« گفتگو با اَبر نقد » 

جا­نمایی زخمِ نا­خواسته­‌ی « سوزان سانتاک » بر پیکر هنر

به من اجازه بدهید در آغاز موضوع را با اشاره به سخن دو نفر از اندیشه­گران شروع کنم. این اشتراکِ بدون توضیح ما را برای ورود به بحث آماده­ترخواهد کرد و دلیل آوردن هر کدام درخلال نوشتار تبیین خواهد گردید. « لاکان » می­گوید : « هر گونه گرایش به فرض معناهای کامل در گزاره­ها و متون را باید فریب متعلق به [ دوران ] ما­قبل فرویدی محسوب کرد. استاد « شفیعی کدکنی » در گفتاری ساده اما بسیط عنوان کرده است: « در حوزه زبان هیچ چیزی نیست که از منظر زبان­شناسی فرم نداشته باشد » حالا می­توان این دو راموقتا وا­گذاریم و وارد گفتگویمان شویم. « سوزان سانتاک » نویسنده و اندیشمند صاحب­نام آمریکایی آنقدر شناخته شده و مملو از وجودیت هنری و آگاهی است که نوشتن اعتراضی به او میتواند مشمول « کفر چو منی گزاف و آسان نبود » شود.

آفریدگار اثر « شیفته آتشفشان » چنان که از نام معروف­ترین اثر داستانی و همچنین مرور زندگی شخصی­اش بر­میاید، در مقطع زمانی پس از جنگ دوم جهانی و جولان نقادی و تفسیرهنری، آتشفشانی از بلندایِ نگاه نو به هنر را سرازیر این عرصه کرد. به نظر می­رسد آنچه در فضای واکاوی محتوایی هنر در آن دوران شکل گرفته است محصول آرامش، امنیت و رفاه نسبی جامعه انسانی آن برهه بوده باشد. در این میانه نگاه به هنر همسو با حرکت دیالکتیک و  تاریخی انسان _ که سانتاک متاثر از هگل به آن معتقد است _ باید تغییرمی­کرد.

یکی ازمتقاضیان برای آغاز این تحول سانتاک است. جستارهای معروف « علیه تفسیر » و « درباره سبک » او در دهه هفتاد میلادی، بسیار جسورانه و البته با پشتوانه آگاهی و شناخت او از هنر و زیر­شاخه آن، ادبیات داستانی، نوشته شدند و به سرعت جای خود را در میان اهالی آن گشود. سانتاک هوشیارانه و با بصیرتی که به ویژه  در هنرهای تجسمی داشت، عکاسی را رسما به دامان هنرآورد. اما چنانکه از بررسی نظرات او در باب زیبا­شناسی و تحلیل هنری بر­می­آید آنچه مقصود او از هنر فرمیک است بیشتر در هنرهای تجسمی قابل استناد است . جایی که به قول او « زمانش رسیده است تا حواس پنج­گانه در درک هنر نقش بیشتری ایفا کنند. » . اما تعمیم آنها به ادبیات که در ذات با ذهن و درک در ارتباط بلا­فصل است مشکل آفرین می­گردد.

در نیمه دوم قرن بیستم زمان آن شده بود که بر خلاف رویکرد هنر در قرن نوزده که در آن عناصر زیبایی­شناسانه به حداقل رسیده و آثار از واقعیت­های انسانی ساخته می­شدند، وجه فرمیک، دلربا و زیبا­گون هنر پای بیشتری به میان گذارد و به قول « سانتاک » اغواگری هنر جنبه برتر شود. این مساله به ذات خود می­توانست چیزی به فرهنگ و هنر بیافزاید اما آسیب از جایی آغاز گردید که این نو­آوری به شمول آن تبدیل گردید که: « بشر با اندیشه او داشت بمب می­ساخت.»

