثل شالی

که در عطر خود می‌پیچد

از دانش دانه

در شیار شالیزار

از نشاء بی‌نشان

در شکاف زخم خویش

 

بگیر از نوج گیاه

تا خوشۀ سرکش سر به ماه

از یادورزی قد کشیدن

تا خرمن کَسو‌

در موج موها

 

از خاطرجمعی خود

تا خاطری که مانده

 

از سنگلاخ هفدره

از به یال افتادن در کمن ‌

در کمین‌گاه سمن

در شیهۀ بی‌وقفه

تو به یاد می‌آیی

 

از درخت که می‌رسیدی

پایین

توبره انجیر دستت بود

پر از نیایش سپیده

در شیر سررفته در کیلۀ آتش

از زاری رود

در خاطر جمعی تجن

که خاطرم هست

از کلۀ صبح

تو به یاد می‌آیی

به یادم

تو می‌آیی

 

 

مهرداد مهرجو

نقاب‌های یک نقاب‌باز

سال‌ها پیش در خنکای غروب یک عصر بهاری، پشت شمشادهای پارک معروف شهر نشسته بودم که آن روزگاران نام «فرح» را بر آن نهاده بودند. بنابه گفتۀ آبدارچی پیر اداره، زمین این فضای بی‌دروپیکر زمانی منطقه‌ای نظامی‌ به نام «جلالیه» بود. به خاطر دارم آن روز هرچقدر سعی می‌کردم که از پس انبوه درختان و آن مناظر زیبا، گذشتۀ این مکان را  مجسّم کنم، نمی‌شد! من نشسته بودم و به پرواز کلاغ‌ها در افق نگاه می‌کردم. شاید برای اوّلین بار بود که متوجّه می‌شدم این موجودات در ساعات پایانی روز به‌ شکل شگفت‌آوری حالت پرواز خود را تغییر می‌دهند، چیزی شبیه به نمایش‌های زیبای آکروباتیک که  فقط یک‌بار آن را در سیرک دیده بودم. عطر خوش خاک مرطوب، عطر چمن‌های تازه‌ کوتاه‌ شده و حتّی رایحۀ گل‌هایی که چند ده‌متری آن‌طرف‌تر، یعنی درست اطراف آب‌نمایی باشکوه، کاشته شده بودند، مرا در سرخوشی دلخواهم غوطه‌ور می‌کرد.

هرچند که عادت برروی زمین نشستن هنوز در من وجود داشت؛ امّا نشستن روی خاک را به توصیۀ دوستی که دورۀ طبّ سنتی را در کشوری دور به اتمام رسانده بود، گاهی انجام می‌دادم. خاطرم نیست او از محاسن این امر، دقیقاً به چه موضوعاتی اشاره می‌کرد؛ امّا مخلص کلام، این کار باعث می‌شد که خستگی یا کج خلقی‌های روحی از آدمی دور شود. به یاد دارم که او تأکید داشت، نشیمن‌گاه حتماً باید روی خاک، شن، چمن یا سنگ قرار بگیرد، که در مورد آخر بهتر بود سنگ انتخاب شده، طبیعی، یعنی صیقل نخورده باشد.

اگرچه در خاندان من هم باوری نزدیک به این موضع مرسوم بود. اگر کسی در خانواده پریشان‌احوال می‌شد، خاله‌جان مادرم جملۀ معروفش را این‌طور خرج طرف می‌کرد:«یالّا، بدو برو تو باغی، باغچه‌ای رو زمین خدا پابرهنه راه برو تا جونت حال بیاد. بس‌ که خودمون رو با این کفش و لباسا می‌پوشونیم نه ‌تنها بخارات از تن و بدنمون درنمی‌ره، بلکه همۀ کثافات تو کلّه‌مون محبوس می‌شه، واسه همینم هست که هی اوقات تلخی می‌کنیم و خلقمون تنگه دیگه.»

گویی جوانه‌های هر دو باور قرن‌ها پیش، از یک خاستگاه بیرون زده بودند. بعید هم نبود، آداب و سننی ازاین‌دست ازطریق مراودات جادۀ ابریشم در فرهنگ مردمان این خاک رسوخ کرده باشد. کوتاه این‌که اتّصال به زمین باعث آرامش خاطر آدمی می‌شود. لابد فلسفۀ باروبندیل جمع‌کردن و به دل طبیعت زدن هم نشأت گرفته از همین اصل بود که مرور زمان شکل جدیدی به آن داده است.

خورشید آرام‌آرام، نور ارغوانی بی‌نظیری را در آسمان به نمایش می‌گذاشت. صدای رقص برگ‌ درختان چنار بالای سرم، موسیقی بکری که گویی گوش انسان از ازل شنیده را در روح و جانم به لذّتی وصف‌ناشدنی‌ تبدیل می‌کرد. با گرگ‌ومیش هوا احساس سرما می‌رفت تا کاری کند، بلند شوم و به‌سمت خانه بروم. هرچند آنجا هم کسی منتظرم نبود؛ امّا برای پختن غذا هم که شده، باید زودتر برمی‌گشتم. چون دیگر به‌هیچ‌وجه نمی‌خواستم زیر بار سنگین نگاه منّت بار همکارانم باشم.

ازطرفی چندساعتی به پخش برنامۀ مورد علاقه‌ام یعنی «آتش بدون دود» باقی نمانده بود. برنامه‌ای که برحسب تصادف، کتابش را تازه تمام کرده بودم. هر قسمت جدید از سریال که پخش می‌شد، من بیش‌ازقبل به این نتیجه می‌رسیدم که عبارات داخل کتاب بسیار ظریف‌تر و عاشقانه‌تر از آن اقتباس است. آخر برعکس سریال، متن پرشور کتاب چنان سِحری داشت که مردان جوان را به‌ سمت آرمان‌گرایی سوق می‌داد. شاید هم قهرمان‌شدن آرزویی بود که من هم مثل همۀ مردان، گاهی درموردش فکر می‌کردم و رؤیاهای دورودرازی از آن، در ذهن می‌پروراندم؛ امّا نمی‌دانم چرا داشتن کسی که بتواند مرا در رسیدن به اهداف بزرگ وطن‌پرستانه حمایت و تشویق کند، به‌نظر آرزوی محال‌تری می‌آمد. از وقتی ازدواج کرده بودم، هرگز در شهلا هیچ دغدغه‌ای بجز خانواده‌اش، کم‌واضافه کردن طلاهای دست و گردنش و یا تعویض وسایل خانه نمی‌دیدم. هنوز یک‌سال از عروسیمان نگذشته بود که او مسافرت‌های طولانی‌اش را به بهانۀ دلتنگی درپیش‌ گرفت. سفرهایی که هر بار بیشتر باعث آزارم می‌شد. شهلا مدام مرا به حال خود می‌گذاشت و می‌رفت. وقتی که برمی‌گشت نیز هزارجور نازو اطوار داشت که چرا من از اداره‌ام به شهر آن‌ها انتقالی نمی‌گیرم. جالب این‌که هرگز نتوانستم به او بفهمانم خانواده‌اش در زمان ازدواج ما ساکن تهران بودند نه مشهد. حالا چون دست‌‌برقضا زمین‌های جدّ پدری‌ شهلا، بنابر مرقومه‌ای کهنه می‌رفت تا زنده شود، مدام سرکوفت می‌شنیدم که چرا او را از خانواده‌اش دور کرده‌ام. از ماجرای پیدا شدن آن نُسَخ قدیمی چهارسال می‌گذشت و سه‌سال بود که همگی بجز شهلا به منطقۀ اجدادی خود کوچ کرده‌ بودند تا مبادا سهم‌الارثی که تا همین چندوقت پیش روحشان از آن خبردار نداشت را دیگران بالا بکشند. با این‌که اوایل، نبودن شهلا برایم غیرقابل‌تحمّل می‌نمود؛ امّا بعدها احساس کردم آن تنهایی برایم لازم است، آن هم ازجمله ملزوماتی  که رفته‌رفته تبدیل به حق می‌شد.

همکارانم هربار از غذا نبردنم متوجّه می‌شدند که شهلا در سفر است. بعضی از سر رفاقت و شاید دلسوزی هرچه داشتند را با من تقسیم می‌کردند. عدّه‌ای هم شروع می‌کردند به شوخی و دست‌انداختن من که بی‌عرضه هستم و نمی‌توانم از چنین فرصت‌های بی‌نظیری برای خوش‌گذرانی استفاده کنم؛ امّا من می‌گویم اسم بعضی از کارها دیگر خوش‌گذرانی نیست، بلکه کثافتکاری و بی‌انصافی است. به‌نظرم به‌هیچ‌وجه نمی شود روی بعضی کارها اسم عُرضه و جسارت گذاشت! بلکه بهتر است بگوییم حماقت و وقاحت، وگرنه هرکس بهتر از دیگری می‌داند کجا عرضه دارد و کجا بی‌عرضه است.

حداقل تا به‌ امروز که اصلاً دلم نخواسته به شهلا خیانت کنم. آخر من او را طوری دیگر دوست دارم. از همان اوّل هم همین بودم. شهلا زن پرشوروحالی است که به زندگی‌ام رنگ و جلوه‌ای خاص می دهد. من حتّی غرزدن‌ها و ایش و اوف کردن‌هایش را هم دوست دارم. شاید این موضوع را تنها کسی می‌تواند خوب بفهمد که  مثل من بی‌کس بوده باشد. درواقع از همان اوّل ‌که برای درس و کار به تهران آمدم، دیگر هرگز تصمیم به برگشت نداشتم. گویی این شهر شلوغ چنان جادویی‌ داشت که از بدو ورود دلبسته‌اش شدم. اگر چه حتماً شهلا هم به من علاقه‌مند است؛ امّا نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم که علاقه‌اش از آن سبک است که انگار چون زن و شوهریم باید دوستم بدارد. گاهی فکر می‌کنم که او هم گناهی ندارد، اصلاً کِی و کجا فرصت کرد عاشقی را یاد بگیرد؟ از چه‌کسی و یا چطور باید یاد می‌گرفت؟ پدر و مادرش که مدام با هم سرجنگ دارند، برادرها و عروس‌هایشان هم دست‌کمی از هم ندارند. انگار دعوا و ستیز همچون بیماری‌ای مسری دامن‌گیر تک‌تک آن‌‌ها شده است.

