فرهنگ گهوارۀ تمدن است

 درست است که میدان جنبش و گسترش اندیشۀ انسان در مرزهای هرگونه بینش، فلسفه یا ایدئولوژی و ایمانی  تنگ تر می‌شود، همچنین گستاخی، سرکشی و خودرأیی در برابر حکومت‌های خودکامه، کرداری است پسندیده که راه مردم‌سالاری را هموار می‌کند. هرچند که آزادی، به‌ویژه آزادی در اندیشه و آشگار ساختن ِ آن در خور ستایش است؛ ولی ما دست‌کم نیاز به پذیرفتن ِ ارزش‌های فرهنگی داریم که ما را در همآهنگ ساختن تراوش اندیشه‌های نوین و سامان کشوری، یاری کند. دیگر اینکه ما به بینش ِ ویژه‌ای نیازمندیم که انبوه مردم بتوانند با آن جهان‌بینی بهتر به زندگانی بنگرند تا همگان پایدارتر به یکدیگر پیوند داشته باشند؛ یعنی ما تنها در پیوند و پیوستگی به یکدیگر می‌توانیم به آرمانمان که آزادی است برسیم، رها شدن ما از یکدیگر گسستگی پیوند ِ ما با آزادی است.

برای اینکه ما بتوانیم از گفتگو با یکدیگر بیشتر بهره بگیریم، باید هستۀ واژگانی که در یک همپرسی به کار می‌رود، برای سخنگویان به روشنی شناسایی شده باشد. هنگامی ما می‌توانیم در مورد ارزش‌های پدیده‌ای با یکدیگر همپرسی کنیم که ساختار آن پدیده برای ما یگانه باشد نه اینکه هر کس از آن پدیده در پندار ِ خود برداشتی دیگر داشته باشد. برخی از روشنفکران برای دو پدیدۀ گوناگون، یک واژه یا برای یک پدیده دو نام را که هسته‌ای یکسان ندارند، به کار می‌برند. آن‌ها زمان درازی با دیگر کسان گفتگو یا شاید جدال می‌کنند، کتاب‌ها می‌نویسند و خود را به آب و آتش می‌زنند؛ ولی نه خود و نه کسانی که با آن‌ها در ارتباط هستند به درستی ویژ گی‌های آن پدیده‌ها را می‌شناسند. برای نمونه، مفهوم واژۀ فرهنگ را در گفتار، نوشتار و در ذهن خود با پدیدۀ تمدن برابر می‌پندارند. برخی دیگر از روشنفکران دو مفهومِ فرهنگ و تمدن را دو پدیدۀ هم‌بند و به هم پیوسته می‌دانند. روشن نبودن ارزش‌های واژه‌ها در بینش انسان، برگزیدن راه درست یا برداشت ِ درست را دشوار می‌سازد.

وقتی ما از پدیده‌ای سخن می‌گوییم که به گمان خود آن‌ را می‌شناسیم؛ ولی به درستی نمی‌دانیم که چه ویژگی‌هایی در آن پدیده گنجانده شده است چگونه می‌توانیم از واژه‌هایی که می‌توانند در ذهن هر شنونده برداشت دیگری را به جای بگذارند، بهره‌برداری کنیم. ما باید کارکرد یا ویژگی‌های چیزی را که می‌جوییم، می‌ستاییم، می‌پذیریم و می‌پنداریم، به خوبی بشناسیم تا نه خود و نه دیگران به کژپنداری دچار نشویم.

تمدن، به سخنی کوتاه یعنی آگاهی و دانش سازندگی و کاربرد فرآورده‌های آن‌ها. کاربرد بن‌مایه های هستی مانند فلزها، چوب‌ها، بافته‌ها و سنگ‌ها برای زیستن و به‌زیستن نشانه‌های تمدن است. ساختن یک بنای بزرگ، نشانِ داشتن آگاهی از دانش و داشتن ابزارهایی همساز با ساختار می‌باشد. بناهای کهن بسان اهرام مصر، تخت‌جمشید، دیوارچین و ویرانه‌های دیگر، باستانی تمدنی را برما آشکار می‌سازند که امروز از پیشرفت باز مانده و به زبانی، خاموش یا مرده اند. بیشتر شهرهای بزرگ جهان امروز نشان از تمدن زنده‌ای دارند که در همۀ جهان گسترش یافته است. جاده‌ها، انرژی الکتریکی، تلفن، خودرو، تراکتور، فرودگاه و… همه وهمه از تمدن زندۀ اروپا سرچشمه گرفته‌اند؛ آنچه که در ژاپن هم ساخته و پرداخته می‌شود برآمده از تمدن ژاپنی‌ها نیست و از تمدن اروپا گرفته شده است

فرهنگ، تراوش اندیشۀ خردمندان ِ هر مردمی است که بازده آن را هم می‌توان در تمدن‌ها دید؛ ولی بیشتر در درون بینش مردمان نگاشته شده و پنهان است. جهان‌بینی، پندارها، گمان‌ها و اندیشه‌های مردم نسبت به آفرینش جهان هستی، نشان فرهنگ آن‌ها است. پیشرفت دانش و کشف پدیده‌های ناشناخته، از فرهنگ آن مردمی سرچشمه می‌گیرد که خود جوینده باشند نه این که خود را عبدِ خالقی قادر و قهار بدانند. تمدن را می‌توان خرید؛ ولی فرهنگ باید از درون خود مردم تراوش کند. اشاره به چند نمونه، تفاوت تمدن و فرهنگ را روشن تر می‌کند. هرم‌های بزرگ مصر که گور خدایان هستند، نشان تمدن باشکوه آن مردمی است که در آن زمان می‌زیسته‌اند. امید به زندگی دوبارۀ فرعون‌ها که خدایان آن‌ها بودند، نشان بینش فرهنگ آن مردم است که آن را در مومیایی کردن این مردگان می‌توان یافت. پستی یا پیشرفتگی فرهنگی را تنها در بینش یا جهان‌بینی مردم می‌توان جستجو کرد و اندیشه‌های کهن در سامان کشورآرایی، بنداده‌ها، واژه‌ها و جهان‌بینی پیشینیان نگاشته شده است. درعربستان و دیگر کشوهای مسلمان، ساختمان‌های باشکوهی برای مسجدها ساخته شده است. فن و ساختار ِ مسجدها نشان‌های تمدنی هستند که در آن کشورها، به کار رفته‌اند. این که مردمی در این ساخته‌ها بندگی برای الله را بجا می‌آورند، نشان از بینش یا ایمان آن‌هاست. فن سازندگی امامزاده‌ها با گنبدهای زرین از هنر یا تمدن مردم است و دخیل بستن به آن امامزاده‌ها از عقیده‌های شیعه‌پروران یا فرهنگ آن‌هاست.

خردمند می‌تواند تمدن پیشرفته را در شکوه معبدها و پسماندگی فرهنگی را در معبود مردم به روشنی ببیند و نیز می‌تواند در ویرانۀ بنداده‌ها، سرگذشت‌های تاریخی و شکوه فرهنگی مردمی را پیدا کند که شاید از آن‌ها کمتر تمدنی جوشان بر جای مانده باشد. اگر بتوان تفاوت این دو واژه را خیلی کوتاه بیان کرد باید گفت که فرهنگ پیشرفته، مردم را به پیش بردن و گستردن تمدن برمی‌انگیزد؛ ولی پیشرفت هر تمدن نشان پیشرفت فرهنگی نیست. مردمی که از مدرن‌ترین فرآورده‌های فناوری برخوردارند؛ یعنی از تمدن پیشرفتۀ جهان سود می‌برند. اگر آن‌ها بینش پسمانده‌ای داشته باشند، نشانی نیست که دور سنگ سیاهی نگردند و میلیون‌ها گوسپند را قربانی نکنند. در هند، مردمی که از تمدن پیشرفته‌ای برخوردارند معبدهایی ساخته‌اند که چشم را خیره می‌کند؛ ولی پسماندگی فرهنگی آن‌ها در معبود آن مردم آشکار می‌گردد. معبود آن‌ها موش‌هایی هستند که در آن معبدهای با شکوه عبادت می‌شوند. می‌توان گفت: آن مردم فرهنگی از خود ندارند بلکه فرهنگ آن‌ها با عقیده‌هایی پست و خردسوز خاکستر شده است. شاید تمدن آن مردم خاموش نباشد؛ ولی فرهنگ آن‌ها در آن معبدها به خاک سپرده شده است.

