گلویش بساط زیبایی بود

گلویش بساط کلماتی بکر

و سقراط

با تمام کتاب‌های فلسفی‌‌اش،

در تشریح چشم‌هایش نقش کوچکی داشت

سرمان گرمِ  موسیقی  اندام‌ش بود

مشغولِ بسامد حزنی آمیخته با شرم

که یکی در میان

لب‌هایش را میان‌بُر می‌زد

با اعتراض فصل‌ها

پنجره‌ای در گلویش باز کردیم

با چشم‌اندازی زیبا

پر از زنانِ کُرد

که یکدست برشانه‌ی زاگرس

مدام کِل می‌کشیدند.

گفتیم زیبایی حلال‌تان

حلا‌وتِ کام دلدارهای‌تان

و شوقی که در اعتراض به اندوه

کنج چشم‌های‌تان کِز کرده است.

این را گفتیم و دور شدیم

با هزار زنِ  تفنگ به‌دوشِ بی‌آغوش

و توشه‌مان

دستی خالی بود

که تازه از التماسِ بوسه

سمت سینه‌مان  بازگشته بود.

در بلبشوی سائش بند خشاب و شانه

از گلوی‌شان بیرون زدیم

تا مگر جهان‌ را

با چشم‌های باز مزه کنیم

و بعد شب فرا رسید

با دَلوی هزار تکه

و ماهی زخمی

که دورِ لبان‌ش را

با شالی لاجوردی پوشانده بود.

گفتیم بوی الکل

دنده‌های ما را ریش ریش می‌کند

گفتیم

رنگ از یاد رفته‌ی آسمان‌ ماییم

در خواب چوپانی تنها

گفتیم؛ ما صدای نارونیم

گیر کرده در حنجره‌‌ی گنجشکی مُرده

گفتیم آوازی گم شده‌ایم

در  انبوهی از چکاوکانِ سربریده

و مرگ

میان دست‌های ما

لکنت انداخته است

گفتیم و محو شدیم

لای مه‌ای غلیظ

که با لهجه‌ای کُردی

تا گلوی زاگرس بالا آمده بود.

ایستاده بازو به بازو با موصوفی حقیقی.

زوزه های سگی در سرفه های شبانه ام

می پیچد.

گرگ ایستاده بر هزاران فرسنگ اقیانوس

کوسه ها را می درد و خواب پلنگهای دریا را

آشفته می کند.

ماه بالا آمده بود…

شوق نهنگی به سوگِ بازمانده ها کاهگل می ریزد.

تو معلق در وسواس من به این فکری که آیا

آب تطهیرت می کند.

 

زن، آخرین بازمانده های خویش را

به تابوت آخرین کشتی غرق شده روانه می کند.

آه،قبل از آنکه به خویش بیاییم خویشاوندانمان درد را

بهانه ای برای قطع کردنمان کرده بودند.

راهی نمانده،تا ساحل پیش رو موجی دیگر باقی مانده

است.

تو صادقانه اما بی رحم با انگشتی مردد سمت

دیگری را نشان میدهی.

 

موسای سالخورده من،عصایت را اشتباه فرود آوردی.

خاطراتم گسستی تاریخی را دچار می شود.

میخواهم بند بزنم،اما تو موهایت را کوتاه کرده ای.

رهایم کن،رها شو…

اتوبان امام علی منتهی به دادگاه

 

«تن لخت خیابان» …

یادم نمیآید چه کسی این را گفته بود،

اما تن لخت این خیابان زخم است.

اینجا اتوبانی بیانتهاست رو به مسلخی به وسعت اقیانوس ناآرام

که من هربار از آن میگذرم،

هربار به مسلخ میروم،

که هیچ کس یادی از آن همه رفتنها نمیکند…

 

تن لخت این خیابان زخم است و

نمیدانم چرا خونریزیاش بند نمیآید…

تن این خاک از شدت خونریزی قلبش خواهد ایستاد و

شما کرمهای خاکی باز هم سیراب نخواهید شد.

