پرداختن به مفهوم «سرنوشت» در زندگی روزمره، به نوعی پرداختن به حوزۀ ناخودآگاه شناختی یک فرد در عرصۀ زیست روزمرۀ خویش است. جوامعی که اسطوره‌گرایانه به تقدیر می‌نگرند و آن را ذیل محتوایی چون قضا و قدر معنا می‌کنند، ایشان امکان انجام فعل بالغانه را از خود گرفته و نمی‌توانند در به کار گرفتن فهم خویش[۱] جان توانایی داشته باشند. برای همین من در این کوته‌نوشت تلاش کرده‌ام از زاویه‌ای نو به این مفهوم بنگرم.

 

سرنوشت ما چگونه نوشته شده است؟!

تقدیر چیست؟!

«یادکردهای بسیار از یک چیز به پیدایش نیروی تجربه‌ای یگانه می‌انجامد و چنین می‌نماید که تجربه، تقریباً چیزی همانند شناخت(یا علم- Episteme) و هنر [یا فن](Tekhne) است؛ امّا شناخت و هنر برای انسان‌ها از راه تجربه دست می‌دهند؛ زیرا چنان‌که پولُس می گوید: “تجربه هنر را پدید آورده است و بی تجربگی بخت[تقدیر، سرنوشت] یا تصادف را“»[۲]

هنگامی که قرار است در مورد چیزی به شناخت برسیم، خود همان فرایند شناخت، به معنای عبور از موقعیتی از پیش ناشناخته است. ناشناخته بودن چیزی برای جویندۀ رویداد یا همان “ناشناختگی” آن برای فرد پژوهشگر، نوعی نادانستگی، نافهمی و بی‌خبری شناسنده از موضوعی است که قرار است در فرآیند شناخت به فهمی از آن برسد. هرچه شناسنده یا فردی که در جستجوی شناسایی چیزی است و برای فهم آن چیزی که در پیرامونش هست، گام بردارد و تلاش کند تا بفهمد آن چیزِ مورد شناسایی قرار گرفته شده، چیست، این تحرک و جابجایی و این دست به دامان ابزارهایی شدن، وی را در قبال رویدادهای پیش رویش فعّال‌تر نگاه می‌دارد. یعنی اگر تا قبل از شروع به جستجو، درمورد چیزی یا رویداد پیش‌ِ رو نقشی منفعل و تأثیرپذیر داشت و به عنوان وظیفه نقشش را پذیرفته بود، درشرایط جدید دیگر چاره‌ای ندارد تا قوای فعلیت‌بخش خود را در برابر آن چیز فعّال کند. به همین تناسب، این فعّالیّت همان‌طور که پیش می‌رود، فرد جویندۀ رویداد(از این به بعد و در این مطلب فرد جویندۀ چیستی و چگونگی رویداد پیش‌ِ روبه عنوان فرد الف یاد می‌شود) در نسبت آن چیزی که پیش رویش قرار دارد و در فرآیند شناسایی، دست نسبتاً بالاتری را پیدا می‌کند.

هر انسانی در زمانی که وارد بیداری و کارهای روزانۀ زندگی‌اش می‌شود، با مجموعه‌ای از امور و رویدادهایی برخورد می‌کند که یا به انتخاب، یا به اجبار در برابرشان، در حال انجام یک‌سری افعال است؛ افعالی که یا از سر انفعال انجام می‌شوند یا از سر اراداه و فعل. عموماً از قدیمی‌ترین انواع افعال منفعل، می‌توان از افعال برآمده از تقدیر یاد کرد که به قول اهالی زبان روزمره یا آن‌جایی که هر فرد جامعه در گسترۀ آن زبان خودش را تفسیر و روایت می‌کند، معنایی از این «تقدیر» را با خودش زمزمه می‌کند. با خود می‌گوید که «این سرنوشتم بود که چنین شده است» یا «کاش من هم شانس او را داشتم»، «این هم شانس ما»، «بخت با او یار نبود»، «از بخت یاری ماست که یا به دست نمی آید یا …» و جملاتی از این دست؛ امّا “او” یا “من” از چه چیزی سخن می‌گوییم!؟

آنچه در فهم ما ایرانیان از تقدیر به چشم می‌خورد و به عبارتی طی همان جمله‌ها و ذیل باوری که در پس پشت آن جمله‌ها وجود دارد، در چنین اوضاعی “تقدیر” همۀ آن چیزی است که فرد الف را در برابر آن رویداد پیش رویش، بی خبر نگاه داشته است یا نگاه می‌دارد؛ یعنی فرد الف، در یک بی‌خبری از چیزی به سر می‌برد که دقیقاً همان چیز در حال تأثیرگذاری بر وضعیتی است که می‌تواند شکل زندگی او را تغییر دهد و دگرگون کند. فرد حاضر در زندگی، در قبال تقدیر، منفعل است. حالا با نگاهی اجمالی به همین چیزی که “تقدیر” نامیدیمش و اینکه فرد مقابل تقدیر در برابر او نقشی انفعالی دارد، یک سؤال مهم پیش می‌آید و آن اینکه آیا “تقدیر” یک موجود زنده و دارای فعلیت هوشمند است یا یک موجود زنده و فعّال نیست؛ بلکه چیزی شبیه به خلاء وجود یک چیز یا چیزهایی است؟ یعنی اینکه باید به قول قدمای فلسفه پرسید، تقدیر خلاء است یا ملاء، یعنی چیزی خالی از ماهیت است یا پر از ماهیت؟ چیزی موجود است یا عدم وجود یک چیز است؟!

ما وقتی می‌توانیم از چیزی به عنوان موجود یاد کنیم که بتوانیم محمولی در مورد موضوعش و در کنارش داشته باشیم تا بتوانیم دست به تعریفی مشخص از آن بزنیم؛ امّا به نوعی تنها محمولی که بیشترین کمک را به ما می‌کند تا بتوانیم با قرار دادنش کنار «تقدیر» بفهمیم تقدیر چیست، این موضوع است که تقدیر یک “وضعیت” و یک شرایطی است که طی آن “وضعیت” و “شرایط” می‌توانیم از روی‌دادن اتّفاق‌ها و افعالی که هیچ تعریفی بر آن‌ها نداریم، یاد کنیم. به عبارت دیگر، جایی که نمی‌دانیم چرا یک اتّفاق روی داد یا یک موضوعی در بستری از رویدادهای دیگر رخ نمایاند، نام تقدیر،  سرنوشت، تصادف و غیره را بر آن می‌نهیم. به دیگر سخن، چیزی اتّفاقی و تصادفی و تقدیری روی می دهد که ندانیم چگونه روی داده است. هرچه نسبت جویندۀ رویداد با خود رویداد کمتر شود و توصیف ما از آن نسبت گنگ‌تر و نامشخص‌تر باشد، آن وضعیت و آن شرایط را تقدیری و تصادفی می‌خوانیم؛ یعنی نسبتی تنگاتنگ بین رویداد و فرد جویندۀ رویداد که همان فرد الف نام نهادیمش وجود دارد که اگر آن وضعیت و آن شرایط پیش رو قوی‌تر، پویاتر و فعّال‌تر، فرد الف را در خود جای دهند، نسبت شناختی جویندۀ رویداد با خود رویداد ضعیف‌تر و ناکارآمدتر است به نوعی که فرد فوق متأثر از رویداد خواهد شد و مادامی که فرد جویندۀ رویداد، در برابر همان رویداد پیش رویش فعّال‌تر و با شناختی بیشتر ظاهر گردد، شرایط تقدیری در قبال او، ضعیف‌تر و منفعل‌تر خواهد بود. گویی این وضعیت در قبال یک چیز مهم رخ می نمایاند، آگاهی و میزان تسلط فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رو. هر چه فرد جویندۀ رویداد نسبت به اجزاءِ اتّفاق رخ داده، آگاهی بیشتری داشته باشد و نسبت به تمام روابط و اجزای آنچه پیش رویش می‌آید با تمام جزئیات مطلع باشد، امکان اینکه نسبت به اتّفاقات، موقعیتی انفعالی داشته باشد، کمتر و کمتر می‌شود و به طریق اولی نسبت به چیزی که قرار بود به عنوان سرنوشت و تقدیر او رقم بخورد، حالتی تدافعی  و فعّال‌تر خواهد داشت. گویی عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش، نقش آن رویداد را تعیین و تفهیم می‌کند. هر چه فهم فرد الف نسبت به اجزاءِ پیش آمده بیشتر گردد، نقاط اتّفاقی رویداد کمتر و وضعیت‌های انتخابی بیشتر وضوح خواهند یافت و اگر هر رویداد را از اجزایی که آن رویداد را تشکیل داده برخوردار بدانیم و بیشتر از اجزاِء مطلع باشیم، از روابط کل با این اجزا نیز مطلع خواهیم شد و به قاعده از خود رویداد مطلع می‌شویم. هرچه اطّلاع ما از آن کل بیشتر شود تصمیم برای انجام فعلی، ساده‌ترشده و مشخص می شود که آن چیزی که در برابر ما قرار گرفته است، نهایت انفعال یک چیز است.

فرض کنید انسان اولیه‌ای سوار اتومبیل روشنی شود و بر جاده‌ای خلوت و سرراست و بدون هیچگونه ترافیکی قرار بگیرد، قاعدتاً هر بلایی سر او بیاید ناشی از بی‌خبری‌اش از کلاچ و ترمز و فرمان و هر چیز دیگری است که متصل به حرکت و کنترل اتومبیل است. به عبارتی دیگر، تقدیر او چنان خواهد بود که با اتّفاق‌های پیش‌بینی نشدۀ زیادی روبرو شود که شاید حتی به مرگ او ختم گردد. حال فرض کنید که پشت فرمان همان اتومبیل یک رانندۀ حرفه‌ای و خبره بنشیند، این رانندۀ جدید در چنین وضعی به راحتی می‌تواند اتومبیل را در جادۀ پیش رویش راهبری کند و نهایتاً طی یک مسافت طولانی و برای خوردن یک غذای مفصل بین راهی، در پارکینگ توریستی‌ای اتومبیلش را پارک کرده و برود و غذایش را نوش جان کند.