درنظریات ادبی و در سطوح پائین­تر، محافل ادبی استناد به نظرات او برای چپاندن هر فرم از اثر هنری ­_­ به گونه­ای اختصاصی­تر در آنچه من با آن برخورد داشتم، ادبیات داستانی، در حلقوم مخاطب به امری عادی، فرا­هنری و با عناوین خوش­لفظی چون پست­مدرن تبدیل شده است. اکنون جملات دست­چین شده این نوشته­ها دست­آویزی خطرناک برای عبور ویرانگر از ورای جسم هنر است. اولین برخوردم با او با خلاصه­ای از مقاله « علیه تفسیر » بود که علنا در توجیه چند نوشته­­ای که از نظر من با اصل هنر نسبتی نداشت ، بی­انصافانه به کار گرفته شده بود. با همه ناسازگاری­ای که آن نوشته در برخورد فلسفی با هنر داشت، قضاوت آنی را منصفانه ­ندانستم. اما در چند مدت گذشته به خود فرصتی دادم برای مطالعه سه مقاله راهبردی او که در کتابی با نام « علیه تفسیر » توسط نشر بیدگل و با ترجمه « مجید اخگر » به اشتراک گذاشته شده است. مطالعه « علیه تفسیر»، « درباره سبک »، « هنرمند به مثابه رنج نمونه­وار » وتطبیق آنها با سایر نظریات در باب هنر، نوشته­های دیگر خانم سانتاک و زندگی­نامه او اجازه می­داد که اگر نه بر مسند قضاوت _ که با ماهیت هنر در تضاد است و از خود سانتاک آموخته­ام _ که بر جایگاه گفتگو بنشینم.

ابتدا به باز­گویی فراز­های گفتار­ او در مورد تفسیر اثر هنری در مقابل لذت بردن از آن و یا تقابل محتوا و فرم می­پردازم. می­گوید: « سبک مدرن [  که او به آن معترض است ] حفاری می­کند و به همین خاطر ویرانگر است. » در پس این گزاره او شیوه و نگاه روانکاوانه به اثر هنرمند را فاقد وجاهت و ارزش می­داند و خواستار جدایی نا­خود­آگاه وحتی آگاهی هنرمند از تفسیراثر میشود. « چیزی که مشخصا به آن نیازی نداریم جذب بیشتر هنر در تفکر یا حتی بدتر از آن، هنر در فرهنگ است. » به مساله نسبت هنر و فرهنگ در نظرگاه او خواهم پرداخت. جایی که سانتاک نقد هنر را مشارکت فعال در یک امر فرهنگی و موضوعی سیال میداند. اگر چه این اولین و تنها مورد تناقض در بیان نظرش درمواجهه با اثر و نقد آن نیست. سانتاک به آن سبب که مفهومی بزرگ را  بنا به قول خودش شتابزده انتخاب، نام  جدیدش را « اَبَر نقد » می­گذارد و سپس بر یک وجه آن که والایی فرم و ساختار بر محتوا و معناست، پا­فشاری می­کند از این تناقض­ها را به کرات به نمایش می­گذارد. خوشبختانه خود او بعدها به این امر که با بسیاری از دیدگاه­هایش موافق نیست اذعان میکند. اما ظاهرا کمی دیر شده و آن زمان گزاره­­ها و احکام او به جای اثبات خود­آیینی هنر به وسیله­ی خود­آیینی و نا­فرمانی فردی تبدیل گردیده بود. ممکن است کسی به ایراد من بر آیین فردی و اصالت اندیشه فردی معترض شود. مثلا عنوان کند که این جزیی از آزادی انسان است. اما این مساله با نظرات خود سانتاک نیز در تضاد است. زیرا در تاثیر از اندیشمندانی چون « مارکس » و « هگل »  که از بیان وامداری به آنان ابایی ندارد عنوان می­کند: « نحوه دریافت ما از یک اثر هنری خاص همواره تحت تاثیر آگاهی ما از جریان زمانه ماست. » و در جایی و در ادامه عنوان می­کند: « نفس مرئی شدن سبک­های مختلف خود محصول آگاهی تاریخی است. » موضوعی که از جمله معروف هگل _ هر کس در نهایت فرزند زمانه خویش است _ بر­می­خیزد و البته با تاخت و تاز بی­محابا و نا­گهانی امر فردی، سلیقه­ای و بدون معیار در آفرینش هنری در تقابلی آشکار است. می­پندارم بعد و در زمان جمله تکان­دهنده « هایدگر » که: «ما اکنون بیش از هر زمانی محتاج اندیشه و تامل­ایم » سبک­پردازی مورد نظر سانتاک که آن را جایگزین سبک و فرم کرده است، انسان ماشین­زده و گریزان از تفکر را بیش از پیش از ساحت اندیشه دور کرده باشد. بنیان سبک­پردازی­ او بر بازتاب­دهندگی دو­سویه احساس تعلق خاطر و در عین حال تحقیر توجه وسواس­گون و فاصله کنایی نسبت به موضوع کار ( محتوا ) است. سبک­پردازی پا­فشارنده سانتاک می­گوید: « هنر برای احتراز از تفسیر ممکن است به نقیضه [ آن ] تبدیل شود، خصلتی انتزاعی بگیرد و یا صرفا کیفیت تزئینی پیدا کند، یا به چیزی غیر هنری تبدیل شود. » این در حالی است که به نظر من در عمل گریز­پاییِ غیر مسئولانه از محتوا و خلق معنای سازنده که با انحراف از رسالت هنری شکل گرفته است آن جنبه تزئینی و بلا­استفاده است که هنرباید در آن دوره ازآن فاصله می­گرفت.

