بهتر است زئوس صدایش کنم
قهرمان صداش میکردم. بغلش که میکردم انگار کوه را در آغوش گرفته باشم. صخرهنورد شده بودم. سرم را یک سمت سینهاش میگذاشتم؛ دست میکشیدم روی سینۀ دیگرش. منتظر بودم بگوید هر آرزویی داری بگو تا برآوردهاش کنم. رؤیا میگفت: « شبیه غول است، بهش بگو ای هماغوشی ما دیو در آغوش پری.» و میخندید، میگفتم: « غول چراغ جادوست.»
ساعت پنج صبح بیدار میشدم و میدیدم نیست. پتو را کنار میزدم. اگر صدای آب نمیآمد؛ یعنی توی حمام هم نبود. بلند میشدم اتاق ها و راهرو را میگشتم. میدیدم نشسته توی هال. بغلش میکردم. می گفت: «دیگه خوابم نمیبره. بریم صبحونه بخوریم.»
ولع داشت. چند مدل املت سفارش میداد و چای و قهوه و دست آخر هم آب پرتقال و عرق بهارنارنج و خاکشیر. چند تا خانه داشت. هر بار یک جا میرفتیم. گاهی به یک آپارتمان کوچک. گاهی به خانهباغی که همۀ درختهای لیمو و نارنجش را خودش کاشته بود و توی هر اتاقش یک تخت دونفره بود. دراز میکشیدم روی تخت. به سقفها خیره میشدم. رنگ دیوارهای اتاقهاش، کاغذ دیواریهاش، فرش و کف پوشها، آینهها و قابهای معرق، قاب عکسهای منظره تا پرترههایی که معلوم بود یک دختر بچۀ دبیرستانی کشیده از خودش و پایینش را امضا کرده بلکه ماندگار شود. غلت میزدیم و روتختیهای نخی و ساتن و پنبهای را چروک میکردیم؛ دست آخر که سرمان سبک میشد و دراز میکشیدیم و چانهام را میگذاشتم روی سینهاش و به حفرۀ چشمهاش خیره میشدم، میپرسید:«منو دوست داری؟» صداش شبیه طبل بود. منو دوست داری؟ سه ضربه بود که دل خالیام را میلرزاند. میگفتم:«معلومه که دوستت دارم.» بعد دست میکشیدم روی پوست نرم و آبدارش، دستم لیز میخورد روی تنش. منتظر بودم بگوید فرمانبردارم سرورم هر آرزویی داری، برآورده میکنم.
پرنده بود. بی هوا میآمد. چشم روی هم میگذاشتی، میرفت. همین که خیز برمی داشتی بگیریش پر میکشید و نقطه میشد توی آسمان. آدم چطور با صدوپنجاه کیلو وزن میتواند پرنده باشد؟! توی دست نیاید و آزاد باشد؟!
میپرسید:« رؤیای تو چیه؟»
-« یه خونه رو به دریا. بشینم توی بالکنش قهوه بخورم و به رقص موجها نگاه کنم.»
بعد میگفت:« اگه گفتی رؤیای من چیه؟»
میگفتم:«یه کلکسیون ماشین آنتیک.»
میخندید:«آفرین.»
زنگ میزد، میگفت:«آماده باش نیمساعت دیگه میام دنبالت.» نیمساعت بعد دم در بود. توی شلوغترین جای شهر میایستاد. سر میدان جوری که میتوانستیم کیوسک پلیس را ببینیم. بعد ویسکی را میریخت توی لیوان کریستالی که از قبل با یخ پرش کرده بود و میگفت:«نشد واسهت میز بچینم.» و میخندید و پشت بندش سیگار بهمن را روشن میکرد. صورت بی مویش سرخ میشد، پوست نرم آبدارش را میبوسیدم. میگفت:«آهنگهای خودتو بزار.» میگذاشتم. صدای ضبط را بلند میکرد. من میخواندم. لبم را میچسباندم روی صورتش، میکشیدم کنار لالۀ گوشش و روی گردن کلفتش. سرم را میگذاشتم روی بازوهای سنگ و سنگینش و شهر را دور میزدیم. حسابی که میگرفتش میرفتیم خانه.