اگر کمی دقت کنیم، متوجه نکتۀ ساده‌ای خواهیم شد که در مثال اتومبیل هم مشهود بود. آنچه فرد غیر مطلع را در جاده به خطر انداخت، چیزی بود که حاصل بی‌خبری آن فرد از اموری بود که بایستی از قبل می‌دانست؛ یعنی فرد جویندۀ رویداد، در قبال آنچه پیش امده بود، نمی‌توانست جای افعال خود را پیدا کند. نوعی بی‌خبری و عدم آگاهی از امور مرتبط به فعلی که باید انجام دهد، او را تبدیل به موجودی منفعل کرده بود؛ انفعال و عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش. به عبارتی ما با یک وضعیت عدمی روبرو هستیم. یعنی یک وضعیتی که با امر “نیست” کار دارد. همواره “نیست” یا “نبودن” در نسبت با چیزی سنجیده می‌شود؛ یعنی “چیزی نیست” و در اینجا و دقیقاً در چنین وضعیتی، این “نبودن” یا این “نیستی” در نسبت با “آگاهی” سنجیده می شود؛ یعنی آنچه هست “عدم آگاهی” است و آنچه نیست، خود آگاهی از چیزی است. حالا ما دروضعیتی عدمی قرار گرفته‌ایم؛ امّا آنقدر واقعی می‌نمایاند که گویی یک چیزی هست؛ امّا همین که همان فرد الف را به سمت رفع نقایص سوق می‌دهیم و دعوت می‌کنیم تا خلاء آگاهی خود را جبران کند و به سوی آگاهی از هرآن‌چه که پیش رویش قرار دارد گام بردارد، می‌بینیم که به تدریج این نسبت ضعف و بلاتکلیفی در قبال رویداد رنگ می‌بازد و موقعیت فرد جویندۀ رویداد، موقعیتی فعّال‌تر -در قبال آنچه پیش می‌آید- می گردد، تاریکی به روشنایی می‌گراید و امر پنهان، ناپنهان می‌شود.

برای باز کردن معنای فوق بهتر می‌دانم به توصیفی دیگرگون از مثالی که جلال الدین بلخی از آن اتاق تاریک و فیل می‌زند، بپردازم. عموماً بسیاران از این مثال مطلع‌اند که فردی در اتاقی تاریک با یک فیل قرار می‌گیرد، در حالی که نمی‌داند موجود کنار دستش یک فیل است. او با لمس بخش‌هایی از بدن آن موجود با تصورات جزئی‌ای که از هر قسمت بدن فیل به‌دست می‌آورد، توصیف خام و نادرستی از سوژۀ مورد شناسایی دارد که مؤلف می‌خواهد از نقص شناخت فرد در قبال کل سخن بگوید. من تلاش دارم با زبانی دیگر به تفسیر همین مثال بپردازم و وضعیت آن فرد بلاتکلیف در آن اتاق تاریک را شرح بدهم تا معنای “تقدیر” که عنوان این نوشته است را شرح دهم . فرد حاضر در آن اتاق را همان فرد الف تصور کنید، او در آغاز با تاریکی روبروست و در قبال آنچه در تاریکی و در برابرش قرار دارد، هیچ فهم و آگاهی‌ای در اختیارش نیست. ابتدا از یگانه‌ترین داشته‌ای که در اختیار هر موجودی برای شناخت محیط هست استفاده می کند، حواسش؛ و با لمس، بوییدن ،مزه کردن و با دیدن سایه‌ای گنگ از چیزهایی که به سختی دیده می‌شوند، مدام در وضعیت تنظیم نسبت خود با آن موجود پیش رویش قرار می‌گیرد. در همان ابتدا با دریافت پیام‌هایی از محیط ولو اندک، با چیزهایی روبرو می‌گردد که هر کدام افراد یا جزیی‌هایی از یک نوع مشخص‌اند که ذیل انواع خاص خودشان یا کلی‌های مربوط به خود، طبقه‌بندی می‌شوند و اّتفاقا ابتدا ذیل اجناس عالیۀ همان چیز قرار می‌گیرند؛ ولی آرام آرام از سمت اجناس عالیه به سمت انواع نزدیک به افرادِ همان نوع کشیده می‌شوند.

به زبانی ساده، ابتدا فرد الف با جسم روبرو می‌شود، بعد این جسمانیت مشمول حرکت و نرمی می‌شود، به نوعی عرضی‌های خود را نمایان می‌کند و بعد می‌فهمد شاید جاندار هم باشد و صرفاً یک جسم محض بی‌جان نیست. اگرچه هنوز نمی‌داند این جزئی در ارتباط با باقی جزئیاتی که می‌بیند، چه نوع کلی را می سازد؛ امّا به همان اندازه هم می‌تواند کلی برای آن جزئی متصور باشد و مثلاً بگوید این جزئی پیش رو، یک “ستون گوشتی”، یا یک “پای موجود زنده” یا یک “پوست سخت جانوری بلند قد” است. او آنقدر با اعراض پیش رویش مشغول می‌شود  که اعراض و انواع آرام آرام از “رسوم ناقص” در تعریف به “رسوم تام” و از “حدود ناقص” به “حدود تام” کشیده شوند. برای این برخورد رفت و برگشتی فرد الف با رویداد پیش رویش، چندین فازمی‌توان در نظر گرفت که در فاز یک این مواجهه، هر بخشی که از این موجود را در می‌یابد برایش به نوعی واجد یک تعریف کاملی از یک چیز می‌شود؛ مثلاً می گوید این ستون است، این پا است، این شکم است، این شلنگ گوشتی است یا این تعداد ستون یا پا است، این تعداد شلنگ گوشتی است، این تعداد شکم و غیره است و از سویی از سختی و نرمی و گرمی و سردی و هر چیز ممکنی که به عنوان ظواهر و اعراض قابل حدس است نیز سخن بگوید؛(به زبان منطق؛ یعنی در فاز یک، در قبال آنچه به تعریف تصدیقی از تجربه‌اش رسیده نقشی کلی بدهد، یعنی کلی دست، کلی پا، کلی شلنگ گوشتی، کلی شکم و کلی زنده یا مرده بودن و…) امّا در این فاز نمی‌ماند و در فرآیند اینکه در حال تصویب موقعیت هر “جزئی” است، آرام آرام تلاش می‌کند تا نسبت بین اجزاء را نیز برای خود آشکار کند تا در فاز دوم به سمت پیدا کردن “کل” گام بردارد.(می دانیم که در منطق “کلی” با “کل” فرق دارد، در مجموعه‌ای از درخت‌های چنار و صنوبر و کاج، هر نام درخت، یک “کلی” است و به همۀ مجموعه با هم “کل” مجموعه گفته می‌شود) حالا با خود می‌گوید این اجزاء در کنار هم، یک فیل و یک خرس را شکل داده‌اند یا یک فیل و سه خروس را ساخته‌اند، یا دو آدامس و یک پنجره و یک فیل را شامل می‌شوند و…

در چنان فرآیندی که ذیل مثال اتاق تاریک مطرح کردم، فرد الف، در برابر موقعیت منفعل ابتدایی خود، آرام آرام دست بالا را پیدا می‌کند و می‌تواند به سویی از قضاوت آن چیزی که پیش رویش قرار داشت گام بردارد که در آغاز این امکان برایش مهیا نبود و او گویی هر چه می‌دید، در نسبتی شناختی و با فاصله، از حقیقت آنچه وجود داشت، به سر می‌برد. ذهن او در این فرآیند، آغاز به صدور حکم‌هایی می‌کند که او را به سمت فهم او از یک کلی بزرگ‌تر و جزئی مشخص‌تر و کل‌هایی منسجم‌تر سوق می‌دهد که ذیل همین فرآیند، ما با دو وضعیت در کنار هم روبرو می‌شویم، وضع انفعالی فرد الف و وضع فعّال فرد الف. در وضع انفعالی هرچه پیش روی فرد الف موجود بود، چیزهایی بودند که قبل از به آگاهی او درآمدن و بعد از به آگاهی او درآمدن، همانی بودند که بودند و هیچ تغییری در وضع وجودی آنها اتّفاق نیافتاده است. آنچه برای فرد الف در وضع انفعالی موجود بود، بی خبری و عدم آگاهی او از آنچه موجود بود، بود، نه اینکه چیزی در آن اتاق تاریک تغییر کرده است. در اصل این آگاهی او از رویداد پیش رویش است که تغییر کرده، نه خود موضوع مورد پژوهش؛ امّا در شرایطی که فرد در وضع فعّال قرار دارد، چیزهایی که به آگاهی او درآمده‌اند و با تابش نور شناسایی از جانب فرد جویندۀ رویداد برای او عیان شده‌اند، دیگر نمی‌توانند نقش گنگ و مبهمی برای او ایفا کنند؛ لذا از این شرایط “وضع انفعالی” که فرد الف در آن شرایط و وضعیت قرار دارد، می‌توان به عنوان “وضع عدمی” یاد کرد که در این وضع، ما با “عدم الفهم” روبروییم و می‌توان همین “عدم” یک چیز که خود “موجود” نیست، بلکه عدم حضور موجود است را نیز، به عنوان معنایی برای تقدیر و رویدادهای تصادفی، در زندگی روزمره‌مان در نظر گرفت. به عبارتی، تقدیر، چیزی جز انفعال ذهن شناسنده و جویندۀ معنای رویداد از خود رویداد نیست؛ یعنی هر آنچه ما تا کنون و در زیست روزمرۀ خود از آن به عنوان تقدیر یاد کرده‌ایم، شکلی از “عدم آگاهی” ما، از بود و باش اجزای همان رویداد پیش رویمان بوده است. لذا این “عدم” یک شیء موجود یا یک وضع موجود نیست و همان‌طور که گفته شد، نوعی “عدم الفهم” است.