تمدن‌های پیشین همگی یا مرده‌اند یا در خاموشی فرو رفته‌اند. تمدنی که امروز در راه گسترش و زایندگی است؛ تمدن زنده‌ای است که کم و بیش در همۀ جهان پخش می‌شود. نشانه‌های این تمدن را می‌توان در شهرها و خانه‌های مردمان سرزمین‌های گوناگون دید؛ ولی باید دانست که بیشترین این تمدن، از فرهنگ مردمان همان سرزمین‌ها تراوش نکرده است. بینش‌های پسمانده، از دیدگاه دانش امروز رسوا شده‌اند؛ ولی سنجه‌های این بینش‌ها هنوز در جان اجتماع کارآیی خود را دارند. نشانه‌های آن‌ها را می‌توان در شیوۀ حکومتی هر کشوری دید. هیچگاه در کشورهای اسلامی سامان دموکراسی نمی‌تواند برگزار شود؛ مگر آن که پستی و زشتیِ احکام شریعت اسلامی در آگاه‌بود ِ مردم پذیرفته شود؛ حتی یک مسلمان هراندازه هم که مدرن زندگی کند، کراوات ببندد یا کنار دریا آفتاب بگیرد، نمی‌تواند مفهوم دموکراسی را به کردار بپذیرد. کسی که به عقیده‌ای ایمان دارد، هرگز نمی‌تواند در مورد پدیده‌های هستی، آزادانه بی‌اندیشد؛ چون چشمۀ خرد در درون او خشکیده و عقیده‌اش بر اندیشه‌اش حاکم است. او با فرهنگ هر مردمی در ستیز است؛ چون عقیده در هر کسی بسان سنگ سخت، خشک و نازا است. ولی فرهنگ که از اندیشه‌ها تراوش می‌کند، پیوست در زایندگی و رویندگی دارد.

تمدن را می‌توان خرید، فروخت، وارد کرد، صادر کرد، دزدید، غارت کرد، سوخت و ازبین برد؛ ولی فرهنگ در درون بینش و در منش انسان‌ها پنهان است. فرهنگ فرآوردۀ هزاره‌هاست و نمی‌توان آن را خرید، فروخت یا دزدید؛ ولی می‌توان آن را با عقیده‌ای آلوده کرد، تا آن فرهنگ چشمۀ زایندگی خود را فراموش کند، آنگاه خودبخود خاموش می‌شود. اگر مردمی دیدگاهی پسمانده داشته باشند و عقیده‌ای جای آن دیدگاه را پر کند، آن‌ها با آن عقیده مشکلی نخواهند داشت، شاید هم بتوانند با آن عقیده پیشرفت داشته باشند؛ ولی بدبخت مردمی هستند که دارای فرهنگی پیشرفته باشند و فرهنگ آن‌ها با عقیده‌ای پست آلوده شود. آن مردم زشتی‌ها و پستی‌های آن عقیده را با زیبایی‌های فرهنگ سرکوب شدۀ خود پنهان می‌کنند تا هم خود شرمسار نباشند و هم دیگران را فریب دهند.

از آنجا که درونمایۀ پدیده‌های ” فرهنگ و تمدن” در ذهن برخی از روشنفکران نارسا است، شناسایی و بررسی بیشتر آن‌ها هم در مورد فرهنگ و تمدن اروپا نادرست و بی پایه است. برای نمونه، اینگونه روشنفکران می‌پندارند: چون در اروپا دانش ابزارسازی پیشرفت کرده است، به همراه دانش، فرهنگ مردم هم بالا رفته و در برآیند کلیسای مسیحی با اندیشۀ دانشمندان دگرگون و نو شده است. آن‌ها از این پندار نادرست برداشتی دارند که سامان دموکراسی در جامعۀ اروپا، پی‌آینده پیشرفت تمدن، دانش ابزارسازی است. این تاریک‌اندیشان از آشفتگی ذهن خود گمان دارند که کلیسای مسیحی در اروپا همگام با مردم به بینش دموکراسی رسیده است. این کوراندیشان با برداشت‌های بی اساس خود گمان دارند که در ایران هم بینش اسلامی در مردم، با پیشرفت تکنیک و دانش ابزارسازی، بالا خواهد رفت و روزی هم اسلام احکام جهاد را فراموش و اندیشه‌های دیگران را ستایش می‌کند و مردم آرام آرام به دموکراسی می‌رسند.

این‌گونه کسان اگر کوراندیش نباشند، ناآگاه هستند. چون دانش از هنگامی در اروپا پیشرفت کرد که اندیشمندانی زنجیرهای عقاید را پاره کردند و اندیشه‌های خود را در ورای مرزهای مسیحیت گسترش دادند. کلیسا صدها سال با این اندیشمندان ِ گستاخ جنگیده، با آن‌ها بسان اسلام جهاد کرده و برخی از آن‌ها را زنده زنده در آتش سوزانده است. دانش هرگز در تنگنای مسیحیت پیشرفتی نداشته و نخواهد داشت. کشف نیروها و سرزمین‌های ناشناخته، بدون شکستن تاریک‌خانۀ دیدگاه ِ مسیحی ناشدنی بوده است. بالأخره اندیشمندان و فیلسوف‌های اروپا توانسته‌اند مسیحیت را نقد کنند وپستی و کاستی‌های آن را برای زندگی امروز بر روشنفکران آشکار سازند. آن‌ها جهان‌بینی خود را بر بنیاد اندیشه و فلسفۀ  خاموش یونان بنا نهاده‌اند.

آنچه که امروز به نام دموکراسی در اروپا به کار گرفته می‌شود، فرآوردۀ احکام انسان‌ستیز ِ مسیحی نیست؛ بلکه بازتاب نوزایی فلسفۀ کهن یونان است. تفاوت روشنفکران اروپا در دویست الی سیصدسال پیش با روشنفکران ایران در این است که آن‌ها کوشیده‌اند تا جهان‌بینی خود را از تاریک‌خانۀ مسیحیت بیرون بیاورند تا بتوانند پدیده‌های هستی را به راستی بشناسند؛ ولی روشنفکران ما در تلاش هستند که نگرش ِ خود را در سیاهچال شریعت اسلامی مدفون کنند که دیگر نیازی به بررسی پدیده‌های هستی نداشته باشند. درست است که هنوز کلیسا در سامان اروپا زورآوری می‌کند؛ ولی کلیسا بر مردم حکومت نمی کند. شاید بتوان گفت که هنوز اندیشۀ مردم در مهار کلیسا است نه کردار و خواسته‌های مردم. و گرنه کلیسای مسیحی در همان مرداب عقیده‌های پست و پوسیده‌ای فرو رفته است که چهارصدسال پیش داشته و به کردار می‌تواند حتی پسمانده‌تر از حکومت اسلامی باشد.