 

از انتقام

 

(برای محمدعلی قبادلو)

 

از فرطِ شب هنوز ایستاده

اما از خط سحر نمی‌گذرد

هنوز از سیاهِ زمستان سرد است

هنوز باران سرد

اما از تقدیر نمی‌گذرد

از آیه‌های بی‌صبح

از آیه‌های نازل

از آیه‌های شر العمل

از هنوز اذان، هنوز خون

از حق نمی‌گذرد

 

از تاریک نمی‌گذرد

از روزهای بی‌روشن

از نور که آویخته

از تیر چراغ برق

از روز که خاموش می‌شود

 

هنوز از پا نیفتاده

هنوز پسرش با پا می‌خندد وسط حرف‌هاش

هنوز با دست سکوت را نوازش می‌کند

و دست‌هاش بوی کار خداست می‌دهد

اما از تقصیر نمی‌گذرد

از بی‌گناه

از بی‌گردن‌گرفته

از بیست و چهار ساله‌ی معصوم

از چهل و چهار سال مظلومانه

از انتقام نمی‌گذرد.

 

 

Melancholy

I join the Myths,

Like a silent amber-coloured face

I greet the existence:

Hello!

My face Rips into pieces.

It fades into the midst of the city,

A city whose silver pillars towered over the sky and

lost me in the orange of toy cars.

I looked upon the mirror, I,

I was a woman with a camera-shaped head to record my Non-Existence,

Who Kissed the furbished face of this alien city’s Prostitution,

Wishing the fetus in my Womb

To be a werewolf with black shoes, and a barcode on its body,

Like an insect runs away from life,

Falls within the reach of pesticides.

Let it be a loud screeeeeeeeeeeech of protest,

A screeeeeeeeeech to the height of all that is God,

Which is nought,

In the same aeon of Once Upon a Time,

Where everyone Was except God

Who is Nought,

Until my ingress is Barred,

More forbidden than aaaaall the fruits of Eve…

To the nethermost bottom of blunt and cold recurrences;

As cold as all the distance between bodies.

The Surreal World, Now

Murky is the firmament in sanguineous crimson,

The air stenches of ash dancing cheek to cheek with blood.

The ablaze fumes from far-off distances,

Busy with devouring the cadavers of Being,

The last survivor’s ebony tresses dishevelled.

A fissured flesh in a weeping wound and

Two weary hands have in perpetuity

Stretched to touch the state of inexistence;

The flimsy angels into the lowest bottom of the Fire fall, and

The ending curtain also turns into gaping jaws cachinnating:

 God and Satan had been two sides of the same apocryphal coin which,

In Human both forged be, and the earth

In teary eyes circumambulates, while

Stifling is in profusion in the air.

Towards an ignis fatuus, the skyline is headed,

And hope into the Earth’s inner core,

And The cursing Sun a fugitive in pursuit of night.

Solitude has crept into Love’s bedchamber attire by raping amused,

And The dusk is pandering to its every whim, and

Time has its pharynx squeezed by the rebellion unbound.

Calmly to each other’s bosoms rested are the mad,

Since they in pain have dwelled, and know,

Life is but the palpitation and respiration of the veins each to each,

And birth is but nothing rather than the cries

Being wailed within arms of tear …

And The last survivor,

And the last survivor under the spell of empty iteration of breathing.

This Damned Highway

‘The Naked body of the street’…

I can’t remember who said so,

But the naked body of this street is Wounded.

Here is the longest highway to eternity,

A highway as vast as the Unpacific Ocean

That each time I pass it,

Each time I go to the Slaughterhouse

That Nobody remembers all those Deadpartures[۱]

The Naked body of this street is Wounded and

I do not know why it won’t stop Weeping!

The Body of this soil, its heart, will Stop beating;

Yet you Bloodsucker Worms won’t be satiated.

۱۵/۰۷/۲۰۲۳ (۲۴th of Tirbaran 1402)[۲]

Prophets

Your bosoms

Are secure delusions of a land

Where no dream is fulfilled

Your lands

Were hoof-beaten by the lust of gods

When psalm-like songs were sung

By the bush engulfed in flames

While you were dancing toward your altars.