بایستی گفت، این بحث دراینجا به پایان نخواهد رسید و مادام که می‌اندیشیم، با دشواری‌ها و مسائل دیگری روبرو خواهیم شد؛ از جمله اینکه آیا این “عدم الفهم”ها که به نوعی آن‌ها را “تقدیر” نامیدیم، انواع دارند یا نه؟ و موجودیتشان ممکن است یا ذاتی؟ یعنی قابل رفع‌اند یا ابدی و همواره باقی‌اند؟ بحث‌هایی که می‌توان با مراجعه به کلیۀ مسائل مربوط به شناخت‌شناسی مجدد به آن‌ها نظری نو افکند، همان مباحثی که شاید کانت ذیل قضایای طبیعی و آنتی نومی به آن‌ها پرداخته است. حتی می‌توان در جهان جدید و با توجه به پیشرفت هوش مصنوعی (AI قوی) و فراتر از آن در جهان آینده، این مطلب را لحاظ کرد که  زین پس، افراد خود را کمتر در برابر اتّفاق‌ها و تصادف‌هایی که سابق بر این تقدیری خوانده می‌شد، تقدیری خوانش کنند و با مراجعه به فهم الگوریتمی از رویدادها و تأسیس شهرهایی با الگوریتم‌هایی دقیق برای مدیریت و برنامه‌ریزی جامعه و زمین، ترافیک شهری، بهداشت و درمان، سفرهای زمینی و آسمانی و دریایی و بینامنظومه‌ای، زندگی روزمرۀ آدمیان بیشتر و بیشتر از چنبرۀ رویدادهایی که روزهایی از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌شد خارج گردد و لفظ “تقدیر” دایرۀ مصداقی خود در زندگی را تنگ‌تر و تنگ‌تر بیابد. به عبارتی گویی هرچه انسان بتواند فهم دقیق‌تری نسبت به روابط الگوریتمی جهان رویدادهای پیش رویش به‌دست بیاورد، امکان انجام اعمال تصادفی، انفعالی، رندوم یا اعمالی که در طول تاریخ بشر از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌کردیم، کمتر و کمتر خواهد شد. بهتر است در انتهای این نوشتۀ کوتاه به نقل قول ارسطو از پولس بازگردیم که هنر و شناخت را حاصل تجربۀ آدمی و بخت و تصادف(تقدیر) را حاصل بی تجربگی آدمی می‌دانست و لذا به‌طور خلاصه می‌توان گفت: تقدیر به نوعی حاصل عدم آگاهی و عدم آگاهی حاصل عدم تجربه است.

حالا و در انتها باز بایستی با لحاظ همۀ آنچه گفته شد، از خود پرسید آیا سرنوشت یا همان تقدیر به واقع امری عدمی است یا موجودی زنده و فعّال در درون زندگی‌های ما و جهان؟ همانی که زئوس، خدای آتنیان باستان بر روی کوه آیدا، ترازوی تقدیر را در دست می‌گرفت تا آن ترازو به خدای خدایان بگوید آخر و عاقبت رویدادهای پیش رویش چه خواهد شد؟ شما چگونه می‌اندیشید؟

 

 

پژمان گلچین

۲۰ خرداد ۱۴۰۰

استانبول

 

 

 

[۱] ارجاع به مقاله «روشنگری چیست» ایمانوئل کانت

[۲] ارسطو-متافیزیک-      981a1-10

استانداردسازی زیبایی: خشونتی پنهان

مقدمه

دردهه‌های اخیر، به‌ویژه در جامعۀ ایرانی، شاهد ظهور و گسترش نوعی استانداردسازی زیبایی هستیم که روزبه‌روز در حال توسعه و تبلیغ است. این استانداردها به شکلی فراگیر در بطن جامعه نفوذ کرده‌اند، به‌طوری که به سختی می‌توان از زیبایی سخن گفت، مگر آنکه مطابق با این معیارهای خاص باشد. ویژگی‌هایی نظیر لب‌های قلوه‌ای که احتمالاً از آنجلینا جولی -بازیگر و فیلم‌ساز آمریکایی- و یا باسن برجسته به شکلی اغراق‌آمیز که احتمالاً از جنیفر لوپز -خواننده و بازیگر آمریکایی- الهام گرفته شده است، به عنوان معیارهای زیبایی در جامعه ایرانی معرفی شده‌اند. این موارد همراه با دیگر ویژگی‌ها مانند بینی کوچک یا فک و گونۀ زاویه‌دار، به تدریج به استانداردهایی تبدیل شده‌اند که از طریق رسانه‌ها به‌طور گسترده‌ای بازتولید و تبلیغ می‌شوند.

این مقاله تلاشی است که به بررسی این موضوع می‌پردازد: چگونه استانداردسازی زیبایی به عنوان نوعی خشونت پنهان علیه زنان عمل می‌کند؟ این خشونت ساختاری به شکلی نامحسوس نه تنها بر ادراک جوامع از زیبایی تأثیر می‌گذارد، بلکه منجر به بروز تبعیض‌های جنسیتی نیز می‌شود. به عبارت دیگر، این استانداردها به گونه‌ای عمل می‌کنند که زنان را تحت فشار قرار می‌دهند تا برای دستیابی به این معیارهای زیبایی تلاش کنند و در این مسیر، مانع از خودآگاهی، اعتماد به نفس و خودشکوفایی آن‌ها می‌شوند. در این مقاله به این پدیده به عنوان “معضل زیبایی” اشاره خواهد شد که بر لایه‌های مختلف جامعه تأثیرگذار است.

بخش اول: خشونت چیست؟

خشونت در باور عمومی معمولاً به معنای داد وفریاد یا کتک‌کاری است؛ امّا در علم روانشناسی امروز و در پیوند با سایر علوم انسانی می‌توان گفت “خشونت به معنای استفاده از قدرت یا زور برای آسیب رساندن، کنترل کردن، یا اعمال نفوذ بر دیگران است. این رفتار می‌تواند به صورت فیزیکی، روانی، جنسی، یا حتی اقتصادی باشد و هدف آن تحمیل اراده یا صدمه زدن به دیگری است”. در کتابی که در دست تألیف دارم، مفصلاً درباره چیستی خشونت توضیح داده‌ام. نکته‌ای که باید به آن توجه شود این است که توضیح و تشخیص خشونت مرز بسیار باریکی با قاطعیت و ابراز بیان دارد که در فرهنگ ایرانی این دو بسیار باهم اشتباه گرفته می‌شوند.

 

تعریف مختصر خشونت: “تحمیل هر نوع فشار به منظور از بین بردن یا نادیده گرفتن “عاملیت” فردی.”

 

بخش دوم: کنترل بدن زنان

طبق گفته زپدا(Zepeda, 2005)، سیستم پدرسالاری به طور مستمر بدن زن را تحت کنترل دارد و این عمل را در طول تاریخ به شیوه‌های مختلفی انجام داده است. در اوایل دوران مدرن، ایدئولوژی پدرسالاری به زنان به عنوان موجوداتی ناقص و ناقض طبیعت نگاه می‌کرد و تلاش می‌کرد بدن آن‌ها را از طریق قوانین دینی، متون پزشکی و قوانین اجتماعی کنترل کند. این دیدگاه‌ها منجر به حاشیه‌نشینی زنان در جامعه و اعمال محدودیت‌های شدید بر بدن آنها شد.

به عنوان مثال، در اروپا، به‌ویژه در قرون وسطی و اوایل دوران مدرن، کلیسا زنان را به عنوان ناقص‌الخلقه و جادوگر معرفی می‌کرد و بسیاری از زنان را به همین دلیل هدف قرار می‌داد. متون پزشکی آن دوره نیز به شدت بر محدودیت‌ها و ضعف‌های زنان تأکید داشتند و نقش آن‌ها را به تولیدمثل و امور خانه محدود می‌کردند. طبق مطالعات هانتر(Hunter, 1988)، در بسیاری از جوامع خاورمیانه نیز ایدئولوژی پدرسالاری از طریق قوانین اسلامی و سنت‌های فرهنگی، کنترل شدیدی بر بدن زنان اعمال می‌کرد. قوانین مربوط به حجاب، پوشش و هنجارهای مربوط به حضور زنان در فضای عمومی، نمونه‌هایی از این کنترل‌ها هستند. این محدودیت‌ها با نمایاندن ارزش‌هایی چون خانواده، باروری و حمایت از نقش‌های جنسیتی، زنان را به حاشیه زندگی عمومی سوق داده‌اند.

توماس آکویناس(Thomas Aquinas)، از متفکران فرانسوی پایان قرون وسطی، صراحتاً زنان را به عنوان ابزارهایی برای تولیدمثل و ادامۀ نسل می‌دانست؛ بنابراین آنها باید تابع مردان می‌بودند و نقش آن‌ها عمدتاً به زایمان و تربیت فرزندان محدود می‌شد. این امر حتی امروزه نیز به شکلی دیگر رواج یافته است. جینسن(Jensen, 2021)، معتقد است که برای مثال، عریانی زنان در شرایطی که خودشان انتخاب می‌کنند ممنوع و محدود می‌شود؛ امّا همین عریانی در صنعت پورنوگرافی و تبلیغات به منظور بهره‌برداری و کسب سود، به شکلی گسترده و بدون محدودیت ترویج می‌شود. این موضوع نشان‌دهنده‌ی فشار و اعمال قدرت سیستم پدرسالاری است که از زنان به عنوان ابزاری برای تأمین منافع اقتصادی و تجاری استفاده می‌کند. این وضعیت نشان‌دهنده‌ی دوگانگی و نابرابری عمیقی است که در نحوۀ نمایش بدن زنان در رسانه‌ها و جامعه وجود دارد، جایی که اراده و انتخاب شخصی زنان نادیده گرفته می‌شود؛ امّا بدن آن‌ها به عنوان ابزاری در دست پدرسالاری برای منافع اقتصادی استفاده می‌شود.

بخش سوم: زنان و شبکه‌های اجتماعی

رسانه‌های اجتماعی تأثیر بسزایی در سراسر جهان داشته‌اند؛ امّا تأثیر آن‌ها را بر زنان مرور کنیم. به طور متوسط، نیمی از جهان را زنان تشکیل می‌دهند. طبق آمار جهانی، تقریباً ۴۹.۶ درصد از کل جمعیت کرۀ زمین را زنان تشکیل می‌دهند و بر اساس آمارهای موجود، ۷۵ درصد از زنان در سراسر جهان از رسانه‌های اجتماعی استفاده می‌کنند.( World Bank, 2020) این آمار نشان‌دهندۀ فراگیری رسانه‌های اجتماعی است که در حال نمایش استانداردهای زیبایی خاصی هستند. بنابراین، می‌توان دریافت که حتی در دورترین نقاط جهان نیز زنان تحت فشاری نامحسوس برای دستیابی به این استانداردها قرار گرفته‌اند.