دراز میکشیدم روی تن لختش. انگار که نشسته باشم روی قالیچۀ پرنده. میپرسید:«منو دوست داری؟» میگفتم:«خیلی.» پیشانیاش را ماساژ میداد و پلک بیمژهاش را فشار میداد روی هم: « بابام سه تا زن گرفت. اولیش مادرم بود، از همه خوشگلتر. عموم هم سه تا زن داشت. پدربزرگم هم. پدرش هم.»
دستم را میسراندم روی تنش. پوستش مثل پوست بچهها بود. نرم، آبدار و بدون مو. حتی یک تار مو هم نداشت. تلفنش زنگ میخورد. مدام، پیوسته، بی وقفه. «الو، بفرستینش. الو، فرستادمش. الو، نفرستش تا خبر ندادم. الو، رسید.» مکالماتش موجز بود. کوتاه، سریع و گنگ. تلفن را که قطع میکرد برمیگشت به من.
-«تو دست پختت خوبه؟ زن دوم بابام دست پختش خیلی خوب بود. واسهم غذا میپخت. میخواست دوستش داشته باشم واسه همین میپخت. مُرد. سرطان گرفت مُرد.» و دست میکشید روی پستانهام، زیر بغلم، زیر گلویم انگار که به دنبال چیزی میگشت پیداش نمیکرد، لبخند میزد.
قهرمان که میرفت تا چند روز سنگینیاش را حس میکردم. انگار سنگ روی کولم گذاشته باشند. انگار سنگ به پام بسته باشند. انگار سنگ توی دلم کاشته باشند. بارش را میگذاشت و پرواز میکرد. قبل از اینکه مرا بشناسد، میشناختمش. همۀ شهر میشناختنش. هیکل هیچکس به بزرگی و ورزیدگی او نبود. هیچ مردی بدن نرم و سفید و بی مویی جز او نداشت و هیچکس غیر از او بی ام دبلیوی زرشکی سوار نمی شد. هیچ غریبهای نبود که مثل او به شهر ما آمده باشد و از همۀ ما اینجاییتر شود.
میپرسیدم:«کجایی هستی؟»
میگفت:« اهل همه جا. من همه جا خونه دارم. از جنوب تا شمال هر شهری که میبینی خونه دارم. من اهل همه جام. الان هوس کنم میرم ماسوله. دلم چشمۀ آب گرم بخواد میرم سرعین.»
-«کجا به دنیا اومدی؟»
:«انارستان. زمینهای پدرم و پدربزرگم اونجاست. زن سوم پدرم چند هکتار از انارستان مهرش بود. خدا رحمتش کنه.»
-«اونجا چه شکلیه؟»
:«سرسبز. سرد. خشک. یادم نیست خیلی وقته نرفتم. من، برادرهای تنی و نا تنیام، پسر عموهام همه مثل همیم اگه دعوا بشه سی چهل تا مرد میبینی که همه همشکل و همهیکلن.»
عکس پدرش را دیده بودم. چهارشانه و قد بلند مثل قهرمان؛ ولی سیبیل کلفتی داشت که کنار لبش تاب میخورد و ابروهای پرپشت و پیوسته.
:«بابا بزرگم خان بود. واسه همین بابام رو هر دختری که دست میذاشت بهش میدادن. خدا رحمتش کنه.»
دستم را میگرفت و میبردم جلوی آینه برایم فیگور میگرفت؛ مثل همان عکسهایی که از مسابقاتش به در و دیوار زده بود. وقتی بدنش را برنز میکرد، آدم دیگری میشد. عضلات و رگهایش بیرون زده بود؛ حتی رگهای پیشانی و چانه. بدنش را انگار از مرمر تراشیده بودند. دستهاش را مشت میکرد، عضلاتش از ساعد تا کتفش پله پله میزد بیرون. پاهاش تنۀ درختی بود پیچ وتاب خورده. انگشتهاش مثل ریشه محکم قفل شده بودند به زمین. بعد مرا میچسباند به خودش. موهام را روی یک شانهام جمع میکرد، بینیاش را میبرد لای موهام و نفس میکشید. «موهات چه بوی خوبی میده! آدمها معمولاً موهاشون بوی گند میده.» دست میکشیدم روی عضلات شکمش که کمی چربی گرفته بود. «امسال مسابقه شرکت نمی کنی؟»
«نه، دیگه نوبت شاگردهام هست. من حالا فقط میخوام زندگی کنم.»