من نمی‌گویم که همۀ آدم‌ها باید عاشق هم باشند؛ امّا حداقل به‌خاطر انسانیت هم که شده نباید رازهای زناشویی یا زندگی خصوصیشان را در خانواده بازگو کنند. نمی‌دانم شاید شهلا هم مثل آن‌ها باشد. هرچه هست من بی‌خبرم، چون او هرگز پیش من از کسی حرف نمی‌زند. شهلا، دختر وسطیِ خانواده‌ای است که قبل از خود دو خواهر و بعد از خودش هم دو برادر دارد. از کسی شنیده بودم که خواهر بزرگ‌‌‌ترش سال‌ها قبل با مردی نامزد بوده؛ امّا مرد هرگز حاضر به ازدواج با او نمی‌شود. می‌گفتند یک نفر در دوران نامزدی او را دیده که با مرد دیگری خوش‌وبش‌کنان راه می‌رفته است؛ شاید به خیالش چون چادر عوض کرده و آن را سفت روی چانه گرفته، دیگر کسی او را نخواهد شناخت. خواهر دوم او هم داستان عجیبی داشت، عاشق پسری یک‌لاقبا شد. خیلی زود، بی‌هیچ قیدوشرطی به عقد او درآمد و به شهری دور رفت. یکی ‌دو سال نگذشته، دست‌‌ازپادرازتر برگشت. می‌گفتند دامادشان مردی بسیار خسیس و فحّاش بوده است. دو برادر شهلا هم هرکدام مشغول زن‌بارگی و قمار به‌سبک خودشان هستند. یکی با بیوه‌های شهر قرار ازدواج می‌گذارد و بعد از تَلکه‌کردن زن‌ها گم‌وگور می‌شود؛ آن دیگری هم به خیالش بالأخره روزی از قمار چنان پولی به جیب می‌زند که انتقامش را از زندگی بگیرد. همسران این دو هم، هر هفته از ماه بنای قهر و جدایی دارند. حالا که فکر می‌کنم انگار واقعاً تنها آدم بی‌حاشیه و تنها زندگی درست‌وحسابی متعلّق به شهلا است؛ البته اگر مخالفت‌ من برای سفرهای او ادامه‌دار می‌شد، شاید تابه‌حال زندگی ما هم از هم پاشیده بود.

پاهایم به گزگز افتاده بود. می‌خواستم از جا بلند شوم که صدای صحبت های دو نفر به گوشم رسید. نمی‌دانم چرا از اینکه پشت شمشادها بودم و دیده نمی‌شدم، خوشحال شدم. ترجیح دادم کمی دیگر بنشینم و بعد از ردشدن آن‌ها راهی شوم. شاید چون دلم نمی‌خواست فکر کنند بیچاره‌ای تنها یا دیوانه‌ام که آن‌طور روی زمین پهن شده‌ام. برعکس انتظارم، گویی آن‌ها نه ‌تنها قصد رفتن نداشتند؛ بلکه از شانس بد، درست نیمکت پشت شمشادها را برای نشستن انتخاب کردند. مرد بی‌حال و مرموز با صدایی که معلوم بود سرماخوردگی حسابی به خدمتش رسیده، دربارۀ  گفت‌و‌گویی که گویا با دوست یا همکاری داشته است، صحبت می‌کرد:«بهش گفتم اشتباه می‌کنه و احتمال داره چیزایی که به فکرش می‌رسه، واسه خاطر خستگی بیش‌ازحد باشه. گفتم باید مغزش رو از این چرندیات خالی کنه. برای همین پیشنهاد دادم چند روزی بره سفر تا شاید عقلش بیاد سرجاش.» منتظر شدم نفر دوم چیزی بگوید؛ امّا سکوت ادامه‌دار شد. با این‌که گوش‌دادن به گفت‌وگوی خصوصی دیگران اصلاً کار درستی نیست؛ امّا نفهمیدم چرا حرف‌های مرد کنجکاوی‌ام را برانگیخت! ازطرفی فکرکردن به این موضوع که ممکن است بلند شدنم باعث وحشت آن‌ها شود، قدرت تصمیم‌گیری را از من ‌ربود. نمی‌دانم شاید این بهانه، توجیهی بر گوش ایستادنم باشد. آخر من هرگز چنین آدمی نبودم. به ‌قول دوستی که در جمعی خطاب به من گفت:«اگه سر یکی رو جلوی چشات بِبُرنم صدا ازَت در نمیادا! انگاری نه چشم داری نه گوش، چه برسه که حواست به حرفای بقیه باشه…» و صدای خندۀ دیگران که هرکدام با لحنی تکّه‌‌ای می‌پراندند:«آدم حسابیه دیگه، از بس پاستوریزه‌اس! نکنه می‌ترسی گربه نیشت بزنه! یه بانک رهنی و یه آدم متشخّص، اونم موری جوگندمیه…»

نمی‌فهمیدم مخفّف کردن اسمم به آن شکل، سبکی از توهین بود یا از صمیمیت بیش‌ازحد؛ امّا جوگندمی بودن موهایم ازجمله مشخصّه‌هایی بود که واقعاً نمی‌شد آن را ندیده گرفت. طوری‌ که خودم هم آن را دوست داشتم. شاید چون به سر و صورتم، شمایلی پخته‌تر می‌داد. نمی‌دانم شاید این خصیصه هم تبدیل به یکی دیگر از نقاب‌های زندگی‌ام شده بود؛ آخر گویی من نقاب‌های زیادی داشتم که هریک از آن‌ها بی‌هیچ اراده‌‌ای در موقعیت‌های مختلف به‌کار گرفته می‌شدند. نقاب منطقی‌ بودن، خونسرد بودن، نقاب بی‌توقّعی، پذیرش و… شاید چون برایم مهم بود که دیگران حتماً از من راضی باشند؛ شاید هم واقعاً بی‌عرضه بودم و به‌ همین‌ دلیل شجاعت ابراز مخالفت نداشتم. لابد نقاب منطق و خونسردی‌ برای عریان نشدن ترس‌هایم و نقاب قبول خواستۀ دیگران، برای شنیدن جمله‌ای شبیه به این بود:«خیلی آدم خوبیه، هرکاری از دستش بربیاد انجام می‌ده، حتّی اگه نصفه‌شب باشه.» و چندین نقاب سیاه و سفید دیگر که حالا یادم نمی‌آید هر یک کی و کجا به صورتم نشسته‌اند.

صدای آه بلند مرد، دوباره مرا از واقعیت درونم‌ جدا می‌کند:«جالبه، اخیراً یه جمله رو زیاد تکرار می‌کنه! همه‌اش می‌گه: “اون خیلی خوشگله” یا می‌گه: “می‌دونی خوبیایی هم داره؛ ولی…” بعد هم جمله‌ا‌ش رو نصفه می‌ذاره، کاری که واقعاً اعصابم رو به هم می‌ریزه، راستش…» و باز هم سکوت! دلم می‌خواست به مرد بگویم خود او هم دست‌کمی از کسی ‌که درموردش صحبت می کند، ندارد! چون او هم حرفش را نیمه‌تمام می‌گذارد. می‌خواستم برگردم و نگاهی به نفر دوم که نمی‌فهمیدم چرا آن‌طور ساکت است، بیاندازم؛ امّا گفتم که، انگار من باید نگران همه‌چیز می‌بودم؛ حتّی نگران ترسیدن احتمالی آن دو نفر. مرد ادامه داد:«خلاصه، یه‌طوری بهش فهموندم باید دنبال تفریح باشه. آخه نمی‌شه آدم صبح تا شب فقط کار کنه که…»

حالا دیگر صدای فندک‎زدن را می‌شنیدم. تکرار آن صدا به من می‌‌فهماند که سنگ چخماق فندک درست کار نمی‌کند. بعد رایحه‌ای خاص در هوا پیچید. حتماً سیگاری درست‌وحسابی ‌بود، نه از آن بهمن و اشنوهایی که بوی‌ گندش چنان در سروصورت می‌ماند که انگار آدم پیشخدمت قهوه‌خانه است. عطر ملایم و خنک سیگار به من می‌فهماند که بی‌شک طرف صحبت آن مرد یک خانم است.

مرد چند سرفۀ خلط‌‌دار عمیق کرد و ادامه داد:«راستش نمی‌دونم چرا این‌دفعه دلم به حالش خیلی سوخت… یهو احساس کردم زیادی  بیچاره‌ست. شاید آدم خاصّی نباشه؛ امّا روی‌‌هم‌رفته مرد بدی نیست. بالأخره باید قبول کرد که هرکس یه طوریه دیگه. حداقل من چنان ایراد عجیب‌غریبی توش نمی‌بینم که قابل گذشت نباشه. لابد اونم برای کارایی که ازشون شونه خالی می‌کنه، دلیل داره. یه وقتایی فکر می کنم که شاید … شاید … بشه حلّش کرد…»

احساس کردم بوسه‌ای که روی لب های مرد می‌نشیند حرفش را قطع می‌کند. بعد متوجّه شدم یکی خود را به طرفی دیگر می‌کشد تا لابد از آغوش دلخواهش دور نماند. مرد با افسوسی که نمی‌شد فهمید ساختگی است یا واقعی ادامه داد:«بالأخره پنج‌شیش‌ساله که می‌شناسمش، قشنگ می‌تونم بفهمم داره عذاب می‌کشه. چندین سال زندگی مشترک رو که نمی‌شه به ‌این ‌راحتی ندید گرفت… اگه عادت هم باشه، از سر انداختنش سخته. هرچند خودش می‌گه این حالش به‌خاطر عادت نیست، بلکه علاقه‌اس که همه‌چی رو سخت می‌کنه.»