رسانه‌ها جنبه‌های دیگری همچون داشتن وسیله نقلیۀ مدل بالا و لاکچری، ثروت بی‌حد و حساب، و مد و زیبایی را به عنوان معیارهای مطلوب ترویج می‌کنند؛ امّا می‌توان دید که از محبوب‌ترین و پرطرفدارترین موضوعات “معضل زیبایی” است. معضل زیبایی در واقع در حال تغییر ادراک فرد از خود و همچنین بازتولید کالایی شدن زن است. چرا که رسانه‌های اجتماعی در حال تبلیغ زیبایی برای پیشرفت هستند و به این تفکر دامن می‌زنند که چنانچه زن هرچه زیباتر، جوان‌تر و جذاب‌تر باشد، احتمال اینکه مورد انتخاب مردی مرفه‌تر قرار گیرد بیشتر است.

مطالعه‌ای که توسط Dove (2016) انجام شد نشان می‌دهد که تنها ۱۱ درصد از زنان احساس می‌کنند که دارای استانداردهای زیبایی موجود در رسانه‌ها هستند. این درک فقط مختص زنان نیست؛ بلکه سایر جنسیت‌ها نیز تحت‌تأثیر این معضل قرار گرفته‌اند و تمایل به انتخاب یا تشابه به آن نوع از زیبایی دارند. معضل زیبایی، ارادۀ زنان را برای مطالبۀ اختیار از بدنشان به صورت بالقوه تحت‌تأثیر قرار داده است. زنان با یک زیبایی غیرواقعی دائماً در حال ارزیابی هستند و این امر به خودی خود باعث کاهش عزت نفس، کاهش اعتماد به نفس و افزایش خودزشت‌انگاری و خود شیء‌انگاری در دهه‌های اخیر شده است.

 

خودزشت‌انگاری (Body Dysmorphic Disorder) نوعی بیماری روحی روانی است که در آن فرد نمی‌تواند درباره نقایص یا مشکلاتی که در ظاهر خود وجود دارد فکر نکند. این مشکل ممکن است به قدری خفیف باشد که حتی دیگران متوجه آن نشوند.

 خودشیء‌انگاری (Self-Objectification) واژه‌ای است در روان‌شناسی که فرد بیشتر از دیدگاه سوم شخص درباره بدن خود می‌اندیشد و آن را ارزیابی می‌کند.

 

تحقیقات (Fredrickson & Roberts, 1997) نشان می‌دهد که زنان با افزایش خودشیء‌انگاری و نظارت بر بدن خود، دچار اضطراب، شرم از بدن و نارضایتی از بدن می‌شوند. این مسائل به صورت مستقیم بر سلامت روانی و توانایی‌های آن‌ها در بیان نیازها و خواسته‌های شخصی تأثیر منفی دارد.

مطالعات (Frederick et al., 2007) در ایالات‌متحده نشان می‌دهد که ۲۳ درصد از دانشجویان دختر به میزان ۷۰ درصد از ظاهر خود ابراز نارضایتی می‌کنند و این در حالی است که تنها ۶ درصد از دانشجویان پسر با نارضایتی ۴۵ درصدی بیشتری نسبت به بدن خود رنج می‌برند. با این ارقام به‌صورت تقریبی می‌توان گفت میزان نارضایتی زنان از ظاهر خود، چیزی حدود ۳ برابرِ نارضایتی مردان از خود است. بنابراین، هیچ تعجبی ندارد که زنان به دلیل عدم اعتماد به زیبایی بدن خود، کمتر به مطالبۀ حقوق بنیادین و انسانی خود می‌پردازند.( Calogero & Thompson, 2009) معضل زیبایی به شکل‌گیری دور باطلی از نارضایتی منجر می‌شود که در تمامی جنبه‌های زندگی آنان توسعه می‌یابد.

بخش چهارم: این اوضاع به نفع کیست؟

اهمیت معضل زیبایی بر موفقیت زنان در ابعاد اجتماعی و حرفه‌ای نیز برجسته است. دانیلووا(Danylova, 2020)، بیان می‌کند که زنان زیبایی را عامل مهم پیشرفت می‌دانند و این باور در مقایسه با ده سال گذشته افزایش ۸۱ درصدی داشته است. همچنین، مطالعات (Jacobsen, 2016)، نشان داده‌اند که ۵۶ درصد از زنان بر این باورند که زیبایی مهم‌ترین عامل موفقیت در زندگی شخصی و حرفه‌ای است.

شکاف جنسیتی در دستمزد و فرصت‌های شغلی یک مسئلۀ پیچیده و چندلایه است که به عوامل مختلفی از جمله تبعیض، تفاوت‌های سرمایۀ انسانی و ترجیحات شغلی زنان و مردان بازمی‌گردد. من مایلم در اینجا به تمامی مؤلفه‌های موجود معضل زیبایی را نیز اضافه کنم. مارینی و فن(Marini & Fan, 1997)، بیان می‌کنند که زنان به دلیل تفاوت در مهارت‌ها و آرزوهای شغلی نسبت به مردان دستمزد کمتری دریافت می‌کنند، که این مسئله فقط حدود ۱۶ درصد از شکاف دستمزد جنسیتی را توضیح می‌دهد. همچنین، عواملی مانند تجربۀ کاری و نوع آموزشی که افراد دیده‌اند نیز نقش مهمی در ایجاد شکاف دستمزد ایفا می‌کنند. برای مثال، تفاوت‌های جنسیتی در تجربۀ کاری می‌تواند تا ۳۹ درصد از شکاف دستمزد جنسیتی در ایالات متحده و ۳۷ درصد در بریتانیا را توضیح دهد.( Myck & Paull, 2001)

بخش پنجم:تاثیر نارضایتی از بدن بر سلامت روان

نارضایتی از خود و فروپاشی عزت‌نفس به صورت مستقیم بر خودپندارۀ افراد تأثیر می‌گذارد و می‌تواند منجر به بروز مشکلات روانی و اجتماعی متعددی شود. طبق مطالعات(Cash & Pruzinsky, 2004)، خودپندارۀ منفی به مجموعه‌ای از باورها و ادراکات منفی فرد از خود اشاره دارد که ناشی از عدم تطابق با استانداردهای زیبایی غیرواقعی باشد. این حالت در یک چرخۀ متناوب و مداوم در حال گردش است. خودپندارۀ منفی منجر به کاهش عزت‌نفس می‌شود، کاهش عزت‌نفس منجر به احساس بی‌ارزشی، احساس بی‌ارزشی منجر به اضطراب و اضطراب می‌تواند به اختلالاتی نظیر افسردگی(Stice & Shaw, 2002)، اختلالات خوردن(بی‌اشتهایی یا پرخوری عصبی)، اختلالات مصرف مواد یا الکل و حتی اختلالات پیچیده‌تر، منجر شود.

     معضل زیبایی بر روابط خانوادگی نیز تأثیرگذار است. این پدیده می‌تواند بر کیفیت کلیۀ روابط، به‌ویژه روابط نزدیک مانند رابطه با شریک زندگی و فرزندان (خانوادۀ هسته‌ای) و حتی پدر و مادر، خواهر و برادر تأثیر منفی بگذارد. تصور عمومی بر این است که هرچقدر زن به زیبایی خود اهمیت دهد، احتمالاً خانواده مستحکم‌تر باقی می‌ماند؛ امّا بر مبنای تجربۀ بالینی می‌توان تأکید کرد که چنین تصوری نه تنها مبنای علمی و عملی ندارد، بلکه جامعه را با پیامدهای غیرقابل پیش‌بینی روبرو می‌کند. زمانی که به یک معضل، وقت، هزینه و تحقیقات کافی اختصاص داده نشود و به تعبیری آن معضل رها شود، قطع به یقین مسأله بزرگ‌تر شده و جامعۀ بزرگ‌تری را غافلگیر خواهد کرد.

مطالعات(Davila & Beck, 2002)، نشان می‌دهند که نقش مادرانگی و مسئولیت‌هایی که جامعه به زنان به‌عنوان مادران و مربیان نسل‌های آینده تحمیل می‌کند، می‌تواند به تأثیرگذاری معضل زیبایی بر نسل‌های آینده منجر شود. این مطالعات به درستی توضیح می‌دهند که با توجه به ساختار کنونی جامعه، زنان بیش از مردان به‌عنوان مادران و مربیان نسل‌های آینده مسئول شناخته می‌شوند. در نتیجه، معضل زیبایی نقش مهمی در شکل‌دهی ارزش‌ها و نگرش‌های کودکان ایفا می‌کند. زنانی که دچار نارضایتی از بدن و عزت‌نفس پایین هستند، ممکن است این نگرش‌ها و احساسات منفی را به فرزندان خود منتقل کنند، که این امر می‌تواند منجر به بروز مشکلات روانی مشابه یا حتی عمیق‌تر و ترومای جبران‌ناپذیر در نسل‌های آینده شود.

طبق مطالعات(Becker et al., 2007)، عدم مشارکت زنان در جامعه به کاهش بهره‌وری کلی جامعه منجر می‌شود. تجمع این مشکلات در سطح جامعه می‌تواند به فروپاشی روانی کلی جامعه منجر شود. زمانی که تعداد زیادی از زنان دچار نارضایتی از خود و مشکلات روانیِ مرتبط شوند، یک چرخۀ معیوب ایجاد می‌شود که در آن این مشکلات به‌طور مداوم تشدید می‌شوند و سلامت روانی جامعه را تحت تأثیر قرار می‌دهند.

جمع‌بندی

در نهایت، استانداردسازی زیبایی به‌عنوان نوعی خشونت پنهان علیه زنان عمل می‌کند که تأثیرات گسترده‌ای بر سلامت روانی، روابط اجتماعی و خانوادگی، و بهره‌وری اجتماعی دارد. این معضل به‌طور نامحسوس امّا مداوم، زندگی زنان را تحت تأثیر قرار داده و آن‌ها را وادار به تلاش برای دستیابی به معیارهای زیبایی غیرواقعی می‌کند. این فشارها به کاهش عزت‌نفس، افزایش اضطراب و افسردگی، و در نهایت فروپاشی روانی در سطح فردی و اجتماعی منجر می‌شوند. جامعه باید به این معضل به‌عنوان یک مسئلۀ جدی و فوری توجه کند و راهکارهایی برای مقابله با این فشارها و ارتقاء سلامت روانی و اجتماعی زنان ارائه دهد.

