اکنون که واقعیت دیگر تلاشی بر پنهان سازی چند پارگی خود ندارد و مسیر حرکت میل های گوناگون در هیچ سمت و سویی آنچنان که باید به رضامندی نمی رسند ، آنچه در این میان می تواند از هم گسیختگی واقعیت و امیال را در نقطه ایی واحد به هم رساند همان نقطه ی تلاقی تمام نیروهاست .

آن مرکز اتصال که ماهیت گسسته ی انسان را در امتداد پرسپکتیوهای ذهنی اش به یک نقطه رهنمون می سازد ، همان جاییست که بیرون از ما و در زبان است. زبان ! بیراه نیست که هایدگر زبان را خانه ی هستی می داند که مدام در تجلی است.

با اینحال ما با وجود درنگ های اندیشگانی که در همهمه ی هستی با آن مواجه می شویم و خواهیم شد، آرایش های مختلف زبان را بر می گزینیم. زیرا این  رشته های پیوسته و ناپیدا و جدایی ناپذیر ما با دیگریست که می تواند ساحت واقعی و نمادین زیست ما را بارها و بارها بازیایی کند. پس تا زمانی که زبان هست همه چیز در ما با وجود دیگری معنا می یابد و خوانش های دیگر ما در مسیر این چیستی .

دبیر بخش اندیشه در ایران
پرستو فریدونی

در اختیار داشتن امکانی که بتوانم از آن طریق از هموطنان اندیشمندم، با همکاری و همیاری یارانی گرانقدر متونی را  در دسترس شما بگذارم برای من بسیار مسرت بخش است و خشنودم که این سایت در حیطه های مختلفی همچون ادبیات و اندیشه و ترجمه راه اندازی شده است.

اندیشه در تبعید چیست؟ آیا اساسا ممکن است که اندیشیدن و تفکر را به بند یا تبعید کشاند؟ آیا بودن اندیشمند یا متفکر به معنای تبعید بودن اندیشه است؟ اگر آری چگونه و اندیشه تبعیدی چه نشانه هایی دارد؟ آیا امانوئل کانت که در طول زندگی خود تنها مدت کوتاهی از کونیزبرگ زادگاهش دور بود به همین دلیل تنها میتواند ارزشمندتر باشد از اندیشمندانی چون میلان کوندرا که در تبعید عمر را گذرانده اند؟ به این موضوعات باید بیشتر فکر کنیم که بودن اندیشمند در تبعید چه تبعاتی میتواند بر محتوای اندیشه او داشته باشد.

من در اینجا یعنی در قالب نوشته ی اولین شماره مان، میخواهم کوتاه به موضوع تبعید و مهاجرات ورود کنم. وقتی ما از تبعید صحبت میکنیم منظومان دقیقا چطور چیزی است؟ آیا ضرورتا تمام کسانی که در خارج از وطن زندگی میکنند در تبعید هستند؟ به عقیده من همه مهاجرانی که وطن را ترک کرده اند فقط مهاجر نیستند، بعضی از آنها تبعیدشدگانی هستند که هر روز و هرلحظه این تبعید را به یاد می آورند و البته که جنس زندگی این مهاجران با گونه ای که تصمیم به هجرت گرفته اند متفاوت است. کسی که مهاجرت کرده است به امید یک زندگی بهتر، برای ساختن آمده است در جغرافیای جدید، گاهی به وطن می رود برای رفع دلتنگی اما کسی که در تبعید است هرلحظه اش را رو به وطن میگذراند، زندگی اش چمدانی است گوشه اتاق به انتظار روزی که یک بلیط یک طرفه برای وطن بگیرد، حتا اگر این انتظار دهه ها طول بکشد. اگرچه که در بیشتر موارد یک نوع اجبار و بی چاره یافتن خود، باعث میشود که انسان چاره را در ترک جایی که به آن تعلق دارد میابد، اما این احساس در تبعید بودن احساسی نیست که در هرگونه جا به جایی و ترک وطنی مشاهده شود. جنس اندیشه و تفلسف هم در این دو گونه ی مهاجر و تبعیدی متفاوت می تواند باشد. اندیشمند مهاجر میتواند اندیشه را در ساحت کلی اندیشیدن و جهانی به کار ببرد. به موضوعاتی بیندیشد که مختص جغرافیای خاصی نیست اما اندیشمند در تبعید، درد یافتن راهی برای کمک به حل مناقشات وطن دارد. او به موضوعاتی (بیشتر ) می پردازد که با درد هموطنانش ارتباط مستقیم دارد. او سعی میکند که همواره ارتباط خودش را با اتفاقات روز جامعه ای که از تبعید شده  زنده نگهدارد، حال اینکه تا چه اندازه این خواسته ممکن است و موفق میشود سوالی است که باید بیشتر به آن پرداخت. ما اندیشمندانی را میتوانیم نام ببریم که در تبعید با روح جامعه خود ارتباط دقیقی نتوانسته اند داشته باشند و یا برعکس اندیشمندانی که از فرسنگ ها دور توانسته اند به موضوعات مهمی بیندیشند و راه کارهایی را پیشنهاد نمایند. به عقیده نگارنده، آرامش دوستدار فیلسوفی که سعی کرد با آثار خود در خارج از ایران به مشکلات تاریخی بر سر راه اندیشه ایرانی بپردازد و یا دکتر محمود فلکی از این دست اندیشمندان هستند که در تبعید هم با روح جامعه ایران پیوند زنده و نزدیکی داشته اند. در اینگونه مواجهه مهاجرت و دوری قطع پیوند با جامعه نیست بلکه به اندیشمند این امکان را می دهد که با تجربیات جدید و فهم جامعه جدید و با مقایسه تجربیات تاریخی جامعه مبدا و جامعه میزبان به درک بهتر و عمیق تری از مشکلات جامعه خود رسیده و در صدد یافتن راه حلی برای پاسخ گویی به آن مناقشات باشند.

ما سعی میکنیم از این امکان پیش رو استفاده کنیم و از اندیشمندانی که در سپهرهای اندیشگانی متفاوت زیست میکنند و جلای وطن کرده اند، متن های را بخوانیم و با شما نیز به اشتراک بگذاریم، متن هایی با محتوایی در نسبت با موضوعات مرتبط به وطن و مقالاتی در ساحت کلی اندیشه بدون نسبت با جغرافیای ایران از اندیشمندان ایرانی خارج از کشور. امید آنکه این تلاش بتواند شوقی را در شما برای ارتباط با ما و هم اندیشی باز کند تا نظرات و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.  اگر موضوعات خاصی مورد نظر شماست لطفا با ما در میان بگذارید تا متن ها و پژوهش های مرتبط با آن موضوعات را در سایت قرار دهیم.

به عنوان دبیر این بخش از سایت خوشحال میشوم اگر بتوانم با انتخاب مطالب و متن های مختلف انگیزه ارتباط مستقیم را در شما زنده کنم تا در کنار هم بتوانیم این مسیر را پیش برویم.

برای شماره اول سخن را کوتاه کرده و از زیاده گویی میپرهیزم. امید آنکه از خواندن متن های در نظر گرفته شده برای شماره نخستین لذت ببرید.

 

دبیر اندیشه در تبعید

مرضیه نصیری

درست وقتی که از نیمه شب می‌گذرد، نخی نامرئی حواسم را گره می‌زند و من را تا جغرافیای مادریم می‌کشاند، جایی که رنگ‌های خاطره غلیظ‌تر از رنگ‌های رفته امروز است، آنقدر که لکه های رنگ‌ روی تمام دیوارهای اتاقم ماسیده میشود و هرکس که به تنم میخورد، باید مراقب باشد که تنش رنگی نشود، حواسش رنگی نشود.
این صفحه خاکستری که زورم را می‌زنم، با واژه‌هایی که از جغرافیای دور برایم به ارث مانده، خطوطش را جوهری کنم، باورهای حال من است، و در خاکی دارد ریشه می‌زند که به آفتابش عادت ندارد و مدام نگاهم را می‌شکند، درست مثل تابش نوری سفید شده‌ام، که به یک منشور برخورد کرده ام، حالا من تجزیه شده‌ام، نگاهم تجزیه شده است، با باورهایی رنگی که می‌خواهد تمام دیوارهای شهر را نقاشی کند.
باید برای این اندیشه‌ام کلاهی ببافم که روی این جغرافیا بنشیند، فرمی بشود که نگاهم را فریاد بکشد، مثل شعر، مثل داستان که در هر خاکی جوانه می‌زند، حتی در خاک تبعید.

 

دبیر ادبیات در تبعید

حسین وثوق

اوایل خیلی کند بود.  هر کار، انگار سال ها عمر داشت.  وقتی دست­ام را بالا می آوردم تا پیشانی ام را پاک کنم، مثلا، انگار ساعت ها طول می کشید.  وقتی می نشستم.  می خوابیدم.  می دویدم.  عصر ها تمام نمی شدند انگار.  بس که طولانی بودند و کوچه ها چه قدر دراز.  وقتی از درخت بالا می رفتیم چه قدر بلند بود درخت.  تا آسمان بالا رفته بود انگار.  مادرم توی آشپزخانه انگار هزار سال طول می کشید تا قابلمه ای را روی اجاق بگذارد یا ظرف ها را بشوید یا اتاقی را جارو بزند.  مشق می نوشتم و نمی دانم چرا تصمیم کبری تمام نمی شد.  انگار صد صفحه بود.  هزار صفحه بود.  کلمات­اش کش می آمدند انگار و دست­های کوچک من که که ورق می زدند یا صاف می کردند گوشه های کاغذ را، زود خسته می شدند.  حالا نمی شوند.  هزار بار شنیده بودم داستان اش را، اما نمی دانم چرا هربار که می خواندم اش ـ سر کلاس یا خانه فرقی نداشت ـ یا مادرم از روی آن به من املا می گفت، یا از روی کلمات سخت اش ده بار می نوشتم، گریه ام می گرفت.  بی خودی.  حالا نمی گیرد.  حسنک کجایی؟ من گرسنه ام.

وقتی پدر الیاس مرد چه خبر ناگهانی ای بود.  انگار هزار نفر مرده بود.  کسی نمی مرد آن روزها انگار.  فقط پدر الیاس مرد.  بس که پیر بود.  انگار نباید می مرد.  وقتی غلام سگی طوبا را بی سیرت کرد، چه کار زشتی کرد غلام.  انگار هزار دختر را.  روزنامه ها انگار خبر نداشتند تا چاپ کنند.  خبر غلام را چاپ کردند و ما انگار بلیط بخت آزمایی برده باشیم، خم شدیم روی روزنامه، تا عکس غلام را ببینیم.

روضه می رفتم با مادرم.  و زن ها با صدای بلند گریه.  زیر درخت های توی حیاط خانه میرزا.  بعد با روضه خوان می رفتیم مجلس بعدی و باز مادرم گریه، با همان روضه که تازه شنیده بود.  من هم گریه می کردم.  طوری که مادرم نبیند.  نه به خاطر روضه، به خاطر مادرم که گریه می کرد.  بعد خواهرم مرد.  منیژه، سَر ِ زا رفت.  پدرم انگار لیز خورد، نیفتاد اما.  تنها لیز خورد.  من دیدم که لیز خورد.  تنها یک قدم.  لیز خورد اما خودش را نگه داشت، نیفتاد.  مادرم اما افتاد.  روی زمین.  چادرش خاکی شد و ما خواب بودیم گمانم.  من و مونس خواهرم.

انگار نمی ترسیدم آن روزها.  از هیچ چیز، فقط از سگ ها می ترسیدم.  رفیق زیاد داشتم.  دوچرخه ام و تیله هام و رسول و درخت کُنار و عیدی و سینما مولن روژ.  حالا می ترسم اما، زیاد.  از باد حتی.  از باران حتی، از رادیو حتی.  از کفش هام.  از پیچ و مهره های ماشین ام.  از دندان هام و از همه بیش تر از بچه هام.  مثل مرگ از این چیزها می ترسم.

زیاد می خندیدم آن روزها.  از ته دل.  حالا نمی خندم.  خوب می شنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب می دیدم دیگران را.  حالا نمی شنوم.، نمی بینم.

بعد همه چیز سرعت گرفت.  انگار با شلیک گلوله ای شروع مسابقه ای را اعلام کرده بودند.  شروع کردیم به دویدن. هرکس نمی دوید، زیر دست و پا له می شد. عباس له شد. رسول هم و عیدی.  داغ بود زمین انگار.  کف پاهامان می سوخت. بعضی ها انگار نمی سوخت. زمستان می سوختیم.  تابستان می سوختیم، اما همه اش می دویدیم. بعد تندتر باید می دویدیم.  منظره ها از کنارمان مثل برق می گذشتند. کسی نگاه نمی کرد، بس که تند می دویدیم. بس که می ترسیدیم زیر دست و پا لگد کوب شویم.  در یکی از این منظره ها پدرم مُرد.  نگاه نکردم.  عیدی مُرد.  رسول به من گفت.، من نشنیدم.  نمی شنیدم رسول را.  کسی گفت تندتر.  نمی دیدم­اش اما صداش را خوب می شنیدم.  گفت:” تندتر، تندتر!” رسول گفت: “صدای من رو نمی شنوی لامسب؟” گفتم: “چی؟” و رسول فرو رفت.  انگار در چاهی.  بعد مادرم مُرد. مونس بود اما.  هرچند برای من نبود انگار. مُرده بود انگار.  بعد صداها همه محو شد.  حتی صدای رؤیا، زن ام.  حتی صدای مادرم.  بعد من خسته شدم.  می دویدم اما و زل زدم به اطراف که کسی نبود. تنها باد بود، می خورد به صورت­ام و جیغ کشیدم.  کسی نشنید.  حتی خودم. حتی.
حالا هر از گاهی، چیزی ـ انگار موجی، ماری، کِرمی ـ در کله ام می پیچد.  می خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه و من خسته­ام، از این موج ها و مارها و کرم ها.  هربار با خودم می گویم، این لعنتی آخری است، مثل مارهای دوش ضحاک.  قطع می کنم که نیایند.  می آیند باز.  لعنت به کلمات، لعنت به نوشتن. لعنت به کسی که شلیک کرد و چرا تمام نمی شود این ماراتون نفس گیر؟ کجاست خط پایان؟ می خواهم بایستم.  باید بایستم.  باید متوقف شوم.  باید بهترین کتاب هستی را بردارم.  باید مقدس ترین داستان را بردارم و گوشه ای درنگ کنم.  کجاست درنگ؟ چرا کسی یقه ام را نمی چسبد و نمی گوید: “بایست عوضی!؟ بازی تمام شد.” می خواهم بایستم و باز بخوانم آن کتاب را.  آن داستان را که بهترین داستان تاریخ بشریت است.  که زیباترین، انسانی ترین، مقدس ترین و معنادارترین متنی است که تا حالا خوانده­ام.  تا با خواندن اش، بعد از سال ها، از ته دل سیر گریه کنم.  آن جا که کبری کتاب اش را پیدا می کند. خیس.  زیر درخت.  از باران دیشب.
حسنک کجایی؟ من گرسنه­ام.