صدای آه کوتاهی را شنیدم؛ امّا جملۀ مرد اجازه نداد اطمینان پیدا کنم که صدای آه زنانه است.

-«می‌دونی انگاری آدمیزاد تا احساس خطر نکنه قدر داشته‌هاش رو نمی‌فهمه.»

مرد که گویی حالا دیگر کلماتش را کشدار و با لحنی ناشی از پیروزی تلفیق می کرد ادامه داد:«امّا من قدر چیزایی که به‌سختی به‌دست آوردم رو خوب می‌دونم، باید اعتراف کنم هم‌خوابگی با تو چنان جادویی داره که هرکاری می‌کنم نمی‌تونم دست ازش بکشم. هروقت می‌خوام تمومش کنم با خودم می‌گم یه‌ بار دیگه… امّا می‌بینی که شوخی‌شوخی چهار سال شده… .» ناگهان صدای خندۀ شیطنت‌آمیز زن در هوا ‌پیچید و بعد آوای بوسه‌هایی که واضح‌تر می‌شد. نمی‌فهمیدم چرا زن از اینکه مرد از تصمیم هرباره‌اش برای پایان‌دادن به رابطه حرف می زد، اصلاً  ناراحت نشد! شاید آن‌چنان به کشش زنانۀ خود ایمان داشت که مطمئن بود مرد هرگز راه فراری از او پیدا نخواهد کرد.

صدای خش‌دار مرد این‌طور شنیده شد:«ببینم… با تواَم خانوم‌خانوما، می‌شنوی چی می‌گم یا نه؟!»

اگر زن نمی‌شنید چطور هربار به‌جای استفاده از کلمات، رفتاری می‌کرد که مرد شیفته‌تر می‌شد؟!

و بالأخره زن در حالیکه با نازی غلیظ کلمات را ادا می کرد گفت:«قبل اینکه این مزخرفات رو به تو بگه باید فکر همه‌جاشو می‌کرد، حالا هی بشینه بگه من اِلَم و بِلَم، خوشگلم و دوسم داره. خب حقّم داره، دلش نمی‌خواد زنی مثل من رو از دست بده؛ امّا کور خونده چون خیلی‌وقته که مهم فقط خودمم و خودم. قبلاً هم گفتم، نه‌تنها از کاری که می‌کنم ناراحت نیستم؛ بلکه حالم این‌طوری خیلی هم خوبه. شک ندارم اگه تو نبودی از فکر اون بی‌محلّی کردناش تا حالا صد باردق کرده بودم.»

برای دقایقی احساس کردم کل بدنم داغ شد. ناگهان بی‌آن‌که بدانم چرا، نگران زندگی‌ام شدم. نگران شهلا که آن‌طور به سفر می‌رفت، نگران تنها بودن زنی که دوست داشتم. به یاد ندارم کی و چطور بلند شدم، از کجا به کجا رفتم! هر لحظه بیش از قبل منقلب می شدم و برای هر بحث کوچکی بین خودم و شهلا پس زمینه ای از ریا و دروغ می ساختم. انگار هیچ راه فراری از هجوم توفان نگرانی که مرا به زانو در آورده بود پیدا نمی کردم. فکر از پشت فکر، تصور پشت تصور! وقتی به خودم آمدم، ساعت نزدیک به یازده شب بود که کلید را به در خانه‌ می‌انداختم. در کمال تعجب صدای شهلا را شنیدم:«هیچ معلوم هست تا این‌وقت شب کجا بودی؟ یه چیزی به دلم افتاده بودا که گفتم این دفه سرزده برگردم. خدا می‌دونه هربار که رفتم پیش آقاجونم اینا، تو چه کارا که نکردی!»

خواستم ماجرا را برایش تعریف کنم. خواستم بگویم آن‌قدر نگران تو و زندگی‌ام شدم که بی هیچ اراده‌ای از آن‌سوی شهر تا خانه، پیاده آمدم؛ امّا نمی دانم چرا باز هم سکوت کردم. از همان سکوت‌ها که لابد نقاب آدم‌های مظلوم را به چهره‌ام می‌نشاند. شاید هم ترسیدم  بازگو کردن آنچه شنیده‌ام، همچون جرقه‌ای در ذهن شهلا بنشیند و جان بگیرد.

حالا ۳۶ سال از آن ماجرا می‌گذرد و ۱۲ سال از مرگ شهلا؛ و من هنوز احساس می‌کنم هزاران حرف نگفته با او دارم. حرف‌هایی بی‌پرده، بدون نگرانی و ترس از دست دادن. شاید برای همین ناتوان بودن در بیانِ احساسات واقعی‌ام است که همچنان در این تنهایی عذاب‌آور دست‌وپا می‌زنم. شاید هم بدبینی‌ای که از ماجرای آن روز در روح و روانم ریشه دواند، باعث چنین ناخرسندی طولانی‌ای در وجودم شده باشد. ناخرسندی‌ای که حتّی وقتی درکنار شهلا بودم هم آزارم می‌داد. باید اعتراف کنم، دقیقاً بعد از آن اتّفاق بود که من به شهلا مشکوک شدم. انگار همه‌چیز کنارهم قرار می‌گرفت تا آنچه در ذهنم جولان می‌داد، واقعی به‌نظر برسد. هرچند من هرگز از آنچه مثل جذام همۀ جان و روانم را آرام آرام ذوب می کرد، چیزی به زبان نیاوردم؛ امّا هرگز شجاعت بر هم زدن شکل زندگی‌ام را هم، پیدا نکردم. سال‌ها از آن ماجرا گذشت؛ سرانجام در سال‌های هفتم و نهم زندگی مشترک، شهلا دوبار بچّه‌دار شد. یک پسر و یک دختر؛ امّا من هنوز هم در رنجم، رنجی که با گذشت زمان نه تنها التیام نیافته و فراموش نشده؛ بلکه در هر دوره‌ای از زندگی، شکل جدیدی از ناخشنودی را به من تحمیل کرده است.

ناخشنودی از تمام لحظاتی که باید به موقع می‌ایستادم و از هر آنچه متعلق به حضور و وجودم بود، با شجاعت دفاع می کردم؛ حتّی ناخشنود از تولّد بچّه‌ها. نمی‌دانم شاید هم بهتر بود با شجاعت اعتراف می کردم که من هم مثل خیلی‌ها کامل و بری از ایراد نیستم؛ امّا رفتارهایی که می‌دیدم هم حق آدمی مثل من نبود. من هر بدی‌ای که داشتم، مطمئنم که هرگز حاضر نبودم به کسی آسیب برسانم… نمی‌دانم! گاهی فکر می‌کنم شاید به‌دوش کشیدن چنین رنج همیشگی‌ای، تاوان پنهان‌ کردن همان راز بزرگ از شهلا بود. موضوعی که مدّت‌ها قبل از تولّد اوّلین بچّه، دیگر به آن مطمئن شدم. راز بزرگ عقیم بودنم. هرچه هست، حالا بعد از گذشت این سال‌ها دیگر اطمینان دارم در زندگی هیچ‌چیز با عنوان شادی عمیق یا تعهّد واقعی وجود ندارد و دانستن این حقیقت تلخ به‌ اندازۀ درد بی‌تعهّدی یا تنهایی، رنج‌آور و اندوه‌بار خواهد بود.

 

سحر مقصودی

از سری داستان‌های شماره‌دار:

جای خالی یک دسته نوازندۀ طبل و ترومپت

 

راستش این اولین باری بود که نشسته بود کنار ِپنجرۀ رو به سمت باران. او همۀ روز را به این موضوع فکر کرده بود که دیگر نمی‌تواند ذهنش را متمرکز سازد. ذهن پرش‌دار و خسته از عدم درک درست دیگران، در رابطه با این که می‌خواهد چه کار کند، این که چه چیزی را داشت و چه چیزی را در زندگی نیاز داشت، که نداشت. تکرارهای تهوع‌آور روزمره‌گی، هیچ‌چیز متنوعی را برای کسی که در ذهنش دنیایی ساخته بود -که در طول و عرضش یک‌گونه رفتار اخلاقی نفس می‌کشید- در برندارند و نخواهند داشت. روی صندلی رستوران که نشست، به همراه غذای مورد علاقه‌اش چند کاسه زیتون نیز سفارش داد. از پشت شیشه می‌شد حدس زد که هوا چه اندازه ملس است و مرطوب. اصولاً هوای بندرهای ِدریاچه‌ها و دریاهای ِکوچک در اواخر ِزمستان، می‌شود پاتوق آدم‌هایی که بی‌قرارند از این‌ که فصل کارکردن آغاز خواهد شد. تقلا و تلاش زنان برای نشا و عرق‌ریزی مردان برای درو، یک کار سخت بود و اهالی را مستأصل می‌کرد که دیگر نمی‌توانند کل روز را به یک کار بگذرانند یا در کنار شومینه سیگار بکشند و لیموناد بخورند یا شراب بنوشند و زیر باران برقصند.

این بندر ِمه‌گرفته تنها نقطه‌ای‌ از جهان بود که در آن حس می‌کرد خالق است و می‌تواند خلق کند. نواختن ساکسیفون خیلی سخت به‌نظر می‌رسد؛ امّا چون دچار فضای ناستالوژیک می‌شوی این حزن زیرپوستی، این پلک‌های ِتوی هم نرفته در شب ِبرفی ِبی‌امان، هیچ خاطرۀ شادابی را پشت ِخودش مخفی نمی‌کند؛ الا حضور ِهمیشگی ِمرگ که از پشت ِپنجرۀ جهان، گرم است.