Behold! Gazing upon the blood rain,

You wait to see the death of Man!

What in mind did you have when chanting the name of god

You polluted the centuries with one hundred and twenty-four thousand legends,

Vultures of this brave o’erhanging firmament!

Your shadows

Clutch the throat of this morose earth

Like an unbearable burden

And from the east to the west of these centuries

Have girded up their loins to sear our eyes.

Man can stand it no more

Your false Alast

Was a provision for the mirage of life

That cradled the sunrise

So that we put our first steps in your tumultuous Heaven

On the throat of freedom

Slaughtering life

Drunken by a never-existing god

With promises of a feast of milk and honey

In the arms of nude houris.

Now we’re mourning

And witnessing the death of this earth before its birth

May your gods’ curse rest upon themselves

To taste the bitter taste of death of emancipation

In their veins

And withdraw their legends.

[۱] Dead + Departure

[۲] Since the name of the first month of summer in Persian Calander called Tir (bullet) and the bullet in Persian also called Tir, I make a pun with the world and make it Tirbaran (fusillade).

وسواس

پدرم وسواس داشت، البته نه از آن وسواس‌هایی که همۀ ما می‌دانیم. وسواس پدر ما یک‌جور وسواس منحصربه‌فرد بود. وسواس او نه آن‌قدر حاد بود که او را پیش روان‌شناس ببریم نه آن‌قدر خفیف بود که از آزارش در امان باشیم. جالب آن بود که فقط ما اهالی خانه را اذیت می‌کرد، از خانه بیرون می‌زد و در محله با مردم خوش‌وبش می‌کرد؛ دوستانش را می‌دید و هیچ‌کس نمی‌فهمید که او وسواس دارد. حتی مهمان‌هایی که به خانۀ ما می‌آمدند هم نمی‌فهمیدند که او وسواس دارد، فقط ما اهالی خانه بودیم که می‌دانستیم او چقدر وسواسی است. حتی وقتی برادر بزرگ‌ترم فریدون به خاطر وسواس پدر از خانه رفت؛ ما به هرکسی که می‌پرسید فریدون کجاست؟ جواب می‌دادیم که به شهرهای جنوبی رفته و مشغول کار در پالایشگاه است. ما فکر می‌کردیم که داریم آبروداری می‌کنیم، غافل از این‌که داشتیم با این کارمان هیولای داخل پدر را بزرگ‌تر و وحشی‌تر می‌کردیم. خودمانیم، اگر هم می‌گفتیم کسی باور نمی‌کرد. چه کسی باور می‌کرد که آقا نصرت با آن سیبل‎‌های چخماقی و مرتبی که داشت، وسواس داشته باشد؟ تازه اگر کسی هم حرف‌هایمان را باور می‌کرد تا بافور پدر را می‌دید پشیمان می‌شد. بافور پدر آنقدر کثیف بود که گویی سال‌هاست کسی آن را تمیز نکرده است.