شنبهها اول صبح ریاضی. یکشنبهها عصر، آلوچه و قیصی. دوشنبهها موهامو خرگوشی بباف بریم الاکلنگ سواری، چهارشنبهها دیکته، پنجشنبهها دو ساعت آخر ورزش. جمعهها روز پیچیدن صدای دعای ندبه از تلویزیون، صبحانه نیمرو، ظهر قیلهماهی. غروبش باید هر طور باشد بزنی بیرون. از خانه، از کوچه، از محله، از خودت. قهرمان ولی روز نداشت. شب نداشت. ساعت نداشت دقیقه و عقربه نداشت. یک مسیر بود. شروع و پایان نداشت. این مسیر هم خط صاف نبود. مستقیم نمی رفت. شیب داشت به سمت آسمان، تهش گم بود توی ابرها. دستت را باید میگرفت خودش میبردت تا ببینی. دستش را که میگرفتم پینه بسته بود. کف دستش زخم بود از میلۀ هالتر، مثل صورت و سینهاش نرم نبود.
-«رژیم سخته؟ سه روز آخر که آب نمیخوری چکار میکنی؟»
:«احساس قدرت میکنم.»
-«وقتی میری روی استیج احساس قدرت میکنی؟»
:«وقتی یه کاری رو میتونم انجام بدم و به خواست خودم نمیدم، احساس قدرت می کنم.»
-«تا حالا شده مجبور باشی کاری کنی که نمیخوای؟»
:«نه هیچکس نمیتونه منو مجبور به کاری کنه. من آدم خودمم. تو هم شبیه منی.»
-«شبیه تو؟ »
:«تو نمونۀ زنونۀ منی. انگار که بی نیازی. هیچی نمیخوای. همه چیز داری، همیشه داشتی، کم که نمیشه زیادم میشه؛ ولی یه برقی توی چشمهات هست که با من فرق داری. اسمت، اسمت هم مال تو نیست تو خاص هستی مثل خودم. اسمت یه چیز دیگهست نه این که مامان بابات روت گذاشتن.»
-«تو چی صدام می زنی؟»
:«من اسمت رو گذاشتم احساس.»
من نگفتم که در دلم قهرمان صداش میکنم. وقتهایی که با ماشینهای لوکس و رنگارنگش به دنبالم میآمد، وقتهایی که کارتش را میداد و من پیاده میشدم میرفتم یک لباسخواب جدید میخریدم برای آن شبمان و میدانستم اگر جای لباسزیر فروشی بروم بنگاه املاک کنارش و کارت را بکشم هم میتوانم هر چه بخواهم، بخرم.
«الو الان میام. الو داری میای؟ الو رسیدی؟ الو من پایینم. الو منتظرم. الو من اینجام.» و وقتی کنارم بود، کاملاً حضور داشت. تلفنش را جواب نمیداد. هیچ خرید و فروشی در کار نبود. اگر لنجی غرق میشد، آتش میگرفت یا مصادره میشد هم مهم نبود. من سوار قالیچۀ پرنده بودم. میان ابرها درست وسط آسمان. همان جا که جک روی آخرین شاخۀ لوبیای سحرآمیز ایستاده بود و قلعۀ غول را میدید.
پیش از آن که قهرمان، قهرمان شود، قبل از آنکه تجارت کند و حتی قبلتر از آن که قهرمان بدنسازی شود، ارتشی بود. مو هم داشت، مثل همۀ مردها. روی بدن و سر و صورتش مو بود. نه از آن موهای کلفت و وز و گره خورده. از آن موهای خرمایی نرم که روی پوست سرخ و سفیدش را میپوشاند. جوان بود؛ البته حالا هم چون هیچ موی سفیدی ندارد، جوان است. اصلاً هیچ مویی ندارد که بشود سنش را تخمین زد.
یکروز وسط پست دادنها، بعد از پایان یک جنگ که هیچ پیروزی نداشت، مدتی بعد از خاک کردن همرزمانش بیدار میشود. یکروز درست مثل همۀ روزها؛ همۀ روزهایی که گذشتند. همۀ روزهایی که میآیند و امروز. متوجه میشود موهایش دارد، میریزد. از صورت، تن و حتی سر و ابرو و مژه. دکترها، همانهایی که اینقدر درس خواندهاند که همیشه عصبانی هستند، میگویند که مریض شده است. یک سرطان که هر کسی نمیگیرد. یک سرطان که مال خود قهرمان است. چیزی مثل عوارض جنگ. مثل شیمیایی شدن، موجی شدن، قطع عضو. ارتش نمیتواند هزینههای درمانش را بپردازد. در عوض یک شب، یک شب مثل همۀ شبهایی که از خوشحالی دلمان نمی خواست خورشید طلوع کند و شبهای بیشتری که از شدت غم آرزو میکردیم، صبح را نبینیم و مثل همۀ شبهایی که بیخیال حال ما میخواهند، بیایند؛ ارتقاءِ درجه میگیرد. پیش از موعد بازنشسته میشود. در سی سالگی. مینشیند خانه و ریختن موهایش را میبیند پیش از سفید شدن.