 

تلفن زنگ زد. کاشفی بود.
“بازنشستگی آقا ولی چی شد؟”
“احتمالاً همین امروز فردا، حکمش صادر می‌شود.”
“براش کاری در نظر گرفتم.”
“ممنون که سفارش ما را فراموش نکردی، جناب!”
“فقط بگو، مرد کارهای سنگین هست؟”
“به هیکل گنده و شُلش نگاه نکن، این جا دست تنها کار یک آبدارخانه و چند تا کارمند را پیش می‌برد.”
“بعد از ظهر می‌آیم سراغش تا محل کار را نشانش بدهم.  تو هم بیا.  بهتراست که جلو تو باهاش حرف بزنم.”
بدم نمی‌آمد مرغدانی و باغی را که به تازگی اجاره کرده بود، ببینم. گاهی که به خواهش همسایه‌ها، مرغ پرکنده می‌آورد، می‌نشست و از تجهیزات مرغدانی و محوطه‌ی اطرافش تعریف می‌کرد. می‌گفت: چه درخت‌های میوه‌ای … چه باغ باصفایی! عینهو بهشت برین …
گوشی را گذاشتم. صدا زدم:”آقا ولی، آقا ولی!”
مثل همیشه، تا بجنبد و شکم بزرگش را جا به جا کند و بیاید جلو در اتاق و بگوید:”فرمایش؟” چند دقیقه‌ای طول کشید.  درست، مثل وقتی‌که کارمندها صدایش می‌زدند، چای بیاورد، یا پرونده‌ای را ببرد زیرزمین و به بایگانی برساند.
همیشه می‌گفت: “چند تا کار هست که باید هرروز انجام شود.  من هم چشمم کور انجام می‌دهم. حالا چند دقیقه دیرتر یا زودتر چه توفیری می‌کند؟” انصافاً می‌آمد و هر کاری بود، انجام می‌داد ولی مثل ساعتی، که همیشه چند دقیقه عقب باشد.
دوباره صدایش زدم، آمد.  با پاشنه‌ی خوابیده و لخ‌لخ‌کنان.  تکه نانی خشکیده دستش بود.  اول متوجه نشدم با عینکش چه کار کرده.  فقط یک سفیدی دیدم.  وقتی دید نگاهش می‌کنم، همان وسط اتاق ایستاد.  پشت شیشه‌ی سمت چپ عینکش، تکه‌ای کاغذ سفید چسبانده بود، با یک چشم درشت و مشکی نگاهم می‌کرد. معلوم بود که شب را نخوابیده، دسته‌ای از موهای پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شکسته بود. شانه‌هایش پهن و افتاده بود و همان کت راه‌راه و شلوار گشاد همیشگی تنش بود.  هیچ نگفت و سرش را خاراند . از پسرش پرسیدم که تیمسار صدایش می‌زدیم.
گفت: “شکر خدا همین دیشب نامه‌اش رسید.  دعا و سلام رسانده، نوشته: من حالاست که قدر پدر و مادرم را می‌دانم و می‌فهمم.”
گفتم: “پس چرا دمغی؟”
گفت:”با بیست سال سابقه‌ی خدمت و پایه‌ی حقوق مستخدمی، شکم پنج تا قناری هم سیر نمی‌شود، چه برسد به آدم!”
خواستم بگویم: “بازنشستگی را خودت تقاضا کردی.” نگفتم.  گفتم: “چرا این شکلی شدی، مرد؟”
گفت: “قوز بالا قوز … سیم‌های این چشمم قاطی شده، اما شکر خدا اتصالی نکرده به این یکی.  چیزی نیست، خوب می‌شود.”
نظرش را درباره‌ی کار توی مرغدانی پرسیدم.  گفت که از خدایش است و چرا دلش نخواهد.  مرغداری هم بد شغلی نیست.
گفتم: “آقای کاشفی تلفن زد، از همین امروز کاری برات دست و پا کرده.”
پوست صورتش جمع شده بود و چشم سالمش کوچک می‌نمود، لبخندی بر گوشه‌ی لب داشت:
“چه همچین دست به نقد؟ انگار همین یکی دو ماه پیش بود که سپردید.”
پشت میز طرف دیگر اتاق، نشست. همچنان که مشغول ریز کردن تکه نان خشکیده بود گفت:
“خدا پدر زنم را نیامرزد.  از بس که از ژاندارم‌ها چشم زخم دیده بود، اصرار داشت که من نوکر دولت بشوم ولی من همیشه از شغل آزاد خوشم آمده.  نوکر و آقای خودم، خودم و خودم.”
صبح‌ها، همین‌که فرصتی پیدا می‌کرد، پشت میز آبدارخانه می‌نشست و برای چند تا کبوتر چاهی که جمع می‌شدند پشت پنجره‌ی اتاق ما، نان خرد می‌کرد.  بعد، با مشت پر می‌آمد کنار پنجره و بی‌آن که مزاحم کسی بشود همه را می‌ریخت برای کبوترهای گرسنه‌ای که به ورقه‌ی آهنی سقف کولر نوک می‌زدند.
برگشت به طرفم: “من سله و قفس و سبد آهنی و بزرگ نمی‌توانم بلند کنم.  یک وقت حکایت رودربایستی نباشد.”
گفتم:”این همسایه‌ی ما آدم بدی نیست ولی جایی هم نمی‌خوابد که آب زیرش برود.  تو را دیده و اگر طالب نبود، تلفن نمی‌زد.”
نان را ریز ریز کرد و از پشت میز بلند شد.  هر دو به کنار پنجره رفتیم.  عادت داشت نان را در چند نوبت بریزد. صبر می‌کرد بخورند و تا می‌دید دارد تمام می‌شود، دوباره می‌ریخت.  هر بار که کبوترها با ولع هجوم می‌آوردند، لبخند می‌زد، گفت:
“کار خدا را می‌بینی؟ یک وقتی روزی ما حواله شده بود به این زبان‌بسته‌ها …  بچه که بودم، برادرم یک چادرشب برمی‌داشت و می‌رفت سر چاه.  گاهی مرا هم می‌برد، می‌گفت:  ولی تو بالا باش و خودش می‌رفت پایین.  سی تا چهل تا از این زبان‌بسته‌ها را تلمبار می‌کرد توی چادرشب و یک هفته ده روز پدرم را از بابت پول گوشت، جلو می‌انداخت.  بیچاره‌ها گوشتی نداشتند.  من نمی‌خوردم ولی حالا که نگاه می‌کنم باز از این گوشت‌های یخ‌زده بهتر بود …”
برگشت به طرفم:
“بعضی از این کفترهای چاهی خیلی ناقلا و ناتوانند.  گاهی که صبح‌ها دیر می‌رسم اداره، می‌روند جای دیگر می‌خورند و فضله‌شان را می‌آورند اینجا، اما چه کار می‌شود کرد؟ باید بی‌مزد و منت مواظب و مراقبشان بود.  از فردا که من نیستم، شما به این زبان‌بسته‌ها غذا بده، ثواب دارد.”

گفتم:”باشد.  حتماً به بقیه هم می‌سپرم، نگران نباش.”
ساعت چهار و نیم سوار ماشین کاشفی شدیم.  آقا ولی، روی صندلی عقب، کنار کپه‌ای از شانه‌های خالی تخم‌مرغ، نشست.  چند جزوه و کتاب مرغداری هم اطرافش پراکنده بود.  کاشفی آینه را میزان کرد و راه افتاد.
گفت:”حتماً چشم آقا ولی آستیگمات شده، بله؟”
آقا ولی عینکش را برداشت و شیشه‌ی طرفی را که کاغذ نچسبانده بود، با سر انگشت پاک کرد:
“درد نمی‌کند، ولی مثلاً این خط جدول خیابان هست، یا آن تیر چراغ برق، لبه‌هاش را کج و کوله می‌بینم، حالیم هست شکسته نیست، اما می‌بینم که شکسته‌ست.  یکی از آشناها گفت، این کار را بکنم.  اتفاقاً از دیشب باهمین یک چشم راحت‌ترم و بهتر می‌بینم.  مثل این که همین یکی از اولش هم کفایت می‌کرده.”
خندید و پرسید: “مرغدانی‌ها که دیده‌بانی ندارند. دارند؟”
هر سه خندیدیم و کاشفی پیپش را که باز خاموش شده بود، با کیسه‌ی نایلونی توتون به من داد.  روشن کردم، بوی خوش توتون فضا را پر کرد.  می‌دانستم همقطارهای سابقش که هنوز در مرزها خدمت می‌کنند برایش می‌فرستند.  پرسیدم که توتون را گران می‌خرد؟ گفت از وقتی‌که از خدمت بیرون آمده، این چیزها را با رفقا معاوضه می‌کند.  ران و سینه می‌دهد، کاپیتان بلک می‌گیرد.
گفتم:”خب، برویم سر اصل مطلب.  نگفتی برای آقا ولیِ ما چه کاری در نظر گرفته‌ای؟ بالاخره ما هستیم و همین یک آقا ولی که چشم و چراغ اداره‌ست.”
از خیابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتیم و به طرف بالا پیچیدیم.  کاشفی گفت:
“یکی از کارگرهام به اسم زعیم، دو روزه که نیامده سر کار.  آقا ولی را می‌گذارم جای زعیم.  کار جمع و جوری است.  شاید هفته‌ای بیست ساعت بیشتر کار نداشته باشیم.”
آقا ولی عینکش را گذاشت و به پشتیِ صندلی تکیه داد:
“تا جایی که می‌دانم اگر علاقه به کار باشد کم و زیادش آدم را خسته نمی‌کند ولی بالاخره یک جوری هم نباشد که آدم شرمنده‌ی زن و بچه‌اش بشود.  بیست ساعت در هفته، بدون اضافه کاری …”
کاشفی گفت:”درآمد زعیم بد نبود.  هر ماه مبلغی می‌فرستاد به دهاتش.  هفته به هفته تو باغ می‌ماند.  تو هم مثل زعیم.  آن‌جا کسی با تو کاری ندارد.  جای باصفایی است.  جای خواب هم داری.  درخت‌هاش به میوه نشسته.  باصفاست، تا بخواهی درندشت.  عینهو بهشت برین.”
آقا ولی گفت:”زنم مریض شده.  دو تا بچه‌ی کوچک هم دارم.  دلم می‌خواست شب‌ها بروم خانه و صبح زود بیام.  چه کنم؟ بچه‌ها عادت کرده‌اند که شب‌ها خانه باشم.”
کاشفی گفت: “هیچ عیبی ندارد، من از این جهت گفتم که آن‌جا را مال خودت بدانی.”
آقا ولی، سر و سینه‌اش را جلو کشید:
“این خیابان‌ها می‌رسند به شمال شهر؟”
کاشفی گفت: “بله، از سربالایی مالک‌آباد که بگذریم، سردرِ کاشی‌کاری و شیر خورشید نشان باغ پیداست.  باغِ آقا شجاع معروف‌ست. نشنیدی؟”
آقا ولی گفت: “همیشه دلم می‌خواست مدتی بالای شهر کار کنم.  راستی ببینم، آن‌جا ماشین جوجه‌کشی هم دارید؟”
کاشفی با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت.  از تقاطع چهارراه به سمت غرب پیچید:
“بله، از تولیدات داخلی است.”
آقا ولی گفت: “این حرف‌ها حالا قدیمی شده ولی می‌پرسم، جوجه‌کشی با دستگاه، دخالت تو کار خدا نیست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفه‌ها عرض می‌کنم.”
هم من و هم کاشفی زدیم زیر خنده.  خودش هم خنده‌اش گرفت ولی حدس می‌زدم به علت نفهمیدن نوع کارش بوده که این سؤال را کرده.  گاهی خجالت می‌کشید، چیزی را که نمی‌دانست و ذهنش هم یاری نمی‌کرد، زود و دقیق بپرسد، بعد مطلب دیگری را می‌کشید وسط.  دور و بر مطلبی می‌پلکید که روش نمی‌شد بگوید.
گفتم: “به قول خودت حکایت رودربایستی که نیست.  اگر مایلی کار کنی، همین‌جا درباره‌ی نوع کار و حساب و کتابش سؤال کن.  من که دخالت نمی‌کنم، علت دارد.  تو هنوز برای من همان آقا ولیِ توی اداره‌ای.  پدر تیمسار سعید خان دلیجانی.”
گفت: “گفتنش آسان نیست.  تازه چه اهمیتی دارد؟”
بعد، همان‌طور که داشت یله می‌شد روی پشتی صندلی، ادامه داد:
“تخصص نداشتن بد دردی است.  تو محله‌ی ما، مستخدمی هست که حداقل هفته‌ای دو بار برای آشپزی مجالس عزا و عروسی دعوتش می‌کنند.  خوب همین کمیتش را راه می‌اندازد، اما من، نه کاری بلدم و نه دلم تو خانه قرار می‌گیرد.  حالا مشغولیاتی داشته باشم کافی‌ست، ولی نگفتید کارم چی هست؟”
کاشفی گفت: “گفتم که، شما را می‌گذارم جای زعیم.  زعیم مسئول مرغ و خروس‌هایی بود که ما به صورت سرد به بازار می‌فرستیم.  البته تو باغ، کارهای دیگری هم هست که فعلاً هرکدام مسئولی دارد. اگر از این کار خوشت نیامد، مجبوری صبر کنی تا چند ماه دیگر که کارها رونق بیشتری گرفت، شاید توانستم کار دیگری برات دست و پا کنم ولی فعلاً همین یک شغل را خالی داریم.”

آقا ولی گفت: “می‌بخشید زیاد پرس و جو می‌کنم.  کار زعیم چی بود؟ مثلاً به مرغ‌ها دانه می‌داد، یا چه کار می‌کرد؟”
کاشفی گفت: “ببین هر کاری معایب و محاسنی دارد.  فقط نباید سرسری گرفتش.  زعیم کار را بلد بود ولی اهل افراط و تفریط بود.  تو نباید مثل زعیم باشی.  نوع کار طوری‌ست که کاملاً مستقلی، بقیه هم، هرکس به کار خودش مشغول‌ست.  جوجه‌کشی، غذا دادن، نگهداری، نظافت و بقیه‌ی کارها، هیچ‌کدام ربطی به کار تو ندارد.  تو فقط مسئول مرغ و خروس‌های حذفی هستی.”
اصطلاح “حذف” را در مرغدانی‌ها شنیده بودم.  سیگاری آتش زدم و دست آقا ولی دادم.  بعد صبر کردم تا صدای آژیر آمبولانسی که از باند دیگر اتوبان می‌رفت پایین، خاموش بشود.  به کاشفی گفتم:
“گفتید مسئول حذفی‌ها..  آقا ولی باید سر ببرد یا بگوید که سر ببرند؟”
“در واقع، آقا ولی تکلیف مرغ‌های حذفی را عملاً روشن می‌کند.  همین کار احتیاج به یک مسئول دارد.”
آقا ولی چند پک به سیگار زد و نگاهش را از ردیف درخت‌های حاشیه‌ی خیابان گرفت.  رفت توی فکر و لحظه‌ای با دو دست، سرش را چسبید.  وقتی متوجه شد نگاهش می‌کنم، مثل کسی که خجالت‌زده باشد، سرش را پایین انداخت.  زیر لب با خود پچ‌پچ می‌کرد.  شاید چون حرفی زده بود، احساس می‌کرد که باید به آن پابند باشد.  به‌خصوص که باعث پیدا شدن کار من بودم.  گاهی که می‌بردمش مجتمع و باغچه‌ها را بیل می‌زد، یا احیاناً نظافتی می‌کرد، اضافه به مزد، کمکش هم می‌کردم.  دیگر صحبت کارمند و آبدارچی نبود.  همسرم گاهی برای بچه‌هاش ژاکتی یا بلوزی می‌بافت.  بعضی وقت‌ها هم زن او برای ما گردو و توت خشکه می‌فرستاد.  سعید هم که اهل کتاب و شعر و شاعری بود.
داشت می‌گفت: “من مرغدانی دیده‌ام، اما تا حالا سر گنجشکی را هم نبریده‌ام.  مدتی کمک می‌کنم بلکه کسی پیدا شد و کار شما راه افتاد …” که دیگر رسیده بودیم به دهکده‌ی پایین دست مالک‌آباد و باید کم‌کم از پیچ و خم‌ها بالا می‌رفتیم.
از بالا و از خم پیچ‌ها، جنوب و شرق و غرب شهر پیدا بود.  در دامنه‌ی تپه‌های اطراف دهکده، روی شیب‌ها، اسکلت فلزی بناهای نیمه‌کاره بود که قد برافراشته بود.  انبوه مصالح ساختمانی کپه‌کپه و بلند و کوتاه، دیده می‌شد.  بعد دیوارهای خشت و گلیِ باغ‌های بزرگ و خانه‌های روکار سنگی و رنگارنگ … و آن پایین، اتوبان بود و یکی دو راه فرعی که میان­بر می‌رسید به دیوارهای آجری دالبر دالبر و تا ضلع شمال غربی مسیری که می‌رفتیم، کشیده شده بود.  بوی فضله و کود جلوتر از صدای پارس سگی از باغ می‌آمد.
کاشفی گفت: “ژولی از نژادهای اصیل‌ست.  عادتش داده‌ام با شنیدن صدای موتور ماشینم پارس کند.”
تا به دروازه‌ی باغ برسیم، ژولی می‌غرید و با پاهای از هم باز شده و گردن کشیده پارس می‌کرد؛ اما همین‌که رد شدیم، مثل این که وظیفه‌اش را انجام داده باشد، یک‌باره دراز کشید روی زمین و شروع کرد به لیسیدن کپل قهوه‌ای و سیاهش که انگار زخم بود.
صدای کرکر خنده‌ی زن و مردی، که معلوم نبود پشت کدام ردیف از درخت‌های میوه‌اند با بغ‌بغوی کبوترهای کنار گوشه‌ی سقف سفالی اتاقک سرایدار درهم می‌آمیخت.  دو طرف خیابان اصلی بوته‌های سبز شمشادهای یک قد و اندازه بود و بعد از اولین میدانچه، ساختمان اربابی بود، با ایوانی جلو آمده و ستون‌های قطور گچ‌بری شده و در و پنجره‌هایی با شیشه‌های رنگیِ زنگار گرفته و کنگره‌های تاج در تاج که دور تا دور لبه‌ی بام را زینت داده بود.  کمی دورتر، استخری بود با بدنه‌ای آبی‌رنگ و پر از آب زلال و بالادست آن سالن‌های سیمان سیاهِ مرغدانی‌ها بود، با درهایی کوتاه و پنجره‌هایی کوچک و زرد، و کمی دورتر، کامیونی وسط خیابانِ شنی ایستاده بود و عده‌ای بارش را خالی می‌کردند.
کاشفی گفت:”انگار نژادهای خارجی که سفارش داده بودیم آمده.  اوضاع روبراه می‌شود آقا ولی.”
جلوی اولین سالن سمت چپ پیچید و در محوطه‌ای پُر دار و درخت ترمز کرد.  محوطه با چند تخت و صندلی چوبی و حوضی کوچک و گلدان‌ها و پیت‌های حلبی که در آن‌ها نهال و نشاء کاشته بودند، شکل می‌گرفت.  تا دست و صورت شستیم و نشستیم، زن و مردی از خیابان اصلی بالا آمدند.  زن صد قدمی جلوتر بود.  باد دور چادر سفیدش می‌پیچید و به پیراهن صورتی‌اش می‌چسباند.  کاشفی پیپش را روشن کرد:
“این عاطفه زن سرایدارست و آن یکی سرکارگر.  بقیه‌اش را هم خدا عالم‌ست.”
عاطفه نزدیک ما که رسید، پر چادرش را بالا گرفت و روی پیراهن بلند و چسبیده به پاهاش کشید.  به کاشفی و من سلام کرد.  به بالای یقه‌ی باز پیراهنش سنجاق قفلی زده بود.  کاشفی پرسید که نعمت‌الله کجاست؟ و به چشم‌های شوخ او خیره شد.
عاطفه گفت: “همین جا بود.  انگار رفته بار خالی کند.  صداش کنم؟”