گفتم بافور و دوباره یاد برادر عزیزم فریدون افتادم. آخ فریدون عزیزم، هنوز جملۀ آخری را که گفت در سرم پخش می‌شود و تا مغز استخوانم می‌رود. همان جمله که گفت: «دیگه بسه هرچی تحمل کردم و حرمت نگه‌داشتم. ول می‌کنم و می‌رم جایی که آزاد باشم چی بپوشم. من دیگه هیچ نسبتی با این مردک تریاکی عقب‌مونده ندارم؛ حتی سر قبرشم نمیام. ارثش هم بخوره تو سرش.» این جملات را  گفت و خانه را ترک کرد. هنوز به‌خاطرم مانده که چه پوشیده بود. یک پیراهن گشاد سفید و یک شلوار گشاد آبی و ساک مشکی‌ای که وسایلش را داخلش جاداده بود. یکی از شاخه‌های وسواس پدر، نوع لباس پوشیدن ما بود. او با لباسی که مد می‌شد مشکل داشت. من و فرشته این موضوع را پذیرفتیم و کنار آمدیم؛ امّا فریدون هیچ‌وقت با این موضوع کنار نیامد. فریدون عاشق این لباس‌های گشادی شده بود که مد بودند و پدر هم  همان‌طور که گفتم به مد وسواس داشت. فریدون هرچه لباس می‌خرید، پدر آن‌ها را در تشت آب-اسید مخصوص خودش می‌شست. دقیقا همان‌کاری را که بعدها با جزوه‌ها و کتاب‌های مورد علاقۀ من کرد. خلاصه این‌ که در مبارزه بین فریدون و پدر، فریدون تصمیم گرفت ترک زمین کند و برای همیشه برود؛ طوری برود که انگار هیچ‌وقت نبوده. البته یکی دوباری نامه‌ای با آدرس نامعلوم ارسال کننده برایمان فرستاد؛ امّا همۀ آن‌ها قبل از هرکسی به دست پدر می‌رسید و او هم همه‌ را در تشت مخصوص خودش می‌شست و از بین می‌برد.

بله! وسواس پدر به این شکل بود که به چیزهای خاصی واکنش نشان می‌داد. مثلاً به لباس پوشیدن فریدون، به کتاب‌های مورد علاقۀ من، به دوست‌پسر داشتن فرشته و به روابط مادر با برادرانش. البته دو مورد آخر را فقط یک‌بار دیدیم که هرکدام اتفاق بی‌افتد.

مادر یک‌بار دایی احمد را که پدر از او بدش می‌آمد و به شغلش وسواس داشت، در خیابان دیده و به او دست داده بود؛ از بخت بدش، همان لحظه پدر نمی‌دانم از کجا سررسیده بود. وقتی به خانه آمدند، پدر دست‌های مادر را در تشت آب-اسیدی که داشت، شست. همان‌طور که دست‌های سفید و انگشت‌های پوست‌پوست مادر را با اسید می‌شست و مادر اشک می‌ریخت و ناله می‌کرد، پدر زیرلب با خودش نفس نفس‌زنان غرولند می‌کرد که:«کم‌مانده با مردک مشروب‌فروش دم‌خور باشیم و نجاستش رو به زندگی‌مان راه بدیم و… .» من نتوانستم صحنه را ببینم و به داخل خانه آمدم و با فرشته روبرو شدم که از ترس مثل ماری که به خودش پیچیده باشد، پاهایش را به درون شکمش کشیده بود و زانوهایش را بغل کرده بود. این صحنه را هم نتوانستم تحمل کنم و سرم را پایین انداختم. آن لحظه نمی‌دانستم چرا تا این حد ترسیده است؛ چون بار اول نبود که پدر از این دیوانه‌بازی‌ها درمی‌آورد. او همیشه وسواسش دامن یکی از ما را می‌گرفت و بعد به سراغ بساطش می‌رفت و یک نخود تریاک می‌کشید؛ انگار که تریاک جزیی از یک مراسم پاک‌سازی باشد. آری من نمی‌دانستم که این دفعه چرا فرشته این‌قدرترسیده تا این‌که بلأخره وسواس پدر دامن فرشته را هم به‌صورت جدی گرفت. دختر فلک‌زده گویا از یک پسر خوشش آمده و با او وارد رابطه شده بود. یک روز که دست در دست هم بودند، یکی از دوستان پدر آن‌ها را باهم می‌بیند و به پدر گزارش می‌دهد. ای‌کاش نسل این‌ها منقرض بشود؛ همین دوربین‌های خانه خراب کن محله، همین خاله خرس‌هایی که با یک گزارش زندگی آدم‌ها را‌ نابود می‌کنند.