خودش گفته بود که تنها در خانه تن سنگینش را به این طرف و آن طرف میخزانده. اینقدر نا نداشته که روی پا بایستد. خودش را هر چند ساعت میکشانده تا زیر دوش وَ گُه و موهای از ریشه سست شده و درد و مرض را زیر آب داغ میشسته. داغی آب پوستش را سرخ میکرده و میسوزانده است. پوست انداخته. قهرمان هر بار که از زیر دوش بیرون میآمد، بیشتر زئوس می شد.
گفت:«من شبیه هرکولم.»
روی شکمش نشسته بودم که گفتم:«نه، زئوسی.»
چشمهایش را بست. سه ضربه به طبل بود وقتی تکرار کرد. « زئوس…. زئوس…. زئوس خوشم میاد از این اسم.»
در خاطراتش همیشه تنها بود. یک بار عکس زنش را نشانم داد. من میدانستم زنش است. زنی معمولی مثل همۀ زنهایی که در خیابان هستند. با مانتوی مشکی، با کفش ته صاف و موهای وز خوردۀ رنگ شده بین درختان باغ. گفت: «خواهرم است.» به پسرش هم میگفت خواهرزاده.
-«کجا هستن؟»
:«شهرمون. من براشون پول میفرستم. خیلی وقته ندیدمشون.»
-«دلت تنگ شده براشون؟ عید برو بهشون سر بزن.»
:«نمیتونم برم. کار دارم.»
صدای رعد و برق میپیچید. من میپرسیدم:« باران میآید؟»
میگفت:«نه نمیآید، امروز روزش نیست.»
-«سه ماه است هیچ جنس جدیدی وارد کشور نشده جنگ میشود؟»
:«نه.»
-«مردم نمیریزند توی خیابان؟»
:«نه، چند انبار را خالی میکنند. جنسهاش را میریزند توی بازار سه برابر قیمت، همه چیز مثل قبل پیش میرود.»
-«دلار گرانتر میشود؟»
:« اول گرانتر میشود تا قیمتها بالاتر برود، بعد اعلام میکنند همان قیمت قبل است؛ ولی همه چیز گران میماند.»
قهرمان زنگ زد. نیم ساعت بعد من آماده بودم. سوار یک تویوتا لندکروز سیاه براق توی کوچه منتظرم بود. پوست بی مویش زیر آفتاب ظهر میدرخشید. عینک دودی و کلاه گذاشته بود. خیابان خلوتتر از نیمهشب بود. راند تا جادۀ ساحلی. کنار دریا را گرفت و از شهر خارج شدیم. رسیدیم به جایی که آسفالت هم تمام میشد. توی ماسههای ساحل راند. گفت:«آهنگهای خودت رو بزار.» من زیر لب با خواننده میخواندم و به خورشید نگاه میکردم که الو گرفته بود و میخواست خودش را توی آب بیاندازد. رسیدیم به یک خانۀ تنها. ریموت در را زد و ماشین را پارک کرد بین تمام ماشینهایی که توی این سه سال با آنها به دنبالم میآمد. رفتیم طبقۀ چهارم. خانه شبیه هیچ کدام از خانههای قهرمان نبود. یک اتاق داشت و یک تخت دونفره. با کاغذ دیواری و هیچ قابی. پردۀ سفید توری را کنار زد و در تراس را باز کرد. یک میز کوچک بود و صندلی گهوارهای. نشستم روی صندلی. خورشید داشت تن سرخش را به آب میزد.
گفت:« هنوز هم دلت قهوه میخواد یا برات ویسکی بیارم؟»
فاطمه زندهبودی
آخرین نظرات
یادداشتی از مجتبی تجلی بر کتاب سانتاک
داستانی از الهه مؤذنی
داستانی از الهه مؤذنی
شعری از مهرداد مهرجو
داستانی از سحر مقصودی