کاشفی گفت: “یا تو یا نعمت‌الله، یکی باید همیشه دم در باشد.  حالا برو با ماست کم‌چربی دوغ درست کن بیار.”
عاطفه با ابروهای گره‌خورده برگشت رو به پایین.  سر راه چیزی به سرکارگر گفت و خندید.  آقا ولی نگاهم کرد.  ناگهان احساس کردم دارد حوصله‌ام سر می‌رود.  سرکارگر با هیکل ورزیده و لباس کار سرتاسری، آهسته و با طمأنینه بالا می‌آمد.  تا به کاشفی رسید سلام بلندبالایی داد و با سر به ما هم سلام کرد.  کاشفی آرام آرام جلو رفت و نگاه تند و تیزی به او انداخت:
“مگر کارگر کم داریم که نعمت‌الله را به کار می‌کشی؟”
سرکارگر گفت: “بله قربان، راننده عجله داشت، نعمت‌الله هم بیکار بود.  فرستادمش همراه بقیه جوجه‌های تازه را از کامیون خالی کند.  اصلاً برای این که مراقب باشد عوضی اشتباه نشود.”
کاشفی گفت: “صبح هم که فرستاده بودیش آزمایشگاه حصارک تا عوضی اشتباه نشود!”
سرکارگر گفت: “چاره چیست قربان؟ دکتر آزمایشگاه لاشه‌ها را برگردانده و گفته که دو تا مریض زنده بفرستیم.  سفارش کرده احتیاط کنیم و برای این مرغ و خروس‌های تازه هم دو هفته‌ای قرنطینه بسازیم. جسارت‌ست می‌پرسم، این آقا همان کارگری‌اند که دیروز صحبتش بود؟”
کاشفی گفت: “بله.”
برگشتم به آقا ولی نگاه کنم، دیدم که دارد نگاهم می‌کند.  سرکارگر بی‌معطلی یک دسته کاغذ از جیب روی سینه‌اش درآورد و از لابلای آن یکی را که از همه تمیزتر بود، بیرون کشید:
“از رستوران افخم، کلوپ صفوی، و خانه‌ی سالمندانِ زن، سفارش جوجه خروس داده‌اند.  روزی صد تا و گفته‌اند که تا صد و پنجاه تا هم اشکالی ندارد.”
سایه‌ی آقا ولی که کنار گلدان‌های نشاء ایستاده بود، در آب حوض می‌لرزید.  اشاره کردم بیا.  آمد و روی تخت کنارم نشست.
آهسته گفتم:”تصمیم بگیر. اگر کار دست به نقد می‌خواهی، فعلاً جز این نیست.”
آهسته گفت: “شاید هم باشد و ما خبر نداریم.  این اقبال منِ فلک‌زده است.  حالا هم که بلند شده ببین کجاها بلند شده.  این هم بالای شهر! مثل این که خودم باید بالا و پایین بشوم.”
کاشفی سفارش‌هایی به سرکارگر کرد و آمد به طرف ما که هنوز می‌خندیدیم:
“کار جدید آقا ولی اعصاب قوی و سرعت عمل لازم دارد.  البته، مزدش هم اگر کار را خوب پیش ببرد عالی‌ست.  همین جوجه خروس‌ها که سفارش گرفته‌ایم، همان تخم‌مرغ‌هایی که با ماشین جوجه می‌شوند، بالاخره سودی دارند که دست ما را باز می‌گذارند برای افزایش دستمزد و پاداش آخر سال …”
سرکارگر جلو آمد و گفت:
“به ضرر و زیان‌ها هم اشاره بکنید آقای کاشفی.”
کاشفی خندید:
“راست می‌گوید. یک‌باره می‌بینی نیوکاسل می‌آید و یک سالن را درو می‌کند و ما مجبوریم هزارتا هزارتا جوجه‌های مریض را چال کنیم.  قبلاً اینجا تنورهای مخصوص داشت که مرغ‌های مرده را در حرارت زیاد به دانه‌ی غذایی تبدیل می‌کرد ولی حالا مجبوریم تا تعمیر مجدد و راه‌اندازی‌شان، همه را خاک کنیم. البته این‌ها ربطی به حقوق شما ندارد آقا ولی خان.”
به طرف سرکارگر برگشت:
“حالا ترتیب انتقال حذفی‌ها و گوشتی‌های دو کیلویی را به کشتارگاه بده.  قرارست با آقا ولی، سری به آن‌جا بزنیم.  دوستِ دوست ما، دوست خود ما هم هست.”
سرکارگر لبخندی زد و رفت طرف خیابان اصلی باغ.  کاشفی به طرف ما برگشت: “تو مرغدانی‌ها، آن مرغی که تخم‌گذار خوبی نیست، یا خروسی که نطفه‌ی سالمی ندارد، زودتر از بقیه حذف می‌شود …” که عاطفه، با پارچ پر دوغ و لیوان‌های سفید پلاستیکی، از پشت درخت‌ها به خیابان اصلی آمد.  صورت کاشفی رو به ما بود و ندید که چه‌طور وقتی عاطفه نزدیک سرکارگر رسید، سرکارگر به سرعت کاغذی روی چشمش گذاشت و شکمش را مثل آقا ولی جلو داد.  آقا ولی دید و کاش نمی‌دید، که چگونه سینه‌های لرزان عاطفه یکی از لیوان‌ها را روی خاک غلتاند.
دوغ را خورده نخورده، رفتیم طرف سالن‌ها.  کاشفی گفت:
“یک دسته از مرغ و خروس‌ها، زودتر از بقیه حذف می‌شوند و این برخلاف طبیعتشان هم نیست.  دقت که بکنید، خودتان می‌فهمید.  آن‌هایی که وقت مردنشان رسیده از بقیه هراسان‌تراند؛ مثلاً تا در سالن باز می‌شود فوری برمی‌گردند طرف آدم و حتا چند قدمی می‌آیند جلو.”
سالن اول، پر از مرغ‌های یک‌دست سفید بود که از سر و کول هم بالا می‌رفتند.  دو جفت چکمه‌ی لاستیکی سیاه هم کنار در افتاده بود.  کاشفی گفت:
“این‌ها گوشتی‌اند.  چاق می‌شوند چون چاره‌ی دیگری ندارند.  آقا ولی باید هرروز تعدادی از این‌ها را سر ببرد.  گاهی واقعاً سخت‌ست.  بعضی‌ها وقتی به کشتن می‌افتند، یعنی چشمشان به خون می‌افتد نمی‌توانند جلو خودشان را بگیرند.  یک وقت چشم باز می‌کنند می‌بینند، عوض استفاده رساندن به ما ضرر هم زده‌اند.  باید حوصله داشت.  همین‌طور علاقه و انضباط.”

با اشاره به چکمه‌های کنار در، به آقا ولی گفت:
“پوشیدن این‌ها برای جلوگیری از انتقال میکروب ضروری‌ست.  بپوش و برو یکی را بگیر.”
آقا ولی نگاهی ملتمسانه به من کرد.  بعد چکمه‌ای برداشت که اندازه‌اش نبود:
“پام نمی‌رود.  این‌ها که خیلی کثیف‌اند.”
“آن یکی را که بزرگ‌تر است بپوش.  داخلش تمیزست.”
آقا ولی پوشید و گشادگشاد رفت وسط مرغ‌هایی که از سر راهش فرار می‌کردند.
کاشفی گفت: “آن مرغی را که تاجش شل شده و دارد چرت می‌زند بگیر.”
آقا ولی مرغ را گرفت و آورد.
کاشفی گفت: “ببین این مرغ کم خون‌ست.  بعید نیست که انگل داشته باشد ولی چون هنوز گوشتش فاسد نیست، حذفی سودآورست.”
مرغ را گرفت و آهسته زمین گذاشت:
“به حذف کردن مثل یک کار نگاه کن.  همان‌قدر سر ببر که احتیاج داریم.  همان‌قدر که سفارش گرفته‌ایم.”
برگشت به طرف من و مثل کسی که بخواهد رازی را فاش کند، آهسته گفت:
“آقا ولی، اینجا باید نه عاشق کارش باشد، نه ازش متنفر، آدم کوکی … ربات …”
صبح، وقتی‌که نزدیک کولر ایستاده بودیم، بعد از آن که به آقا ولی اطمینان دادم که مواظب کبوترها هستم، او خاطره‌ای تعریف کرد از همسایه‌ی رو به رویی‌اش که آن طرف حیاط، اتاقی اجاره کرده بود. دلم گرفت و تعجب کردم که چرا تا به حال به من نگفته بود.  حدود دو ماه پیش، آن همسایه به خانواده‌ی آقا ولی سپرده بود که در غیبتش به قناری‌هایش آب و دانه بدهند و آن‌ها فراموش کرده بودند.  زن آقا ولی یادش نمی‌آمد کلید اتاق را کجا گذاشته و …  آقا ولی در جواب همسایه‌ی تازه از سفر آمده گفته بود: “خجالت‌زده‌ام.  می‌شنیدم قناری‌ها جیک‌جیک می‌کنند ولی یادم نمی‌آمد چه کار باید بکنم.  کاش پسرم بود، می‌سپردیم دستش.”
توی سالن بعدی به توصیه‌ی کاشفی همه چکمه پوشیدیم.  رفتیم بالا سر یکی از ماشین‌های جوجه‌کشی. کاشفی از سبدی که کنار ماشین بود، سه تا تخم‌مرغ برداشت و گفت:
“دولت از مرغداری حمایت می‌کند.  تازه‌ست بخورید.”
تخم‌مرغ‌ها هنوز گرم بودند.  شکستیم و من سفیده و زرده را مخلوط سر کشیدم.  توی تخم‌مرغ آقا ولی لکه‌ی خون بود، نخورد.  خم شد و به جوجه‌ای خیره شد که تازه سر از تخم درآورده بود.  جوجه با شتاب به سمت محفظه‌ی شیشه‌ای دستگاه می‌دوید.
کاشفی گفت: “رسماً که وارد کار شدی، خودت معنی چیزهایی را که گفتم می‌فهمی.  خلاصه این که باید مرغ‌هایی را که قابلیت تخم‌گذاری یا گوشتی شدن دارند، شناسایی بکنی.  حذفی‌ها را هم کنار بگذاری.  ما همه‌شان را با حلقه‌های رنگی پاهاشان می‌شناسیم.  آن یکی را نگاه کن.  همان خروسی که تاجی برجسته دارد، شماره‌اش دویست و سی و پنج‌ست.”
آقا ولی عینکش را برداشت و با انگشت دو گوشه‌ی چشمش را پاک کرد:
“من­قبل از این‌ها باید به این شغل‌ها فکر می‌کردم نه حالا سر پیری …”
با دهانی نیمه‌باز و سینه‌ای خالی شده از نفس، کتش را درآورد و دستش گرفت.
کاشفی گفت: “اتفاقاً بد نیست از همین امروز مشغول شوی.  دو روزست که برنامه‌ی ما به هم خورده. اگر آماده‌ای برای دستگرمی چندتایی سر ببر.  مرغ‌های گوشتی این هفته را تا حالا باید می‌فرستادیم بازار.”
آقا ولی نگاهم کرد و آمد که کتش را بدهد دستم.  کاشفی خندید:
“سالنش جداست. عجله نکن.”
چکمه‌ها را کندیم و بیرون آمدیم.  کارگری کف کامیون را جارو می‌زد.  چند نفر دیگر هم با قفس‌های توری، مرغ و خروس‌ها را جابه‌جا می‌کردند.  همه به احترام حضور کاشفی، لحظه‌ای دست از کار کشیدند تا ما رد شدیم.  پشت کامیون فضای باز و بیشه مانندی بود، که چند جایش در کرت‌های کوچک و بزرگ، سبزی و صیفی کاشته بودند.  بویی می‌آمد.  آقا ولی دماغش را جمع کرد و خاراند و من به زبان آمدم.
کاشفی گفت: “این بوها را همه‌ی مرغدانی‌ها دارند.  هرچه‌قدر سبزی و صیفی می‌کاریم، چون محل قدیمی است باز هم بتونش بو می‌دهد.  بوی همین خون و کثافت مرغ‌ها و خروس‌هاست.  عادت می‌کنید. حالا برویم کشتارگاه.”
کپه‌ای خاک اره و پوشال سر راه بود.  برگ بیشتر درخت‌های آن قسمت از بی‌آبی خشکیده بود و آشیانه‌ی پرنده‌ها بر شاخه‌های بلند چنار، لخت و بی‌حفاظ می‌نمود.  لکه‌ی ابری، مثل لحافی ضخیم از پر در آسمان بود.  گاهی با نسیمی که می‌وزید، شاه‌پرهای قدیمی از قفس‌های اسقاطی بیرون می‌ریخت و معلق می‌شد در هوا.  کمی جلوتر، چند بوقلمون و دو کلاغ، کنار کپه‌های ماسه و گوش‌ماهی، می‌چرخیدند و به زمین نوک می‌زدند.  بوقلمون‌ها ماهیچه‌های شل و ول گردنشان را از بالای سینه تا زیر غبغب به سرعت می‌جنباندند.
کاشفی گفت: “آزادشان گذاشته‌ایم که نیرو بگیرند.  گاهی تخم‌مرغ زیرشان می‌گذاریم و کار یک ماشین جوجه‌کشی را می‌کنند.  اینجا همه در خدمت یک هدف‌اند؛ تولید بیش‌تر هزینه‌ی کم‌تر.”