فرشته که وارد خانه شد، پدر بدون آن‌که حرفی بزند به او حمله کرد و او را به سمت تشت اسید برد. فرشته شوکه شده بود و نمی‌دانست چه‌ بگوید و چکار کند. تا به خودش آمد، پدر لاستیکی را در اسید خوابانده بود و بعد به لب‌های فرشته می‌کشید. دخترک بیچاره از ترس دچار حملۀ عصبی شد و تشنج کرد. پدر هم مادر را صدا کرد و دوباره به سمت بساطش رفت. هیچ‌وقت دندان‌های خرگوشی فرشته را فراموش نمی‌کنم که چطور به هم کوبیده شد و از لای لب‌های شتری و صورتی‌اش کف به بیرون فوران کرد. توقع داشتم که پدر بعد از دیدن تشنج تک‌دخترش تلنگری بخورد و دیگر دست از این کارها بردارد. حتی فکر می‌کردم که شاید از دل او در بیاورد؛ امّا پدر نه ‌تنها پشیمان نشد بلکه فرشته را از تحصیل و رفتن به مدرسه منع کرد و دیگر اجازه نداد که فرشته حتی برای خرید نان از خانه بیرون برود. آن‌قدر آن روز برای ما سخت بود که من حتی به خودم اجازه ندادم که از فرشته در مورد عمق رابطه‌اش سؤال کنم یا حتی اسم معشوقه‌اش را بپرسم.

نمی‌دانم چرا هیچ‌کاری نکردیم، چرا مثل فریدون خانه را ترک نکردیم یا چرا همه باهم متحد نشدیم تا او را از خانه بیرون کنیم. شاید چون به مادرمان رفته بودیم، ما فقط مطیع بودیم و تحمل می‌کردیم؛ امّا فریدون انگاری ژن پدر را به ارث برده بود. فریدون مثل پدر یک‌دنده بود و برای به‌کرسی نشاندن خواسته‌اش زمین را به آسمان می‌دوخت. بگذریم.

و امّا من، وسواس پدر در مورد من، کتاب‌هایی که می‌خواندم بود. البته پدر نمی‌دانست که من چیزهایی هم می‌نویسم. من با هوشیاری گاهی چیزهایی را می‌نوشتم و بعضی وقت‌ها در نشست‌های ادبی‌ای که در آن‌طرف شهر برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم. پدر فکر می‌کرد که می‌روم فوتبال بازی کنم و کاری به کارم نداشت. این ایده با رفتن فریدون به سرم زد، آن‌قدر در مورد گزینه‌هایی که فریدون می‌توانست به‌جای رفتن انتخاب کند فکر کردم تا بلأخره یکی از آن‌ها را بهترین گزینه تلقی کردم. فریدون می‌توانست لباس‌هایی را که می‌خواست بپوشد، خارج از خانه بپوشد و در خانه مطابق میل پدر باشد و او را تحریک نکند؛ البته این کار در صورتی جواب می‌داد که فریدون محله‌های دیگر را پاتوق خود کند تا بلایی که سر فرشته آمد، سرش نیاید؛ امّا نمی‌دانم این فکر چرا به سر خودش خطور نکرده بود. به‌هرحال، من این استراتژی را انتخاب کردم و به‌خیال خودم داشتم سر پدر را شیره می‌مالیدم.