سوزان سانتاک با آنکه نفس تفکیک فرم و محتوا را « نهایتا یک توهم » می­داند، حواس را به تنهایی به درک هنر فرا­می­خواند و می­گوید « به جای معناشناسی به کِیف­شناسی هنر نیازمندیم » و با این گزاره به جای باز کردن مجرایی برای تنفس هنر در عصر جدیدش، راه را برای پاهای بی­قید و بند دنیای جدید بر گلوی آن باز می­کند. تاکید او در به کار­گیری حواس شاید در هنرهای تجسمی می­توانست منشا زاویه­ دیدی جدید باشد ولی در باب ادبیات به مثابه خاموش کردن چراغ راه­نمای اندیشه در ظلمات شب بود. سرتاسر سه مقاله بررسی شده تاکید بر همزادی فرم _ معنا است. ولی با آنکه نویسنده شهامت به کنار گذاشتن معنا را در یک حکم ندارد و راهکاری معنا­دار نیز برای همزادی و همراهی آنان ارائه نمی­کند، هر­گاه فرصتی با استفاده و استناد متن یا گفتاری از صاحبان هنر دست داده است، معنا و محتوای اثر را به کناری پرت کرده است. با همه تاکید سوزان سانتاک بر اصالت اثر هنری و توصیه به تماشای مستقل آن، هنگامی که پای اخلاق و رابطه آن با هنر فرا می­رسد، او رابطه امر زیبا­شناسانه را با امر اخلاقی جدایی­ناپذیر فرض می­کند. گویی او که در ابتدای طرح بحث نگرش یونانی هنر را به گونه­ای ضمنی کنار می­گذارد، با دور ماندن از دسترسی راهکاری موثر، به نظر ارسطو نزدیک می­شود و جای این سوال را برای من خواننده بازمی­گذارد که چگونه هنرمی­تواند زیبایِ صرف باشد، اغوا کند، از اندیشه و تفکر و تفسیر دوری کند، اما هچنان اخلاقی باقی بماند؟ در دیدگاه ارسطویی که در آن خود اخلاق می­تواند گونه­ای از زیبایی هنری داشته باشد و به این سبب ارزش­گزاری و سنجش می­شود، نمی­توان هنری را متصور شد که اخلاقی اما از اندیشه و کاوش رها باشد. آنچه از اخلاق مقصود سوزان سانتاک است، ناگزیر امری اخلاقی­ای است که بر مبنای نو­اندیشی اخلاقی بنا نهاده شده است که آن نیز طبیعتا منبعث از خرد­ورزی فلسفی است و نمی­تواند از محتوا و معنا فاصله بگیرد. مگر آنکه به تبیین معنای جدیدی از محتوای مد نظرش می­پرداخت که چنین کاری نکرده است. او در مقاله­ی « هنرمند به مثابه رنجبر نمونه­وار » نویسنده را به حکم رنجی که از جهان_ بودگی میبرد جایگزین قدیس در سنت مسیحی می­کند و آنان را « صاحب مزیتی نسبت به دیگران » می­داند. این اشاره سوای درستی یا نا­درستی آن، به خالق اثر ادبی [ می­توان به خالق اثر هنری تعمیم داد ] دو ویژگی می­بخشد: اول تمایز از دیگران و دوم واجد یا پیرواخلاقی غیر از اخلاق سنتی. در هر دو حالت پای عنصر اندیشه و دانایی در میان و آنچه محصول آن است، نمی­تواند از تفسیر، بررسی و تاویل بگریزد. آفریدگاران هنری مد نظر سانتاک، صاحبان « اراده­ » و انتخابِ تبدیل رنج به هنرهستند. تعبیری به این زیبایی و نزدیک به مطلوب از نویسنده، به واسطه­ی پا­فشاری او بر جدا کردن فرم و زیبایی ظاهری از محتوا و معنا، امروز قدرت و دستاویزی در اختیار کسانی قرار داده است که نه اراده به بیان رنج که محصول اندیشه در مورد هستی است، که اراده به کسب« لذت » از طریق هنر دارند. لذتی که از نوع حض­ بردن هنری نیست و به  لذت آنی بی­قید و شرط و ابتذال هنری ( همان چیزی که سوزان ساتاک سعی دارد از آن احتراز کند ) نزدیک می­شود. محصول این نگاه و آفرینش­ها متاسفانه امروزه آن چیزی است که بارها، مقلدانه، غیر­مسئولانه و فاقد پشتوانه­ی آگاهی و دانش تولید و تکثیر میشود و آنانی که وجاهت و زیبایی آن را درک نکنند مانند کسانی هستند که زیبایی و درخشش لباسِ نابوده­ی پادشاه را در داستان معروف هانس کریستین آندرسن، نمی­بینند.