به درستی باید گفت که در مسیحیت حکم جهاد، زمانی برای کشتار دگراندیشان کاربرد داشته؛ ولی در عقیدۀ آن‌ها چنین حکمی وجود ندارد. دیگر این که مسیحیت احکامی ندارد که از سرآغاز تا سرانجام جاودان باشند. برای کلیسای مسیحی مردم بسان گوسفندان هستند که باید از چوپان خود پیروی کنند. مردم مسیحی اجازۀ اندیشیدن را در ورای اوامر کلیسای خود ندارند. والیان کلیسا دکان‌داران مسیحیت هستند؛ ولی اجازۀ اندیشیدن دارند. روشنفکرانی که بر این گمانند عقیدۀ کلیسای مسیحی به دنبال پیشرفت دانش، بازاندیشی و نوسازی شده است، بهتر است که یک روز یکشنبه با دو چشم باز، بدون پندارهایی که خرد آن‌ها را درهم شکسته است، از یک کلیسا بازدید کنند، شاید در این دیدار بیشتر از کتاب‌های تئوری خود آگاهی پیدا کنند.

تمدن اروپا، تمدن زنده و پیشرفت دانش، برآمده از گسستن و رهایی اندیشه‌های خردورز از تنگنای مسیحیت است. کاستی، کوتاه‌فکری، پول‌پرستی و مردم‌ستیزی حکومت‌های این کشورها، برآیند زور ورزی عقیدۀ مسیحی است که هنوز زمینۀ  اندیشۀ مردم را آلوده می‌سازد و این آلودگی، اندیشۀ مردم را از به‌نگری باز می‌دارد.

 

مهران شمشیری

تاکنون جستارهای بسیاری از من با نام مستعار مردو آناهید«Mardu Anahid» در فضای مجازی و دیگر رسانه‌ها و تارنماهای گوناگون منتشر شده‌اند که برخی از آنها هنوز یافتنی هستند.

در این رسانه با نام مهران شمشیری می نویسم.

 

 

پرداختن به مفهوم «سرنوشت» در زندگی روزمره، به نوعی پرداختن به حوزۀ ناخودآگاه شناختی یک فرد در عرصۀ زیست روزمرۀ خویش است. جوامعی که اسطوره‌گرایانه به تقدیر می‌نگرند و آن را ذیل محتوایی چون قضا و قدر معنا می‌کنند، ایشان امکان انجام فعل بالغانه را از خود گرفته و نمی‌توانند در به کار گرفتن فهم خویش[۱] جان توانایی داشته باشند. برای همین من در این کوته‌نوشت تلاش کرده‌ام از زاویه‌ای نو به این مفهوم بنگرم.

 

سرنوشت ما چگونه نوشته شده است؟!

تقدیر چیست؟!

«یادکردهای بسیار از یک چیز به پیدایش نیروی تجربه‌ای یگانه می‌انجامد و چنین می‌نماید که تجربه، تقریباً چیزی همانند شناخت(یا علم- Episteme) و هنر [یا فن](Tekhne) است؛ امّا شناخت و هنر برای انسان‌ها از راه تجربه دست می‌دهند؛ زیرا چنان‌که پولُس می گوید: “تجربه هنر را پدید آورده است و بی تجربگی بخت[تقدیر، سرنوشت] یا تصادف را“»[۲]

هنگامی که قرار است در مورد چیزی به شناخت برسیم، خود همان فرایند شناخت، به معنای عبور از موقعیتی از پیش ناشناخته است. ناشناخته بودن چیزی برای جویندۀ رویداد یا همان “ناشناختگی” آن برای فرد پژوهشگر، نوعی نادانستگی، نافهمی و بی‌خبری شناسنده از موضوعی است که قرار است در فرآیند شناخت به فهمی از آن برسد. هرچه شناسنده یا فردی که در جستجوی شناسایی چیزی است و برای فهم آن چیزی که در پیرامونش هست، گام بردارد و تلاش کند تا بفهمد آن چیزِ مورد شناسایی قرار گرفته شده، چیست، این تحرک و جابجایی و این دست به دامان ابزارهایی شدن، وی را در قبال رویدادهای پیش رویش فعّال‌تر نگاه می‌دارد. یعنی اگر تا قبل از شروع به جستجو، درمورد چیزی یا رویداد پیش‌ِ رو نقشی منفعل و تأثیرپذیر داشت و به عنوان وظیفه نقشش را پذیرفته بود، درشرایط جدید دیگر چاره‌ای ندارد تا قوای فعلیت‌بخش خود را در برابر آن چیز فعّال کند. به همین تناسب، این فعّالیّت همان‌طور که پیش می‌رود، فرد جویندۀ رویداد(از این به بعد و در این مطلب فرد جویندۀ چیستی و چگونگی رویداد پیش‌ِ روبه عنوان فرد الف یاد می‌شود) در نسبت آن چیزی که پیش رویش قرار دارد و در فرآیند شناسایی، دست نسبتاً بالاتری را پیدا می‌کند.

هر انسانی در زمانی که وارد بیداری و کارهای روزانۀ زندگی‌اش می‌شود، با مجموعه‌ای از امور و رویدادهایی برخورد می‌کند که یا به انتخاب، یا به اجبار در برابرشان، در حال انجام یک‌سری افعال است؛ افعالی که یا از سر انفعال انجام می‌شوند یا از سر اراداه و فعل. عموماً از قدیمی‌ترین انواع افعال منفعل، می‌توان از افعال برآمده از تقدیر یاد کرد که به قول اهالی زبان روزمره یا آن‌جایی که هر فرد جامعه در گسترۀ آن زبان خودش را تفسیر و روایت می‌کند، معنایی از این «تقدیر» را با خودش زمزمه می‌کند. با خود می‌گوید که «این سرنوشتم بود که چنین شده است» یا «کاش من هم شانس او را داشتم»، «این هم شانس ما»، «بخت با او یار نبود»، «از بخت یاری ماست که یا به دست نمی آید یا …» و جملاتی از این دست؛ امّا “او” یا “من” از چه چیزی سخن می‌گوییم!؟

آنچه در فهم ما ایرانیان از تقدیر به چشم می‌خورد و به عبارتی طی همان جمله‌ها و ذیل باوری که در پس پشت آن جمله‌ها وجود دارد، در چنین اوضاعی “تقدیر” همۀ آن چیزی است که فرد الف را در برابر آن رویداد پیش رویش، بی خبر نگاه داشته است یا نگاه می‌دارد؛ یعنی فرد الف، در یک بی‌خبری از چیزی به سر می‌برد که دقیقاً همان چیز در حال تأثیرگذاری بر وضعیتی است که می‌تواند شکل زندگی او را تغییر دهد و دگرگون کند. فرد حاضر در زندگی، در قبال تقدیر، منفعل است. حالا با نگاهی اجمالی به همین چیزی که “تقدیر” نامیدیمش و اینکه فرد مقابل تقدیر در برابر او نقشی انفعالی دارد، یک سؤال مهم پیش می‌آید و آن اینکه آیا “تقدیر” یک موجود زنده و دارای فعلیت هوشمند است یا یک موجود زنده و فعّال نیست؛ بلکه چیزی شبیه به خلاء وجود یک چیز یا چیزهایی است؟ یعنی اینکه باید به قول قدمای فلسفه پرسید، تقدیر خلاء است یا ملاء، یعنی چیزی خالی از ماهیت است یا پر از ماهیت؟ چیزی موجود است یا عدم وجود یک چیز است؟!