 

 

سارا شادابی

فرصت‌‌های نیهیلیسم از دیدگاه نیچه

 

فردریش نیچه فیلسوف-شاعری است ژرف‌اندیش، اندیشمندی شجاع، نقاد فرهنگ غرب و روانشناسی بزرگ، منادی آزادی علیه بردگی و اسارت، رودی خروشان همچون زندگی و مبارزی علیه جمود، ثبات و رکود؛ فرهیخته‌ای جاودان به‌مانند جهان نه در «بودن» بل در«شدن». دیونوسوسی علیه مصلوب، نیهیلیستی تمام عیار و در یک کلام فیلسوف زندگی.

نیچه فیلسوف تأثیرگذار آلمانی به عنوان کاشف نیهیلیسم، در پی علت‌یابی انحطاط دوران خویش است، انحطاطی که نشانۀ آن سترونی ارزش‌ها، بدبینی، دل‌مردگی، پوچ شمردن همه چیز و انکار زندگی می‌باشد. دورانی که  از همۀ آرمان‌ها و ارزش‌های اصیل و شادابی زاینده تهی گشته. دورانی که قابل تحقیرترین انسان‌ها یعنی «فروانسان» نمایندۀ آن است. انسان برده‌صفتی که معتقد است پس از مرگ خدا (فروپاشی ارزش‌ها) هر کار حقیر و کوچکی مجاز است. دوران منحطی که به اعتقاد نیچه ریشه در فرهنگی خاص دارد، فرهنگ سقراطی_افلاطونی و فرهنگ یهودی_مسیحی؛ فرهنگی که زندگانی زمینی را زهرآلود ساخته و از ناتوانان و بردگان حمایت کرده است. فرهنگ بیمار متافیزیکی که چون افرادش تاب شنا کردن در رود پر جنب و جوش زندگانی را نداشتند، جهان‌های خیالی آفریدند تا بلکه برای تسلای دل مردۀ خود، انتقامشان را از زندگی دنیوی بگیرند. ارزش‌ها و آرمان‌های چنین فرهنگی است که میوۀ آن «نیهیلیسم» است؛ امّا شجاعان و خلاقان را چه باک از نیهیلیسم؟ فرصتی است برای ارزیابی مجدد همۀ ارزش‌ها و آفریدن ارزش‌های نو و ظهور«ابر انسان» که مرگ خدا برای او به معنای این است که: هر کار بزرگی مجاز است.

 

دکتر محسن محمودی

استادیار فلسفه دانشگاه آزاد

گزاری بر رویکرد نشانه‌ شناسی

تعریف نشانه شناسی

نشانه، پدیده‌ای ملموس و قابل مشاهده است که به‌واسطۀ رابطه‌ای که با یک پدیدۀ غایب دارد، جانشین آن می‌شود و بر آن دلالت می‌کند. نشانه، ضرورتآ باید نمود مادی داشته باشد تا بتواند به‌وسیلۀ یکی از حواس انسان دریافت شود؛ امّا چیزی که نشانه، جانشین آن می‌شود و بر آن دلالت می‌کند می‌تواند مادی یا ذهنی، واقعی یا خیالی و طبیعی یا مصنوعی باشد.

بحث نشانه‌شناسی چنان وسیع و اهداف و روش‌های آن به قدری متنوع است که به سختی می‌توان آن را رشته‌ای واحد فرض کرد. نشانه‌شناسی یک رویکرد میان رشته‌ای است که با رهیافت‌های گوناگون به بررسی موضوعات مختلفی می‌پردازد و موضوعاتی چون: متون ادبی، آثار سینمایی، اسطوره‌ها، تحقیقات جنایی، ارتباطات انسانی و جانوری، علوم و فنون، و بررسی‌های پزشکی را در برمی‌گیرد.

تاریخ نشانه‌شناسی

تاریخ نشانه‌شناسی به عصر باستان برمی‌گردد. در نوشته‌های فلسفی، منطقی، دستوری، پزشکی و معرفت‌شناختی یونان باستان و نیز تأملات چینی‌ها، هندی‌ها و مسلمانان می‌توان اشارات بسیاری به نقش نشانه‌ها و دلالت‌های آنها یافت. این آثار را اگرچه نمی‌توان به معنای دقیق و امروزین کلمه، آثاری نشانه‌شناختی خواند؛ امّا بی‌شک نقش برجسته‌ای در تاریخ تفکرات نشانه‌شناختی و پی‌ریزی دانش نشانه‌شناسی داشته‌اند.

نظریات ارسطو در منطق، ریطوریقا(بلاغت) و بوطیقا(فنّ شعر) را شاید بتوان نخستین نمودِ تأملات نشانه‌شناختی دانست؛ رواقیون با صورت‌بندی و تدوین منطق گزاره‌ها، نظام‌های نشانه‌شناختی پیشرفته‌ای پی ریختند.  واژۀ “سمیوتیک” را نخستین بار جان لاک در اثر خود به‌نام «رساله‌ای در باب فهم بشری» [۱۰](۱۶۹۰) به‌کار برد. وی سمیوتیک را در کنار فیزیک و اخلاق، جنبه‌ای از علم می‌انگاشت که به ارتباط میان مفاهیم و نشانه‌ها می‌پردازد و در واقع از نظر او نشانه‌شناسی معادل منطق بود؛ امّا آنچه ما امروزه به نام  نشانه‌شناسی معاصر می‌شناسیم برگرفته از اندیشه‌های سه متفکر بزرگ، فردینان دوسوسور زبان‌شناس سوئیسی، چارلز سندرس پیرس فیلسوف و منطقی امریکایی و رومن یاکوبسن  استوار شده است. در آغاز این سده، هر یک از این سه اندیشمند به طور مستقل و جداگانه دربارۀ نشانه‌ها و نقش و کارکردشان نظریه‌هایی تدوین و عرضه کردند و سنگ بنای چیزی را گذاردند که امروزه “نشانه‌شناسی” خوانده می‌شود.

نشانه شناسی سوسور

سوسور معتقد است که زبان‌شناسی تنها باید به بررسی زبان بپردازد. از نظر سوسور زبان مجموعه‌ای از عناصر جدا و مستقل نیست، بلکه نظامی است متشکل از عناصری که با یکدیگر روابط متقابل دارند؛ عناصری که در چارچوب این روابط و به‌واسطۀ جایگاهی که در کل نظام دارند، تعریف می‌شوند. در این راستا هیچ عنصری فی‌نفسه واجد ارزش و معنا نیست؛ بلکه تنها به‌واسطۀ تقابل با دیگر عناصر موجود در نظام زبان ارزش و معنا پیدا می‌کند. مثلاً نشانۀ زبانی “شور” در تقابل با نشانه‌های دیگر مانند “نور”، “کور”، “دور” و “تور” معنادار می‌شود.

به‌ زعم سوسور، نشانۀ زبانی گوهری دوگانه‌ دارد که یک سوی آن دال یا تصویرِ آوایی واژه است و سوی دیگر آن مدلول یا تصویر ذهنی و مفهومی آن. هیچ یک از این دو به تنهایی نشانه نیستند بلکه رابطۀ ساختاری متقابل و هم‌بستۀ آن‌ها که دلالت  خوانده می‌شود، نشانه را به ‌وجود می‌آورد؛ رابطه‌ای که اساساً دل‌بخواهی و قراردادی است و نه طبیعی، ضروری و انگیخته. برای مثال نشانۀ “درخت” رابطه‌ای است میان /derakht/ یا تصویر آوایی آن و تصویر ذهنی یا مفهومی که از شنیدن آن در ذهن تداعی می‌شود. این رابطه بر اساس قراردادهای تاریخی و فرهنگی استوار شده است و به همین دلیل در زبان‌ها و فرهنگ‌های گوناگون “درخت” به‌نام‌های متفاوتی خوانده می‌شود. چنانکه به فرانسوی آن را “arbre” و به انگلیسی “tree”می‌نامند. رابطه میان نشانه‌ها نیز رابطه‌ای دوگانی است و شامل روابط هم‌نشینی وجانشینی  می‌شود.

نشانه‌شناسی پیرس

پیرس، برخلاف سوسور نه به خود نشانه، بلکه به فرایند تولید و تفسیر نشانه‌ها یا نشانه‌پردازی  توجه دارد و آن را در کانون نظریۀ نشانه‌شناختی خود قرار می‌دهد. نشانه‌پردازی مستلزم سه عنصر نشانه، مصداق و تعبیر است. فرایند نشانه‌پردازی، نشانه‌ها را با مصادیق پیوند می‌دهند. در این فرایند، نشانه “چیزی است که به جهتی و به‌عنوانی، در نظر کسی، به‌جای چیزی می‌نشیند”. در نتیجه، مشاهده می‌کنیم که نظریۀ نشانه‌شناختی پیرس مبتنی بر کنش و روابط سه‌گانی عناصر است و نمی‌توان آن را به رابطۀ دوگانی موردنظر سوسور تقلیل داد.

نشانه شناسی رومن یاکوبسن

یکی دیگر از تأثیرگذارترین چهره‌ها در چارچوب نشانه‌شناسی ارتباط، رومن یاکوبسن روسی است. او نشانه‌شناسی را علم مطالعۀ ارتباط اعم از ارتباطات کلامی و غیرکلامی تعریف می‌کند و زبان‌شناسی را بخش کانونی آن می‌انگارد که صرفاً به ارتباط کلامی می‌پردازد. کار اساسی یاکوبسن در این زمینه ارائۀ یک الگوی ارتباطی است که اساساً به زبان می‌پردازد. او در یک ارتباط کلامی به‌وجود شش عنصر: فرستنده، گیرنده، زمینه یا بافت، تماس، رمزگان و پیام قائل است. بسته به اینکه کدام یک از این عناصر نقش برجسته‌تری در ارتباط ایفا کنند و ارتباط به کدام یک از آنها معطوف شود، یک نقش کلامی برجسته می‌شود و در نتیجه، زبان به‌طور خاص و ارتباط انسانی به‌طور عام می‌تواند به ترتیب، شش نقش عاطفی، انگیزشی، ارجاعی، هم‌سخنانه، فرازبانی یا ادبی پیدا کند. یاکوبسن براین باور است که هیچ ارتباطی نمی‌تواند تنها به یکی از این نقش‌ها منحصر باشد و معمولاً در هر کنش ارتباطی هر شش نقش وجود دارند با این تفاوت که یکی یا برخی از آن‌ها اهمیت و برجستگی بیشتری نسبت به بقیه دارند.