امّا افسوس که واقعیت چیر دیگری است. همین که قدم به بیرون می‌گذاری، آن چه تصور می‌کردی فرق می‌کند با آن چه در مقابل ِچشم‌ها واقعی می‌شود. اصلاً واقعیت زندگی با خیالات زنده بودن تفاوت بسیار دارد. این را نتوانسته بود به دیگران توضیح بدهد که هیچ چیز ِ تنهایی خوشحال نیست؛ یعنی آن چه در تنهایی می گذرد شاید برای دیگران جذاب باشد؛ امّا در خویش فروریختن است! این که می‌گویند انسان به جایی می رسد که دیگر هیچ چیزی برایش جالب نیست، از همین جا نشأت می‌گیرد. زندگی یک نفر که حس خوبی دارد با نوشتن و حس خوبی پیدا می‌کند در نوشتن، تفاوت زیادی دارد با کسانی که وسواس‌های روحی و روانی زیادی دارند و گمان می‌کنند که خودشان درست هستند و دیگران به نقاط و نکاتی که آن‌ها می‌بینند و می‌دانند، توجه نمی‌کنند. نه این گونه نیست، تفاوت انسان‌ها با نوع ذوق و زندگی است که جهان را جذاب نموده است.

از پشت شیشه هراسان بود. تا حالا نشده بود که از تنهایی خودش بیاید بیرون؛ آن هم برای دیدن کسی که تا آن جا پیش رفته بود که شده بود جزئی از درونیات ِاو و آن قدر در هم فرو رفته بودند که جای یکدیگر را درست تشخیص نمی‌دادند. می‌شد پی برد به این که چه هیجانی در درون رگ‌هاش می‌دوید؛ امّا این هیجان دور از تضادها و تفاوت ها خیلی وضوح نداشت. نمی‌دانست که با چه کلمه‌ای باید شروع کند به بیان درونیاتش، آن هم برای کسی که حس دوست داشتنش را جدای زندگی‌اش درک نمی‌کرد. او همیشه آن چه می‌خواست بگوید را می نواخت و کلمات در درونش یا تبدیل می‌شدند به پرسه‌های زیر باران و قدم زدن‌های آمیخته با سکوت، یا نت‌هایی که دقیقاً شبیه همین پیاده‌روی‌ها، ملودی می‌شوند و تنها روی دفتر نت یا سطرهای خیابان با سوت نواخته می‌شوند. در هر حال فرقی نمی‌کند، وقتی از یک جایی شروع کنی و شروع کردن ِدرستی باشد، دقیقاً ختم می‌شود به همان جا که باید باشد! این که می‌گویند بار کج به منزل نمی رسد، از همین‌جا نشأت می‌گیرد.

اولین بار بودنش زیاد سخت نبود؛ امّا…های ِ زیادی در درونش می‌چرخیدند! خیلی وقت بود که رغبتی به کشیدن سیگار نداشت و به همین خاطر تهیه هم نکرده بود! بلند شد. باید می‌رفت. هرچند به این سادگی‌ها نبود. رفتن کار دشواری است، آن هم رفتن سرقراری که شخص مقابل، هیچ اطلاعی از شعر و داستان و فلسفه و هنر ندارد. دلهرۀ عجیبی فراگرفته بودش! روی نیمکت پارک مرطوب ساحلی، وقتی ریه‌ها را از لذت و هراس ِچیزی شبیه عشق پر کنی، تلنگر کوچکی صدمۀ بزرگی می‌شود که به طرز ِعجیبی هم مهلک است و هم آدمی دلش می‌خواهد!

چند ساعت می‌گذشت. حوصلۀ هیچکس برای عاشق شدن سرنمی‌رود؛ امّا نیامد، این نیامدن‌ها مثل فرو رفتن نفس می‌ماند که وقتی نفس بالا نیاید، چه سنگین و سخت می‌شود بازدم. بلند شد. به دور و برش به آهستگی نگاه کرد. قدم‌هایش شل شده بودند،… به هرحال با تنهایی مضاعف، مسیر پارک تا خانه را قدم زد. در آپارتمان را که باز کرد صدای تلفن او را به سوی خودش کشاند. گوشی را برداشت، مسئول برنامه‌های ِمؤسسه‌ای بود که برای او برنامه ترتیب می‌دادند. به او پیشنهاد ِعجیبی شد. دو روز دیگر ساعت شش‌عصر، قرار است در محل اتوبان ِاصلی که از بندر می‌گذشت، روی پلی که غروب را به دریا می‌رساند و کوه‌ها را از ساحل دور می‌کند و تمام مناظر مزارع و کوه و رودخانه و جنگل و دریا را مقابل ِ چشم‌ها می گذارد؛ یک قطعه بنوازد. این برنامه قرار است پانزده‌دقیقه طول بکشد و طوری برنامه‌ریزی شده است که در مدت این پانزده‌دقیقه، هیچ اتومبیلی از روی پل عبور نکند و پس از اجرا دوباره تردد آزاد بشود.

پرسید: چرا چنین محلی را انتخاب کرده‌اید؟

: برنامه به این دلیل طراحی شده است که بتوانیم یک کلیپ از پل، غروب و ساحل تهیه کنیم! و قرار است از شبکۀ محلی پخش شود. برنامه‌هایی که توسط آن، بشود جاذبه های ِتوریستی را افزایش داد.

– من این روزها حالم مساعد نیست، اگر امکان دارد شخص دیگری را در نظر بگیرید.

: نه! به هیچ‌وجه امکان ندارد. فقط شمایید که از عهدۀ چنین کاری برمی آیید.

 

هوای سرد کمی او را کسل کرده بود. آماده شد برود دوش بگیرد. نگاهی به سازش کرد. سازش را برداشت و کمی در آن دمید. انگار حس غریبی فضا را آکنده بود. دست‌هایش شل شده بودند. نمی‌توانست بنوازد؛ انگار تا به حال چنین کاری نکرده بود. هر لحظه بیشتر دچار این دلهرۀ ناخواسته می‌شد. نمی‌توانست تصمیم بگیرد.

روی پل ایستاده بود. به دو طرف نگاه کرد. خیلی دیر شده بود و فرصتی برایش نمانده بود. لحظات ِپایانی بود که هنوز شروع نکرده بود. انگشت‌هایش روی کلیدها یخ زده بودند. اتومبیل‌ها به سمت او حرکت می‌کردند و سرعتشان خیلی غیرمعمول بود. صورتش را برگرداند. یک اتومبیل با سرعت زیاد به طرفش می‌آمد. نمی‌توانست قدم بردارد. از این که هیچ کاری از او برای گریختن برنمی‌آمد، شروع کرد به نفس نفس زدن، آن قدر زیاد که انگار در سازش دمیده است. شروع کرد به نواختن. صدای ساکسیفون بلند شد. مثل کسی که کمک بخواهد. شروع به نواختن قطعه‌ای کرد که خیلی دوست داشت. اتومبیلی که به سمتش می آمد از درونش عبور کرد. همان‌طور که می‌نواخت ناپدید شده بود و درجادوی سحرانگیز ِصدای ساکسیفون غرق شده بود. فقط صدای ساز از جایی که او ایستاده بود به گوش می‌رسید و هیچ چیز دیگری دیده نمی‌شد. کارگردان با شگفتی خلأیی را که با صدای ساز پر شده بود، نشان می داد. فیلمبردار با عصبیتی عجیب فریاد می‌زد کسی نیست. هیچ کسی نیست. هیچ کس نیست. چند نفر به رودخانه نگاه کردند؛ امّا کارگردان فریاد می‌زد : ادامه بدهید، او دارد می‌نوازد. مگر صدا را نمی‌شنوید. لزومی ندارد که نوازنده دیده شود. او همین‌جاست.

تعداد اتومبیل‌هایی که از روی پل می‌گذشتند، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. اصلاً اتوبان را اتومبیل پر کرده بود و اتومبیل‌ها با سرعت زیاد می‌گذشتند. باران تندی گرفته بود. همۀ کسانی که در پیاده‌رو بودند، خیس شده بودند. با عبور اتومبیل‌ها، روی دوربین و گروه ِفیلمبرداری آب پاشیده می‌شد! صدای ساکسیفون بلندتر و بلندتر می‌شد. دیگر مهم نبود که باران

می‌بارد یا لاستیک ماشین‌ها آب را به اطراف می‌پاشاند. فقط صدای غمگین ساز به گوش می‌رسید که انگار منتظر همراهی ِیک دسته تبل و ترومپت بود.

 

 

 

مسعود اصغرنژاد بلوچی

 

 

 

 

مشق شب

اوایل خیلی کند بود. هر کار، انگار سال‌ها عمر داشت. وقتی دستم را بالا می‌آوردم تا پیشانی‌ام را پاک کنم، مثلاً، انگار ساعت‌ها طول می‌کشید. وقتی می‌نشستم. می‌خوابیدم. می‌دویدم. عصرها تمام نمی‌شدند انگار، بس که طولانی بودند و کوچه‌ها چقدر دراز. وقتی از درخت بالا می‌رفتیم چقدر بلند بود درخت؛ تا آسمان بالا رفته بود انگار. مادرم توی آشپزخانه انگار هزارسال طول می‌کشید تا قابلمه‌ای را روی اجاق بگذارد یا ظرف‌ها را بشوید یا اتاقی را جارو بزند. مشق می‌نوشتم و نمی‌دانم چرا تصمیم کبری تمام نمی‌شد. انگار صد صفحه بود. هزار صفحه بود. کلماتش کش می‌آمدند انگار و دست‌های کوچک من که ورق می‌زدند یا صاف می‌کردند گوشه‌های کاغذ را، زود خسته می‌شدند؛ حالا نمی‌شوند. هزاربار شنیده بودم داستانش را؛ امّا نمی‌دانم چرا هربار که می‌خواندمش ـ سر کلاس یا خانه فرقی نداشت ـ یا مادرم از روی آن به من املا می‌گفت یا از روی کلمات سختش ده‌بار می‌نوشتم، گریه‌ام می گرفت بی‌خودی، حالا نمی‌گیرد. حسنک کجایی؟ من گرسنه‌ام.

وقتی پدر الیاس مرد، چه خبر ناگهانی‌ای بود. انگار هزار نفر مرده بود. کسی نمی‌مرد آن روزها انگار. فقط پدر الیاس مرد. بس که پیر بود. انگار نباید می‌مرد. وقتی غلام سگی، طوبی را بی‌سیرت کرد چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامه‌ها انگار خبر نداشتند تا چاپ کنند. خبر غلام را چاپ کردند و ما انگار بلیط بخت‌آزمایی برده باشیم، خم شدیم روی روزنامه تا عکس غلام را ببینیم.