آقا ولی گفت: “حالا کاری به بویی که می‌آید نداریم.  زمین اینجا، جان می‌دهد برای کشاورزی.  حیف که دست من نیست، والا از هر وجبش طلا در می‌آوردم.”
کاشفی گفت: “اتفاقاً تو فکرش هستم.  منتها کشاورزی برخلاف مرغداری، برنامه‌ریزی بلندمدت لازم دارد.”
ما که نزدیک شدیم، کلاغ‌ها به طرف بلندترین شاخه‌های درخت‌ها پریدند.  به منقار یکی‌شان چیزی چسبیده بود که با نشستن روی شاخه، افتاد.  پیش از مان چند موش خاکستری بزرگ به محل رسیده بودند.  کفل و پوزه‌ی خون‌آلودشان به تندی می‌جنبید.  دم‌هاشان رو به بالا بود و چیزی را می‌جویدند.  با دیدن ما، با اکراه کنار کشیدند.  انگار که گوشه و کنار منتظر هستند تا ما رد بشویم و دوباره برگردند. جلو ما، گردن مرغی بود تازه ولی خاک‌آلود که بیش‌تر گوشتش جویده شده بود.  پشت کپه‌ی ماسه و گوش‌ماهی، چند قطعه‌ی دیگرِ گوشت از زیر خاک بیرون افتاده بود.  کاشفی پیپش را روشن کرد:
“می‌بینی آقا ولی، این کارگرهای بی‌انضباط، آن‌قدر زمین را چال نکرده‌اند که جک و جانورها نتوانند نوک بزنند.  چاره‌ای هم نیست.  باید صبر کرد تا تنورهای مخصوص تعمیر شود ولی نباید با نیامدن یک کارگر، گوشت‌های قابل مصرف به این روز بیفتد.  باید به هر قیمت که شده رساند به محتاجش، وقتی ما ته سفره را می‌تکانیم برای مرغ‌ها، یا یک بند انگشت نان را از زمین برمی‌داریم و روی چشم می‌گذاریم، معنی‌اش جلوگیری از اسراف‌ست.”
آقا ولی خندید: “این شکم من از حیف حیف‌هایی که سر سفره‌ی غذا می‌گویم این‌قدر بزرگ شده.  هی زن و بچه‌ها نخوردند و من گفتم حیف‌ست و خوردم.”
آن طرفِ نارون، دو گاومیش با شاخ‌های برگشته و سرهای خم‌شده به جلو، علف می‌چریدند.  یکی‌شان که گاهی ماغ می‌کشید، یک‌باره دست‌هایش را بلند کرد و روی کمر آن دیگری گذاشت.
کاشفی گفت: “قدیم اینجا گاوداری مجهزی هم داشته.  آقا شجاع تو این کارها نابغه بود.  نابغه‌ای بین‌المللی که حتا از اعراب زمین می‌خرید و برای اسرائیلی‌ها مرغدانی و گاوداری می‌ساخت.  این باغ، بعد از فوتش مدتی بلااستفاده ماند، تا این‌که من آمدم.  من هم که هنوز فرصت نکرده‌ام به همه جاش رسیدگی کنم.  این سرکارگر و سرایدار هم با وجود سابقه‌ای که دارند، دل نمی‌سوزانند.  اگر از ترس سالی یکی دو ماه حقوق و مزایا نبود، تا حالا صد دفعه اخراجشان کرده بودم.”
صدای بگومگوشان از پشت سر می‌آمد.  سرکارگر همراه مرد لاغراندامی به ما رسید.  مرد موقع راه رفتن کمی پاش را می‌کشید و شانه‌اش را جلو می‌داد.  مثل میراب‌ها پیراهن بلند و بی‌یقه تنش بود و یکی از پاچه‌های شلوارش را بالا زده بود.  عاقله مردی بود آفتاب سوخته، با ریش چند روزه.  سرکارگر نزدیک‌تر آمد:
“آقا از دست سربه‌هوایی این نعمت‌الله خسته شدم.  چهل‌تا از مرغ‌های تخمی را اشتباهی گذاشته تو کشتارگاه.  می‌گویم چرا حواست را جمع نمی‌کنی؟ مثل سگ پاچه‌ام را گرفته که بیا برویم پیش آقا.  خب این آقا …”
نعمت‌الله گفت: “آقا از این کارگرها بپرس.  همه می‌دانند که من آدم دروغگویی نیستم.  خودش گفت، این چهارتا قفس را ببر کشتارگاه.  نگاه کردم دیدم گوشتی نیستند، نکردم در جا بگویم اشتباه می‌کنی.  حالا که می‌پرسم چرا به ارباب ضرر می‌زنی؟ خودش را زده به کوچه‌ی علی چپ.  دست پیش را گرفته که پس نیفتد.  با زعیم بخت برگشته هم، همین جامغولک‌بازی‌ها را درآورد که به آن روز افتاد.”
کاشفی گفت: “خسته شدم.  واقعاً از دست شماها خسته شدم.  چرا همیشه مثل سگ و گربه به هم می‌پرید؟”
نعمت‌الله گریه‌اش گرفت:
“آقا به خدا به این‌جام رسیده.  یک روز بیا بشین سفره‌ی دلم را باز کنم.  اینجا هیچی سر جای خودش نیست.  صد رحمت به گذشته …”
کاشفی گفت: “حالا به‌جای گریه و زاری برو مرغ‌های تخمی را برگردان سر جاش.  شما هم دو تا کارگر بفرست بالا.”
برگشت به طرف آقا ولی: “بین آدم ناچارست با چه کسانی سر و کله بزند؟ تازه این یک چشمه‌اش بود. مردکه، سرِ چهل‌سالگی یک دختربچه گرفته، چند سال باهاش بغ‌بغو کرده و حال که دیگر … ازش برنمی‌آید دختره شده بلای جانش و هیچی سر جای خودش نیست.”
آقا ولی گفت: “شما خودتان صاحبکارید، می‌دانید که این بیچاره تقصیری ندارد.  زن گرفتنش یک طرف ولی تو کار شده مثل یک قاب دستمال آبدارخانه.”
سالن کشتارگاه در پنجاه قدمی و لب خاکریز دره‌ی سرسبزی بود که امتدادش به سالن‌های مرغدانی می‌رسید.  جای دو پنجه‌ی خونی به بالای دیوار سیمان سفیدش نقش بسته بود.  انگار که مرد بلندقدی با دست‌های گشوده و پنجه‌های خونی، محکم زده باشد به دیوار.  انگشت‌ها از هم فاصله داشت و در فاصله‌ی دو پنجه‌ی خونی، با خطی خوانا نوشته شده بود “یادت بخیر زعیم” و کنارش پرنده‌ی کوچکی دیده می‌شد که با ظرافت منحنی بالش ترسیم شده بود.  آقا ولی هم دید و سر تکان داد.  می‌خواستم از احوال زعیم چیزی بپرسم و نپرسیدم، مبادا که تو ذوق آقا ولی بخورد.

مرغ‌ها و خروس‌ها، روی کف صاف و سیمانی سالن، از سر و کول هم بالا می‌رفتند.  گوشه و کنار، دانه‌هایی بود که بخورند؛ و آبدان‌های قراضه‌ای که از جداره‌اش بالا بروند.
کاشفی گفت: “دارد دیر می‌شود.  چکمه‌ها را بپوش، دست به کار شو.  روپوشِ کار به آن میخ گوشه‌ی سالن‌ست.  چاقو هم کنار بشکه‌ی آب…  آن هم قیف مخصوص.  بردار برو لب چاله‌ی فاضلاب، تا مشغول بشوی کارگرهای پَرکن و شکم‌خالی‌کن هم پیداشان می‌شود.”
چکمه‌ها بلند و خونی بود.  آقا ولی که پوشید تا بالای زانویش رسید.  آستین پیراهنش را بالا زد و از وسط مرغ‌ها و خروس‌ها به آن طرف سالن رفت.  بند روپوش چرمی مشکی را به گردن انداخت و نخ دو طرف را به پشت کمرش گره زد و آمد جلوی ما ایستاد.  خواستم بخندم که به ابروهایش چین افتاد. نوک چاقوی دسته شاخی را آرام آرام به لبه‌ی چکمه‌اش می‌زد:
“پس قسمت این بوده که مِن بعد، روزی ما قاطی گه مرغ‌ها باشد؟”
کاشفی گفت: “ما بیرون هستیم.  مواظب باش زخمی‌شان نکنی.  درست یک بند انگشت زیر غبغب.”
دست مرا کشید و برد بیرون.  کارگرها با لباس‌کارهای سورمه‌ای، از کنار ما گذشتند و توی سالن رفتند.
کاشفی گفت: “من هیچ‌وقت از نزدیک نگاه نمی‌کنم، دلم ریش می‌شود.  سر و صدایی که راه می‌اندازند، اعصابم را خط‌خطی می‌کند.  کار خیلی مشکلی است که فقط به درد صفرکیلومترها می‌خورد.  آقا ولی خوب‌ست، اگر قبول کند.”
پشت به پنجره ایستاد و پیپش را کبریت کشید.  به دار و درخت و به منظره‌ی رو به رو نگاه می‌کرد … آقا ولی وسط سالن، تیغه‌ی براق چاقو را آرام آرام و ریز به پشت ناخنش می‌کشید.
گفتم: “این هم آدم جالبی است.  پسرش شنیده می‌خواهم برای پدرش کار پیدا کنم، فوری نامه نوشته که اگر قصد کمک به پدرم را دارید، بگذارید خودش انتخاب کند والا دلخور می‌شود.  بعد مَثَل زده که چون دوست ندارد توی اداره کار کند، مرتب به مادرش غر می‌زند و به روح پدر او فحش می‌دهد.”
کاشفی برگشت رو به پنجره:
“خیلی از مردم چون امکانات ندارند، سر جای خودشان نیستند.  نگاه کن، مردی با این هیکل باید مستخدم اداره باشد؟ فیزیک بدنش جان می‌دهد برای سلاخی”
یکی از کارگرها، شعله‌ی زیر بشکه‌ی آب و دستگاه پرکنی را تنظیم می‌کرد.  کاشفی زد به شیشه و اشاره کرد به آقا ولی که شروع کند و او اولین مرغی را گرفت که نزدیکش بود.  تا راست شکمش بالا آورد.  بال بال زدن و صدای قدقدش را با خشونت خواباند.  قوس دو کتف و سر شاهپرهایش را میزان کرد و زیر پای چپش گذاشت.  کاکل مرغ را گرفت و سرش را لبه‌ی چاهک خم کرد.  منتظر بودم مثل مرغ‌فروش محله، چاقو را افقی بکشد، و بعد، لاشه را که در خون دست و پا می‌زند، با سر بیندازد توی ظرف قیف‌مانندی که ته باریکش به لبه‌ی فاضلاب می‌رسید.  بعد یکی از کارگرها مرغ را بردارد و توی بشکه‌ی آب جوش فرو بکند.  داغ داغ و آب‌چکان بگذارد روی دستگاهی که پروانه‌هاش به سرعت دور خود می‌چرخند.  کارگر دیگری هم تودلی‌های مرغ را بشوید و خیس‌خیس بگذارد توی کیسه‌ی نایلونی که حالا چندتایش را آماده کرده بودند …
همه به آقا ولی چشم دوخته بودیم و او بالای سر مرغ خم شده بود.  چاقو را گذاشته بود یک بند انگشت زیر غبغب و نگاهش می‌کرد.  کجاها بود و چه‌ها می‌دید، خدا می‌داند.
کاشفی گفت: “چرا این‌قدر لفتش می‌دهد؟”
هر دو رفتیم بالای سر آقا ولی و او انگار که از خواب بیدار شده باشد، لبخندی زد و مرغ را رها کرد. مرغ از پیش پایش جست زد و با قدقد بلند پر کشید به طرف انتهای سالن.  خروسی زد زیر آواز و به طرفش دوید.
آقا ولی گفت: “هنوز دستم به فرمان نیست.  شاید از فردا صبح شروع کنم.”
خجالت‌زده بود.  کاشفی چاقو را از دستش گرفت و داد دست کارگری که کیسه‌های نایلونی را آماده می‌کرد:
“بیا شانست گفت که این بابا توزرد از آب درآمد.  این دفعه خل بازی دربیاوری اخراجی.”
آقا ولی پیش‌بند را باز کرد و به کارگر داد.  عینکش را برداشت و چند کف دست آب از شیر ظرفشویی زد به صورتش و به کارگری نگاه کرد که حالا داشت ساعت و انگشتری طلایش را به کارگر دیگر می‌سپرد.  من هم لحظه‌ای خیره‌ی دماغ نوک‌تیز و چشم‌های ریز و سرخ کارگر شدم که عجیب شبیه خروس لاری و جنگنده بود.
هر سه بیرون آمدیم.  کاشفی به کارگر اشاره کرد که شروع بکند و او خروسی را از گردن گرفت و چاقو را زیر غبغبش کشید.  به کاشفی نگاه کرد. وقتی چشم‌های منتظر او را دید، تنه‌ی خروس را انداخت زیر پیشخان و سرش را پرت کرد طرف شیشه‌ی پنجره و قاه قاه خندید.
کاشفی: “یادش به خیر.  زعیم هم گاهی یادش می‌رفت که نباید سر را از تن جدا کند.  اولین بار از شدت هیجان سر مرغ را پرت کرد رو به سقف و یک لامپ را شکست.”

مثل کسی که خاطره‌ای را بازگو می‌کند، ادامه داد:
“من خوشم نمی‌آمد، اما وقتی می‌خواند، صداش توی این دره می‌پیچید.  کارگرها دست از کار می‌کشیدند. طفلک این آخری‌ها ساکت شده بود.  نباید سر به سرش می‌گذاشتند.  این سرکارگر پدرسوخته زن و بچه‌اش را خیلی اذیت کرد…  خب دارد غروب می‌شود.”
رفت توی سالن و خروس سربریده را که جدا از بقیه افتاده بود، توی کیسه‌ی نایلونی گذاشت و بیرون آورد.  داد دست آقا ولی و گفت که میهمانش باشد.  آقا ولی قبول نمی‌کرد، با اصرار کاشفی پذیرفت … نرمه باد هنوز می‌وزید.  گاومیش‌ها ماغ می‌کشیدند و سکوت سنگین انتهای باغ و دیوارهای بلند دالبر دالبر را می‌شکستند.  خروسی که بی‌وقت می‌خواند، گاهی صدایش می‌برید.  چند شاخه‌ی درخت، مثل ماری خشکیده، زیر پای ما لغزیده و خرد شد.  همان بو که قبلاً می‌آمد، دماغ را می‌آزرد.  کارگری بوقلمون‌ها را به طرف قفس‌های مخصوص می‌برد.  بوقلمونی از دست او می‌گریخت.  نور چراغ از پنجره‌ی سالن‌ها سوسو می‌زد.  لامپ پرنوری که بالای حوض آویزان بود، چشمک می‌زد.  سرکارگر میان عده‌ای از کارگرها به کاپوت ماشین کاشفی تکیه داده بود و با هیجان چیزی را تعریف می‌کرد.
کاشفی گفت: “بگو حقوق باشد برای هفته‌ی بعد.”
به آقا ولی گفتم: “بیا شام مهمان ما باش.”
گفت: “هان؟ آهان … نمک‌پرورده‌ایم.  اگر داری یک سیگار به‌ام بده.”
سیگار را آتش زدم و پرسیدم که چرا تو فکر است.
گفت: “فعلاً به کارمندهای اداره نگو که کار گرفتم.”
کاشفی گفت: “برو بپرس ببین با کدام یکی از کارگرها هم‌مسیر هستی.  بعضی‌ها ماشین دارند.”
ماه در استخر ریز ریز شده بود و مل براده‌های نقره روی هم می‌لغزید.  سر ستون‌ها و کنگره‌های عمارت اربابی همچنان سنگین و خاموش می‌نمود.  نزدیک دروازه‌ی باغ، کاشفی بوق زد.  سگ پارس کرد و نعمت‌الله از پشت پرده‌ی جلو اتاقش بیرون آمد.  دمپایی صورتی زنانه پاش بود و از عاطفه خبری نبود.
کاشفی گفت: “فردا اول وقت بیا پیشم ببینم چه مرگت شده.”
همین‌که از در باغ آمدیم بیرون، برگشتم یک بار دیگر آقا ولی را ببینم.  عینکش را برداشته بود و دنبال ماشین می‌دوید …

 

 

 

 

زندگیِ سگی[۱]

 حالا که قرار است زندگی سگی داشته باشم، می‌خواهم یک سگ آزاد باشم. خسته و بی‌حوصله روی صندلی پارک ملت می‌نشینم. از وقتی دفتر کارم با یک خط از یک خودکارِ سیاه تعطیل شد و نرگس رفت، تقریبن هر روز می‌آیم اینجا به اتفاق همراهم: روزنامه‌ی همشهری. البته فقط برای ضمیمه‌اش. اما امروز نخریدم. دیگر نمی‌خرم. مسخره است. به جایش چند نخ بیشتر گرفتم.

تا کبریت کشیدم، نرگس ظاهر شد. گفت: «باز سیگار؟!!؛… قول داده بودی که دیگه نکشی!!»

سیگار و دست‌هایم را می‌گیرد. سیگار را پرت می‌کند. من را در آغوش.

– «اگه نگرانیِ من برات مهمه نکش… جونِ نرگس…»

دسته‌ای کلاغ با همهمه ناگهان می‌پرند. به خودم می‌آیم. چوب کبریتِ سیاه با کمری شکسته در دستم مانده. سیگارِ گوشه‌ی لب را برمی‌دارم و در جیب می‌گذارم. نمی‌دانم الان نرگس کجاست و چه می‌کند. می‌خواهم روی نیمکت پارک دراز بکشم. تا با نگاه به سایه-روشن درخت‌ها کمی آرام بگیرم. در همین حین دیدم انگار قبل از من کسی اینجا بوده و کف نیمکت را روزنامه فرش کرده: فرشِ همشهری. هنوز تکه‌هایی از آن باقی‌ست. تاریخ هم برای امروز است. خنده‌ام می‌گیرد. دراز نمی‌کشم. تکه‌ی ضمیمه را برمی‌دارم.