 

 

منابع:

۱ مجله شعر، مقالۀ نشانه‌شناسی، فرزان سجودی.

۲- Barthes, Roland; Paris: Seuil, 1985.

۳- Karmpen, Martin and [et.al.], editors. Classics of semiotics. New York: Plenum Press, 1987.

 

شهرزاد محمدی

گذر به عمل -نیرنگ عقل- ابژکتیو شدن روح

 

ژیژک در اثر خود به نام درنگیدن با امر منفی به مفهوم عمل نزد هگل می‌پردازد که چگونه و با چه تبعاتی محقق می‌شود. ژیژک معتقد است:«عمل همواره و بنا به تعریف، دقیقۀ بیرونی‌سازی و خودابژه‌سازی را در برمی گیرد، دقیقۀ پریدن به دلِ امر ناشناخته.» در کالبدشناسی او، در«گذار به عمل» به چارچوبی وارد می‌شویم که قواعد و الزامات خود را دارد و این به معنای پذیرفتن نقش خود در بازیِ«نیرنگ عقل» است. در تعبیری لکانی می‌خواهد بگوید که من فقط همان چیزی هستم که برای دیگران هستم، به همین دلیل است که باید از تکیه گاه-فانتزیِ هستی‌ام و نوعی گنجینۀ پنهان در درونم که برای دیگران دسترس‌ناپذیر است، چشم پوشی کنم.

 

بنابراین مشکل اصلی«عمل» برای هگل شکست غایی ضروری آن نیست که به سبب مداخلۀ دیگری رخ خواهد داد، بلکه تبعات آن است که به هر روی نسبتی میان درون و بیرون نیست و«عمل» بدین‌ترتیب شکستی را هم در پیامد خود خواهد داشت. عملِ به ظاهر موفقیت‌آمیز در توسل به«نیرنگ عقل» است که علی‌الظاهر ما به جای عملِ مستقیم روی ابژه، ابژه‌ایی دیگر را میان خودمان و ابژه قرار می‌دهیم و می‌گذاریم آن‌ها آزادانه برهم عمل کنند که برغم فرضی فرسایش ابژه‌ها، ما فاصلۀ ایمن خود را حفظ می‌کنیم.

 

ژیژک در نمونۀ اوّل، ایدۀ«دست نامریی بازارِ» آدام اسمیت را ذکر می‌کند: با اینکه هر فرد دنبال منافع شخصی خود است؛ امّا عملش به افزایش رفاه ملت کمک می‌کند.(البته اسمیت در دفاع از سرمایه‌داری این ایده را مطرح می‌کند و ژیژک به‌ عنوان مثال از آن بهره می‌گیرد.) ژیژک: ایده این است که امر مطلقِ هگلی چنین رابطه‌ای با افراد انضمامی درگیر در نزاع‌های تاریخی دارد. هگل در فلسفۀ تاریخ می‌نویسد: ایدۀ کلی نیست که درگیرِ تضاد و نبرد می‌شود و به خطر می‌افتد؛ ایدۀ کلی در پس زمینه می‌ماند،‌ برکنار و دست‌نخورده. شاید بتوان این را «نیرنگ عقل» نامید؛ در حالی که آنچه از طریق این‌گونه تکانه‌ها و عواطف به وجودِ امر کلی پر و بال داده، تاوان پس می‌دهد و متحمل خسران می‌شود، امر جزئی است که در مقایسه با امر کلی غالباً ارزشِ بسیار ناچیزی دارد. افراد قربانی شده و کنار گذاشته می‌شوند، ایده، تاوان وجودِ متعین و فسادپذیری را می‌دهد؛ امّا نه از جیب خودش، بلکه از عواطفِ افراد.

 

ژیژک چنین تفسیر می‌کند که افراد به دنبال اهداف جزئی خود هستند بی آنکه بدانند ابزار تحقق نقشۀ الوهی‌اند. مسأله امّا چیست؟ مسأله، اشغالِ مکانِ«نیرنگ عقل» است و بهره‌کشی از عواطف دیگران بدون درگیر شدن در کار و سخت‌کوشی آنان؛ یعنی بدون پرداخت بهره‌کشی از جیب خود. برای نمونۀ ملموس‌تر، یک صنعتگر را در نظر بگیرید که از نیروهای طبیعت( آب، بخار و…)استفاده می‌کند و اجازه می‌دهد برای غایاتی که نسبت به آنها بیرونی است عمل کنند تا مادۀ خام را به شکلی مناسب برای مصرف انسانی در بیاورند، هدف او ارضای نیازهای خود است؛ امّا درست درهمین‌جاست که او قربانی ترفندِ خود می‌گردد که هدف حقیقیِ کار صنعتگر بدل به پیشرفت نیروهای تولیدی می شود، آنچه هگل ابژکتیو شدنِ روح می‌نامد. حرف هگل آن است آن‌کس که دستکاری می‌کند و به بازی می‌گیرد، همواره پیشاپیش به بازی گرفته می‌شود. خودِ صنعتگری که از راهِ «نیرنگِ عقل» از طبیعت بهره‌کشی می‌کند به دستِ «روحِ ابژکتیو» بهره‌کشی می‌شود. ژیژک می افزاید که نزد هگل نمونۀ برجستۀ این اشغال کردن موضع«نیرنگ عقل» خود پدر است: رنج مسیح بر صلیب منطقِ الوهیتی را بی‌اعتبار می کند که خود را در پس زمینه نگه می‌دارد و از فاصلۀ ایمن، معرکۀ تاریخ را کارگردانی می‌کند. تصلیب مشخص کنندۀ نقطه‌ای که در آن«برکنار و دست‌نخورده ماندن در پس زمینه» دیگر برای ایدۀ الوهی ممکن نیست: خودِ پدر است که از راه «انسان شدن» و «جان سپردن» بر روی صلیب، تاوان می‌دهد. می‌شود گفت بدین‌ترتیب در ایدۀ «نیرنگ عقلِ» هگل و فهم ژیژک، هر عملی جزیی و فردی در خدمت یک وضعیتِ کلیِ تاریخی است آنچه هگل به‌طور کلی«ابژکتیو شدنِ روح» می‌نامد و رخداد تاریخی همۀ اعمال را؛ حتّی با آمیختنشان به شکست و با فرو بردن در درونِ اقتصادِ همه جانبه‌ای سازمان دهی، حک و ثبت می‌کند:

 

۱- زخم فقط با نیزه‌ای مداوا می شود که تو را زخمی کرد

با نقل این عبارت از واگنر در اپرای پارسیفال، در کتاب درنگیدن با امر منفی، ژیژک به دنبال ترکیب ایده‌های بنیادین هگل و لکان است که عبارت واگنر در پارسیفال امکان خوانشی را برای او فراهم می‌کند که بتواند از طرف‌های ستیز و نفی کنندۀ هم و با انطباق آن‌ها، درکی عمیق از رویدادهای درهم تنیده که رو به گشودگی‌هایی دگر را دارند، داشته باشد. همچون نمونۀ مسیح از زبان ژیژک:

مسیح باید بمیرد تا بتواند دوباره به شکل اجتماع مؤمنان(«روح‌القدس») به زندگی پا بگذارد. به جای «جوهر» به مثابه اجتماعِ مؤمنان را به‌دست می‌آوریم. به این معنای دقیق: زخم فقط با نیزه‌ای مداوا می‌شود که تو را زخمی کرد. مرگ مسیح همانا رستاخیزِ اوست، سلاحی که مسیح را کشت همانا وسیله‌ای است که اجتماعِ مسیحیِ «روح القدس» را آفرید.

ژیژک در این نتیجه‌گیری می‌خواهد بگوید که سوبژکتیویته شدن شامل نوعی مدارِ بسته، دورِ باطل و ناسازه‌ای اقتصادی است که می‌تواند به شیوه‌های متعدد توسط هگل، واگنر و لکان توضیح داده شود. در حوزۀ دید لکان اختگی بدان معناست که چیز-ژوئیسانس باید از بین برود تا در نردبانِ میل بازیافته شود، آنچه نظم نمادین دِین خود را ادا می‌کند. واگنر در پارسیفال:«زخم فقط با نیزه‌ای مداوا می شود…»؛ امّا هگل: این همانیِ بی میانجیِ جوهر باید از دست برود تا از طریق کارِ میانجی‌گریِ سوبژکتیو بازیافته شود.

آنچه«سوژه» می‌نامیم در نهایت نامی است برای این ناسازۀ اقتصادی، که در اثر آن شروطِ امکان‌پذیری بر شروطِ امکان‌ناپذیری منطبق می‌شود؛ امّا در ساحت کانتی چنین نسبتی امکان بروز دارد؟ به نظر ژیژک منِ‌خود اندریافتِ استعلایی«خودآگاه» است که می‌تواند خود را همچون عاملی آزاد و خود انگیخته تجربه کند؛ امّا برای خودش به مثابۀ چیزی که می‌اندیشد«دسترس‌ناپذیر» است.