روضه می‌رفتم با مادرم و زن‌ها با صدای بلند گریه. زیر درخت‌های توی حیاط خانۀ میرزا. بعد با روضه‌خوان می‌رفتیم مجلس بعدی و باز مادرم گریه با همان روضه که تازه شنیده بود. من هم گریه می‌کردم. طوری که مادرم نبیند؛ نه به خاطر روضه، به خاطر مادرم که گریه می‌کرد. بعد خواهرم مرد. منیژه. سَر ِ زا رفت. پدرم انگار لیز خورد. نیفتاد امّا. تنها لیز خورد. من دیدم که لیز خورد. تنها یک قدم. لیز خورد؛ امّا خودش را نگه داشت. نیفتاد. مادرم امّا افتاد روی زمین، چادرش خاکی شد و ما خواب بودیم گمانم. من و مونس خواهرم.

انگار نمی‌ترسیدم آن روزها. از هیچ چیز. فقط از سگ‌ها می‌ترسیدم. رفیق زیاد داشتم. دوچرخه‌ام و تیله‌هام و رسول و درخت کُنار و عیدی و سینما مولن روژ. حالا می‌ترسم امّا. زیاد. از باد حتی. از باران حتی. از رادیو حتی. از کفش‌هام. از پیچ و مهره‌های ماشینم. از دندان‌هام و از همه بیشتر از بچه‌هام. مثل مرگ از این چیزها می‌ترسم.

زیاد می‌خندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمی‌خندم. خوب می‌شنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب می‌دیدم دیگران را. حالا نمی‌شنوم. نمی‌بینم.

بعد همه چیز سرعت گرفت. انگار با شلیک گلوله‌ای شروع مسابقه‌ای را اعلام کرده بودند. شروع کردیم به دویدن. هرکس نمی‌دوید زیر دست و پا له می‌شد. عباس له شد. رسول هم و عیدی. داغ بود زمین انگار. کف پاهامان می‌سوخت. بعضی‌ها انگار نمی‌سوخت. زمستان می‌سوختیم. تابستان می‌سوختیم؛ امّا همه‌اش می‌دویدیم. بعد تندتر باید می‌دویدیم. منظره‌ها از کنارمان مثل برق می‌گذشتند. کسی نگاه نمی‌کرد. بس که تند می‌دویدیم. بس که می‌ترسیدیم زیر دست و پا لگدکوب شویم. در یکی از این منظره‌ها پدرم مُرد. نگاه نکردم. عیدی مُرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمی‌شنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمی‌دیدمش؛ امّا صداش را خوب می‌شنیدم. گفت: “تندتر، تندتر!” رسول گفت: “صدای من رو نمی‌شنوی لامصب؟” گفتم: “چی؟” و رسول فرو رفت. انگار در چاهی. بعد مادرم مُرد. مونس بود امّا. هرچند برای من نبود انگار. مُرده بود انگار. بعد صداها همه محو شد. حتی صدای رؤیا. زنم. حتی صدای مادرم. بعد من خسته شدم. می‌دویدم امّا و زل زدم به اطراف که کسی نبود. تنها باد بود. می‌خورد به صورتم و جیغ کشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حتی.

حالا هر از گاهی، چیزی ـ انگار موجی، ماری، کِرمی ـ در کله‌ام می‌پیچد. می‌خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه و من خسته‌ام. از این موج‌ها و مارها و کرم‌ها. هربار با خودم می‌گویم این لعنتی آخری است. مثل مارهای دوش ضحاک. قطع می‌کنم که نیایند. می‌آیند باز. لعنت به کلمات. لعنت به نوشتن. لعنت به کسی که شلیک کرد و چرا تمام نمی‌شود این ماراتون نفس گیر؟ کجاست خط پایان؟ می‌خواهم بایستم. باید بایستم. باید متوقف شوم. باید بهترین کتاب هستی را بردارم. باید مقدس‌ترین داستان را بردارم و گوشه‌ای درنگ کنم. کجاست درنگ؟ چرا کسی یقه‌ام را نمی‌چسبد و نمی‌گوید: “بایست عوضی!؟ بازی تمام شد.” می‌خواهم بایستم و باز بخوانم آن کتاب را. آن داستان را که بهترین داستان تاریخ بشریت است. که زیباترین، انسانی‌ترین، مقدس‌ترین و معنادارترین متنی است که تا حالا خوانده‌ام. تا با خواندنش، بعد از سال‌ها، از ته دل سیر گریه کنم. آن جا که کبری کتابش را پیدا می‌کند. خیس. زیر درخت. از باران دیشب.

حسنک کجایی؟ من گرسنه‌ام.

مصطفی مستور

بهتر است زئوس صدایش کنم

 

قهرمان صداش می‌کردم. بغلش که می‌کردم انگار کوه را در آغوش گرفته باشم. صخره‌نورد شده بودم. سرم را یک سمت سینه‌اش می‌گذاشتم؛ دست می‌کشیدم روی سینۀ دیگرش. منتظر بودم بگوید هر آرزویی داری بگو تا برآورده‌اش کنم. رؤیا می‌گفت: « شبیه غول است، بهش بگو ای هماغوشی ما دیو در آغوش پری.» و می‌خندید، می‌گفتم: « غول چراغ جادوست.»

ساعت پنج صبح بیدار می‌شدم و می‌دیدم نیست. پتو را کنار می‌زدم. اگر صدای آب نمی‌آمد؛ یعنی توی حمام هم نبود. بلند می‌شدم اتاق ها و راهرو را می‌گشتم. می‌دیدم نشسته توی هال. بغلش می‌کردم. می گفت: «دیگه خوابم نمی‌بره. بریم صبحونه بخوریم.»

ولع داشت. چند مدل املت سفارش می‌داد و چای و قهوه و دست آخر هم آب پرتقال و عرق بهارنارنج و خاکشیر. چند تا خانه داشت. هر بار یک جا می‌رفتیم. گاهی به یک آپارتمان کوچک. گاهی به خانه‌باغی که همۀ درخت‌های لیمو و نارنجش را خودش کاشته بود و توی هر اتاقش یک تخت دونفره بود. دراز می‌کشیدم روی تخت. به سقف‌ها خیره می‌شدم. رنگ دیوارهای اتاق‌هاش، کاغذ دیواری‌هاش، فرش و کف پوش‌ها، آینه‌ها و قاب‌های معرق، قاب عکس‌های منظره تا پرتره‌هایی که معلوم بود یک دختر بچۀ دبیرستانی کشیده از خودش و پایینش را امضا کرده بلکه ماندگار شود. غلت می‌زدیم و روتختی‌های نخی و ساتن و پنبه‌ای را چروک می‌کردیم؛ دست آخر که سرمان سبک می‌شد و دراز می‌کشیدیم و چانه‌ام را می‌گذاشتم روی سینه‌اش و به حفرۀ چشم‌هاش خیره می‌شدم، می‌پرسید:«منو دوست داری؟» صداش شبیه طبل بود. منو دوست داری؟ سه ضربه بود که دل خالی‌ام را می‌لرزاند. می‌گفتم:«معلومه که دوستت دارم.» بعد دست می‌کشیدم روی پوست نرم و آبدارش، دستم لیز می‌خورد روی تنش. منتظر بودم بگوید فرمان‌بردارم سرورم هر آرزویی داری، برآورده می‌کنم.

پرنده بود. بی هوا می‌آمد. چشم روی هم می‌گذاشتی، می‌رفت. همین که خیز برمی داشتی بگیریش پر می‌کشید و نقطه می‌شد توی آسمان. آدم چطور با صدوپنجاه کیلو وزن می‌تواند پرنده باشد؟! توی دست نیاید و آزاد باشد؟!

می‌پرسید:« رؤیای تو چیه؟»

-« یه خونه رو به دریا. بشینم توی بالکنش قهوه بخورم و به رقص موج‌ها نگاه کنم.»

بعد می‌گفت:« اگه گفتی رؤیای من چیه؟»

می‌گفتم:«یه کلکسیون ماشین آنتیک.»

می‌خندید:«آفرین.»

زنگ می‌زد، می‌گفت:«آماده باش نیم‌ساعت دیگه میام دنبالت.» نیم‌ساعت بعد دم در بود. توی شلوغ‌ترین جای شهر می‌ایستاد. سر میدان جوری که می‌توانستیم کیوسک پلیس را ببینیم. بعد ویسکی را می‌ریخت توی لیوان کریستالی که از قبل با یخ پرش کرده بود و می‌گفت:«نشد واسه‌ت میز بچینم.» و می‌خندید و پشت بندش سیگار بهمن را روشن می‌کرد. صورت بی مویش سرخ می‌شد، پوست نرم آبدارش را می‌بوسیدم. می‌گفت:«آهنگ‌های خودتو بزار.» می‌گذاشتم. صدای ضبط را بلند می‌کرد. من می‌خواندم. لبم را می‌چسباندم روی صورتش، می‌کشیدم کنار لالۀ گوشش و روی گردن کلفتش. سرم را می‌گذاشتم روی بازوهای سنگ و سنگینش و شهر را دور می‌زدیم. حسابی که می‌گرفتش می‌رفتیم خانه.

دراز می‌کشیدم روی تن لختش. انگار که نشسته باشم روی قالیچۀ پرنده. می‌پرسید:«منو دوست داری؟» می‌گفتم:«خیلی.» پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد و پلک بی‌مژه‌اش را فشار می‌داد روی هم: « بابام سه تا زن گرفت. اولیش مادرم بود، از همه خوشگل‌تر. عموم هم سه تا زن داشت. پدربزرگم هم. پدرش هم.»

دستم را می‌سراندم روی تنش. پوستش مثل پوست بچه‌ها بود. نرم، آبدار و بدون مو. حتی یک تار مو هم نداشت. تلفنش زنگ می‌خورد. مدام، پیوسته، بی وقفه. «الو، بفرستینش. الو، فرستادمش. الو، نفرستش تا خبر ندادم. الو، رسید.» مکالماتش موجز بود. کوتاه، سریع و گنگ. تلفن را که قطع می‌کرد برمی‌گشت به من.