نهایتا آنکه سوزان سانتاک که دانشی کم­همتا و آگاهی­ای بسیط در شناخت و حوزه هنر دارد با شتابزدگی ( به اذعان خودش ) در طرح مساله خود­آیینی و خود­بسندگی هنر و برای رها کردن آن از قید و بند، نا­خواسته آن را به دامن هیولایی دساس کشانده است. در حالی که با واگذاری امر همیشه جاری­ی تقابل معنا _ فرم به مسیر حرکت تاریخی آن، می­توانست خود و عشقش، هنر، را از گزند مصون­تر نماید. شاید اگر او ذهن آگاه خود را صرف رفع تضاد دو قطب همزاد هنر نمی­کرد، آنان را در کنار هم می­پذیرفت و بر اندیشه چگونگی تکامل دائمی محتوا _ فرم در کنار یکدیگر متمرکز میشد اکنون دستاوردی خوشایند­تر از او باقی بود. اگر چه او در مورد تضادهای زندگی خصوصی­اش نیز در برابراصرار خبرنگار نیویورک تایمز به سختی لب به سخن گشود که: « من زنها و مردها را دوست داشتم. »

با تمام این گفتگوها همواره میشود امیدوار بود که پروژه هنر که سوزان سانتاک از آن به « مشارکت در پروژه زندگی » یاد می­کند به جای در­افتادگی در شیاع همگنان، به تعبیر هایدگر، به پروژه­ای در مسیر شناخت هستی و رستگاری نهایی انسان تبدیل شود.

مجتبی تجلی – مهر ماه نود و نه

 

 

برای تمام تنهای رنجور…

لعنت به روحی که تمارض می کند به ُمردن
به تنی که جا میماند از این دویدنهای گسیخته ی بی امید و
ذوب میشود درون استخوانهای پوکیده ی َوهم
لعنت به درد که بیش از قرارداد اجارهاش
این ِملک را تصرف کرده است
لعنت به تنی که مزرعه‌ی دژخیمان است و
هیچ گروه ضد مینی راه به پاکسازی اش نمی یابد.
بمب هایی که گاهی خوشه ای میترکند
بمب هایی که آتش زایند
بمب هایی که تأخیر میکنند
بمبهایی که…
این تن میدان جنگ است
میدان تیر
میدان َجبر
این تن میدان نبرد درد است.
این روح خسته است
این روح تنش درد میکند
این روح تشنه است
این روح در صف گیوتین در انتظار اعدام است و
به انظار عموم درآمده است
این روح تن خمیده اش را در گور خوابانده و
در انتظار
طلوع هیچ است… ِ