اگر برویم سر نقد عملی کانت که سوژۀ آن می‌تواند اخلاقاً(بر حسب وظیفه) عمل کند تا آنجا که هر گونه دسترسی مستقیم به خیرِ اعلا برای او مسدود است و آنچه ما سوژه‌شدگی( باز شناختنِ خویش در فراخوانی) نوعی مکانیسم دفاعی می‌بینیم در برابر مغاک و شکافی که«سوژه»هست. در جستار ژیژک، در هر سه نقد کانت با این ستیزه‌گری میان سوژه و سوبژکتیویته مواجه می‌شویم. در نقد   عقل محض سوژۀ دریافت کنندۀ محض- $ -(سوژۀ خط خورده) «من می‌اندیشم» تهی-ضرورتاً دچار لغزش  scheinیا توهم استعلایی می‌شود و خود را با«جوهر اندیشنده» اشتباه می‌گیرد و به اشتباه گمان می‌کند که از راه خودآگاهی به خودش به مثابۀ چیز-در-خود دسترسی دارد. در حیطۀ عملی نزد کانت چه اتفاق می‌افتد؟

همان سوژۀ اخلاقی که به تسلیمِ برساختۀ صورتِ کلی دستورِ بی قید و شرط است، ضرورتاً اسیرschein یا توهمِ خیراعلا می‌شود و کارکردی محتوایی پاتولوژیک می‌یابد. در حوزۀ«قوۀ حکم» سوژۀ بازتابنده یا تأمل کننده، ضرورتاً ماهیت تنظیم کنندۀ حکمِ غایت شناختی را متوجه نمی‌شود. ژیژک در واکاوی بیشتر توضیح می‌دهد که این حکم فقط به رابطۀ بازتابیِ سوژه با واقعیت مربوط می‌شود نه به خود واقعیت و غایتمندی را به اشتباه با واقعیت یکی می‌فهمد. ویژگی هر سه مورد که روند را متعین می کند، دوپاره شدنِ نافرو کاستنیِ سوژه است: میان $ و «شخصِ» جوهری در عقل محض، میان انجام دادنِ وظیفه صرفاً به خاطر وظیفه و خدمت کردن به نوعی خیرِ اعلا در عقلِ عملی و میان تجربۀ والای شکافی که فنومن‌ها را از ایدۀ فراحسی جدا می‌کند و ترمیم این شکاف از طریق زیبایی و غایتمندی در قوۀ حکم. بدین‌ترتیب نظر ژیژک در هر سه مورد «لغزش»، مشخص‌کنندۀ جابجایی از سوژه به سوبژکتیوشدگی یا سوبژکتیوسازی است:

من، در مقام سوژۀ داننده، خودم را از راه بازشناسیِ خویش به مثابۀ «شخص» در پر بودگی محتوایش «سوبژکتیو» می‌کنم. در هر سه مورد، منطقِ این «لغزش» منطقِ توهمی است که حتی اگر مکانیسمش فاش شود، به عمل‌گری‌اش ادامه می‌دهد: من می‌دانم که احکام غایت‌شناسی صرفاً شأنِ بازتاب سوبژکتیو دارند نه شأن دانشِ حقیقی در بارۀ واقعیت. در عقل عملی این شعار معروف کانتی که تو باید گر چه نمی‌دانی که نمی‌توانی و (تو می‌دانی، چون تو باید) یعنی تقاضای ناممکن که هرگز نمی توان برآورده‌اش کرد و حرف مهم ژیژک در اینجاست، از این نسبت لکانی – کانتی می‌شود فهمید که سوژه را به دو پارگیِ ابدی محکوم می‌کند.

 

 

 

۲- مداوای زخم سوژه

ژیژک دوپارگی سوژه یا همان سوژۀ خط خورده را – $ – حتی نزد کانت هنگامی که به درون غایتمندی به درونِ مفهومِ جوهریِ خیرِ اعلا می‌لغزد، ملاحظه می‌کند.

ژیژک: این کوشش سوژه را دوباره در«زنجیرۀ بزرگِ هستی» قرار می دهد؛ امّا ژیژک در ادامه تأکید می‌کند خود این مخمصه در فلسفۀ کانت نه تنها سد راه نبود بلکه همچون اهرمی برای گسترشِ بیشترِ مسأله‌مندی فلسفی عمل کرد. فلسفۀ او به‌وسیلۀ همان حرکت، درست است که فضا را برای یک چیز می‌گشاید، در عین حال همین چیز را دسترس‌ناپذیری و یا تحققش را ناممکن می‌سازد؛ به نوعی همان خط زدن لکانی اتفاق می‌افتد. عملِ اخلاقی محض به‌طور نامشروط توسط دستور اخلاقی تحمیل می‌شود در همان، پرسش این است که آیا امکان تحقق ایدۀ اخلاقی کانت وجود دارد؟  اعمال ما که هیچوقت از فضای پاتولوژیک دور نمی‌شود. به‌نظر ژیژک این موجودیتِ ضروری و در عین حال ناممکن همان امر واقعی لکانی است در تفاوت با هگل که انطباقِ شروطِ امکان‌پذیری با شروطِ امکان‌ناپذیری را به نتیجۀ نهایی‌اش رساند یعنی هیچ نیازی به چیز-در-خود نیست، سرابِ در-خود را خودِ عمل منع کردن می‌آفریند.

برای لکان لحظه‌ای که میل به مثابۀ ابژه‌ای بر نهاده می‌شود که ظهورش با کناره‌گیری‌اش مصادف است. ابژه‌ای که چیزی جز رد و نشانِ عقب‌نشینیِ خودش نیست؛ البته تفاوت هست میان موضع کانتی با نگاهِ معنویت باورانۀ سنتی که هدفش جستجوی بی‌وقفۀ بی‌کرانگی رها شده از هرگونه وابستگی به جزئیت‌های حسی است.(مثل الگویِ عشق افلاطونی که خودش را از عشق به شخصِ منفرد، به عشق به ایدۀ زیبایی بما هو ارتقا می دهد) ژیژک:«میل محض» کانتی نه تنها نسخۀ دیگری از این گونه میلِ روحانی – اثیری نیست، بلکه محدود به ناسازۀ کران‌مندیِ سوژه است. ژیژک می‌خواهد بگوید که اگر سوژه قادر باشد پا را از محدودیت کران‌مندی‌اش فراتر بنهد و به حیطۀ نومنال(ساحت شیء فی نفسه) قدم بگذارد، خودِ ابژۀ والایی که میلِ او را چونان میلی«محض» بر می‌سازد از دست می‌رفت که در فلسفۀ عملی کانت نیز با همین ناسازه مواجهیم.

ژیژک: دقیقاً دسترس‌ناپذیریِ چیز است که ما را قادر می‌کند دست به اعمالِ اخلاقی بزنیم.

 

 

 

 

در تاریخ بیست و نهم شهریورماه ۱۴۰۳ شب شعری با حضور شاعرانی از ایران، عراق، سوریه، مکزیک، کوبا، اتریش و… توسط این مجموعه برگزار خواهد شد.

این رویداد با حضور شاعران و نویسندگانی از جمله علی باباچاهی، علی قنبری، هرمز علی‌پور، علیرضا بهنام، سابیر هاکا، لیلی گله‌داران، روجا چمن‌کار، حسین فاضلی، صحرا کلانتری، پژمان گلچین، محمدرضا حاج‌رستم‌بگلو، فروغ سجادی، سحر سوقندی، مهرداد مهرجو، نگین فرهودی، اسماعیل مهران‌فر، وحید پورزارع، بهناز امانی، حسین وثوق، بهرنگ قاسمی، سینا بهمنش، پیمان سلیمانی، سهیل زمانی، مهدی ولی‌اللهی، اسماعیل شهیدی و بهار سالارآبادی برگزار می‌شود.

از اینکه در این رویداد ادبی-هنری با ما همراهی می‌کنید و برگزاری این شب شعر را به اطلاع دیگر علاقمندان می‌رسانید، پیشاپیش از شما سپاسگزاریم.

اطلاعات تکمیلی بزودی در صفحات مجازی و وبسایت ما منتشر خواهد شد.

مگر سنبل‌­الطیب بشوم برای رویا
یا دانه­‌ی اسپند که بپرد به چشم اشباح
باید خطور کرد، به خاطر یک روح
و چله گرفت درون مندل برای او
باید نوشت مربع ، کف دست و فوت کرد
و رفت هفت شب زیر درخت بلوط :

“بعد از این به ماه می روم”
به محراب رفت با چهار شمع
یک مربع و یک جام
در حصارنمک نشست و ماه را ورق زد
به کاغذ نوشت به شکل باد،
به چاه داد شکل خود  تهی به آب
برون شد از آب و خاک
فزون از آتش
و طینت اشکال، رنگ اشباح گرفت
ای بی‌شکل­ترین!
ابتدا دایره، الف، آلفا
سپس اٌمگا، مربع
“مهم مثلث است” فیثاغورس.
مگر سنبل­‌الطیب بشوم برای رویا
یا فیثاغورس کاشف ارواح.

داوود حضرتی

سفال به مثابه هستی

« مایستر اکهارت » فیلسوف آلمانی می­گوید: « سرشت عشق، انسان را به چیزهایی که او دوست دارد تبدیل می­کند. ». او متاثر یا همگام با اندیشه ابن‌­عربی معتقد است که خلقت، ناشی از عشق و حاصل فشاری درونی است و مانند نوعی فوران دیده می‌­شود.

این سخنان را عمدا سر­آغاز نوشتار در مورد « سفالگری » می­‌کنم. پدیده‌­ای که در پندار آدمی میان حرفه و هنر در نوسان است و به آن خواهم پرداخت که چگونه با تراویدن اشتیاق، سفال با خالق آن به وحدت و یگانگی هنری می­‌رسند. پرده‌­برداری از این دست­‌ساخته انسان، از منظری هستی‌­شناسانه ضروری به نظر می­رسد. چرا که « سفال » و « سفال­گری » درحیات ادبی – فلسفی آدمی، تا کنون با پر­رنگی ایفای نقش کرده­‌اند. نشان به آن نشان که در چند رباعی معروف، « خیام » کارگاه سفاگری را به مثابه جهان – هستی و منشا سوال اساسی « وجود » چیست و « بودن » کدام است، می­‌نمایاند. « کوزه » به عنوان نماد این حرفه – هنر خود نقشی اساسی و محوری در بنیان شاعرانگیِ حکمت‌­مند او دارد. اما واقعا « سفال » چیست؟ چه نقشی در زندگی انسان داشته و از کی و چگونه آفریده شده است؟

« سفالینه » که محصول کار سفالگر است، مواد اولیه‌­ای را برای ظهور یافتن می‌­طلبید. آب، خاک، آتش و اندیشه‌­ی انسانی چهار عنصری هستند که با ظهور زندگی اجتماعی انسان، توانایی گرد هم آمدن را یافته­‌اند. پس دور از انتظار نیست که قدمتی در­خور را با خود به همراه داشته باشد. قدمتی به اندازه هشت تا ده هزار سال برای این دست‌­ساز انسان شناسایی شده است.