ما وقتی می‌توانیم از چیزی به عنوان موجود یاد کنیم که بتوانیم محمولی در مورد موضوعش و در کنارش داشته باشیم تا بتوانیم دست به تعریفی مشخص از آن بزنیم؛ امّا به نوعی تنها محمولی که بیشترین کمک را به ما می‌کند تا بتوانیم با قرار دادنش کنار «تقدیر» بفهمیم تقدیر چیست، این موضوع است که تقدیر یک “وضعیت” و یک شرایطی است که طی آن “وضعیت” و “شرایط” می‌توانیم از روی‌دادن اتّفاق‌ها و افعالی که هیچ تعریفی بر آن‌ها نداریم، یاد کنیم. به عبارت دیگر، جایی که نمی‌دانیم چرا یک اتّفاق روی داد یا یک موضوعی در بستری از رویدادهای دیگر رخ نمایاند، نام تقدیر،  سرنوشت، تصادف و غیره را بر آن می‌نهیم. به دیگر سخن، چیزی اتّفاقی و تصادفی و تقدیری روی می دهد که ندانیم چگونه روی داده است. هرچه نسبت جویندۀ رویداد با خود رویداد کمتر شود و توصیف ما از آن نسبت گنگ‌تر و نامشخص‌تر باشد، آن وضعیت و آن شرایط را تقدیری و تصادفی می‌خوانیم؛ یعنی نسبتی تنگاتنگ بین رویداد و فرد جویندۀ رویداد که همان فرد الف نام نهادیمش وجود دارد که اگر آن وضعیت و آن شرایط پیش رو قوی‌تر، پویاتر و فعّال‌تر، فرد الف را در خود جای دهند، نسبت شناختی جویندۀ رویداد با خود رویداد ضعیف‌تر و ناکارآمدتر است به نوعی که فرد فوق متأثر از رویداد خواهد شد و مادامی که فرد جویندۀ رویداد، در برابر همان رویداد پیش رویش فعّال‌تر و با شناختی بیشتر ظاهر گردد، شرایط تقدیری در قبال او، ضعیف‌تر و منفعل‌تر خواهد بود. گویی این وضعیت در قبال یک چیز مهم رخ می نمایاند، آگاهی و میزان تسلط فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رو. هر چه فرد جویندۀ رویداد نسبت به اجزاءِ اتّفاق رخ داده، آگاهی بیشتری داشته باشد و نسبت به تمام روابط و اجزای آنچه پیش رویش می‌آید با تمام جزئیات مطلع باشد، امکان اینکه نسبت به اتّفاقات، موقعیتی انفعالی داشته باشد، کمتر و کمتر می‌شود و به طریق اولی نسبت به چیزی که قرار بود به عنوان سرنوشت و تقدیر او رقم بخورد، حالتی تدافعی  و فعّال‌تر خواهد داشت. گویی عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش، نقش آن رویداد را تعیین و تفهیم می‌کند. هر چه فهم فرد الف نسبت به اجزاءِ پیش آمده بیشتر گردد، نقاط اتّفاقی رویداد کمتر و وضعیت‌های انتخابی بیشتر وضوح خواهند یافت و اگر هر رویداد را از اجزایی که آن رویداد را تشکیل داده برخوردار بدانیم و بیشتر از اجزاِء مطلع باشیم، از روابط کل با این اجزا نیز مطلع خواهیم شد و به قاعده از خود رویداد مطلع می‌شویم. هرچه اطّلاع ما از آن کل بیشتر شود تصمیم برای انجام فعلی، ساده‌ترشده و مشخص می شود که آن چیزی که در برابر ما قرار گرفته است، نهایت انفعال یک چیز است.

فرض کنید انسان اولیه‌ای سوار اتومبیل روشنی شود و بر جاده‌ای خلوت و سرراست و بدون هیچگونه ترافیکی قرار بگیرد، قاعدتاً هر بلایی سر او بیاید ناشی از بی‌خبری‌اش از کلاچ و ترمز و فرمان و هر چیز دیگری است که متصل به حرکت و کنترل اتومبیل است. به عبارتی دیگر، تقدیر او چنان خواهد بود که با اتّفاق‌های پیش‌بینی نشدۀ زیادی روبرو شود که شاید حتی به مرگ او ختم گردد. حال فرض کنید که پشت فرمان همان اتومبیل یک رانندۀ حرفه‌ای و خبره بنشیند، این رانندۀ جدید در چنین وضعی به راحتی می‌تواند اتومبیل را در جادۀ پیش رویش راهبری کند و نهایتاً طی یک مسافت طولانی و برای خوردن یک غذای مفصل بین راهی، در پارکینگ توریستی‌ای اتومبیلش را پارک کرده و برود و غذایش را نوش جان کند.

اگر کمی دقت کنیم، متوجه نکتۀ ساده‌ای خواهیم شد که در مثال اتومبیل هم مشهود بود. آنچه فرد غیر مطلع را در جاده به خطر انداخت، چیزی بود که حاصل بی‌خبری آن فرد از اموری بود که بایستی از قبل می‌دانست؛ یعنی فرد جویندۀ رویداد، در قبال آنچه پیش امده بود، نمی‌توانست جای افعال خود را پیدا کند. نوعی بی‌خبری و عدم آگاهی از امور مرتبط به فعلی که باید انجام دهد، او را تبدیل به موجودی منفعل کرده بود؛ انفعال و عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش. به عبارتی ما با یک وضعیت عدمی روبرو هستیم. یعنی یک وضعیتی که با امر “نیست” کار دارد. همواره “نیست” یا “نبودن” در نسبت با چیزی سنجیده می‌شود؛ یعنی “چیزی نیست” و در اینجا و دقیقاً در چنین وضعیتی، این “نبودن” یا این “نیستی” در نسبت با “آگاهی” سنجیده می شود؛ یعنی آنچه هست “عدم آگاهی” است و آنچه نیست، خود آگاهی از چیزی است. حالا ما دروضعیتی عدمی قرار گرفته‌ایم؛ امّا آنقدر واقعی می‌نمایاند که گویی یک چیزی هست؛ امّا همین که همان فرد الف را به سمت رفع نقایص سوق می‌دهیم و دعوت می‌کنیم تا خلاء آگاهی خود را جبران کند و به سوی آگاهی از هرآن‌چه که پیش رویش قرار دارد گام بردارد، می‌بینیم که به تدریج این نسبت ضعف و بلاتکلیفی در قبال رویداد رنگ می‌بازد و موقعیت فرد جویندۀ رویداد، موقعیتی فعّال‌تر -در قبال آنچه پیش می‌آید- می گردد، تاریکی به روشنایی می‌گراید و امر پنهان، ناپنهان می‌شود.

برای باز کردن معنای فوق بهتر می‌دانم به توصیفی دیگرگون از مثالی که جلال الدین بلخی از آن اتاق تاریک و فیل می‌زند، بپردازم. عموماً بسیاران از این مثال مطلع‌اند که فردی در اتاقی تاریک با یک فیل قرار می‌گیرد، در حالی که نمی‌داند موجود کنار دستش یک فیل است. او با لمس بخش‌هایی از بدن آن موجود با تصورات جزئی‌ای که از هر قسمت بدن فیل به‌دست می‌آورد، توصیف خام و نادرستی از سوژۀ مورد شناسایی دارد که مؤلف می‌خواهد از نقص شناخت فرد در قبال کل سخن بگوید. من تلاش دارم با زبانی دیگر به تفسیر همین مثال بپردازم و وضعیت آن فرد بلاتکلیف در آن اتاق تاریک را شرح بدهم تا معنای “تقدیر” که عنوان این نوشته است را شرح دهم . فرد حاضر در آن اتاق را همان فرد الف تصور کنید، او در آغاز با تاریکی روبروست و در قبال آنچه در تاریکی و در برابرش قرار دارد، هیچ فهم و آگاهی‌ای در اختیارش نیست. ابتدا از یگانه‌ترین داشته‌ای که در اختیار هر موجودی برای شناخت محیط هست استفاده می کند، حواسش؛ و با لمس، بوییدن ،مزه کردن و با دیدن سایه‌ای گنگ از چیزهایی که به سختی دیده می‌شوند، مدام در وضعیت تنظیم نسبت خود با آن موجود پیش رویش قرار می‌گیرد. در همان ابتدا با دریافت پیام‌هایی از محیط ولو اندک، با چیزهایی روبرو می‌گردد که هر کدام افراد یا جزیی‌هایی از یک نوع مشخص‌اند که ذیل انواع خاص خودشان یا کلی‌های مربوط به خود، طبقه‌بندی می‌شوند و اّتفاقا ابتدا ذیل اجناس عالیۀ همان چیز قرار می‌گیرند؛ ولی آرام آرام از سمت اجناس عالیه به سمت انواع نزدیک به افرادِ همان نوع کشیده می‌شوند.