برای مادرم بنویس بعدآ
که حال و روزم این روزا بدک نیست
هنوزم به خودم امید میدم
اگرچه تو جهانم قاصدک نیست

نگو اینجا همیشه گرگ و میشه

که آدم سایه‌شو با ترس می‌پاد

نگو چاقو پر شالش گرفته
رفیقی که داره سمت تو می‌یاد

شبا سرده ولی قول داده بودم
کاله و کاپشن پشمی بپوشم
تو گفتی زندگی چند روزه اما
غم صد نسل مونده روی دوشم

بگو فکر خوراک من نباشه
نگو غم میخوره روزی سه وعده
روزا تو ترس تعقیب پلیسا
شبا فکر فرار روز بعده

که زیر پوستش آب افتاده بسکه
میخواد ابری بشه هرشب بباره
بگو یادش نرفته گفته بودی
روزا دمنوش کاکوتی بذاره
*
بگو اینجا با کل زرق وبرقش
حیا ِت خونهی بابا نداره
همونجا که بدون حرف و تعارف
همیشه چای داغش برقراره

به اجدادت بگو حقت نبوده
که خاکت واسه بچهت جا نداره
مگه ما از وطن چی خواسته بودیم؟
که جایی واسهی ماها نداره

یه سقف، اندازه‌ی جون کندنامون
یه لقمه نون  بی ترس و تمنا
وطن که ارث بابای کسی نیست
مگه چی خواسته بودیم از وطن ما؟
*
تموم جرم بچه‌ت شاید این بود
که از خیل قرمساقا نبوده
نخواس از جاکشی نون در بیاره
تو کاسه‌لیسی آقا نبوده

بگو ما وصله‌ی ناجور بودیم
توی آدمکشا، آدم فروشا
نشد ساکت بمونیم تا جوونا
بشن روزی خوراک مار دوشا

لبت خندون، نگاهت گرم و گیرا
تنت دور از بلا باشه الهی
دلت دنگ و سرت خوش، جان مادر
تموم میشه یه روز این چشم به راهی
تموم میشه یه روز این چشم به راهی
تموم میشه یه روز این چشم به راهی…

می‌گفت پیراهنش صدا می‌دهد
و طرحی که دست‌هایش
بر آب می‌اندازد
شکل خواب‌هایی‌ست
که هنوز ندیده است!
باور داشت که درخت دارد آوازش
آنگاه که مستانه پُر می‌شود از غروب،
لم می‌دهد بر پُشتی
و به گاهِ سر کشیدنِ چای،
درختِ وجودش
شکوفه می‌دهد!
رازهای شگرفی در آن زن نهفته بود
و من شاعر به بار آمدم تا شعرش کنم.
به دست‌هایش
دست کشیدم،
از چشم‌هایش بوسه زدم
و پستان‌های لرزانش را بارها
زیرِ اولین لمسِ نور مهتاب بر پنجره
چشم‌بسته لمس کردم.
قلب‌ش اما می‌دانم جای دیگری‌ست!
یک زن پلک‌هایش اگر
حینِ گفتگو تکان نخورد
و انتهای هر پیام
لب‌هایش را مدام خیس کند
بی‌گمان روح‌‌ یا قلب‌اش
آزرده است
و قلبا حواسش از علاقه تهی‌ست!
زن‌ها
خواب‌های عمیقِ مرموزی هستند
گیر کرده در
تلاقی دریا و ماه
و چشم‌انداز نگاه‌شان
شعرهای ناگفته‌است
آه..
می‌دانم عشق ورزیدن به این زنان
بیگاری کشیدن از لحظات است
پنجره را می‌بندم
و آن چشم‌اندازِ مرموز را
از پشت انبوهِ درختان
با حسرت نگاه می‌کنم.