-«تو دست پختت خوبه؟ زن دوم بابام دست پختش خیلی خوب بود. واسه‌م غذا می‌پخت. می‌خواست دوستش داشته باشم واسه همین می‌پخت. مُرد. سرطان گرفت مُرد.» و دست می‌کشید روی پستان‌هام، زیر بغلم، زیر گلویم انگار که به دنبال چیزی می‌گشت پیداش نمی‌کرد، لبخند می‌زد.

قهرمان که می‌رفت تا چند روز سنگینی‌اش را حس می‌کردم. انگار سنگ روی کولم گذاشته باشند. انگار سنگ به پام بسته باشند. انگار سنگ توی دلم کاشته باشند. بارش را می‌گذاشت و پرواز می‌کرد. قبل از اینکه مرا بشناسد، می‌شناختمش. همۀ شهر می‌شناختنش. هیکل هیچکس به بزرگی و ورزیدگی او نبود. هیچ مردی بدن نرم و سفید و بی مویی جز او نداشت و هیچکس غیر از او بی ام دبلیوی زرشکی سوار نمی شد. هیچ غریبه‌ای نبود که مثل او به شهر ما آمده باشد و از همۀ ما اینجایی‌تر شود.

می‌پرسیدم:«کجایی هستی؟»

می‌گفت:« اهل همه جا. من همه جا خونه دارم. از جنوب تا شمال هر شهری که می‌بینی خونه دارم. من اهل همه جام. الان هوس کنم می‌رم ماسوله. دلم چشمۀ آب گرم بخواد میرم سرعین.»

-«کجا به دنیا اومدی؟»

:«انارستان. زمین‌های پدرم و پدربزرگم اونجاست. زن سوم پدرم چند هکتار از انارستان مهرش بود. خدا رحمتش کنه.»

-«اونجا چه شکلیه؟»

:«سرسبز. سرد. خشک. یادم نیست خیلی وقته نرفتم. من، برادرهای تنی و نا تنی‌ام، پسر عموهام همه مثل همیم اگه دعوا بشه سی چهل تا مرد می‌بینی که همه هم‌شکل و هم‌هیکلن.»

عکس پدرش را دیده بودم. چهارشانه و قد بلند مثل قهرمان؛ ولی سیبیل کلفتی داشت که کنار لبش تاب می‌خورد و ابروهای پرپشت و پیوسته.

:«بابا بزرگم خان بود. واسه همین بابام رو هر دختری که دست می‌ذاشت بهش می‌دادن. خدا رحمتش کنه.»

دستم را می‌گرفت و می‌بردم جلوی آینه برایم فیگور می‌گرفت؛ مثل همان عکس‌هایی که از مسابقاتش به در و دیوار زده بود. وقتی بدنش را برنز می‌کرد، آدم دیگری می‌شد. عضلات و رگ‌هایش بیرون زده بود؛ حتی رگ‌های پیشانی و چانه. بدنش را انگار از مرمر تراشیده بودند. دست‌هاش را مشت می‌کرد، عضلاتش از ساعد تا کتفش پله پله می‌زد بیرون. پاهاش تنۀ درختی بود پیچ وتاب خورده. انگشت‌هاش مثل ریشه محکم قفل شده بودند به زمین. بعد مرا می‌چسباند به خودش. موهام را روی یک شانه‌ام جمع می‌کرد، بینی‌اش را می‌برد لای موهام و نفس می‌کشید. «موهات چه بوی خوبی میده! آدم‌ها معمولاً موهاشون بوی گند میده.» دست می‌کشیدم روی عضلات شکمش که کمی چربی گرفته بود. «امسال مسابقه شرکت نمی کنی؟»

«نه، دیگه نوبت شاگردهام هست. من حالا فقط می‌خوام زندگی کنم.»

شنبه‌ها اول صبح ریاضی. یکشنبه‌ها عصر، آلوچه و قیصی. دوشنبه‌ها موهامو خرگوشی بباف بریم الاکلنگ سواری، چهارشنبه‌ها دیکته، پنجشنبه‌ها دو ساعت آخر ورزش. جمعه‌ها روز پیچیدن صدای دعای ندبه از تلویزیون، صبحانه نیمرو، ظهر قیله‌ماهی. غروبش باید هر طور باشد بزنی بیرون. از خانه، از کوچه، از محله، از خودت. قهرمان ولی روز نداشت. شب نداشت. ساعت نداشت دقیقه و عقربه نداشت. یک مسیر بود. شروع و پایان نداشت. این مسیر هم خط صاف نبود. مستقیم نمی رفت. شیب داشت به سمت آسمان، تهش گم بود توی ابرها. دستت را باید می‌گرفت خودش می‌بردت تا ببینی. دستش را که می‌گرفتم پینه بسته بود. کف دستش زخم بود از میلۀ هالتر، مثل صورت و سینه‌اش نرم نبود.

-«رژیم سخته؟ سه روز آخر که آب نمی‌خوری چکار می‌کنی؟»

:«احساس قدرت می‌کنم.»

-«وقتی می‌ری روی استیج احساس قدرت می‌کنی؟»

:«وقتی یه کاری رو می‌تونم انجام بدم و به خواست خودم نمی‌دم، احساس قدرت می کنم.»

-«تا حالا شده مجبور باشی کاری کنی که نمی‌خوای؟»

:«نه هیچکس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. من آدم خودمم. تو هم شبیه منی.»

-«شبیه تو؟ »

:«تو نمونۀ زنونۀ منی. انگار که بی نیازی. هیچی نمی‌خوای. همه چیز داری، همیشه داشتی، کم که نمیشه زیادم می‌شه؛ ولی یه برقی توی چشم‌هات هست که با من فرق داری. اسمت، اسمت هم مال تو نیست تو خاص هستی مثل خودم. اسمت یه چیز دیگه‌ست نه این که مامان بابات روت گذاشتن.»

-«تو چی صدام می زنی؟»

:«من اسمت رو گذاشتم احساس.»

من نگفتم که در دلم قهرمان صداش می‌کنم. وقت‌هایی که با ماشین‌های لوکس و رنگارنگش به دنبالم می‌آمد، وقت‌هایی که کارتش را می‌داد و من پیاده می‌شدم می‌رفتم یک لباس‌خواب جدید می‌خریدم برای آن شبمان و می‌دانستم اگر جای لباس‌زیر فروشی بروم بنگاه املاک کنارش و کارت را بکشم هم می‌توانم هر چه بخواهم، بخرم.

«الو الان میام. الو داری میای؟ الو رسیدی؟ الو من پایینم. الو منتظرم. الو من اینجام.» و وقتی کنارم بود، کاملاً حضور داشت. تلفنش را جواب نمی‌داد. هیچ خرید و فروشی در کار نبود. اگر لنجی غرق می‌شد، آتش می‌گرفت یا مصادره می‌شد هم مهم نبود. من سوار قالیچۀ پرنده بودم. میان ابرها درست وسط آسمان. همان جا که جک روی آخرین شاخۀ لوبیای سحرآمیز ایستاده بود و قلعۀ غول را می‌دید.

پیش از آن که قهرمان، قهرمان شود، قبل از آنکه تجارت کند و حتی قبل‌تر از آن که قهرمان بدنسازی شود، ارتشی بود. مو هم داشت، مثل همۀ مردها. روی بدن و سر و صورتش مو بود. نه از آن موهای کلفت و وز و گره خورده. از آن موهای خرمایی نرم که روی پوست سرخ و سفیدش را می‌پوشاند. جوان بود؛ البته حالا هم چون هیچ موی سفیدی ندارد، جوان است. اصلاً هیچ مویی ندارد که بشود سنش را تخمین زد.

یک‌روز وسط پست دادن‌ها، بعد از پایان یک جنگ که هیچ پیروزی نداشت، مدتی بعد از خاک کردن هم‌رزمانش بیدار می‌شود. یک‌روز درست مثل همۀ روزها؛ همۀ روزهایی که گذشتند. همۀ روزهایی که می‌آیند و امروز. متوجه می‌شود موهایش دارد، می‌ریزد. از صورت، تن و حتی سر و ابرو و مژه. دکترها، همان‌هایی که اینقدر درس خوانده‌اند که همیشه عصبانی هستند، می‌گویند که مریض شده است. یک سرطان که هر کسی نمی‌گیرد. یک سرطان که مال خود قهرمان است. چیزی مثل عوارض جنگ. مثل شیمیایی شدن، موجی شدن، قطع عضو. ارتش نمی‌تواند هزینه‌های درمانش را بپردازد. در عوض یک شب، یک شب مثل همۀ شب‌هایی که از خوشحالی دلمان نمی خواست خورشید طلوع کند و شب‌های بیشتری که از شدت غم آرزو می‌کردیم، صبح را نبینیم و مثل همۀ شب‌هایی که بی‌خیال حال ما می‌خواهند، بیایند؛ ارتقاءِ درجه می‌گیرد. پیش از موعد بازنشسته می‌شود. در سی سالگی. می‌نشیند خانه و ریختن موهایش را می‌بیند پیش از سفید شدن.

خودش گفته بود که تنها در خانه تن سنگینش را به این طرف و آن طرف می‌خزانده. اینقدر نا نداشته که روی پا بایستد. خودش را هر چند ساعت می‌کشانده تا زیر دوش وَ گُه و موهای از ریشه سست شده و درد و مرض را زیر آب داغ می‌شسته. داغی آب پوستش را سرخ می‌کرده و می‌سوزانده است. پوست انداخته. قهرمان هر بار که از زیر دوش بیرون می‌آمد، بیشتر زئوس می شد.

گفت:«من شبیه هرکولم.»

روی شکمش نشسته بودم که گفتم:«نه، زئوسی.»

چشم‌هایش را بست. سه ضربه به طبل بود وقتی تکرار کرد. « زئوس…. زئوس…. زئوس خوشم میاد از این اسم.»