به زبانی ساده، ابتدا فرد الف با جسم روبرو می‌شود، بعد این جسمانیت مشمول حرکت و نرمی می‌شود، به نوعی عرضی‌های خود را نمایان می‌کند و بعد می‌فهمد شاید جاندار هم باشد و صرفاً یک جسم محض بی‌جان نیست. اگرچه هنوز نمی‌داند این جزئی در ارتباط با باقی جزئیاتی که می‌بیند، چه نوع کلی را می سازد؛ امّا به همان اندازه هم می‌تواند کلی برای آن جزئی متصور باشد و مثلاً بگوید این جزئی پیش رو، یک “ستون گوشتی”، یا یک “پای موجود زنده” یا یک “پوست سخت جانوری بلند قد” است. او آنقدر با اعراض پیش رویش مشغول می‌شود  که اعراض و انواع آرام آرام از “رسوم ناقص” در تعریف به “رسوم تام” و از “حدود ناقص” به “حدود تام” کشیده شوند. برای این برخورد رفت و برگشتی فرد الف با رویداد پیش رویش، چندین فازمی‌توان در نظر گرفت که در فاز یک این مواجهه، هر بخشی که از این موجود را در می‌یابد برایش به نوعی واجد یک تعریف کاملی از یک چیز می‌شود؛ مثلاً می گوید این ستون است، این پا است، این شکم است، این شلنگ گوشتی است یا این تعداد ستون یا پا است، این تعداد شلنگ گوشتی است، این تعداد شکم و غیره است و از سویی از سختی و نرمی و گرمی و سردی و هر چیز ممکنی که به عنوان ظواهر و اعراض قابل حدس است نیز سخن بگوید؛(به زبان منطق؛ یعنی در فاز یک، در قبال آنچه به تعریف تصدیقی از تجربه‌اش رسیده نقشی کلی بدهد، یعنی کلی دست، کلی پا، کلی شلنگ گوشتی، کلی شکم و کلی زنده یا مرده بودن و…) امّا در این فاز نمی‌ماند و در فرآیند اینکه در حال تصویب موقعیت هر “جزئی” است، آرام آرام تلاش می‌کند تا نسبت بین اجزاء را نیز برای خود آشکار کند تا در فاز دوم به سمت پیدا کردن “کل” گام بردارد.(می دانیم که در منطق “کلی” با “کل” فرق دارد، در مجموعه‌ای از درخت‌های چنار و صنوبر و کاج، هر نام درخت، یک “کلی” است و به همۀ مجموعه با هم “کل” مجموعه گفته می‌شود) حالا با خود می‌گوید این اجزاء در کنار هم، یک فیل و یک خرس را شکل داده‌اند یا یک فیل و سه خروس را ساخته‌اند، یا دو آدامس و یک پنجره و یک فیل را شامل می‌شوند و…

در چنان فرآیندی که ذیل مثال اتاق تاریک مطرح کردم، فرد الف، در برابر موقعیت منفعل ابتدایی خود، آرام آرام دست بالا را پیدا می‌کند و می‌تواند به سویی از قضاوت آن چیزی که پیش رویش قرار داشت گام بردارد که در آغاز این امکان برایش مهیا نبود و او گویی هر چه می‌دید، در نسبتی شناختی و با فاصله، از حقیقت آنچه وجود داشت، به سر می‌برد. ذهن او در این فرآیند، آغاز به صدور حکم‌هایی می‌کند که او را به سمت فهم او از یک کلی بزرگ‌تر و جزئی مشخص‌تر و کل‌هایی منسجم‌تر سوق می‌دهد که ذیل همین فرآیند، ما با دو وضعیت در کنار هم روبرو می‌شویم، وضع انفعالی فرد الف و وضع فعّال فرد الف. در وضع انفعالی هرچه پیش روی فرد الف موجود بود، چیزهایی بودند که قبل از به آگاهی او درآمدن و بعد از به آگاهی او درآمدن، همانی بودند که بودند و هیچ تغییری در وضع وجودی آنها اتّفاق نیافتاده است. آنچه برای فرد الف در وضع انفعالی موجود بود، بی خبری و عدم آگاهی او از آنچه موجود بود، بود، نه اینکه چیزی در آن اتاق تاریک تغییر کرده است. در اصل این آگاهی او از رویداد پیش رویش است که تغییر کرده، نه خود موضوع مورد پژوهش؛ امّا در شرایطی که فرد در وضع فعّال قرار دارد، چیزهایی که به آگاهی او درآمده‌اند و با تابش نور شناسایی از جانب فرد جویندۀ رویداد برای او عیان شده‌اند، دیگر نمی‌توانند نقش گنگ و مبهمی برای او ایفا کنند؛ لذا از این شرایط “وضع انفعالی” که فرد الف در آن شرایط و وضعیت قرار دارد، می‌توان به عنوان “وضع عدمی” یاد کرد که در این وضع، ما با “عدم الفهم” روبروییم و می‌توان همین “عدم” یک چیز که خود “موجود” نیست، بلکه عدم حضور موجود است را نیز، به عنوان معنایی برای تقدیر و رویدادهای تصادفی، در زندگی روزمره‌مان در نظر گرفت. به عبارتی، تقدیر، چیزی جز انفعال ذهن شناسنده و جویندۀ معنای رویداد از خود رویداد نیست؛ یعنی هر آنچه ما تا کنون و در زیست روزمرۀ خود از آن به عنوان تقدیر یاد کرده‌ایم، شکلی از “عدم آگاهی” ما، از بود و باش اجزای همان رویداد پیش رویمان بوده است. لذا این “عدم” یک شیء موجود یا یک وضع موجود نیست و همان‌طور که گفته شد، نوعی “عدم الفهم” است.