نیازمندی‌ها

داد زن جهت تبلیغ کتاب

در خیابان انقلاب

خاطره از شما

کتاب داستان از ما

به یک کارگر ساده نیازمندیم خرید لوازم دست دوم شما

 

جهت نگهبانی از یک ویلای مسکونی اداری به یک       نگهبان نیازمندیم. فوری. آدرس: خ. گل‌ها. کوچه‌ی سوم. پلاک ۸     شماره: گرفتگی

چاه فاضلاب

با ما

 

همینطور که دارم ضمیمه‌ی باران خورده را می‌خوانم، ناگهان یک سگ روبروی نیمکت جایی که نشسته‌ام ظاهر می‌شود.

«دو چشم با هوش آدمی در پوزه‌ی پشم‌آلود او می‎درخشید. ته چشم‌های او یک روح انسانی دیده می‌شد، در نیم‌شبی که زندگی او را گرفته بود یک چیز‌ بی‌پایان در چشم‌هایش موج می‌زد و پیامی‌ با خود داشت که نمی‌شد آن را دریافت، ولی پشت نی‌نی چشم او گیر کرده بود. نه تنها یک تشابه بین چشم‌های او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده می‌شد…»[۲]

از کیفم بسته‌ی بیسکویت در می‌آورم. چند تکه به او می‌دهم. با ولع شروع می‌کند به خوردن. دوباره نگاه می‌کند. انگار فقط برای خوردن نیامده و پیامی را می‌خواهد به من بگوید. تمام بسته را کنار نیمکت خالی می‌کنم. دم تکان می‌دهد و می‌آید سمت پایه‌ی نیمکت. ناگهان چند مأمور پارک با سوت و جارو فریاد کنان به سمتِ ما می‌آیند. و سگ که آنها را به درستی می‌شناسد به سرعت شروع می‌کند به دویدن. من هم. آنها با سنگ و طناب و فریاد به دنبال ما می‌آیند. و ما در لابه لای درخت‌های پارک گم می‌شویم.

او دیگر نیست. و من روی یک نیمکت دیگر می‌نشینم. به تکه‌ی روزنامه نگاه می‌کنم:  جهتِ نگهبانی…

 

بعد از ساعت‌ها که از ترافیک تهران جان سالم به در می‌برم. خودم را جلوی یک در بزرگ در واقع یک کاخ بزرگ و سفید در شمال شهر می‌بینم. احساس می‌کنم در آن لحظه خیلی کوچک به نظر می‌آیم مثلِ سکانس‌های فیلم »محاکمه» ساخته‌ی اورسن ولز.

به در نگاه می‌کنم. به یک قلعه‌ی سیمانی. در پوزخند می‌زند. و حس می‌کنم اگر داخل شوم مرا هضم خواهد کرد…

زنگِ کاخ، روی یک پایه نصب شده. میانِ دکمه‌های زنگ گم می‌شوم. همینطور بی‌هدف دکمه‌ها را می‌زنم. مثل یک ماشین حساب.

زنگ می‌گوید: «بله!»

می‌گویم: «برای آگهی روزنامه آمدم»

زنگ می‌گوید: »آها…» و  در خمیازه می‌کشد و  باز… مردی سالخورده ظاهر می‌شود: «بفرمایید؟…»

– «برای آگهی روزنامه‌ی‌ امروز اومدم»

-«آها … بله بله، چه نژادی هست و چرا از قبل تماس نگرفتی… رو قیمت و نژاد به توافق برسیم بعد بیای…؟»

گیج شده‌ام و می‌گویم: «برای استخدام نگهبانی اومدم…!!!»

– بلند می‌زند زیر خنده. می‌گوید: «گویا درست نخوندی جوون  یا کسی تو رو سرکار گذاشته پسر» و قبل از آن که چیزی بگویم، می‌گوید: «ما آگهی خرید سگ نگهبان دادیم» و با خنده ادامه می‌دهد «هر چی گشتیم نژاد خوبی پیدا نکردیم. نه توی سایت نه بین دوستان و آشنایان برای همین آگهی کردیم. اشتباه فهمیدی. ناراحت نباش این روزا بیشتر آدما اشتباه می‌کنن. بعد دست می‌دهد و خداحافظی می‌کند. درِ بزرگ همینطور که دارد به من می‌خندد بسته می‌شود.

با صدای  بلند به در می‌گویم: آره، روزنامه بارون خورده بود و من هم این روزها گیجم. حاصلِ سال‌ها زحمتم به امضایی ناشناس توقیف شد.

خاموش می‌شوم.

حالم بد می‌شود. احساس خوبی ندارم. داغ داغ شده‌‌ام. فشارم بالا می‌رود. می‌خواهم بیفتم. می‌روم لب جوی جلوی کاخ می‌نشینم. از دماغم خون می‌آید. خم می‌شوم از کیفم دستمالی در بیاورم. چشمم به کرم کوچکِ جوی می‌افتد و تلاش و تقلایش در آب. ناگهان دستی روی شانه‌ام می‌خورد. مرد سالخوره با استکانی چای آمده و می‌خواهد من به داخل بروم. نمی‌روم. نمی‌خورم. خودش چای را می‌خورد و می‌گوید: «اگه کاری بگم می‌کنی…؟» نگاهی سرد می‌کنم. هنوز گیجم.

می‌گوید: «تو استخدامی…»

با تعجب نگاه می‌کنم و می‌گویم: «من از گل و گیاه هم سر رشته دارم.»

می‌گوید:« نه. همان نگهبان. و بی‌مقدمه ادامه می‌دهد البته از آنجایی که صابخونه دستور خرید سگ نگهبان داده. برای این که متوجه نشه، گاهی شب‌ها صدای سگ از خودت دربیار…. منم کمکت می‌کنم به هر نحوی حتا در صدای سگ… آقا هم که دیر می‌آد و بیشتر وقت‌ها به شب‌نشینی و تجارت مشغوله… تو هم که توی حیاط پشتی باید باشی. یک سوئیت هم انتهای حیاط پشت درخت‌ها هست که می‌تونی بدون اجاره توش زندگی کنی. هیچ‌کس هم جز من اونجا نمی‌یاد…»

گیج و سرد شده‌ام… به خودم که می‌آیم روی تختِ سوئیت در انتهای حیاط پشتی در دل تاریکی شب دراز کشیده و دارم سیگار می‌کشم.

 

از خواب که بیدار شدم. از در حیاط پشتی زدم بیرون. بی‌هدف می‌دویدم. و بعد از ساعتی خودم را در پارک دیدم. روبروی یک نیمکت. مردی نشسته بود و داشت روزنامه‌ی همشهری می‌خواند. مرا که دید، از کیفش تکه ساندویچی درآورد و جلوی من انداخت.

حسین فاضلی

تهران- زمستان ۱۴۰۰

 

 

[۱] از مجموعه داستان در دست چاپ با عنوان: زندگی سگی

[۲] سگ ولگرد نوشته‌ی صادق هدایت

 سرگذشت صفر

یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم که ۲ ]دو [در بغلم دراز کشیده است.  هیچ چیز را به یاد نمی‌آوردم، چرا اینجا بود، چرا پیش من، در تختخواب من، اینجوری لمیده بود؟ به روی خودم نیاوردم که نمیدانم ولی وقتی بیدار شد، به صورتش لبخند نزدم و بر و بر با بیگانگی نگاهش کردم، اما نکته جالب این بود که اصلا به طرز برخورد من اهمیت نداد.  معلوم شد که وبال ِگردن من شده.  بدون اینکه با من حرفی بزند، دستم را کشید و با هم به میهمانی رفتیم.  اوضاع تازه آنجا جالب و بیشتر مسخره شد.  همه از ما عکس میگرفتند، بوسه پرتاب میکردند، با دیدنمان دست تکان میدادند و چشم­هایشان مثل  چراغها برق میزد.  با ما درست مثل چهره های مشهور، مثل مارادونا و لئوناردو کوهن رفتار میشد، اما گفتم مسخره، چرا گفتم مسخره؟ چون همه به او نگاه میکردند.  انگار نه انگار که ما باهمیم.  اینهمه ماچ و ادا و کرنش همه برای او بود.
برخورنده تر اینکه خود ۲ هم یک­ذره تواضع نداشت، بدون اینکه مرا نگاه کند، درست مثل سگ بیچاره ای دنبال خودش به هرطرفی میکشاندم.  نه اینکه حسود باشم اما بلاخره صفرها هم غروری دارند.  چند بار سعی کردم در گوش او بگویم که به من توهین شده، اما گوشهایش زیادی دور بودند.  اغیار از همه طرف برایش دنس میامدند و او هم بدش نمی آمد.  لعنت خدا.  پس من این وسط چه کاره بودم؟ بلاخره در گوشه‌ای تنها شدیم، گفتم رفتار تو خیلی زشت است.  من هم اینجا هستم.  من هم صفرم.  چرا مرا نمیبینی؟ بعد از ژست­هایش فهمیدم که درواقع تنها نشده ایم و اینجا برای عکاسی اختصاصی از او آماده شده است.  در راه برگشت چیزی به من گفت که باعث شد آن کاری که بعدا میگویم چیست را بکنم.  گفت این را یادت باشد که من مشهورترین نمره در تاریخ ریاضیاتم، از بچه تا بزرگ میخواهند مرا به دست بیاورند، من الهه‌ی هندسی تمام معابدم، من آرزوی سخت ترین امتحاناتم، از فیزیک تا دیفرانسیل تا منطق و جغرافیا، و تو، طفلکی!  فقط یک صفری.

گفته بودم که صفرها هم غروری دارند، حتی اگر هیچ بچه و بزرگی دوستشان نداشته باشد، حتی اگر چشمهای هیچکس از دیدن یک صفر برق نزند، حتی اگر شاگردها با دیدن من کاغذ امتحانی را مچاله کنند و من بدجور دردم بگیرد.  تاریخ صفرها تاریخِ زیر دست و پا ماندن است.  پدربزرگی داشتم که در جنگ کشته شد و عمویی داشتم که سوزانده شد.  پدرم را هیچوقت ندیدم، میگویند از صفرهای فراری بوده.  مادرم خودش را حلق آویز کرد و عمه‌ام در نشمه‌خانه پنج‌ها از تیفوس مرد.  سرگذشت صفرها این است.  صفر به دنیا آمدن، عزاست.  ما صفرها سه بار میمیریم، یکبار وقتی  به دنیا میاییم، یکبار وقتی زندگی میکنیم و یکبار وقتی که میمیریم.  اینها را گفتم که معلوم شود چرا آنکار را کردم.  چرا شب وقتی که ۲ پیکر پر زرق و برقش را کنار من می انداخت، از چهارپایه بالا رفتم و مثل یک سنگ بزرگ سر خوردم روی سرش و جمجمه اش را خرد کردم و از اینکه تختخوابم خونی بشود هیچ ابایی نداشتم. بلاخره صفرها هم غروری دارند.
۲ مرده بود و تنها چیزی که از او مانده بود اسکلت لاغر و درازِ ۱ بود. ۱ مثل بچه‌ی نابالغی به مراقبت احتیاج داشت.  دلم برایش میسوخت.بلد نبود حرف بزند.  چندبار خودش را خیس کرد.  روی هم رفته رقتناک بود.  دستش را گرفتم و بردمش بیرون.  تصمیم داشتم سر راه رهایش کنم و خودم در بروم. صفرها هیچوقت رنگ پدر مادر ندیده اند.  از بچگی روی پای خودشان صفر میشوند.  متوجه شدم که عده‌ای مارا تعقیب می‌کنند.  از بینشان ۹ مانند یک پاپاراتزی کهنه کار ما را زیر نظر داشت.  بعد از جریان قتلِ ۲، ما دیگر در محافل ظاهر نشدیم و این خبر سر و صدای زیادی به پا کرد.  اعداد به من مظنون شدند و کمیته حقیقت یاب ریاضی، برای خانه‌ام به پا گذاشت.  در بعضی از روزنامه ها عکس مرا با  تحلیلی فرویدی از کودکی ام منتشر کردند.  همه اینها را همان روز که یک را بردم بیرون، از طریق دکه مجله فروشی که هم سایه‌ی سابقم بود فهمیدم.  معلوم شد که دست ۱ هم با اینها در یک کاسه است.  برای همین او را با خودم کشان کشان به بالای کوه بردم.  میدیدم که بقیه اعداد چطور دنبالمان میامدند و دیگر حتی به خود زحمت استتار هم نمیدادند. ۴  بینی اش به شانه‌ی ۳ خورد و خون آمد، اما این باعث نشد که از تعقیب ما دست بکشد. ۹ لیدر همه بود.  گمانم دنبال من می آمدند تا انتقام ۲ را بگیرند.  بلاخره به پرتگاه کوه رسیدیم.۱ رنگ به رو نداشت.  قبل از آنکه حرفی بزند او را به پایین پرت کردم.  صدای ناله خفیفی از او بلند شد و بعد خرد شدن استخوانها.  عددها یک قدم عقب کشیدند. هوم، وقتش رسیده بود که بدانند یک صفر، به رغم هیچ بودنش، باز هم غروری دارد.  توی صورتشان زل زدم و خندیدم. ۶ آبستن بود و داشت عوق میزد.۹با نفرت نگاهم میکرد. ۷ به رویم لبخند زد. ۷ ها همیشه از بقیه مهربان تر بودند. یک بار در بچگی یک ۷ مرا از غرق شدن نجات داد.  هفت ها را دوست داشتم، نژادشان خوب بود.

نه لجبازی ۳ را داشتند نه بی تفاوتی ۴ را، نه منفعت طلبی ۵ را نه حساسیت ۶ را، نه نخوت ۸ را نه طمع ۹ را.  به قول مادرم ۷ ها دو تا دست داشتند که رو به آسمان باز میشد و همیشه قدردان خدا بود. حالا هم این ۷ بود که آمد و مرا هل داد و بعد خودش را مثل دو تا بال به شانه هایم چسباند.  پرواز کردیم.  از تمام عددها و الگوریتم ها و جزیره های جزر گذشتیم. از بالای رودِ ضرب و زندان تفریق گذشتیم. ۷ گفت من میروم، تو حتما میتوانی پرواز کنی.  وقتی ترسِ مرا دید اضافه کرد: تو حالا جزئی از آسمانی و دیدم که خودش پر زد و دور شد و مرا، در هوا معلق رها کرد، راست میگفت، دیگر سقوط نمیکردم، بالا میرفتم.  شب شد که نزدیک زهره شدم.  باورم نمیشد، مادرم را دیدم که روی یکی از گوش­های زهره نشسته است.  شاید خیال میکردم؟ شکمم پر از ابر شده بود و چشمانم خوب نمیدید. صدایش را شنیدم که گفت صفرکم، صفر دلبندم، بلاخره آمدی! خودش بود، خودش. مادرم، شده بود گوشواره زهره…بغلش کردم و رفتم توی یک گوش دیگر زهره که خالی بود نشستم.  حالا واقعا دلیلی برای غرورم داشتم، چون گوشواره زهره بودم.  آسمان از همیشه درخشان تر بود.

آیا استتیک اصطلاح دقیقی برای مبحث زیبایی‌شناسی هنری می‌باشد؟!