در واقع همین‌طور هم بود تا اینکه یکی از نوشته‌هایم خیلی مورد پسند اساتید قرار گرفت و نمی‌دانم کدام یک از اعضای آن جمع، آن را بدون اجازۀ من در یکی از روزنامه‌ها منتشر کرد و آن روزنامه به‌ دست پدر رسید و نوشتۀ من را خواند. البته آن روزی که این روزنامه چاپ شده بود، من در خانه بودم و روحم از ماجرا خبر نداشت تا وقتی که پدر در خانه را به هم‌ کوبید و وارد خانه شد. در دستش به‌جای سنگکی که همیشه می‌گرفت، همان روزنامۀ کذایی بود. از آن طرف حیاط داد زد که:«حرام‌زاده حالا به من دروغ می‌گی؟ کارت به‌جایی رسیده که نون من رو می‌خوری و دستم رو گاز می‌گیری؟ این خزولات رو تو نوشتی؟ گه گنده‌تر از دهنت می‌خوری؟ مادرت رو به عزات می‌شونم…» من اول شوکه شدم؛ امّا وقتی روزنامۀ دستش را دیدم و به حرف‌هایش گوش دادم، فهمیدم که چه بلای بزرگی به سرم آمده است. طولی نکشید که همان‌طور که فحش می‌داد، حیاط را طی کرد و به من رسید. خواست با دست راستش که انگشتر داشت، مشتی حواله‌ی صورتم کند؛ امّا من خودم را عقب کشیدم و با دست به سینه‌اش زدم و چند سانتی او را به عقب هل دادم. یکه خورد، توقع نداشت که من از خودم دفاع کنم. پدر سال‌ها هرکاری که دلش می‌خواست کرده بود و هیچ‌کسی جلویش را نگرفته بود. تن صدایش را نازک‌تر کرد و گفت:« خوشم باشه، بچه بزرگ کردم که بزنه تخت سینه‌ام. بله دیگه، کسی که اون اراجیف رو بخونه و این چیزا رو بنویسه بایدم بزرگ‌تر، کوچیک‌تری حالیش نباشه…»

وسط حرفش دویدم و گفتم:«چیه توقع نداشتی نه؟ کردم خوب کاری کردم…»

-«گه خوردی با آبروی من بازی کردی…»

:«گه رو تو خوردی که زندگی رو برامون جهنم کردی…»

به‌ طرفم آمد و کشیدۀ جانانه‌ای به سمت چپ صورتم زد؛ گوشم سوت کشید. حتی فکر کنم رد انگشت‌هایش هم روی صورتم ماند چون پوست صورتم مثل وقتی که آفتاب سوخته می‌شود شروع به سوختن کرد. من هم نامردی نکردم و لگدی به ران پای راستش زدم. مادر از گوشۀ حیاط به سمت ما دوید و فرشته زد زیر گریه. با هم گلاویز شدیم و چند مشتی به‌ هم حواله کردیم. خیلی سعی کردم که زورم به او برسد؛ امّا نرسید. مثل یک گوریل قدرتمند سرم را بین دست و بدنش گرفت و من را خم کرد. مادر را که به ما رسیده بود و قصد داشت نجاتم بدهد، با دست دیگرش به سمت چپ هل داد و من را به سمت تشت اسید کشاند. آن‌قدر گردنم را سفت گرفته بود که صورتم سرخ شده بود و نفسم داشت بند می‌آمد. کنار تشت اسید، روی زانوهایش نشست و سر من را به تشت اسید فرو برد. انگار یک گولۀ آتش روی صورتم فرود آمد. هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را نجات بدهم. اسید اول چشم‌هایم بعد هم دماغ و لب‌هایم را سوزاند و در نهایت جان دادم.

بله! من مرده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه برسر بقیه آمده است. فقط امیدوارم که پدر حداقل بعد از مرگ من به درک واصل شده باشد و فرشته و مادر به‌بهای خون من، مابقی زندگی‌شان را زندگی کنند.

 

بنیامین عباسی

آن باد

که قرار بود پوستت را

نوازش کند

روبرویم ایستاده است

آن باد

که قرار بود

موهایت را درو کند

کنارم نشسته است.

در مسیرِ آرزوهایت نشسته‌ام

و زندگی

دست‌های داغ‌اش را

بر گلویم گذاشته است

تا دم از تنهایی نزنم.

دم نزنم چه‌ها گذشت،

چگونه طی شد

و چقدر طول داشت

ازدحام لبخندی که سال‌ها در دلم معطل بود!

پنجرۀ خانه‌ات را

به جیب زده‌ام

و از چشم‌اندازش

خانه‌ام را می‌نگرم.

آن پرنده که قیقاج می‌رود

در دوردست‌ها،

فارغ از رنگِ سیاه‌اش

واقعاً زیباست

و عطری که نسیم می‌نوازد

بر آستانه‌ات

دهنِ لقی رودخانه‌ایست

که مفهومِ دریا شدن را

هنوز عمیقاً درنیافته‌ است.