هنوز آشوبی ست
گویی همین دیروز بود
در خیابانهای دودی
تهران
آشوبی شد
ِ
ِر آزادی را
شعر شه
در کوچه های
پا ییزی سرودم
ِل با
خیا خو شناکِ کوچِ
پرنده های مهاجر،
بال و پری زدم
به آنجایی که
زیبایی پرستوها را
هرگز
در چادری سیاه
پنهان نکنم
و
از شور زنانگی ام
دنیا را
در فتح رنگهای
ساده ی پروانه ها
با کالم خورشید
بی آموزم
تا به آشکاری هزار و یک
چراغِ نهانِ دخترانم
دخترا نور ِن آی
برخیزید
شمعها را
درانتظارِخاک روشن کنید
باد کهنه ای می وزد
بغض انباشته ی دردهای تان ،
ترانه های بی صدایی هستند
که درختِ اندوه را
در کوچه های خسته
می لرزانند
گویی همین دیروز بود
الله ها را سیل برد،
ستارگان گریستند
هیچ حادثه ای پژواک نشد
سالهای سال گذشت
ِر آزادی
شعرِ شه
در
ِ
انتظار تاریخِ فرسوده
ورق خورد
آه
هنوز آشوبی ست
در خیا با نهای دودی تهران

روی دیوارها نوشتند
مرگ بر لبخند
من لب بودم
من ُمردم
روی دیوارها نوشتند
مرگ بر بوسه
من لب بودم
من ُمردم
روی دیوارها نوشتند
مرگ بر شعر
مرگ بر واژه
من شاعر بودم
من لب بودم
فریاد شدم
تا تمام دیوارها لب شوند
شعرهایم را
آجر به آجر
بر دیوار مینویسم

من می میرم تو نمی میری
در این کوچه های بی وقفه قرنها قدم زدی
پس چرا من
به اندازه یک سنگ فرش شکسته خواب مانده بودم؟
بزرگ بودی و خوابم کوتاه
نشستی
نشستم
تاب نیاوردم
بوی برنج می آمد ،نارس و بی شکیب
گلهای نورس عطر تنت را جستجو می کردند و تو هنوز نشسته بودی
تو بلندتر بودی
دوباره ایستادم
زخمهای صورتم را شستی
من پیر شدم
مثل موهای پدرم
تو هنوز نشستهای؟
خواهرم می گوید که قرنهاست نخوابیده
اشکهایش بوی داروی بیهوشی میدهد
اما تا خانه ات هنوز پنجاه و نه فرسنگ مانده
اصال فکر نمی کرد پنجاه و نه اینقدر کم است و زیاد
او هنوز گریه میکند
من هنوز پیر میشوم
سفید تر از موهای پدرم
تو ناگهان می ایستی و با دست شیشه پنجره را پاک میکنی
چیزی میان ماست
استوار و بلند،بلندتر از قدت
ثانیهها یکییکی پیر میشوند و زخمی
بوی مردن می آید
تو پیر میشوی و من می میرم

گیرم که
تکه ای از آسمان
و قطعه ای از زمین را بریدیم
در چمدانمان گذاشتیم
خاطرات را چه کنیم؟
خاطره را که نمیشود
مثل بازجوهای ارشاد
تکههایش را برید
و در انتها گفت
بگیرید، این جنازهی مثله شده، شعر شماست!
گیرم که در گوشهای از دنیا
دور هم جمع شدیم
تکهها را به هم چسباندیم
قطعه ها را یکی کردیم
اسمش را وطن گذاشتیم
آن تهی بزرگ را چهکار کنیم؟
مادرم را میگویم
“ایرانه خانوم زیبا”
— با گیسوان بلند و
چشمهای عمیق مواج
و دستهای صبور-
که ما را به آغوش بگیرد
شیر بدهد
و بگوید
بخور نینی فرتوت من
بخور تا جان بگیری
باید وطن را بسازی…
اما مادر
ما که در کودکی پستانت را گاز گرفتهایم
به اعتماد کدام اصالت
قطعات خالی این پازل را
با اشک پر کنیم؟
مگر نگفته بودی مرد گریه نمیکند؟
اما مگر میشود مرد گریه نباشی
باالی تابوت چمدانت
که مادر را در آن چال کردهای؟
مگر این تبعیدی
جوانیاش
تکه‌ی گمشدهای از آن پازل نبود؟
همهی اینها به کنار
گیرم که در این زمین تو را هم کاشتیم
پرنده را چه کنیم
که در آسمان نمی شود کاشت
آن وقت همه نمی گویند
نگاه کن
آسمانشان
از آزادی تهی است؟!
مادر!
این همه تهی را
اشک هم پر نمیکند
و هیچ غربتی
تکه های خالی پیر پسرت را
کامل نخواهد کرد.
مادر!
این آخرین سرودهی فرزندت
بعد از مرگ است!
بیدار که شدی
بخوان!