در خاطراتش همیشه تنها بود. یک بار عکس زنش را نشانم داد. من می‌دانستم زنش است. زنی معمولی مثل همۀ زن‌هایی که در خیابان هستند. با مانتوی مشکی، با کفش ته صاف و موهای وز خوردۀ رنگ شده بین درختان باغ. گفت: «خواهرم است.» به پسرش هم می‌گفت خواهرزاده.

-«کجا هستن؟»

:«شهرمون. من براشون پول می‌فرستم. خیلی وقته ندیدمشون.»

-«دلت تنگ شده براشون؟ عید برو بهشون سر بزن.»

:«نمی‌تونم برم. کار دارم.»

صدای رعد و برق می‌پیچید. من می‌پرسیدم:« باران می‌آید؟»

می‌گفت:«نه نمی‌آید، امروز روزش نیست.»

-«سه ماه است هیچ جنس جدیدی وارد کشور نشده جنگ می‌شود؟»

:«نه.»

-«مردم نمی‌ریزند توی خیابان؟»

:«نه، چند انبار را خالی می‌کنند. جنس‌هاش را می‌ریزند توی بازار سه برابر قیمت، همه چیز مثل قبل پیش می‌رود.»

-«دلار گران‌تر می‌شود؟»

:« اول گران‌تر می‌شود تا قیمت‌ها بالاتر برود، بعد اعلام می‌کنند همان قیمت قبل است؛ ولی همه چیز گران می‌ماند.»

قهرمان زنگ زد. نیم ساعت بعد من آماده بودم. سوار یک تویوتا لندکروز سیاه براق توی کوچه منتظرم بود. پوست بی مویش زیر آفتاب ظهر می‌درخشید. عینک دودی و کلاه گذاشته بود. خیابان خلوت‌تر از نیمه‌شب بود. راند تا جادۀ ساحلی. کنار دریا را گرفت و از شهر خارج شدیم. رسیدیم به جایی که آسفالت هم تمام می‌شد. توی ماسه‌های ساحل راند. گفت:«آهنگ‌های خودت رو بزار.» من زیر لب با خواننده می‌خواندم و به خورشید نگاه می‌کردم که الو گرفته بود و می‌خواست خودش را توی آب بیاندازد. رسیدیم به یک خانۀ تنها. ریموت در را زد و ماشین را پارک کرد بین تمام ماشین‌هایی که توی این سه سال با آن‌ها به دنبالم می‌آمد. رفتیم طبقۀ چهارم. خانه شبیه هیچ کدام از خانه‌های قهرمان نبود. یک اتاق داشت و یک تخت دونفره. با کاغذ دیواری و هیچ قابی. پردۀ سفید توری را کنار زد و در تراس را باز کرد. یک میز کوچک بود و صندلی گهواره‌ای. نشستم روی صندلی. خورشید داشت تن سرخش را به آب می‌زد.

گفت:« هنوز هم دلت قهوه می‌خواد یا برات ویسکی بیارم؟»

 

فاطمه زنده‌بودی

فرهنگ گهوارۀ تمدن است

 درست است که میدان جنبش و گسترش اندیشۀ انسان در مرزهای هرگونه بینش، فلسفه یا ایدئولوژی و ایمانی  تنگ تر می‌شود، همچنین گستاخی، سرکشی و خودرأیی در برابر حکومت‌های خودکامه، کرداری است پسندیده که راه مردم‌سالاری را هموار می‌کند. هرچند که آزادی، به‌ویژه آزادی در اندیشه و آشگار ساختن ِ آن در خور ستایش است؛ ولی ما دست‌کم نیاز به پذیرفتن ِ ارزش‌های فرهنگی داریم که ما را در همآهنگ ساختن تراوش اندیشه‌های نوین و سامان کشوری، یاری کند. دیگر اینکه ما به بینش ِ ویژه‌ای نیازمندیم که انبوه مردم بتوانند با آن جهان‌بینی بهتر به زندگانی بنگرند تا همگان پایدارتر به یکدیگر پیوند داشته باشند؛ یعنی ما تنها در پیوند و پیوستگی به یکدیگر می‌توانیم به آرمانمان که آزادی است برسیم، رها شدن ما از یکدیگر گسستگی پیوند ِ ما با آزادی است.

برای اینکه ما بتوانیم از گفتگو با یکدیگر بیشتر بهره بگیریم، باید هستۀ واژگانی که در یک همپرسی به کار می‌رود، برای سخنگویان به روشنی شناسایی شده باشد. هنگامی ما می‌توانیم در مورد ارزش‌های پدیده‌ای با یکدیگر همپرسی کنیم که ساختار آن پدیده برای ما یگانه باشد نه اینکه هر کس از آن پدیده در پندار ِ خود برداشتی دیگر داشته باشد. برخی از روشنفکران برای دو پدیدۀ گوناگون، یک واژه یا برای یک پدیده دو نام را که هسته‌ای یکسان ندارند، به کار می‌برند. آن‌ها زمان درازی با دیگر کسان گفتگو یا شاید جدال می‌کنند، کتاب‌ها می‌نویسند و خود را به آب و آتش می‌زنند؛ ولی نه خود و نه کسانی که با آن‌ها در ارتباط هستند به درستی ویژ گی‌های آن پدیده‌ها را می‌شناسند. برای نمونه، مفهوم واژۀ فرهنگ را در گفتار، نوشتار و در ذهن خود با پدیدۀ تمدن برابر می‌پندارند. برخی دیگر از روشنفکران دو مفهومِ فرهنگ و تمدن را دو پدیدۀ هم‌بند و به هم پیوسته می‌دانند. روشن نبودن ارزش‌های واژه‌ها در بینش انسان، برگزیدن راه درست یا برداشت ِ درست را دشوار می‌سازد.

وقتی ما از پدیده‌ای سخن می‌گوییم که به گمان خود آن‌ را می‌شناسیم؛ ولی به درستی نمی‌دانیم که چه ویژگی‌هایی در آن پدیده گنجانده شده است چگونه می‌توانیم از واژه‌هایی که می‌توانند در ذهن هر شنونده برداشت دیگری را به جای بگذارند، بهره‌برداری کنیم. ما باید کارکرد یا ویژگی‌های چیزی را که می‌جوییم، می‌ستاییم، می‌پذیریم و می‌پنداریم، به خوبی بشناسیم تا نه خود و نه دیگران به کژپنداری دچار نشویم.

تمدن، به سخنی کوتاه یعنی آگاهی و دانش سازندگی و کاربرد فرآورده‌های آن‌ها. کاربرد بن‌مایه های هستی مانند فلزها، چوب‌ها، بافته‌ها و سنگ‌ها برای زیستن و به‌زیستن نشانه‌های تمدن است. ساختن یک بنای بزرگ، نشانِ داشتن آگاهی از دانش و داشتن ابزارهایی همساز با ساختار می‌باشد. بناهای کهن بسان اهرام مصر، تخت‌جمشید، دیوارچین و ویرانه‌های دیگر، باستانی تمدنی را برما آشکار می‌سازند که امروز از پیشرفت باز مانده و به زبانی، خاموش یا مرده اند. بیشتر شهرهای بزرگ جهان امروز نشان از تمدن زنده‌ای دارند که در همۀ جهان گسترش یافته است. جاده‌ها، انرژی الکتریکی، تلفن، خودرو، تراکتور، فرودگاه و… همه وهمه از تمدن زندۀ اروپا سرچشمه گرفته‌اند؛ آنچه که در ژاپن هم ساخته و پرداخته می‌شود برآمده از تمدن ژاپنی‌ها نیست و از تمدن اروپا گرفته شده است

فرهنگ، تراوش اندیشۀ خردمندان ِ هر مردمی است که بازده آن را هم می‌توان در تمدن‌ها دید؛ ولی بیشتر در درون بینش مردمان نگاشته شده و پنهان است. جهان‌بینی، پندارها، گمان‌ها و اندیشه‌های مردم نسبت به آفرینش جهان هستی، نشان فرهنگ آن‌ها است. پیشرفت دانش و کشف پدیده‌های ناشناخته، از فرهنگ آن مردمی سرچشمه می‌گیرد که خود جوینده باشند نه این که خود را عبدِ خالقی قادر و قهار بدانند. تمدن را می‌توان خرید؛ ولی فرهنگ باید از درون خود مردم تراوش کند. اشاره به چند نمونه، تفاوت تمدن و فرهنگ را روشن تر می‌کند. هرم‌های بزرگ مصر که گور خدایان هستند، نشان تمدن باشکوه آن مردمی است که در آن زمان می‌زیسته‌اند. امید به زندگی دوبارۀ فرعون‌ها که خدایان آن‌ها بودند، نشان بینش فرهنگ آن مردم است که آن را در مومیایی کردن این مردگان می‌توان یافت. پستی یا پیشرفتگی فرهنگی را تنها در بینش یا جهان‌بینی مردم می‌توان جستجو کرد و اندیشه‌های کهن در سامان کشورآرایی، بنداده‌ها، واژه‌ها و جهان‌بینی پیشینیان نگاشته شده است. درعربستان و دیگر کشوهای مسلمان، ساختمان‌های باشکوهی برای مسجدها ساخته شده است. فن و ساختار ِ مسجدها نشان‌های تمدنی هستند که در آن کشورها، به کار رفته‌اند. این که مردمی در این ساخته‌ها بندگی برای الله را بجا می‌آورند، نشان از بینش یا ایمان آن‌هاست. فن سازندگی امامزاده‌ها با گنبدهای زرین از هنر یا تمدن مردم است و دخیل بستن به آن امامزاده‌ها از عقیده‌های شیعه‌پروران یا فرهنگ آن‌هاست.