به تو فکر می‌کنم

به بلبشوی دکمه‌های پیراهنت

و طرحی که معلوم نیست

حس‌و‌حالت را قرار است

به کدام فصل ربط دهد.

نشسته‌ام کنارِ خودم

و با دست‌های خسته

می‌نوازم

موهایی را که گیر کرده است لای دنده‌های شانۀ جیبی‌ات.

این نیستی

این نیستیِ بی‌انتها

تمامِ هستِ من شده‌ است

و باد به‌خوبی دانسته ‌است

نامِ تو

نامِ تمام پنجره‌هاست.

 

بهرنگ قاسمی

بازی جنگ

نه آرام می‌شود

دریای خشم

نه توفان می‌شود

عشقِ ِ تخمک‌ها

 

آهای

زنبورک‌های خیال

که  می‌گذرید

از عبورگاه ِ اندیشه‌ام

و

فرود می‌آیید

به اصل ِ هابیل و قابیل

 

امروز،

خصلت انسان تکرار شد،

تکرار در تکرار  آینه‌ها

حضور ِ بودن  و داشتن

بدین‌سان

قرارها به هم خورد

و زین برخاست

بازی‌های مالیخولیان

 

بازی جنگ در قهقهرایی

پنهان در کف ِ دست ِ

هر آدم

 

زمین پر شد

از بی قراری گنجشککان

و

نیش ِ عقرب‌ها در انکار

بوی شن ِ خیس،

 

آه

من چه نگران

عمیق می‌بارم  می‌بارم

دراضطراب ِ

اشک ِ زرد ِ سنجاقک‌ها

 

شهلا آقاپور

باد از حاشیۀ اندوه می‌وزد

و چشمان آغشته به روزم را دیگر نخواهم دید

سرزمین مجاور را

خشونت گام‌های هجرت رژه می‌رود

برگ در سبزترین حالت ممکن از درخت پایین می‌رود

و فریضۀ نجارها

از فرامین طبیعت تمرد می‌کنند

صدای آنچه که بر گُردۀ آفرینش است

در دشواری فهم عمیق غار فروخورده می‌شود

بخوان

بلندتر!

بخوان، بخوان به نام آنکه تو را آفریده از اندوه

و ناگاه کلمات فرو ریختند

و مرثیه بر پی‌نوشت متن جاری شد

رفتیم، رسیدیم.

رسیدیم، ماندیم،

ماندیم و گندیدیم.

و باد از حاشیۀ مرداب عبور کرد…

 

سعید حسن زاده

آن قدر وقت ندارم

که از پرنده‌های مهاجر بگویم

وقتی پیکان غریزه

غربت را نشانه است

 

فرصت ندارم

از خودکشی نهنگ‌ها بگویم

و بی‌شباهتی‌شان

به پناهندگان صید شده از آب

 

فرصت نیست بگویم

اختراع گلوله را هیچ حیوانی گردن نگرفته

و این دالان خونین

معبر سفینه‌های سربی نیست

 

تاب تشریح رقص پدر را

در جنازه سوران فرزندش ندارم

و این که باتوم

بر پیشانی خواهرم

چه نوشته بود

 

از اتاق فرمان تنها سی ثانیه وقت داده‌اند

فقط بگویم

من شاعر نبودم

و این حرف‌ها

لخته‌های خونی است که نتوانستم قورت بدهم

من شاعر نبودم

و ای‌کاش

راهم به سیارۀ شما نمی‌افتاد

این سرفه‌ها بغضم را نمی‌شوید

و این لخته‌ها…

 

جملۀ آخر:

رد خونم را از صفحه‌های خیابان بگیرید

به آن نشان

که جوانی‌ام را

لای برگ‌هایش پنهان کرده‌ام

 

اگر شاعری سراغ دارید

لطفاً بگویید مرا به سیاره‌ام

برگرداند.

 

جاوید محمدی