 

بگو حرف ازهمان بنفشی ست که
بر استخوان بتابد، به هرشکل وبه هرصورت
بی التفات به نور و به سایه ها
که شادمانی حرام شود بر آدمیان و
که زمین به پذیرش مزرعه­ای ازمزاران، تن دهد

بعد، چشم ها به چه عادت هایی مبتلا که نیستند

وبگوهم که روزهایی رامن نیزدیده طی کردم
در قوسی ازهول های به ناگهان
یک کم، کمی پایین ترازمرگ به خواب می رفتم

وبیرون ترهم که کوه ها زرد وبرهنه بود چنان
که گوزن ها وآهوان به حال هم
به گریه ها بوده

وضعی که می توان گفت دیوانه می کن جهان را
تا که شاید هم به جان خود بیفتد از

گوزن می‌رفت تا از سرم گلوله بردارد؛
می‌رفت تا آتشی بیفروزد  به عصیانم کشد.
و من که در خواب‌هاش معاصری بودم در بند،
در مجاورتش سکنی گزیده بودم
می‌رفتم برایش هیزمی گرد بیاورم از استخوان‌هام؛
می‌نشست روبروم، در هاون می‌ریخت خاکسترم
چقدر از جوهر من بر هراسِ سنگ‌ها چکانده‌ای؟
چه اندازه خونِ من بر عصرِ معدوم بارانده‌ای؟!

به رفتارِ گوزن می‌نگرم،
در اتفاقِ شاخ‌هاش، مستغرقِ خون‌هایی می‌شوم که جریانِ تاریخ متحول می‌کنند؛
آیا این اتفاقِ شگرفی نیست در خونِ گوزن مستحیل شود بدن‌های مطرودم؟

ای مکتوبِ کهن،
بر جراحتِ شانه‌های دشت چون می‌روی، آرام‌تر بمیر
بر روانِ رودخانه‌ها چون می‌گذری، آرام‌تر بمیر

از گلوله‌هایی که در شقیقه جا گذاشته‌ای بنویس و آرام‌تر بمیر
از استخوان‌هات، که روزی معابرِ عریانی بود بنویس و آرام‌تر بمیر

به شکل‌های معترفت در انگیزه‌ی مرگ بنگر و آرام‌تر بمیر
و به یاد بیار
چگونه از مجرای تاریکِ رحم گریختی؟
من، برای هر بدنی نالیده‌ام
برای هر تنی، شهری برگزیده‌ام

جهان، معشوقِ بیقرار من است
دایره‌ی مفروشِ من است
جولانگاه بدن‌های نامنظم من است
به جهان نگاه کن و در ارتکابِ گریختن، اجرام کیهانی خویش برانگیز
مردگان خویش برانگیز
گوزن‌های مرسوم خویش برانگیز

با شاخِ آدم‌ت به غارها برگرد و چهره‌ی اجدادت به‌گونه‌ای دیگر بر دیواره‌ها بکش
ما نیرومندی بیشتری می‌خواستیم
تا بُعد دیگر زمان لمس کنیم
آتش بیفروزیم و به سایه‌ها دست دهیم.

گوزن می‌آید تا جوان از شاخ‌هاش بردارد
می‌آید تا زمین بر شاخ‌هاش بگذارد.