خردمند می‌تواند تمدن پیشرفته را در شکوه معبدها و پسماندگی فرهنگی را در معبود مردم به روشنی ببیند و نیز می‌تواند در ویرانۀ بنداده‌ها، سرگذشت‌های تاریخی و شکوه فرهنگی مردمی را پیدا کند که شاید از آن‌ها کمتر تمدنی جوشان بر جای مانده باشد. اگر بتوان تفاوت این دو واژه را خیلی کوتاه بیان کرد باید گفت که فرهنگ پیشرفته، مردم را به پیش بردن و گستردن تمدن برمی‌انگیزد؛ ولی پیشرفت هر تمدن نشان پیشرفت فرهنگی نیست. مردمی که از مدرن‌ترین فرآورده‌های فناوری برخوردارند؛ یعنی از تمدن پیشرفتۀ جهان سود می‌برند. اگر آن‌ها بینش پسمانده‌ای داشته باشند، نشانی نیست که دور سنگ سیاهی نگردند و میلیون‌ها گوسپند را قربانی نکنند. در هند، مردمی که از تمدن پیشرفته‌ای برخوردارند معبدهایی ساخته‌اند که چشم را خیره می‌کند؛ ولی پسماندگی فرهنگی آن‌ها در معبود آن مردم آشکار می‌گردد. معبود آن‌ها موش‌هایی هستند که در آن معبدهای با شکوه عبادت می‌شوند. می‌توان گفت: آن مردم فرهنگی از خود ندارند بلکه فرهنگ آن‌ها با عقیده‌هایی پست و خردسوز خاکستر شده است. شاید تمدن آن مردم خاموش نباشد؛ ولی فرهنگ آن‌ها در آن معبدها به خاک سپرده شده است.

تمدن‌های پیشین همگی یا مرده‌اند یا در خاموشی فرو رفته‌اند. تمدنی که امروز در راه گسترش و زایندگی است؛ تمدن زنده‌ای است که کم و بیش در همۀ جهان پخش می‌شود. نشانه‌های این تمدن را می‌توان در شهرها و خانه‌های مردمان سرزمین‌های گوناگون دید؛ ولی باید دانست که بیشترین این تمدن، از فرهنگ مردمان همان سرزمین‌ها تراوش نکرده است. بینش‌های پسمانده، از دیدگاه دانش امروز رسوا شده‌اند؛ ولی سنجه‌های این بینش‌ها هنوز در جان اجتماع کارآیی خود را دارند. نشانه‌های آن‌ها را می‌توان در شیوۀ حکومتی هر کشوری دید. هیچگاه در کشورهای اسلامی سامان دموکراسی نمی‌تواند برگزار شود؛ مگر آن که پستی و زشتیِ احکام شریعت اسلامی در آگاه‌بود ِ مردم پذیرفته شود؛ حتی یک مسلمان هراندازه هم که مدرن زندگی کند، کراوات ببندد یا کنار دریا آفتاب بگیرد، نمی‌تواند مفهوم دموکراسی را به کردار بپذیرد. کسی که به عقیده‌ای ایمان دارد، هرگز نمی‌تواند در مورد پدیده‌های هستی، آزادانه بی‌اندیشد؛ چون چشمۀ خرد در درون او خشکیده و عقیده‌اش بر اندیشه‌اش حاکم است. او با فرهنگ هر مردمی در ستیز است؛ چون عقیده در هر کسی بسان سنگ سخت، خشک و نازا است. ولی فرهنگ که از اندیشه‌ها تراوش می‌کند، پیوست در زایندگی و رویندگی دارد.

تمدن را می‌توان خرید، فروخت، وارد کرد، صادر کرد، دزدید، غارت کرد، سوخت و ازبین برد؛ ولی فرهنگ در درون بینش و در منش انسان‌ها پنهان است. فرهنگ فرآوردۀ هزاره‌هاست و نمی‌توان آن را خرید، فروخت یا دزدید؛ ولی می‌توان آن را با عقیده‌ای آلوده کرد، تا آن فرهنگ چشمۀ زایندگی خود را فراموش کند، آنگاه خودبخود خاموش می‌شود. اگر مردمی دیدگاهی پسمانده داشته باشند و عقیده‌ای جای آن دیدگاه را پر کند، آن‌ها با آن عقیده مشکلی نخواهند داشت، شاید هم بتوانند با آن عقیده پیشرفت داشته باشند؛ ولی بدبخت مردمی هستند که دارای فرهنگی پیشرفته باشند و فرهنگ آن‌ها با عقیده‌ای پست آلوده شود. آن مردم زشتی‌ها و پستی‌های آن عقیده را با زیبایی‌های فرهنگ سرکوب شدۀ خود پنهان می‌کنند تا هم خود شرمسار نباشند و هم دیگران را فریب دهند.

از آنجا که درونمایۀ پدیده‌های ” فرهنگ و تمدن” در ذهن برخی از روشنفکران نارسا است، شناسایی و بررسی بیشتر آن‌ها هم در مورد فرهنگ و تمدن اروپا نادرست و بی پایه است. برای نمونه، اینگونه روشنفکران می‌پندارند: چون در اروپا دانش ابزارسازی پیشرفت کرده است، به همراه دانش، فرهنگ مردم هم بالا رفته و در برآیند کلیسای مسیحی با اندیشۀ دانشمندان دگرگون و نو شده است. آن‌ها از این پندار نادرست برداشتی دارند که سامان دموکراسی در جامعۀ اروپا، پی‌آینده پیشرفت تمدن، دانش ابزارسازی است. این تاریک‌اندیشان از آشفتگی ذهن خود گمان دارند که کلیسای مسیحی در اروپا همگام با مردم به بینش دموکراسی رسیده است. این کوراندیشان با برداشت‌های بی اساس خود گمان دارند که در ایران هم بینش اسلامی در مردم، با پیشرفت تکنیک و دانش ابزارسازی، بالا خواهد رفت و روزی هم اسلام احکام جهاد را فراموش و اندیشه‌های دیگران را ستایش می‌کند و مردم آرام آرام به دموکراسی می‌رسند.

این‌گونه کسان اگر کوراندیش نباشند، ناآگاه هستند. چون دانش از هنگامی در اروپا پیشرفت کرد که اندیشمندانی زنجیرهای عقاید را پاره کردند و اندیشه‌های خود را در ورای مرزهای مسیحیت گسترش دادند. کلیسا صدها سال با این اندیشمندان ِ گستاخ جنگیده، با آن‌ها بسان اسلام جهاد کرده و برخی از آن‌ها را زنده زنده در آتش سوزانده است. دانش هرگز در تنگنای مسیحیت پیشرفتی نداشته و نخواهد داشت. کشف نیروها و سرزمین‌های ناشناخته، بدون شکستن تاریک‌خانۀ دیدگاه ِ مسیحی ناشدنی بوده است. بالأخره اندیشمندان و فیلسوف‌های اروپا توانسته‌اند مسیحیت را نقد کنند وپستی و کاستی‌های آن را برای زندگی امروز بر روشنفکران آشکار سازند. آن‌ها جهان‌بینی خود را بر بنیاد اندیشه و فلسفۀ  خاموش یونان بنا نهاده‌اند.

آنچه که امروز به نام دموکراسی در اروپا به کار گرفته می‌شود، فرآوردۀ احکام انسان‌ستیز ِ مسیحی نیست؛ بلکه بازتاب نوزایی فلسفۀ کهن یونان است. تفاوت روشنفکران اروپا در دویست الی سیصدسال پیش با روشنفکران ایران در این است که آن‌ها کوشیده‌اند تا جهان‌بینی خود را از تاریک‌خانۀ مسیحیت بیرون بیاورند تا بتوانند پدیده‌های هستی را به راستی بشناسند؛ ولی روشنفکران ما در تلاش هستند که نگرش ِ خود را در سیاهچال شریعت اسلامی مدفون کنند که دیگر نیازی به بررسی پدیده‌های هستی نداشته باشند. درست است که هنوز کلیسا در سامان اروپا زورآوری می‌کند؛ ولی کلیسا بر مردم حکومت نمی کند. شاید بتوان گفت که هنوز اندیشۀ مردم در مهار کلیسا است نه کردار و خواسته‌های مردم. و گرنه کلیسای مسیحی در همان مرداب عقیده‌های پست و پوسیده‌ای فرو رفته است که چهارصدسال پیش داشته و به کردار می‌تواند حتی پسمانده‌تر از حکومت اسلامی باشد.

به درستی باید گفت که در مسیحیت حکم جهاد، زمانی برای کشتار دگراندیشان کاربرد داشته؛ ولی در عقیدۀ آن‌ها چنین حکمی وجود ندارد. دیگر این که مسیحیت احکامی ندارد که از سرآغاز تا سرانجام جاودان باشند. برای کلیسای مسیحی مردم بسان گوسفندان هستند که باید از چوپان خود پیروی کنند. مردم مسیحی اجازۀ اندیشیدن را در ورای اوامر کلیسای خود ندارند. والیان کلیسا دکان‌داران مسیحیت هستند؛ ولی اجازۀ اندیشیدن دارند. روشنفکرانی که بر این گمانند عقیدۀ کلیسای مسیحی به دنبال پیشرفت دانش، بازاندیشی و نوسازی شده است، بهتر است که یک روز یکشنبه با دو چشم باز، بدون پندارهایی که خرد آن‌ها را درهم شکسته است، از یک کلیسا بازدید کنند، شاید در این دیدار بیشتر از کتاب‌های تئوری خود آگاهی پیدا کنند.

تمدن اروپا، تمدن زنده و پیشرفت دانش، برآمده از گسستن و رهایی اندیشه‌های خردورز از تنگنای مسیحیت است. کاستی، کوتاه‌فکری، پول‌پرستی و مردم‌ستیزی حکومت‌های این کشورها، برآیند زور ورزی عقیدۀ مسیحی است که هنوز زمینۀ  اندیشۀ مردم را آلوده می‌سازد و این آلودگی، اندیشۀ مردم را از به‌نگری باز می‌دارد.

 

مهران شمشیری

تاکنون جستارهای بسیاری از من با نام مستعار مردو آناهید«Mardu Anahid» در فضای مجازی و دیگر رسانه‌ها و تارنماهای گوناگون منتشر شده‌اند که برخی از آنها هنوز یافتنی هستند.

در این رسانه با نام مهران شمشیری می نویسم.