مثل هر دست‌­آفریده انسان، سفالینه، محصول کنش هستی­‌شناسانه­‌ی آدمی است. اولین دسترسی به سفال آنچنان که از کاوش­های باستان‌شناسی بر­می­‌آید نتیجه یک اتفاق بوده است. جمع و خشک­‌شدن خرده­‌های گل در ته سبد­های بافته­‌شده از شاخ و برگ درختان برای اول بار انسان را به این صرافت انداخت که می­توان از این محصول برای نگهداری مایعات و یا از آن قبیل، استفاده کرد. از آن جا که توان اندیشیدن و توان تولید دو روی یک سکه­‌اند، این مشاهده آغاز یک آفرینش گردید. آفریدنی که طی آن آدمی با نور اندیشه و با بر­هم زدن نظم حاکم بر طبیعت و مواد اولیه موجود در آن، محصولی به زندگی خویش وارد کرد که به واسطه آن، علاوه بر بهتر ­ساختن زندگی، به قول « هگل » خویش و جهان را به پیش­روی خود آورد. طبیعتا این اتفاق باید در مظهر و جایگاه تمدن­های اولیه وقوع و تکامل یافته باشد. هر چند سفالینه‌های با قدمت هزاران ساله در نقاط مختلف جهان مشاهده و بررسی شده است اما بسیاری جایگاه پیدایش آن را تمدن ایران­‌زمین می­دانند. در سفال یافت شده در مناطق مختلف ایران، آثار و علائم استفاده از چرخ‌­های سفالگری ابتدایی دیده شده و در سفالینه­‌های روزگار « ماد » ها برای اولین بار لعاب رنگ و روی خود را نشان می­دهد. ارتقا کیفیت این دست­‌ساخته در طی زمان یک چیز و حرکت آن در مسیر رفتن از یک « ابزار »  به سوی « هنر » بحثی جداگانه است. در نگاه فلسفی، ماده خام طبیعی در مسیر دست‌­ورزی و تبدیل به یک تو­دستی می­تواند در همان حد باقی مانده و یا با فرا­رفتن به اثری هنری تبدیل شود. با نگاهی جامع می­بینیم که سفالینه با ماهیت خاص خود، سودای برتری دارد، فراتر می‌­رود و تبدیل به یک هنر – ابزار می­شود. شمایل بخشی، پردازش و شکل­‌دهی به گِل یک جنبه‌­ی هنری سفالگری است. اما هنگامی که پای نقش و نگار چفت و بست شده در روی آن به میان می­آید، وجه غالب­تر هنری آن بارز­ می­گردد. به­‌ویژه آنکه بسیاری از نقش­های درج شده، اسطوره‌­مندانه، آئینی، فرهنگی و حتی مذهبی است.

در سفال­‌های اولیه به دست آمده، نقوش گیاهان و جانداران وحشی غالب است. با کشش جامعه و تمدن انسان به سوی اندیشه و آگاهی، طرح­های عینی جای خود را به  دغدغه‌­های انسانی و طرح‌­های انتزاعی منبعث از آن داده­‌اند. بدین قرار است که نقش ماهی با سری رو به پایین که نشان اسطوره آفریده شده اورمزد برای مبارزه با وزغِ شر است هنوز هم به کرات در ظروف سفالی دیده می­شود. نقش‌­هایی مانند خورشید، ماهی ، پروانه، گل و مرغ، بته­‌جقه و محرمات که امروزه متکثرانه به سفال­ها زینت می­دهند، اجازه طبقه­بندی سفال­گری را در دسته­ی صنعت­گری صرف از ما می­گیرند. توان بالای سفالینه برای رقابت با مشابهات مدرن، مثل ظروف شیشه­ای که آسانتر هم ساخته می­شوند، نشانه­ای ارزشمند برای ارجحیت و والایی آن است. در گشت و گذار در یک کارگاه سفال­گری به آسانی می­بینیم که هنرمند و گل، با واسطه چیز سومی به نام « هنر » با هم در آمیخته شده و همدیگر را بروز و موجودیت داده­ و با هم یگانه می­شوند. این تعامل و کنش هنری که با نگاه فلسفه‌­ورزانه به آن، نمود بهتری می­یابد در نماد سفال، یعنی « کوزه »، به اوج تجلی می­رسد. کوزه در ذات هنری خود می­تواند شکل­ها، طرح­ها و ابعادی مختلف بگیرد. اما در ساحت وجودی، مظهر تراویدن، فرو­نشاندن عطش، بخشش و عطا کردن است. در واقع آنچه آن را به شخصیتی خاص در کاربری می­رساند، نه فقط جداره­‌ی نگهدارنده آن، که فضای خالی میان آنست. با ان فضاست که کوزه توانایی گنجانیدن و نگهداری و سپس باز­بخشی پیدا می­کند. با این نگاه، کوزه چهار­گانه‌­ی قدسیان آسمانی که نماد بخشیدن­‌اند، آدمیان که باز­آفریننده­‌ی آنند، زمین که از خاک آن سرشته شده است و آسمان که فضای خالی­ و ظرفیتش را مدیون اوست، گرد هم می‌­آورد و نماد « چیزی » فراتر از یک ابزار ساده می­شود. بوی گِلین کوزه در کارگاه، ذوق را سرشار می­کند واحساس همزادی و هم­جنسی به آدمی می­بخشد. تا آنجا که بیننده حتی « عاشقیت » خویش را در آن می‌­یابد و دسته­ی آن، همچون « دستی بر گردن یار» باز­نمود می­شود. به این قرار چیزی به پهنای هستی در ساده­ترین وجه پی‌­در­پی و متکثر در حال ظهور و بروز است و ساخته می­شود.

خوشبختانه اکنون در چند نقطه ایران، صنعت – هنر سفالگری هنوز زنده و پویاست. آنچه در این کوتاه نوشت آوردم، محصول سر­زدن و تعمقی است که چند روز قبل در کارگاه‌­های سفالگری روستای« مند » گناباد داشتم. یکی از معدود نقاطی که هنوز سفال با ویژگی و طرح و آذین­‌های منحصر به فرد این منطقه با قدمتی چند هزار ساله و هویتی مشخص،  زنده مانده و تولید می­شود. هر چند امروزه با توسعه زندگی مدرن بیش از هر زمانی نیاز به توجه و حمایت مردم – وارثان اصلی آن – و مسئولین دارد.

 

دکتر مجتبی تجلی – خرداد ۹۹

 

پانوشت: در نوشتن مطلب از دیدگاه­های فلسفی « هگل » و « هایدگر » سود برده‌­ام.

-بخونم برات؟
-آره، منتظرم!

-اینجوری شروع میشه:
سربازها در تمام مسیر دنبالش می‌دویدند و خیابان‌ها برای او آشنا نبود. نور چراق‌برق‌هایی که کمی آن اطراف را روشن کرده بود، سایه‌های داخل خیابان را جابجا می‌کرد و هر از چندگاهی بوق یک موتورسیکلت یا ماشینی که از آن کوچه‌ها عبور می‌کرد، تنها صدایی بود که به گوش‌ عابران پیاده‌ی آن حوالی پرتاب می‌شد. پشت دیواره‌ی کوچکی که کنار درب خانه‌ای بود، پناه می‌گیرد و با لرزش بی‌توقف دستانش سعی می‌کند جلوی بخاری دهانش را بگیرد تا صحنه‌ی مشکوکی را در آن کوچه‌ی تاریک نسازد. مدام با خودش زمزمه می‌کند «من چرا برگشتم؟ چرا راهِ رفته رو عوضش کردم!؟»
در صحنه‌ای دیگر خودش را داخل اتاقی تاریک‌تر از آن کوچه می‌بیند و همه‌چیز با هم قاطی شده‌اند. سربازها دیگر نیستند و مرد پشت میز -که او را می‌شناخت- با تشر می‌گوید باید به چیزهایی که از او خواسته‌اند، خوب فکر کند. هیچ راهی برای فرار از این صحنه پیدا نمی‌کند. به پدرش فکر می‌کند که اگر او را پیدا کند، حتما دوباره بیرونش می‌کند. اما تمام مدارکش را تحویل گرفته بودند همه‌چیزش را! حتی دیگر نمی‌توانست ثابت کند چه نام و هویتی دارد. مدام به دلتنگی‌هاش و بازگشت به خانه؛ تا قبل افتادن به این دردسری که درونش فرو شده است، فکر می‌کند. دستانش کماکان بی‌وقفه می‌لرزد و عرق سردی روی صورتش نشسته. باد خفیفی از دریچه‌ی نیمه‌باز بالای درب، به داخل اتاق وارد می‌شود. حرکت باد با سرمای عرق روی پیشانی‌اش قاطی می‌شود و حواسش را پرت می‌کند.

-همش خوابت بود که نوشتی؟
-آره خب، فقط یه کم اِاا…
-یعنی تو دست بر نمی‌داری از این رفتن؟ خسته شدم بس که اینو ازت شنیدم!
-دلم اینجا نیست واقعا. ولی تو خوابم داشتم خفه می‌شدم. همش احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم ازاین باتلاقی که توش گیر کردم، بزنم بیرون. یه فضای سنگین همه‌جا رو گرفته بود‌. صبح که برات می‌گفتم، نمی‌تونستم این حجم از خفگی رو توضیح بدم. بدجوری وسط یک برزخ بزرگ گیر کرده بودم.

-خب که چی! بازم همش میگی کاش برمی‌گشتیم… کاش بر می‌گشتیم…
-آره! کاش بر می‌گشتیم. مگه راه دیگه‌ای هم داریم؟
-نداریم اما این هم…

بیرون همه چیز آرام است. کماکان دستانش می‌لرزد و بخار هوا از دهانش که خارج می‌شود، می‌توانی خود را داخل رویاهاش ببینی. به خانه بازگشته و جعبه خاطراتش را که باز می‌کند، حجم وسیعی از اشیاء بی‌جان می‌افتند وسط و از همه‌چیز، تنها بوهایی باقی مانده است که دیگر نیستند. از پدر، مادر و خیابان‌ها و بچه‌هایی که حالا بزرگ شده‌اند و نمی‌شناسدشان.

 

پژمان گلچین

تابستان ۱۴۰۳ – آلمان

Hyperlink Thoughts is a chance for you and us to introduce our current literature to the world. The new voices, the fresh points of view, and the new language/thought masteries are given a fortuity to develop, (hyper) link and reach the faraway lands.  To carry out this mission, we want you to send us your works which were originally written in Persian/Farsi and translated into English, we would like to show the world the diversity of our thoughts; that we are able to create beauty even at the darkest hours; that art is not dead in our land.

Persian Literature Editor

Behnaz Amani