《Aesthetics》به انگلیسی و《Ästhetik》به آلمانی به معنای زیبایی‌شناسی که سالهاست متفکران و منتقدان ما برای بیان رویکردهای مختلف هنری از آن بهره می‌برند از اندیشه‌های《باوم‌گارتن》فیلسوف آلمانی سده‌ی هفدهم آغاز می‌شود.(البته این اصطلاح از یونانی وارد هنر شده است.) باومگارتن می‌کوشد که به زیبایی‌شناسی به عنوان شاخه‌ای از علم و فلسفه هویت ببخشد. و از آنجا که اثبات چنین حکمی نیاز به کلیت و ضرورت دارد و بدون آن به یک امر سابجکتیویته بدل خواهد شد، تمهیدی را مطرح می‌سازد. باومگارتن می‌کوشد که به کمک نظریه ذوق و سلیقه و با تمرکز بر جایگزینی اصطلاح《geschmeckt》در آلمانی که به معنای《چشیدن》می‌باشد و از اصطلاح《schmeckt》به معنای مزه کردن مشتق شده است به جای آن، به اثبات نگاه خود بپردازد. به عبارت دیگر، بومگارتن باید برای معرفی زیباشناسی به عنوان علم، نخست خصوصیات منحصربه فرد این حوزه و تبعیت آن از قوانین خاص را توضیح دهد تا بدین وسیله آن را از سایر شاخه ها و حوزه ها متمایز کند. اشاره به اصول بنیادی این شاخه، از این حیث مهم است که سبب ادعای کلیت برای احکام آن می شود. نوشتار حاضر تلاش می کند تا به آرمان بومگارتن (تأسیس زیباشناسی) بپردازد و به این سؤال پاسخ دهد که کانت چگونه این شاخه جدید را از سایر حوزه های فلسفه متمایز می کند و چگونه در صدد توجیه و تبیین کلیت احکام زیباشناختی برمی آید و تفاوت این امر در دستگاه فلسفی کانت و هگل چیست؟
بومگارتن با انحصاری کردن زیباشناسی در ادراک حسی و تبیین خصوصیت اصلی این نوع ادراک، یعنی «وضوح توسیعی» موفق به متمایزکردن زیباشناسی می شود.وی معتقد به امپریسم بوده و تجربه زیباشناختی را به عنوان نوعی تجربه شبیه به شناخت و اصول عام معرفی کرده و در صدد توجیه کلیت احکام زیباشناختی است. باومگارتن در بیان نگاه خود تحت تاثیر دیدگاه راسیونالیست‌هایی چون لایب‌نیتس و کریستین وولف قرار دارد. هرچند وولف معتقد بود که شناخت حسی شناختی ناکامل است و نمیتواند موضوع تاملات فلسفی قرار بگیرد اما باومگارتن بدنبال اثبات نگاه خود از دل این تفکر می‌رود.پس وی معتقد بدان می‌شود که در قلمرو امورحسی نیز میتوان تا حدودی به احکامی پرداخت که حقیقت آنها به وسیله‌ی عقل قابل اثبات می‌باشد.(به همین دلیل ادیب سلطانی در مقابل واژه‌ی استتیک از حسیک بهره‌می‌برد.) کانت پس از باومگارتن میراثدار این تفکر بوده و به نوعی راه وی را ادامه می‌دهد. کانت براین ادعا پافشاری می‌کند که هنر چیزی نیست جز شبیه‌سازی و تقلید از طبیعت و اثر هنری هرچه به امرطبیعی شبیه‌تر باشد ارزش بیشتری خواهد داشت و متعالی‌ترین شکل هنر را آن می‌داند که قابل تمییز از طبیعت نباشد. وی هنر را ترجمه‌ی طبیعت به زبان انسان و عقلانی سازی آن توسط ما می‌داند. حال آنکه در کشور ما متفکران و منتقدان بسیاری با آشنایی با این دیدگاه دچار اشتباهاتی شده‌ و اشتباهات آنها در حال تداوم در جامعه‌ی ما می‌باشد. اما این اشتباهات چیست؟!
اولین و بزرگترین اشتباهی که در جوامع هنری ما در ادامه‌ی بحث ترویج یافته اینست که این افراد هرگونه زیبایی‌شناسی هنری را در ذیل استتیک قرار داده و برای مثال بسیار دیده‌ام که منتقد ما برای بررسی زیبایی‌شناسی شعر شاعران حجم مانند رویایی و الهی که رویکردی کاملا سابجکتیویته و تجریدی دارند نیز از همین اصطلاح استتیک بهره می‌برد. اما چنانکه مطرح خواهیم کرد این اصطلاح به رویکردی ذوقی در مواجهه با هنر برمیگردد. کانت در نقد اول خود《Critik a der reinen Vernunft》می‌کوشد که به ما بگوید که طبیعت از خود کنش و عملی ندارد و هنرمند به عنوان خالق، فعل و کنش خود را در خلق اثر هنری دخیل می سازد. پس این کنش هنرمنداست که واسطه‌ی تولید اثر هنری می‌شود و ابزار آن را در ذوق هنری می‌بیند‌. و دقیقا یکی از اشتباهاتی که در تبیین فلسفه‌‌ی هنر کانت در کشور ما بسیار دیده‌ می‌شود، عدم فاهمه‌ی همین موضوع فاعل بودن انسان یا طبیعت است. از آن گذشته کانت در نقد سوم《Kritik der Urteilskraft 》به سرعت از اندیشه‌های راسیونالیستی فاصله می‌گیرد و این موضوع را که در راسیونالیسم هدف مورد توجه قرار گرفتن خود اشیا می‌باشد را کنار می‌گذارد.(زیرا در نقد اول موضع خود را مشخص کرده که وقتی در مورد زیبایی اشیا حکم می‌کنیم این ما هستیم که دارای کنش و عمل می‌باشیم نه طبیعت.)
هرچند کانت معتقد بر اینست که زیبایی‌ طبیعی بر زیبایی هنر به مثابه یک فعالیت برتری دارد و هنرمند را به نوعی واسطه‌ی این ارتباط می‌بیند که از ابزار ذوق و سلیقه بهره می‌برد. پس کانت از اصطلاح مهمی به نام《ideli de Schönheitsi》به معنای ایده‌آل زیبایی بهره می‌برد.

کانت در نقد قوه حکم که سومین کتاب اصلی وی است تلاش دارد داوری زیباشناختی را به قوه حکم تأملی اختصاص داده و آن را از احکام معرفتی فاهمه عقل نظری در نقد اول و احکام اخلاقی عقل عملی در نقد دوم متمایز سازد. بااینحال از آنجا که نقد سوم می‌بایست شکاف بین دو نقد نخست را پر کرده و بنابراین ارتباط بین دو قلمرو فلسفه (فلسفه نظری و فلسفه عملی) را امکان پذیر سازد، قوه حکم تأملی می‌بایست در مواضع متعدد، پیوند قوای فاهمه، خیال و عقل را خواه در تأملات زیباشناختی و یا غایت‌شناختی برقرار کند. این نوشتار درصدد است پس از تقریر اصول کلی حاکم بر قوه حکم زیباشناختی و بازی آزاد خیال و فاهمه جهت نیل به صورت محض و غایی اعیان، چگونگی پیوند این قوه با عقل در زیبایی هنری و دو قسم برجسته آن، یعنی هنر مکانیکی و هنر زیبا (نبوغ) را نشان دهد.
کانت ابتدا حکم ذوقی را که بر مبنای مقوله کیفیت تنظیم شده است، رضایت ناشی از
لذت زیباشناختی را این چنین از رضایت برخاسته از علاقه به وجود عین تفکیک کرده است؛
کانت می‌گوید:
«رضایتی که به تصور وجود یک عین پیوند میزنیم «علاقه» نامیده می شود چنین رضایتی همیشه با قوه میل [عقل نسبت دارد، خواه به مثابه مینای ایجابی آن خواه به مثابه امری ضرورتاً پیوسته به مبنای ایجابی آن لیکن وقتی سئوال این است که آیا چیزی زیباست نمیخواهیم بدانیم آیا من یا هر کس دیگری علاقه ای به وجود آن داریم یا میتوانیم داشته باشیم بلکه میخواهیم بدانیم چگونه درباره آن به کمک مشاهده (Observation) صرف شہود یا تأمل داوری میکنیم.»

طبق این عبارت در حکم زیباشناختی اساساً با تصور عین در ذهن و نه «وجود متعلق این تصور در عالم واقع کار .داریم بنابراین متعلق علاقه به وجود عین نه ،صورت بلکه ماده در اعیان است. کانت بر این اساس رضایت برخاسته از توجه به صورت محض عین بدون ابراز هرگونه علاقه ای را رضایت فاقد هر علاقه نامیده و بی علاقگی را رکنی از غایتمندی بدون غایت لحاظ کرده است.
کانت در دقیقه سوم که برحسب مقوله ،نسبت تنظیم شده است این صورت محض عاری از هرگونه علاقه را صورت غایتمند عین معرفی نموده و بر مبنای اصل غایتمندی بدون غایت علاوه بر نفی هرگونه علاقه به وجود -عین که میتواند در خدمت غایت یا غایات معینی قرار گیرد هرگونه غایتمندی ،متعین که از قبل چیستی و کارایی عین را مشخص میسازد نیز کنار نهاده است

وی در جای دیگری می‌گوید:
«هر ،غایتی اگر به مثابه مبنای رضایت لحاظ شود، همواره حامل علاقه ای به مثابه مبنای ایجاب -حکم به متعلق لذت است. بنابراین
هیچ غایت ذهنی نمیتواند بنیاد حکم ذوقی قرار گیرد. اما همچنین حکم ذوقی نمیتواند به وسیلهٔ هیچ تصوری از غایتی عینی یعنی از امکان خود عین برطبق اصول پیوند غایی و نتیجتاً توسط هیچ مفهومی از خیر ایجاب شود زیرا حکمی زیباشناختی است و نه شناختی و بنابراین کاری با هیچ مفهومی از سرشت و امکان درونی یا بیرونی عین به وسیله این یا آن علت ندارد بلکه صرفاً با نسبت قوای مصوره با یکدیگر تا جایی که به وسیله تصوری ایجاب میشوند سروکار دارد.»

عبارت فوق حاوی چند نکته بسیار اساسی است؛ نخست آنکه صورت محض تأمل شده توسط قوه حکم تأملی ذاتاً غایتمند است؛ هرچند این غایت متعیّن و به عبارت دیگر از قبل مشخص نیست از این رو غایتِ مورد نظر در این غایتمندی نامتعین .است. به منظور فهم این ادعا باید مفهوم غایت را تعریف کرد به عقیده کانت طبق تعریف علت ،غایی غایت متعلق یک مفهوم است تا جایی که مفهوم به مثابه علت آن مبنای واقعی امکان (آن لحاظ شود و بنابراین علیت یک مفهوم در قبال متعلقاش همان غایتمندی صورت (غایی آن است. پس جایی که نه صرفاً شناخت یک متعلق بلکه خود متعلق صورت و وجود (آن به مثابه معلولی اندیشیده شود که فقط به کمک مفهومش ممکن است غایتی را تعقل کرده ایم تصور معلول در اینجا مبنای ایجابی علتش و مقدم بر آن است. نظر به تعریف فوق اگر ذهن قوه) حکم (تأملی بدون هرگونه چشم داشتی به وجود عین که ناظر بر سودمندی، کمال و یا وسیله بودن آن عین است تلاش کند نسبت کثرات با وحدتی از قبل نامعین یا همان صورت صرف و غایی عین را حاصل ،آورد میتواند به لذت و رضایتی
زیباشناختی دست یابد.

ما در نقدسوم کانت می‌بینیم که وی به دنبال طرح این موضوع می‌گردد که چه قوانین و قواعدی می‌تواند باعث خلق زیبایی‌هنری شود و اساساً غایت زیبایی را در جای دیگری می‌یابد که هگل پیش‌فرض خود را برای دریافت زیبایی از آنجا آغاز نمی‌کند‌( البته باید به این موضوع بپردازیم که ایده‌آل از نظر کانت به چه معناست و فرصت آن در این مقال نمی‌گنجد.)

اما دومین اشتباهی که در کشور ما طی این سالها تداوم داشته دقیقا در همین‌جاست. ابتدا آنکه هگل بحث ایده‌آل کانت را در فلسفه‌ی هنر خود ادامه داده اما معتقد به معنای دیگری برای آن می‌باشد. از آنجا که بزرگترین اشتباه در فلسفه هنر کانت عدم توجه به روح تاریخ است هگل با مطرح کردن مفهوم گایست و روح آبجکتیو خود به این موضوع تاکید می‌کند که نه تنها اصطلاح 《استتیک》 نمی‌تواند برای هرگونه زیبایی‌شناسی درست باشد بلکه اصطلاح 《کالیستیک》 را نیز حتی نادقیق و ناکامل می‌داند.(هرچند کانت به نوعی کار هنر را دمیدن روح یا همان گایست در اشیا می‌بیند اما این هگل است که تمامیت امرهنری را در این روحی که دمیده نشده بلکه ضرورت دارد می‌بیند.) پس با توجه به آنچه گفتیم بهره بردن از واژه‌ی استتیک به معنای زیبایی‌شناسی هنری زمانی درست است که ما با رویکردی راسیونالیستی یا ذوقی به شکلی کانتی در حال تببین یک امرهنری می‌باشیم و سالهاست که در جامعه‌ی ما به اشتباه هرگونه زیبایی‌شناسی هنری را به معنای استتیک درنظر می‌گیرند! البته پیش از هگل ، متفکری چون شیلر می‌کوشد که به ما بگوید که امر هنری چگونه می‌تواند به مثابه کنش ، تجلی آزادی انسان شود و اینگونه است که امر هنری پا به عرصه‌ی ایده‌آلیستی مطلقی می‌گذارد. (البته ظهور این دیدگاه به نوعی به واقعه‌ی تاریخی بزرگی نیز مرتبط است که آن انقلاب فرانسه می‌باشد. به همین دلیل شیلر از اصطلاح bildung vernunft به معنای فرهیختگی تا خرد بهره می‌برد.) پس ایده‌آل زیبایی برای شیلر نه در تقلید از اشیا بلکه در کنش آدمی برای تجلی تمام عیار خرد هویت می‌یابد. و تاثیرات این دیدگاه در چگونگی تفاوت فلسفه‌ی هنر هگل با کانت بسیار اهمیت دارد.
فلسفه‌ی زیباشناسی، غیر از تئوری شناخت حسی، تئوری هنرهای آزاد نیز به‌شمار می‌آید. در زیباشناسی کلاسیک پیش از مارکس و هگل، فقط به جنبه‌ی زیبایی آثار ادبی و هنری توجه می‌شد و رابطه‌ی آن و واقعیات و تحولات اجتماعی را در نظر نمی‌گرفتند؛ مثلا کانت، قوانین زیباشناسی عینی را نفی می‌کرد، ولی شیلر می‌گفت که آثار ادبی و هنری، مسائل عصر خود را مطرح می‌کنند. گوته می‌نویسد که هنر، تصویری است از زندگی و رابطه‌ی هنر با زندگی اجتماعی را نمی‌توان انکار کرد.
هگل مدعی بود که هنر، یعنی انسانی کردن جهان خارج، و هنر یک نوع رابطه‌ی انسان با جهان اطرافش است، چون هنر، نخستین سکوی تحول خودشناسی «ایده‌ی مطلق» است. و از همین رو زیبایی‌شناسی را از ذیل ایده‌ی ذوق کانتی بیرون کشید.
هگل متوجه این موضوع می‌شود که توسل به اصول عام که تنها از طریق تجربه و اصول کلی روانشناسی به دست می آیند، نمی تواند کلیت احکام زیباشناختی را تبیین کند؛ زیرا تنها دستاورد این اصول نوعی تعمیم تجربی و روان شناختی و تاریخی است و نه کلیت منطقی.
نگاه هگل به مسائل زیباشناسی، دینامیک است؛
هگل مسئله تضاد میان‏ حکم‏شناختی و قضاوت زیباشناسی را از هم جدا کرده است اما در فلسفه کانت گویا این هردو در یک راستا قرار دارند.
هگل تفاوتهایی زیادی میان چهار اصطلاح ذیل می‌بیند که شناخت این تفاوتها باعث شناخت رویکرد متفاوت هگل در فلسفه هنر خود با دیگر متفکران می‌شود و عدم درک آن باعث اشتباهاتی که در کشور ما رواج یافته است:
Ästhetik زیبایی‌شناسی

derschöne Kunst هنر زیبا

der Kunst هنر

das schönen امر زیبا

هگل در همان ابتدایی‌ترین مواجهات خود در تببین زیبایی‌شناسی بین زیبایی‌شناسی هنری و زیبایی‌شناسی طبیعی تفاوت قائل شده و زیبایی‌طبیعی را در تاملات فلسفه‌هنر خود بی اعتبار می‌داند. هگل زیبایی را در ذیل روحی می‌بیند که حامل آزادی و حقیقتی‌ست که طبیعت در بر دارنده‌ی آن نیست. در نظر هگل زیبایی هنری افریده‌ی روحی‌ست که بالاتر از طبیعت قرار دارد ، پس هنر در تعالی نسبت به طبیعت قرار دارد.
هگل سپس به مرزبندی و استقلال‏ زیباشناسی می‏پردازد و با اطلاق زیبایی به هنر، عملا زیبایی طبیعی را از آن استثنا می‏کند. توضیح و استدلال او در مورد این تفکیک بنا بر آن دارد که زیبایی هنری از زیبایی طبیعی‏ والاتر است
پس در نهایت بازهم تاکید می‌کنم که استفاده‌ از اصطلاح استتیک برای هرگونه مواجهه با زیبایی هنری اشتباه می‌باشد.