بایستی گفت، این بحث دراینجا به پایان نخواهد رسید و مادام که می‌اندیشیم، با دشواری‌ها و مسائل دیگری روبرو خواهیم شد؛ از جمله اینکه آیا این “عدم الفهم”ها که به نوعی آن‌ها را “تقدیر” نامیدیم، انواع دارند یا نه؟ و موجودیتشان ممکن است یا ذاتی؟ یعنی قابل رفع‌اند یا ابدی و همواره باقی‌اند؟ بحث‌هایی که می‌توان با مراجعه به کلیۀ مسائل مربوط به شناخت‌شناسی مجدد به آن‌ها نظری نو افکند، همان مباحثی که شاید کانت ذیل قضایای طبیعی و آنتی نومی به آن‌ها پرداخته است. حتی می‌توان در جهان جدید و با توجه به پیشرفت هوش مصنوعی (AI قوی) و فراتر از آن در جهان آینده، این مطلب را لحاظ کرد که  زین پس، افراد خود را کمتر در برابر اتّفاق‌ها و تصادف‌هایی که سابق بر این تقدیری خوانده می‌شد، تقدیری خوانش کنند و با مراجعه به فهم الگوریتمی از رویدادها و تأسیس شهرهایی با الگوریتم‌هایی دقیق برای مدیریت و برنامه‌ریزی جامعه و زمین، ترافیک شهری، بهداشت و درمان، سفرهای زمینی و آسمانی و دریایی و بینامنظومه‌ای، زندگی روزمرۀ آدمیان بیشتر و بیشتر از چنبرۀ رویدادهایی که روزهایی از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌شد خارج گردد و لفظ “تقدیر” دایرۀ مصداقی خود در زندگی را تنگ‌تر و تنگ‌تر بیابد. به عبارتی گویی هرچه انسان بتواند فهم دقیق‌تری نسبت به روابط الگوریتمی جهان رویدادهای پیش رویش به‌دست بیاورد، امکان انجام اعمال تصادفی، انفعالی، رندوم یا اعمالی که در طول تاریخ بشر از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌کردیم، کمتر و کمتر خواهد شد. بهتر است در انتهای این نوشتۀ کوتاه به نقل قول ارسطو از پولس بازگردیم که هنر و شناخت را حاصل تجربۀ آدمی و بخت و تصادف(تقدیر) را حاصل بی تجربگی آدمی می‌دانست و لذا به‌طور خلاصه می‌توان گفت: تقدیر به نوعی حاصل عدم آگاهی و عدم آگاهی حاصل عدم تجربه است.

حالا و در انتها باز بایستی با لحاظ همۀ آنچه گفته شد، از خود پرسید آیا سرنوشت یا همان تقدیر به واقع امری عدمی است یا موجودی زنده و فعّال در درون زندگی‌های ما و جهان؟ همانی که زئوس، خدای آتنیان باستان بر روی کوه آیدا، ترازوی تقدیر را در دست می‌گرفت تا آن ترازو به خدای خدایان بگوید آخر و عاقبت رویدادهای پیش رویش چه خواهد شد؟ شما چگونه می‌اندیشید؟

 

 

پژمان گلچین

۲۰ خرداد ۱۴۰۰

استانبول

 

 

 

[۱] ارجاع به مقاله «روشنگری چیست» ایمانوئل کانت

[۲] ارسطو-متافیزیک-      981a1-10

گذر به عمل -نیرنگ عقل- ابژکتیو شدن روح

 

ژیژک در اثر خود به نام درنگیدن با امر منفی به مفهوم عمل نزد هگل می‌پردازد که چگونه و با چه تبعاتی محقق می‌شود. ژیژک معتقد است:«عمل همواره و بنا به تعریف، دقیقۀ بیرونی‌سازی و خودابژه‌سازی را در برمی گیرد، دقیقۀ پریدن به دلِ امر ناشناخته.» در کالبدشناسی او، در«گذار به عمل» به چارچوبی وارد می‌شویم که قواعد و الزامات خود را دارد و این به معنای پذیرفتن نقش خود در بازیِ«نیرنگ عقل» است. در تعبیری لکانی می‌خواهد بگوید که من فقط همان چیزی هستم که برای دیگران هستم، به همین دلیل است که باید از تکیه گاه-فانتزیِ هستی‌ام و نوعی گنجینۀ پنهان در درونم که برای دیگران دسترس‌ناپذیر است، چشم پوشی کنم.

 

بنابراین مشکل اصلی«عمل» برای هگل شکست غایی ضروری آن نیست که به سبب مداخلۀ دیگری رخ خواهد داد، بلکه تبعات آن است که به هر روی نسبتی میان درون و بیرون نیست و«عمل» بدین‌ترتیب شکستی را هم در پیامد خود خواهد داشت. عملِ به ظاهر موفقیت‌آمیز در توسل به«نیرنگ عقل» است که علی‌الظاهر ما به جای عملِ مستقیم روی ابژه، ابژه‌ایی دیگر را میان خودمان و ابژه قرار می‌دهیم و می‌گذاریم آن‌ها آزادانه برهم عمل کنند که برغم فرضی فرسایش ابژه‌ها، ما فاصلۀ ایمن خود را حفظ می‌کنیم.

 

ژیژک در نمونۀ اوّل، ایدۀ«دست نامریی بازارِ» آدام اسمیت را ذکر می‌کند: با اینکه هر فرد دنبال منافع شخصی خود است؛ امّا عملش به افزایش رفاه ملت کمک می‌کند.(البته اسمیت در دفاع از سرمایه‌داری این ایده را مطرح می‌کند و ژیژک به‌ عنوان مثال از آن بهره می‌گیرد.) ژیژک: ایده این است که امر مطلقِ هگلی چنین رابطه‌ای با افراد انضمامی درگیر در نزاع‌های تاریخی دارد. هگل در فلسفۀ تاریخ می‌نویسد: ایدۀ کلی نیست که درگیرِ تضاد و نبرد می‌شود و به خطر می‌افتد؛ ایدۀ کلی در پس زمینه می‌ماند،‌ برکنار و دست‌نخورده. شاید بتوان این را «نیرنگ عقل» نامید؛ در حالی که آنچه از طریق این‌گونه تکانه‌ها و عواطف به وجودِ امر کلی پر و بال داده، تاوان پس می‌دهد و متحمل خسران می‌شود، امر جزئی است که در مقایسه با امر کلی غالباً ارزشِ بسیار ناچیزی دارد. افراد قربانی شده و کنار گذاشته می‌شوند، ایده، تاوان وجودِ متعین و فسادپذیری را می‌دهد؛ امّا نه از جیب خودش، بلکه از عواطفِ افراد.

 

ژیژک چنین تفسیر می‌کند که افراد به دنبال اهداف جزئی خود هستند بی آنکه بدانند ابزار تحقق نقشۀ الوهی‌اند. مسأله امّا چیست؟ مسأله، اشغالِ مکانِ«نیرنگ عقل» است و بهره‌کشی از عواطف دیگران بدون درگیر شدن در کار و سخت‌کوشی آنان؛ یعنی بدون پرداخت بهره‌کشی از جیب خود. برای نمونۀ ملموس‌تر، یک صنعتگر را در نظر بگیرید که از نیروهای طبیعت( آب، بخار و…)استفاده می‌کند و اجازه می‌دهد برای غایاتی که نسبت به آنها بیرونی است عمل کنند تا مادۀ خام را به شکلی مناسب برای مصرف انسانی در بیاورند، هدف او ارضای نیازهای خود است؛ امّا درست درهمین‌جاست که او قربانی ترفندِ خود می‌گردد که هدف حقیقیِ کار صنعتگر بدل به پیشرفت نیروهای تولیدی می شود، آنچه هگل ابژکتیو شدنِ روح می‌نامد. حرف هگل آن است آن‌کس که دستکاری می‌کند و به بازی می‌گیرد، همواره پیشاپیش به بازی گرفته می‌شود. خودِ صنعتگری که از راهِ «نیرنگِ عقل» از طبیعت بهره‌کشی می‌کند به دستِ «روحِ ابژکتیو» بهره‌کشی می‌شود. ژیژک می افزاید که نزد هگل نمونۀ برجستۀ این اشغال کردن موضع«نیرنگ عقل» خود پدر است: رنج مسیح بر صلیب منطقِ الوهیتی را بی‌اعتبار می کند که خود را در پس زمینه نگه می‌دارد و از فاصلۀ ایمن، معرکۀ تاریخ را کارگردانی می‌کند. تصلیب مشخص کنندۀ نقطه‌ای که در آن«برکنار و دست‌نخورده ماندن در پس زمینه» دیگر برای ایدۀ الوهی ممکن نیست: خودِ پدر است که از راه «انسان شدن» و «جان سپردن» بر روی صلیب، تاوان می‌دهد. می‌شود گفت بدین‌ترتیب در ایدۀ «نیرنگ عقلِ» هگل و فهم ژیژک، هر عملی جزیی و فردی در خدمت یک وضعیتِ کلیِ تاریخی است آنچه هگل به‌طور کلی«ابژکتیو شدنِ روح» می‌نامد و رخداد تاریخی همۀ اعمال را؛ حتّی با آمیختنشان به شکست و با فرو بردن در درونِ اقتصادِ همه جانبه‌ای سازمان دهی، حک و ثبت می‌کند:

 

۱- زخم فقط با نیزه‌ای مداوا می شود که تو را زخمی کرد

با نقل این عبارت از واگنر در اپرای پارسیفال، در کتاب درنگیدن با امر منفی، ژیژک به دنبال ترکیب ایده‌های بنیادین هگل و لکان است که عبارت واگنر در پارسیفال امکان خوانشی را برای او فراهم می‌کند که بتواند از طرف‌های ستیز و نفی کنندۀ هم و با انطباق آن‌ها، درکی عمیق از رویدادهای درهم تنیده که رو به گشودگی‌هایی دگر را دارند، داشته باشد. همچون نمونۀ مسیح از زبان ژیژک:

مسیح باید بمیرد تا بتواند دوباره به شکل اجتماع مؤمنان(«روح‌القدس») به زندگی پا بگذارد. به جای «جوهر» به مثابه اجتماعِ مؤمنان را به‌دست می‌آوریم. به این معنای دقیق: زخم فقط با نیزه‌ای مداوا می‌شود که تو را زخمی کرد. مرگ مسیح همانا رستاخیزِ اوست، سلاحی که مسیح را کشت همانا وسیله‌ای است که اجتماعِ مسیحیِ «روح القدس» را آفرید.

ژیژک در این نتیجه‌گیری می‌خواهد بگوید که سوبژکتیویته شدن شامل نوعی مدارِ بسته، دورِ باطل و ناسازه‌ای اقتصادی است که می‌تواند به شیوه‌های متعدد توسط هگل، واگنر و لکان توضیح داده شود. در حوزۀ دید لکان اختگی بدان معناست که چیز-ژوئیسانس باید از بین برود تا در نردبانِ میل بازیافته شود، آنچه نظم نمادین دِین خود را ادا می‌کند. واگنر در پارسیفال:«زخم فقط با نیزه‌ای مداوا می شود…»؛ امّا هگل: این همانیِ بی میانجیِ جوهر باید از دست برود تا از طریق کارِ میانجی‌گریِ سوبژکتیو بازیافته شود.

آنچه«سوژه» می‌نامیم در نهایت نامی است برای این ناسازۀ اقتصادی، که در اثر آن شروطِ امکان‌پذیری بر شروطِ امکان‌ناپذیری منطبق می‌شود؛ امّا در ساحت کانتی چنین نسبتی امکان بروز دارد؟ به نظر ژیژک منِ‌خود اندریافتِ استعلایی«خودآگاه» است که می‌تواند خود را همچون عاملی آزاد و خود انگیخته تجربه کند؛ امّا برای خودش به مثابۀ چیزی که می‌اندیشد«دسترس‌ناپذیر» است.

اگر برویم سر نقد عملی کانت که سوژۀ آن می‌تواند اخلاقاً(بر حسب وظیفه) عمل کند تا آنجا که هر گونه دسترسی مستقیم به خیرِ اعلا برای او مسدود است و آنچه ما سوژه‌شدگی( باز شناختنِ خویش در فراخوانی) نوعی مکانیسم دفاعی می‌بینیم در برابر مغاک و شکافی که«سوژه»هست. در جستار ژیژک، در هر سه نقد کانت با این ستیزه‌گری میان سوژه و سوبژکتیویته مواجه می‌شویم. در نقد   عقل محض سوژۀ دریافت کنندۀ محض- $ -(سوژۀ خط خورده) «من می‌اندیشم» تهی-ضرورتاً دچار لغزش  scheinیا توهم استعلایی می‌شود و خود را با«جوهر اندیشنده» اشتباه می‌گیرد و به اشتباه گمان می‌کند که از راه خودآگاهی به خودش به مثابۀ چیز-در-خود دسترسی دارد. در حیطۀ عملی نزد کانت چه اتفاق می‌افتد؟

همان سوژۀ اخلاقی که به تسلیمِ برساختۀ صورتِ کلی دستورِ بی قید و شرط است، ضرورتاً اسیرschein یا توهمِ خیراعلا می‌شود و کارکردی محتوایی پاتولوژیک می‌یابد. در حوزۀ«قوۀ حکم» سوژۀ بازتابنده یا تأمل کننده، ضرورتاً ماهیت تنظیم کنندۀ حکمِ غایت شناختی را متوجه نمی‌شود. ژیژک در واکاوی بیشتر توضیح می‌دهد که این حکم فقط به رابطۀ بازتابیِ سوژه با واقعیت مربوط می‌شود نه به خود واقعیت و غایتمندی را به اشتباه با واقعیت یکی می‌فهمد. ویژگی هر سه مورد که روند را متعین می کند، دوپاره شدنِ نافرو کاستنیِ سوژه است: میان $ و «شخصِ» جوهری در عقل محض، میان انجام دادنِ وظیفه صرفاً به خاطر وظیفه و خدمت کردن به نوعی خیرِ اعلا در عقلِ عملی و میان تجربۀ والای شکافی که فنومن‌ها را از ایدۀ فراحسی جدا می‌کند و ترمیم این شکاف از طریق زیبایی و غایتمندی در قوۀ حکم. بدین‌ترتیب نظر ژیژک در هر سه مورد «لغزش»، مشخص‌کنندۀ جابجایی از سوژه به سوبژکتیوشدگی یا سوبژکتیوسازی است:

من، در مقام سوژۀ داننده، خودم را از راه بازشناسیِ خویش به مثابۀ «شخص» در پر بودگی محتوایش «سوبژکتیو» می‌کنم. در هر سه مورد، منطقِ این «لغزش» منطقِ توهمی است که حتی اگر مکانیسمش فاش شود، به عمل‌گری‌اش ادامه می‌دهد: من می‌دانم که احکام غایت‌شناسی صرفاً شأنِ بازتاب سوبژکتیو دارند نه شأن دانشِ حقیقی در بارۀ واقعیت. در عقل عملی این شعار معروف کانتی که تو باید گر چه نمی‌دانی که نمی‌توانی و (تو می‌دانی، چون تو باید) یعنی تقاضای ناممکن که هرگز نمی توان برآورده‌اش کرد و حرف مهم ژیژک در اینجاست، از این نسبت لکانی – کانتی می‌شود فهمید که سوژه را به دو پارگیِ ابدی محکوم می‌کند.

 

 

 

۲- مداوای زخم سوژه

ژیژک دوپارگی سوژه یا همان سوژۀ خط خورده را – $ – حتی نزد کانت هنگامی که به درون غایتمندی به درونِ مفهومِ جوهریِ خیرِ اعلا می‌لغزد، ملاحظه می‌کند.