هگل برخلاف کانت که در بررسی زیبایی اثر هنری بر تقلید از طبیعت تاکید دارد و امرذوقی را متناسب از امرحسی می‌بینند ، تقلید از طبیعت یا میمسیس‏ را یک «غایت صرفا صوری» برای هنر می‏داند.هگل تقلید به معنای بازی هنری با چیزهای در پیرامون ما را یک رنج بیهوده می‌پندارد.وی معتقد است در چنین رویکردی ابژه‌های که فقط تجسمی از امر هنری هستند ،مبدل به سوژه‌ای نهایی و تمامیت یک آفرینش‏ هنری می‏شوند؛ وی می‌گوید: «علاوه بر این،از آنجا که اصل‏ تقلید به کلی صوری است،هر آینه تقلید،غایت‏ هنر شود،زیبایی عینی در آن از بین می‏رود
زیرا در کار تقلید دیگر نمی‏توان از چگونگی‏ آنچه باید تقلید شود و نحوه آن،چیزی گفت‏ بلکه تنها از صرف تقلید می‏توان سخن داشت‏ و در تقلید،موضوع و محتوای زیبایی با یکدیگر تفاوت ندارند.با در نظر گرفتن اینکه انسان‏ معمولا براساس تفاوت میان حیوانات و انسان‏ها در حوزه‏های مختلف،عمل‏نمایی‏ها و منش‏ها بین زیبایی و زشتی تمایز قائل می‏شود و به‏ موجب اصل تقلید،تجسم این تمایز و ویژگی‏ جزو شاخصه هنر نیست،لذا برای هنر نقشی جز تقلید انتزاعی چیزی باقی نمی‏ماند».
پس می‌بینیم که در نگاه هگل غایت هنر باید در چیزی سوای‏ تقلید صرف صوری آنچه موجود است باشد.
پس هرچند هگل اصطلاح کالستیک را نیز برای یک امرزیبایی‌شناختی نادقیق می‌داند اما استتیک را نیز رد می‌کند و چنانکه گفتم ما به اشتباه از این اصطلاح برای بررسی آثار هنری با هر رویکردی استفاده می‌کنیم.
چرا که استتیک به‏ معنای دقیق کلمه،علم به امر محسوس و دانش‏ دریافت حس است. استتیک اصطلاحی بود که در مکتب‏ وولف متداول شد.
مردم آلمان اثر هنری را بنا به‏ دریافت‏هایی که آن اثر می‏بایست القا کند درک‏ می‏کردند؛و این دریافت متاثر از جنبش رمانتیک در آلمان بود.
آنها برحسب احساس قرابت ،اندوه،ترس،همدلی و چنین عواطفی به اثر هنری نگاه می‌کردند.
به همین‏ سبب هم این نامگذاری بر اساس خصلت‏ سطحی و انسانی آن بوده که رایج گردیده است.
هرچند برخی تلاشهایی شد که اصطلاح‏ Kallistik (دانش زیبایی)را جایگزین استتیک کنند.
اما این عنوان نیز چنانکه گفتیم می‌تواند نادرست باشد.
زیرا باید در نظر داشت که ما زیبایی یک اثر هنری را از کدام منظر بررسی می‌کنیم.
هرچند امثال دکتر عبادیان معتقدند که اصطلاح استتیک بین ما جا باز کرده و می‌توانیم از آن بهره ببریم اما بنده معتقدم باید به تناسب رویکرد ما به امرزیباشناسانه در یک اثر هنری از این اصطلاحات بهره برد.
البته بنده در این جستار به تبیین دیدگاه خود در مورد زیبایی‌شناسی نپرداخته و تنها قصد تذکر و بازگشایی اشتباهی رایج در جامعه فکری خود را داشته‌ام. اشتباهی که تا کنون کسی به طرح آن نپرداخته و بنده مدتهاست که در محافل مختلف به طرح چگونگی آن پرداخته‌ام.

 

بنیامین دیلم کتولی

اسطوره‌پردازی، نخستین واکنش دفاعی انسان در برابر پوچی و آبزوردیسم
.
هر چند که اسطوره یا اسطورهای را باورنکردنی، بی معنی و سخ ِن مهمل نیز معنا کردهاند، اما آنقدر بنای این برج و باروی
بشکوه و دیرینه هویت ساز است، که هنوز از پس هزارهها بشر نتوانسته است از زیر سایهی آن بیرون آید. انسان، هنوز هم زاهد
خلوتنشین معبد اسطوره است.
ِی یک تمدن است؛ ازینرو شالوده
اسطوره، رؤیای جمع ی هر تمدنی نخست اسطوره بوده است. رؤیایی که گویی آیینه‌ای چند
وجه‌یست و با کلیشه‌های روانکاوانه‌ی فردی و جمعی میتوان وجوه مختلف آن را تحلیل نمود.
»شخصیت« در اسطوره هیچگاه متضمن »فرد« نیست بلکه شخصیتِ جمعی یک قوم یا تمدن می باشد. خاستگاه این شخصیت،
آمال، آرزوها، دردها و تمام رؤیاهای فرهنگی_تاریخی یک تمدن یا شخصیت جمعی است. رؤیای جمعی یک تمدن را حداقل در
سه شخصیت اسطورهای میتوان پیگرفت:
۱_ انسان ۲_ خدا_انسان ۳_ خدایان
هسته‌ی اسطوره تراژدیست، چون برآمده از کشمکش درونی انسان با نیروهای بیرونی و درونی ست. در این کشمکش در نهایت
قهرمان کارزار که انسان است شکست میخورد. انسان در مواجهه با خویش شکست میخورد؛ چون که مواجهه با خویش، از
هولناکترین دیدارها و مالقاتهاست! به جرأت میتوان گفت که تجربه ی اولین شکست، به اولین رویارویی شخص با خویش
ِن تراژد ِی برمی گردد. انسان درست همان لحظه که با خویش روبرو می جهانی می
شود، متوجه شکس ِت خود به عنوان قهرما شود.
شکست در برابر نیروهای قهری و جبری ای که چراییشان، خارخاری در جان انسان میافکند. بنابراین؛ اگر هسته ی اسطوره
تراژدی ست، هستهی تراژدی »انسان« است.
اسطوره برآمده از شرایط دغدغه زا و اضطرابآور انسانیست که نخست خود_ آگاه و سپس مرگ_آگاه شده است.
از لحظه ای که مرگ، ذهن او را به خود مشغول داشت؛ باید دست به کاری میزد. باید از پ ِس این میرایی دستآویزی مییافت تا
به آن چنگ میزد و از احساس ناکامی خود را نجات میداد. به تعبیر تی . اس. الیوت، انسان متوجه »شهر وهمانگیز « خود شده
بود.
آن روزهای در وحشت فرورفته، اسطوره پردازی در حد خود یک حرکت آوانگارد یا پیشرو بوده است؛ چون در تاریخ
اندیشگانی انسان، رویکردی هنجار گریز و ساختارشکنانه تأویل میشود.
هرچند تنبیه سیزیف بخاطر خود بزرگ بینی و حیله گری بود، اما انسان آنروز، سیزیفی بود که از طریق آگاهی به خویش و
ندای ضمیر، سوفوس )حکمت( به آن الهام شده بود و اینگونه بود که اسطوره پرداز »شهر وهم انگیز« خود شد.
اسطوره پرداز ِی معنایی بود زیرا به دنبال پاسخ برآمده بود و آنروزها نخستین واکنش دفاعی انسان به آبسوردیسم، پوچی و بی
نمییافت و ترسیده بود؛ که بقول باختین: »هیچ چیز هراس آورتر از بی پاسخی نیست!«
اسطوره، نخستین سپیده دِم تالش انسان برای یافتن معنا بود زیرا که از بیمعنایی شکست خورده است.
با همه این تفسیرها و تأویلها، هر چند که این سخن »هگل« در خصوص ذات انسان است، اما من آنرا به اسطوره تعمیم
میدهم که اسطوره، »همواره بیش از آن چیزیست که بالفعل است.«

آمران نجابت چگونه می اندیشند؟!

بازخوانی آرای میشل فوکو پیرامون سکس

جامعه شناس و مدیر گروه جامعه شناسی حقوق انجمن جامعه‌شناسی ایران

سکس و سکسوالیته همواره محوری مهم از جدال های اجتماعی بوده است خاصه آنجا که تمدن های بشری دارای بار دینی و الهیاتی بوده اند. بر این مبنا می توان مشاهده نمود بسیاری از تنازعات اجتماعی خواه در سطح گروه های فرهنگی یا دسته جات هنجاری و خواه در ابعاد سیاست‌گذاری دولتی و مهندسی سیاسی، بر عنصر جنسیت تکیه داشته اند. در شرق می توان خاستگاه نظری بودیسم و دائوئیسم و کنفوسیانیسم را مورد مداقه قرار داد. چنانکه در یونان و روم باستان سنت های اجتماعی مشخصی درباره جنسیت و سکس وجود داشته است. بر همین مبنا می توان از ادیان ابراهیمی سراغ گرفت و مواضع آن ها را درباب سکسوالیته به بحث نهاد. اهمیت مسیحیت و اسلام و یهودیت در این باره بیشتر است زیرا ابعاد مهمی از خصایل فرهنگی و سیاسی جهان کنونی را آغشته نموده اند. سنت جنسیتی در اسلام اهمیت دوچندان دارد خاصه اینکه در معرض تحولات مدرن، چالش های ساختاری و مطالبات نو قرار گرفته است. بااینحال ارزیابی تبارشناسانه یا دیرینه شناسانه آن با محدودیت هایی جدی مواجه می باشد لذا در یک گام عقب تر می توان سراغ سنت مسیحی نجابت رفت و یا در خاستگاه های باستانی سکس جستجو نمود، یا گامی به پیش نهاد و از نسبت امر جنسی با عناصر حیاتی معاصر یا جنبش های مارکسیستی و فمینیستی پرسش داشت. همه اینها بستری فراهم می نماید تا بتوانیم در نبردی دقیق شویم که -به تعبیر فوکو- برای نجابت برقرار است. نبردی که خواه ناخواه و لاجرم در میانه ی آن قرار داریم. اینگونه می توان پرسید آمران نجابت چگونه می اندیشند؟!

«نبردی برای نجابت و چند گفتگوی دیگر» مجموعه ای است از مصاحبه های میشل فوکو که توسط لارنس د.کریتزمن جمع آوری گشته و توسط محمدرضا اخلاقی منش به فارسی برگردانده شده است. مباحث مطرح در این مجموعه، قطعاتی است از پازل فکری فوکو که به شکل مکتوب در تاریخ جنسیت یا سخنرانی ها و مصاحبه های مختلف نشر یافته است لذا دارای وسعت و گاه پراکندگی است. در اینجا مصاحبه گران‌ با حضور فعال خویش، آرای فوکو را به چالش می کشند. آنچنان که او نیز با آرای خویشتن برخوردی واکاوانه و گاه انتقادی دارد. محورهای اصلی اندیشه در این مباحث عبارت است از سیاست، مدرنیته، جرم شناسی و نیز اخلاق جنسی. از این خیل، تمرکز نگارنده بر بازخوانی و تلخیص چند بخش خاص قرار دارد که برای پرسش اصلی ما راهگشاست. نتیجتا می توان پاسخ های احتمالی را در سه سپهر؛ اخلاق جنسی باستان، نبرد رهبانیت مسیحی و گره خوردگی قدرت با سکس در جهان جدید جستجو نمود.

 

 

  1. اخلاق جنسی باستانبازگشت به اخلاقبیانگر کوششی است برای اکتشاف دوباره ی صورتی از اندیشه در دوران باستان که یک همگرایی بی کم و کاست بین آزادی و حقیقت را جستجو می کند و هنوز آغشته به مسیحیت نشده است. فوکو در اینجا با پرداختن به تجربه اخلاقی یونانیان واژه سوژه سازیرا ابداع می کند. سوژه سازی در واقع روالی است که طی آن سوژگانیت به شکل یک احتمال برآمده از انتخاب خودآگاهانه ایجاد می شود.‌ به نظر می رسد این مفهوم فوکویی می تواند مجراهای روانکاوانه و فلسفی ویژه ای بگشاید اما در اینجا تمرکز اصلی روی بازخوانی تاریخی است که به شکلی متفاوت از تاریخ پژوهان اجرا شده چنانکه شیوه ی کتاب تاریخ جنسیت بوده است.
    در دیدگاه فوکو مسأله سبک برای تجربه در دوران باستان جایگاه محوری داشته است یعنی سبک سازی برای رابطه با خویشتن ، سبک رفتار ، سبک سازی برای رفتار با دیگران. دوره باستان هرگز نتوانست از طرح این پرسش که آیا می توان یک سبک مشترک برای این حوزه های متفاوت رفتار تعریف نمود دست بردارد. زیرا کشف چنین سبکی تعریف سوژه را محتمل می کرد. اندیشیدن درباره یگانگی سبک اخلاق تنها طی دوران امپراتوری روم در قرون دوم ‌و سوم رخ داد جایی که مجموعه ای از قوانین و حقیقت به عنوان قالب های اندیشه عمل می نمودند. فوکو سبک واحد زیستن را نزد رومیان و یونانیان نه تنها ستایش برانگیز نمی داند بلکه کل دوره باستان را یک خطای بزرگ می خواند. از این منظر آنها نه الگو هستند نه قابل ستایش. زیرا بر سر تناقض اخلاقی دوران باستان یعنی جستجوی بی وقفه برای سبک‌ خاصی از زیستن در یک سو ‌و تلاش برای دسترسی آن برای همگان در سوی دیگر، گیر کردند. اگرچه یونانیان با کمک سنکا و اپیکتوس به شکلی مبهم به این سبک نزدیک شدند اما آن صرفا در قالب امری دینی به بیان درآمد.پیتر براون نیز از مفهوم سبک در کتاب ساختن دوران باستان متأخر استفاده می کند اما کاربرد فوکو از سبک درباره تاریخ متفاوت است. فوکو در کنار آن نگاه انتقادی به امتیازی نیز اشاره دارد. اخلاق دوران باستان فقط عده معدودی از افراد را مخاطب خود می دانست لذا همگان ملزم به رعایت الگوی یکسان نبودند. این اخلاق فقط اقلیتی از مردم را شامل می شد حتی درون آن جمعیتی که مردم آزاد نامیده می شدند. آزادی سران حکومت و لشگریان هیچ ارتباطی با آزادی فرزانگان نداشت. بعدتر این اخلاق توسعه یافت بخصوص در زمان سنکا و مارکوس اورلیوس اعتبار مضاعف یافت بااینحال هرگز تبدیل به تعهد برای همه نشد. اخلاق به انتخاب فردی تعلق داشت و هر کسی می توانست در آن سهیم شود. بنابراین با یک دستی های اخلاقی که ساختارهای آن متکی است بر یک جمعیت متوسط فرضی، فاصله دارد. این جمعیت مفروض اغلب توسط تاریخ دانان یا جامعه شناسان تشریح شده است. افراد در این قرائت فوکویی اخلاق، منحصربفرد هستند. از قرن سوم پ.م تا قرن قرن دوم م. تدریجا مردم پرسش های مرتبط با حقیقت و قدرت سیاسی را حذف کردند و پرسش هایی درباره اخلاق می پرسند. به تعبیر فوکو، تامل فلسفی از سقراط تا ارسطو بستر رشد یک نظریه دانش، سیاست و رفتار فردی را فراهم کرد سپس نظریه سیاسی دچار پس روی شد و همچون شهر دوران باستان ناپدید و پادشاهی های بزرگ پس از اسکندر جایگزین گشتند. ایده حقیقت نیز شروع به پس رفت کرد. باید تذکر داد که اخلاق باستان در سراسر تاریخش اخلاقی تام معطوف به خویشتن نیست بلکه در یک مقطع زمانی تبدیل می شود به اخلاق توجه به خود. مسیحیت با تنظیم کارکردهایی بسیار گسترده‌ درباره توبه و استغفار، انحرافات و اصلاحاتی در آن وارد می سازد. این استغفار در واقع شامل توجه به خود شخص و سخن گفتن از خود برای دیگری است. در تداوم این تغییرات، مسیحیت یک جنبش معنوی در رابطه با تجربیات فردی ایجاد می نماید مثل نگارش خاطرات روزانه. اینگونه امکان سنجش یا تخمین واکنش های شخصی میسر می گردد.

 

لذا اخلاق یونان باستان و اخلاق معاصر در عین عدم اشتراک دارای تفاهماتی چند هستند. آنها از حیث فلسفی شباهتی به هم ندارند اما بر حسب آنچه تجویز و اعلان می کنند بسیار نزدیک اند. اینگونه می توان ادعا نمود تجربه جنسی معاصر با تجربه جنسی یونانی ها خیلی متفاوت است. در متون متعلق به قرن چهارم پ.م. تا قرن دوم م. به سختی می توان مفهومی از عشق با آن خصوصیات جنون آمیز و هیجان عاشقانه شدید یافت. اما در فدروس افلاطون افرادی هستند که پس از یک تجربه عاشقانه، سنت غالب زمان خود را نادیده می گیرند. در این سنت، عمل عشق ورزی بر مبنای یک شیوه اظهار عشق بنا شده‌است که طی آن طرفین می توانند به دانشی برسند که به آنها امکان می دهد هم یکدیگر را دوست بدارند و هم نگرشی مناسب نسبت به قانون و تعهدات تحمیلی شهروندان داشته باشند. ظهور شوریدگی عاشقانه در آثار اوید دیده می شود. چنین فردی تجربه عاشقانه اش را همچون نسیان همیشگی خویشتن زندگی می کند. این تجربه متأخر با تجربه افلاطون و ارسطو متفاوت است.