ژیژک: این کوشش سوژه را دوباره در«زنجیرۀ بزرگِ هستی» قرار می دهد؛ امّا ژیژک در ادامه تأکید می‌کند خود این مخمصه در فلسفۀ کانت نه تنها سد راه نبود بلکه همچون اهرمی برای گسترشِ بیشترِ مسأله‌مندی فلسفی عمل کرد. فلسفۀ او به‌وسیلۀ همان حرکت، درست است که فضا را برای یک چیز می‌گشاید، در عین حال همین چیز را دسترس‌ناپذیری و یا تحققش را ناممکن می‌سازد؛ به نوعی همان خط زدن لکانی اتفاق می‌افتد. عملِ اخلاقی محض به‌طور نامشروط توسط دستور اخلاقی تحمیل می‌شود در همان، پرسش این است که آیا امکان تحقق ایدۀ اخلاقی کانت وجود دارد؟  اعمال ما که هیچوقت از فضای پاتولوژیک دور نمی‌شود. به‌نظر ژیژک این موجودیتِ ضروری و در عین حال ناممکن همان امر واقعی لکانی است در تفاوت با هگل که انطباقِ شروطِ امکان‌پذیری با شروطِ امکان‌ناپذیری را به نتیجۀ نهایی‌اش رساند یعنی هیچ نیازی به چیز-در-خود نیست، سرابِ در-خود را خودِ عمل منع کردن می‌آفریند.

برای لکان لحظه‌ای که میل به مثابۀ ابژه‌ای بر نهاده می‌شود که ظهورش با کناره‌گیری‌اش مصادف است. ابژه‌ای که چیزی جز رد و نشانِ عقب‌نشینیِ خودش نیست؛ البته تفاوت هست میان موضع کانتی با نگاهِ معنویت باورانۀ سنتی که هدفش جستجوی بی‌وقفۀ بی‌کرانگی رها شده از هرگونه وابستگی به جزئیت‌های حسی است.(مثل الگویِ عشق افلاطونی که خودش را از عشق به شخصِ منفرد، به عشق به ایدۀ زیبایی بما هو ارتقا می دهد) ژیژک:«میل محض» کانتی نه تنها نسخۀ دیگری از این گونه میلِ روحانی – اثیری نیست، بلکه محدود به ناسازۀ کران‌مندیِ سوژه است. ژیژک می‌خواهد بگوید که اگر سوژه قادر باشد پا را از محدودیت کران‌مندی‌اش فراتر بنهد و به حیطۀ نومنال(ساحت شیء فی نفسه) قدم بگذارد، خودِ ابژۀ والایی که میلِ او را چونان میلی«محض» بر می‌سازد از دست می‌رفت که در فلسفۀ عملی کانت نیز با همین ناسازه مواجهیم.

ژیژک: دقیقاً دسترس‌ناپذیریِ چیز است که ما را قادر می‌کند دست به اعمالِ اخلاقی بزنیم.

 

 

 

 

در تاریخ بیست و نهم شهریورماه ۱۴۰۳ شب شعری با حضور شاعرانی از ایران، عراق، سوریه، مکزیک، کوبا، اتریش و… توسط این مجموعه برگزار خواهد شد.

این رویداد با حضور شاعران و نویسندگانی از جمله علی باباچاهی، علی قنبری، هرمز علی‌پور، علیرضا بهنام، سابیر هاکا، لیلی گله‌داران، روجا چمن‌کار، حسین فاضلی، صحرا کلانتری، پژمان گلچین، محمدرضا حاج‌رستم‌بگلو، فروغ سجادی، سحر سوقندی، مهرداد مهرجو، نگین فرهودی، اسماعیل مهران‌فر، وحید پورزارع، بهناز امانی، حسین وثوق، بهرنگ قاسمی، سینا بهمنش، پیمان سلیمانی، سهیل زمانی، مهدی ولی‌اللهی، اسماعیل شهیدی و بهار سالارآبادی برگزار می‌شود.

از اینکه در این رویداد ادبی-هنری با ما همراهی می‌کنید و برگزاری این شب شعر را به اطلاع دیگر علاقمندان می‌رسانید، پیشاپیش از شما سپاسگزاریم.

اطلاعات تکمیلی بزودی در صفحات مجازی و وبسایت ما منتشر خواهد شد.

-بخونم برات؟
-آره، منتظرم!

-اینجوری شروع میشه:
سربازها در تمام مسیر دنبالش می‌دویدند و خیابان‌ها برای او آشنا نبود. نور چراق‌برق‌هایی که کمی آن اطراف را روشن کرده بود، سایه‌های داخل خیابان را جابجا می‌کرد و هر از چندگاهی بوق یک موتورسیکلت یا ماشینی که از آن کوچه‌ها عبور می‌کرد، تنها صدایی بود که به گوش‌ عابران پیاده‌ی آن حوالی پرتاب می‌شد. پشت دیواره‌ی کوچکی که کنار درب خانه‌ای بود، پناه می‌گیرد و با لرزش بی‌توقف دستانش سعی می‌کند جلوی بخاری دهانش را بگیرد تا صحنه‌ی مشکوکی را در آن کوچه‌ی تاریک نسازد. مدام با خودش زمزمه می‌کند «من چرا برگشتم؟ چرا راهِ رفته رو عوضش کردم!؟»
در صحنه‌ای دیگر خودش را داخل اتاقی تاریک‌تر از آن کوچه می‌بیند و همه‌چیز با هم قاطی شده‌اند. سربازها دیگر نیستند و مرد پشت میز -که او را می‌شناخت- با تشر می‌گوید باید به چیزهایی که از او خواسته‌اند، خوب فکر کند. هیچ راهی برای فرار از این صحنه پیدا نمی‌کند. به پدرش فکر می‌کند که اگر او را پیدا کند، حتما دوباره بیرونش می‌کند. اما تمام مدارکش را تحویل گرفته بودند همه‌چیزش را! حتی دیگر نمی‌توانست ثابت کند چه نام و هویتی دارد. مدام به دلتنگی‌هاش و بازگشت به خانه؛ تا قبل افتادن به این دردسری که درونش فرو شده است، فکر می‌کند. دستانش کماکان بی‌وقفه می‌لرزد و عرق سردی روی صورتش نشسته. باد خفیفی از دریچه‌ی نیمه‌باز بالای درب، به داخل اتاق وارد می‌شود. حرکت باد با سرمای عرق روی پیشانی‌اش قاطی می‌شود و حواسش را پرت می‌کند.

-همش خوابت بود که نوشتی؟
-آره خب، فقط یه کم اِاا…
-یعنی تو دست بر نمی‌داری از این رفتن؟ خسته شدم بس که اینو ازت شنیدم!
-دلم اینجا نیست واقعا. ولی تو خوابم داشتم خفه می‌شدم. همش احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم ازاین باتلاقی که توش گیر کردم، بزنم بیرون. یه فضای سنگین همه‌جا رو گرفته بود‌. صبح که برات می‌گفتم، نمی‌تونستم این حجم از خفگی رو توضیح بدم. بدجوری وسط یک برزخ بزرگ گیر کرده بودم.

-خب که چی! بازم همش میگی کاش برمی‌گشتیم… کاش بر می‌گشتیم…
-آره! کاش بر می‌گشتیم. مگه راه دیگه‌ای هم داریم؟
-نداریم اما این هم…

بیرون همه چیز آرام است. کماکان دستانش می‌لرزد و بخار هوا از دهانش که خارج می‌شود، می‌توانی خود را داخل رویاهاش ببینی. به خانه بازگشته و جعبه خاطراتش را که باز می‌کند، حجم وسیعی از اشیاء بی‌جان می‌افتند وسط و از همه‌چیز، تنها بوهایی باقی مانده است که دیگر نیستند. از پدر، مادر و خیابان‌ها و بچه‌هایی که حالا بزرگ شده‌اند و نمی‌شناسدشان.

 

پژمان گلچین

تابستان ۱۴۰۳ – آلمان