در واقع اخلاق دوره باستان اگرچه متساهل و لیبرال و منعطف دانسته می‌شود اما رگه های سختگیرانه و خشک نیز در آن واضح است چنان‌که رواقیون طرفدار ازدواج و وفاداری زناشویی بودند. یافته مهم فوکو این است که نقاط فعال ترین تأملات بر موضوع لذت جنسی ابدا با نقاطی که معرف شکل های سنتی امر ممنوع بودند انطباق نداشت. اتفاقا این نقاط جاهایی بودند که رفتار جنسی بیشترین آزادی را داشت. به عنوان مثال جایگاه زنان متاهل مانع از رابطه جنسی خارج از ازدواج بود اما کمتر تأمل فلسفی یا نظری درباره این انحصار دیده می شود. از سوی دیگر مردان کاملا آزاد بودند با پسران در قالب پیوندهای قطعی رابطه عاشقانه داشته باشند. نکته آنکه درباره این نوع از عشق یک نظریه جامع بر محور کنترل خویشتن و پرهیز و رابطه غیرجنسی پرداخته شد.

 

بااینحال تحلیل فوکو در اینجا متوقف نمی شود و از این سطح فراتر می رود. او عملا یک تقابل بین مقولات قانون و ممنوعیت از یک سو و مقولات هنر زندگانی و تکنیک های خویشتن و سبک سازی برای زیستن از سوی دیگر برقرار می کند. اساسا اخلاق بدون این حوزه های خودشناسی احتمالا نمی توانست وجود داشته باشد. این خودشناسی ها با ساختارهای نظام مند و قواعد محدودساز همبستگی دارند. می توان دید که مسیحیت در تأملات اخلاقی خود اصل قانون و ساختار قواعد عرفی را تقویت کرد. گویی تجربه مدرن ما از جنسیت و سکسوالیته نه با دوره باستان بلکه با مسیحیت آغاز می‌شود زیرا مسیحیت اولیه چند تغییر در زهدمنشی دوران باستان ایجاد نمود یعنی شکل قانونی آن را تقویت کرد، خودشناسی را به سوی هرمنوتیک خویشتن جهت داد و رمزگشایی از خود به عنوان عامل به میل جنسی منحرف شد. نتیجتا مفصل بندی قانون و میل از مشخصات بارز مسیحیت و تمایز آن از باستان است.

۲. نبرد رهبانیت مسیحی

 

«نبردی برای نجابت» واکاوی متمایزی است از سنت مسیحی اخلاق جنسی که بر مفاهیم رهبانی جان کاسین [John Cassian] در نقد رابطه نامشروع و گفتمان سازی آن تمرکز دارد. ورای عرصه شهوت، کاسین این مبارزه علیه آمیزش نامشروع را به شکل مبارزه ای توصیف می کند که ماهیتا غیرجنسی است. فوکو این تبیین کاسین را مورد تشریح قرار می دهد. در اینجا نوعی رهبانیت نجابت محور مطرح است که مجری یک فرایند سوژه سازی است. در این فرایند شناخت فرد از خود به صورت شکلی از حقیقت بیان می شود. نجابت در فهرست هشت نبرد یعنی «هشت گناه اصلی» چنان جدالی علیه روح رابطه نامشروع در جایگاه دوم قرار دارد. کاسین گناهان مذکور را در نظمی معنادار چیده است:

نخوت و خودستایی،

تن پروری و خمودگی،

طمع و غضب،

رابطه نامشروع و حرص.

در مورد اخیر الف. هردو گناهانی طبیعی و فطری قلمداد می‌شوند. ب. ضمن اینکه هردو برای رسیدن به هدف خویشتن به مشارکت بدن نیاز دارند. پ. همچنین از یک رابطه علی برخوردارند یعنی حرص مبدأ رابطه نامشروع است. این دو طمع را پدید می‌آورند که به نوبه ی خود رقابت و نزاع و غضب را ایجاد می‌کند. نتیجه حاصله عبارت است از دلسردی و اندوه و خمودگی. منطق حاکم بر این روند بیان می دارد که فائق آمدن بر هر گناه در گرو پیروزی بر گناه پیشین است. راهبرد اصلی بر روزه داری اولیه قرار دارد. تمرکز اصلی بحث بر رابطه نامشروع ناشی از ماهیت هستی شناختی آن است؛ یعنی تنها گناهی که منشا آن هم‌زمان فطری، طبیعی و فیزیکی است‌. کاسین نتیجه می گیرد که لازم است همانند گناهان نفس نظیر طمع و نخوت تماما نابود شود. پس به ریاضت شدیدی نیاز دارد. در این گفتمان رابطه نامشروع به سه دسته تقسیم می شود:

در هم آمیزی جسمانی [ carnalis commixtio ] یا رابطه نامشروع در معنای محدود،

ناپاکی [ immunditia ] که فاقد آمیزش کامل است،

غریزه جنسی [ libido ] که در ساحت ذهن و تصورات ظهور دارد.

این تقسیم بندی متمایزی است از آنچه در گفتمان سنتی گناهان تن بیان شده است شامل زنا (نقض کننده پیمان زناشویی) ، رابطه نامشروع (خارج از ازدواج) و اغوای کودکان. این رده بندی ها را می توان در دیداک [didache] و نیز نامه سنت بارباس یافت‌.

تحلیل کاسینی نجابت بر طی مراحل ششگانه ای استوار است که با روابط و تماس جنسی بین دو فرد کاری ندارد! این مراحل نه تعریف کننده نجابت بلکه بیانگر علایم سلبی پیشرفت به سمت نجابت است.

الف. راهب در زمان بیداری تحت تأثیر میل نفسانی نباشد.

ب. اگر افکار شهوانی در ذهن راهب برانگیخته شود، آنها را متوقف نماید.

پ. در زمان تماشای پیرامون (زنان) از حس شهوانی دور باشد.

ت‌. در ساعات بیداری هیچگونه تحریک نفسانی حس نکند حتی پاک ترین آنها را.

ث. سکس را صرفا به قصد زاد و ولد لحاظ نماید و از هرگونه لذت جنسی بری باشد.

ج. خواب راهب نیز مخدوش به رویای زن اغواگر نگردد.

کاسین در قرائتی که ارایه می دهد عملا تمرکز و حتی توجهی به رابطه نامشروع به معنای دقیق و‌ فیزیکی ندارد. اهمیت این نکته در آن است که بدانیم اخلاق جنسی فلاسفه باستان و نیز فلاسفه مسیحی حول دو عنصر اتحاد جنسی دو فرد [sunousia] و لذت این عمل [aphrodisia] شکل گرفته است. حال آنکه از تبیین کاسین تمرکز بر تحریکات بدن و ذهن، انگاره ها، احساسات، خاطرات، چهره های درون رویاها و تحریکات افکار، اراده ی پذیرنده یا امتناع گر، بیداری و خواب فهمیده می شود. اینها دو قطب مفهومی را بسط می دهند که بر کلیدواژه های ارادی و غیر ارادی دلالت دارند‌. درواقع سکس فیزیکی در این قرائت حذف شده و صرفا شهوت و لیبیدو حاضرند. اینها تکالیفی از جنس ترک وابستگی هستند. یک مبارزه بی پایان علیه تحریکات افکار و عواملی که آنها را فعال می کند. مراحل جنسی منتهی به نجابت بیانگر گام هایی است که به سوی عدم‌ مشارکت اراده برداشته می شود. از گام اول یعنی حذف مشارکت اراده در واکنش های بدنی تا حذف آن از تخیل و کنش های حسی و تحریکات بدنی و نهایتا حذف آن از مشارکت نمادین رویاها! نجاست انزال در این تبیین راهبانه، عنصر ابجکتیو نجابت است لذا غیبت مطلق آن در سطح رویا به مثابه ی قله ی نجابت معرفی شده است‌. درواقع ممنوعیت قصد و نیت جایگزین ممنوعیت عمل می گردد.

 

سازمان رهبانیت و آن دوگانگی که بین حیات رهبانی و سکولار شکل می دهد تغییرات مهمی درباره میل جنسی به وجود می آورد. خویشتن و توسعه آن مورد بازبینی واقع می شود. همانگونه که از سکس دوری گزیده می شود یک قاعده کلی برای زندگی و یک سبک تحلیل پدیدار خواهد شد. در این زهدانیت نجابت محور، فرد می تواند سوژه سازی را ببیند که با اخلاق جنسی مبتنی بر کنترل فیزیکی خویشتن هیچ ربطی ندارد. دو نکته مهم در اینجا روی می دهد. اول آنکه این سوژه سازی با یک فرآیند خود شناسی پیوند خورده است و تعهد برای جستجوی حقیقت خویشتن را به یک شرط الزامی و دائمی زهدانیت بدل می سازد. این سوژه سازی شامل یک ابژه سازی نامتعین از خویشتن است. دوم آنکه این سوژه سازی در جستجوی حقیقت خود، از گذر روابط پیچیده با دیگران عمل می کند‌. پیکاری همیشگی علیه دیگری در کار است که این دیگری شیطان ظاهراً پشت همسان های خویشتن پنهان می باشد. اعتراف، تسلیم شدن به توصیه ها و اطاعت دائمی از مافوق ها در این نبرد ضروری اند. می توان دید این دستگاه اخلاق جنسی که به عنوان آمر نجابت عمل می کند به سختی جلوه ای منطقی و قابل قبول دارد.

۳. گره خوردگی قدرت با سکس در جهان جدید، چنان پرسشی مبنایی است از روابط پنهان قدرت. در اینجا فوکو افسانه ماهیت گرای نزاع طبقاتی را که توسط مارکسیسم تئورایز شده، به چالش می کشد. نتیجه این چالش منجر به افول رویای انقلاب به عنوان امری رهایی بخش می گردد. از آغاز مسیحیت، جهان غرب بر این ایده استوار بوده که برای دانستن کیستی خود بایستی از چیستی خصلت جنسی خویش پرسش نمود. سکس همواره میدانی بوده که در آنجا هم در مورد اینده ی نوعیت و هم در مورد حقیقت در مقام سوژه هایی انسانی تصمیم گیری و داوری شده است. اعتراف، بازرسی وجدان، همه اصرارها بر اهمیت رازهای تن، صرفا راهی برای ممانعت از سکس یا دور کردن از سطح هوشیار تا سر حد امکان نبوده بلکه به تعبیر فوکو راهی بود برای جای دادن امر جنسی در مرکز وجود و در بطن پیوند دادن رستگاری با تسلط بر این اعمال ناروشن و مبهم. چنان که «تاریخ جنسیت» تلاش دارد تذکر دهد، باید به دو نکته اصلی توجه داشت:

الف. آشکار ساختن و تصریح امور جنسی نه فقط در مباحث و گفتگوها بلکه در واقعیت نهادها و روال های عملی جاری شده است.

ب. در اینباره همواره ممانعت های جدی وجود داشته است.

این دو در طی تاریخ اجتماعی همیشه بخش هایی از یک اقتصاد پیچیده در کنار تحریکات، آشکارسازی ها و قضاوت ها بوده اند‌.

 

پرسش این است که آیا رنج باید توسط یک نهی و ممنوعیت بنیادین به گونه‌ای سلبی شرح داده شود یا به گونه ای ایجابی به وسیله یک بازداری فراخور یک وضعیت اقتصادی (کار کن، عاشقی نکن)؟ آیا این رنج معلول رویه های خیلی پیچیده تر و ایجابی تر نیست؟ بطور تمثیلی به یاد بیاورید مارکس چگونه با مسأله رنج کارگران مواجه شد. او دلایل مبتنی بر یک دزدی برنامه ریزی شده را رد کرد. او دلیل وجودی سرمایه داری را رنج و فلاکت زیربنایی دانست. یعنی سرمایه‌ داری نمی تواند بدون گرسنگی کشیدن کارگران رشد کند! او تقبیح دزدی را با تحلیل تولید جایگزین کرد. در اینجا نیز موضوع انکار رنج جنسی یا توضیح آن به گونه‌ای سلبی نیست. بلکه باید مکانیسمی را درک کرد که الزاما ایجابی است و به رنج می انجامد و جنسیت را به این یا آن سبک بدل می کند. فی المثل در ابتدای قرن هجدهم ناگهان اهمیت فراوانی به خودارضایی دوره کودکی داده شد و بعنوان یک خطر انقراض گونه مورد تعقیب قرار گرفت. هدف در اینجا نه منع کردن بلکه استفاده از امر جنسی کودکان برای اعمال قدرتی اسرارآمیز بود که هنوز روان جمعی کودکی را در بند دارد. یا بدن زنان که در قرن هجدهم تبدیل به هدف تمام عیار پزشکی می شود و زنان را به جنس شان سنجاق می کند.م پاسخ جنبشهای فمینیستی سخت بود. اما نکته مهم آنجاست است که جنبش های معطوف به جنسیت که برای عبور از این گفتمان های مسلط می کوشند، بعدتر خود به چیرگی بر جنسیت می انجامند یا بدان سو گام بر می دارند‌. از این جهت فمنیسم نتوانسته راهگشایی عمیقی داشته باشد به سمت آزادی یا حقیقت که در بطن ساختار اجتماعی- تاریخی جنسیت پنهان یا در بند شده اند.

فوکو تذکر می دهد که قدرت در متن خود نوعی مقاومت را خلق می کند‌. این تذکر ابدا دلالتی طبیعت گرایانه ندارد چنانکه همواره اجتناب خود را از بازگشت اعلام نموده است. مقاومت در اینجا ماده نیست و از قبل قدرت موجود، وجود نداشته است. این مقاومت گستره زمانی- مکانی یکسانی با قدرت دارد. این در حالی است که برای تحلیل روابط قدرت دو مدل تاکنون وجود داشته است:

الف. مدل حقوقی (قدرت به منزله‌ی قانون، ممنوعیت نهادها) که عملا مدلی ناکافی است.

ب. مدل نظامی-استراتژیک که درباره آن بسیار سخن رفته و توان تحلیلی اش کمتر و  غیردقیق تر خواهد بود.

بنابراین باید بازبینی نمود که قدرت چگونه کار می کند؟

آیا برای عمل کردنش، صدور حکم ممنوعیت ها کافی است؟

آیا همواره از مرکز به سمت پیرامون و یا از بالا به پایین حرکت می کند؟

نهاد سیاست و حکم‌رانی در این فضا عمل می نماید. نهاد دین نیز از این مکانیسم بهره می‌برد. علاوه بر هردوی آنها مقتضیات جهان معاصر نیز با جنبش هایی که نمایان نموده بر این مناسبات متکی است. این پرسش ها در واقع پاسخ هایی هستند درباب نسبتی که قدرت با سکس برقرار نموده و می توان از آن با عنوان گره خوردگی این دو یاد کرد.

 

در یک جمع بندی می توان به پرسش نخستین بازگشت. آمران نجابت چگونه می اندیشند؟ برای پاسخ به این پرسش بر آرای فوکو پیرامون سکس تمرکز شد. در واقع برای پاسخ گفتن به سوالاتی از این دست باید بتوان نشان داد سکس چه نسبتی با سبک سازی های فردی و اجتماعی دارد. بر این اساس سه ساحت اخلاق جنسی باستان، نبرد رهبانیت مسیحی و گره خوردگی قدرت با سکس در جهان جدید به بحث نهاده شد. اخلاق جنسی امروز جهان بیش از آنکه ریشه در اخلاق جنسی دوران باستان داشته باشد در سنت جنسی مسیحیت ریشه دارد. نشان داده شد که قرائت کاسین از امر جنسی چگونه نبردی را برای نجابت دامن می زد. همینطور تا حدی مشخص گردید که مکانیزم های قدرت با سکس و حد نهادن بر آن گره خورده است. آنچنان که جنبش های طبقه گرا و جنسیت گرا نیز کامیابی پایدار نداشته اند اگر نگوییم ناکام بوده اند. این مباحث درواقع بستری فراهم می سازد تا نحوه ادراک آمران نجابت درک شود و بتوانیم راه هایی برای فهم مسأله سکس، سبک های اخلاق جنسی و اعمال قدرت فراهم نماییم. این طرح مفهومی – پژوهشی بایستی با تبارشناسی و دیرینه شناسی در سنت های اخلاق جنسی شرقی خصوصاً عرف ملل اسلامی تکمیل گردد.