خوانشی از نقد هوسرلی به روانشناسی رفتارنگر در نسبت با جامعۀ امروز ایران

احسان براهیمی (پژوهشگر فلسفه)

 

هوسرل از فیلسوفانی بود که به رغم انتقاداتش از شکاکیت و نگاه طبیعت‌گرایانۀ تجربه گرایان، همواره از آن‌ها متأثر بود. هوسرل در کتاب فلسفۀ حساب، تحت‌تأثیر روانشناسی گرایی برنتانویی که خود از آراء جان استوارت میل دربارۀ منطق نشأت گرفته بود، به تبیین مفهوم عدد و جستجوی خاستگاه آن در اعمال نفسانی و شهود انضمامی پرداخت ؛ امّا هوسرل با تأسیس پدیدارشناسی در دهۀ آغازین قرن بیستم و حتّی اندکی پیش از آن، روانشناسی گرایی را تحت‌تأثیر انتقادات فرگه از این رویکرد کنار گذاشت و حتّی در پژوهش‌های منطقی، منتقد جدی آن شد و به تدریج رویکرد استعلایی را اتخاذ کرد.

تقلیل یکی از مفاهیم اصلی و مؤلفه‌های اساسی پدیدارشناسی هوسرل و مدخل ورود به رویکرد پدیدارشناختی است که از رهگذر آن به زعم هوسرل آرمان تحقیق بدون پیش فرض تحقق می‌یابد. در واقع از پدیدارشناس خواسته می‌شود تا همۀ مفروضات، پیش‌داوری‌ها و احکام موجود دربارۀ موجود و اوصاف عالم را کنار بگذارد و به اشیاء و امور فقط آنچنان که بر آگاهی او نمودار می‌شوند، توجه کند. تقلیل، عمل یا رویه‌ای در پدیدارشناسی است که ما را به رویکردی بنیاد اندیشانه در تقابل با رویکرد طبیعی می‌رساند.

دیدگاه فلسفی هوسرل، نوعی روانشناسی متناسب با خویش را اقتضا می‌کند که می‌توان آن را روانشناسی پدیدارشناسی نامید. این نوع روانشناسی در تقابل آشکاری با روانشناسی فیزیولوژیک و رفتارشناسی رفتارنگر قرار می‌گیرد؛ زیرا در روانشناسی فیزیولوژیک، امور روانی به منزلۀ تابعی از امور فیزیولوژیک در فرایند مکانیکی در نظر گرفته می‌شوند که آگاهی و تجربۀ زیستۀ فرد در آن جایگاهی ندارد. همچنین در روانشناسی رفتارنگر نیز  رفتارها به منزلۀ تابعی از محرک‌های عینی محیطی نگریسته می‌شوند و در نتیجه رفتارها خود نیز چون امور عینی تلقی می‌شود.

 

انتقادات  هوسرل از روانشناسی  به شرحى که اشمیت در مقالۀ مفید و «فنومنولوژى‏» در دانشنامۀ فلسفه ویراستۀ پل ادواردز آورده است، از این قرار است:

۱-      روان‏شناسى با امور واقع خارجى سرو کار دارد و احکام و قضایاى آن تجربى است. روان‏شناسى تاکنون نتوانسته است قوانین علمى دقیقى براى توجیه احکام نفسانى به دست دهد و تعمیم‏هاى آن مبهم است. برعکس قواعد منطقى و عقلى، دقیق و غیر مبهم است و لذا نمى‏توان این‌ها را با هم یکى گرفت. نمى‏توان احکام دقیق منطقى را از احکام مبهم روان‏شناسى اخذ و استنتاج کرد.

۲-      احکام نفسانى ظنى و محتمل‏اند. همیشه این امکان وجود دارد که مشاهدات بعدى کذب آن‌ها را آفتابى کند، به خلاف حقایق منطقى که ضرورى‏اند.

۳-      قوانین و تعمیم‏هاى تجربى روان‏شناسى، حاصل نوعى استقراءاند؛ زیرا آن‌ها از مشاهدۀ موارد جزیى و با استفاده از استقراء استخراج شده‏اند. در حالى که قواعد منطقى حاصل مشاهدۀ افراد جزئیات و مستخرج از استقراء نیستند، وانگهى اگر میان قاعده‏اى منطقى و تعمیمى تجربى، تعارضى افتد همیشه منطق سربلند و پیروز است نه مشاهده؛ چون گزاره‏اى محتمل نمى‏تواند حقیقتى ضرورى را ابطال کند.

۴-      تعمیم‏هاى تجربى و روان شناختى حداکثر مؤدى به نوعى قوانین علِّى – معلولى‏اند؛ ولى قواعد منطقى مبتنى بر صرف علیت‏ خارجى نیستند. نسبت علیت، میان رویدادهاست و رویدادها در زمان و مکان مشخصى اتفاق مى‏افتند؛ ولى قواعد منطقى وابسته به زمان و مکان مشخصى نیستند و در همۀ زمان‏ها و مکان‏ها و شرایط، معتبر و لذا غیر تجربى است.

۵-      قانون‏هاى تجربى به اعتبار این که مبتنى و مأخوذ از امور واقع خارجى‏اند، صدق آن‌ها مستلزم وجود متعلق آن‌هاست؛ ولى صدق قواعد منطقى مستلزم فرض وجود خارجى آن‌ها نیست. به قول لایب نیتس: «قانون‏هاى تجربى فقط در این عالم واقعى و بالفعل صادقند؛ قانون‏هاى منطقى در همۀ دنیاهاى ممکن، صادقند».

البته باید گفت که مخالفت هوسرل محدود و مقصور به رد اصالت روان‏شناسى نبود. او و دیگر پدیدارشناسان با هر گونه اصالت دادنى بدین طرز مخالف‏اند؛  مثلاً در اصالت روان‏شناسى مى‏گویند: احکام فلسفى چیزى بجز احکام نفسانى نیست. در اخلاق مى‏گویند: احکام اخلاقى چیزى بجز آداب و اخلاق خاص یک جامعه نیست و در زیبایى‏شناسى: احکام زیبایى‏شناسى چیزى بجز ابراز سلیقۀ شخصى نیست. از جمله مکاتب فلسفى که مشمول این قسم تحویل‏گرایى‏اند و هر کدام مى‏خواهند فلسفه را به یکى از علوم تحویل کنند، یکى فلسفۀ دکارت است که نام بردار به اصالت ریاضى، (Mathematicism) است و دیگرى فلسفۀ کانت که زبانزد به اصالت فیزیک،(Physicalism) است.

علم از اواخر قرن هجدهم آرام آرام خود را از فلسفه جدا کرد؛ یعنی دقیقاً در زمانی که فلسفه خود «فلسفه» را به عنوان ابژۀ اندیشیدن قرار داده بود و در رد یا اثبات مابعدالطبیعه جدل می‌کرد، علم از دیگر سو قدرت می‌گرفت و فلسفه را تلاشی بلاهت‌آمیز در تصورات انتزاعی نشان می‌داد. جدایی حوزۀ نظری مطلق از علم، باعث فاجعه‌ای شد که آن را پایانی نیست. اینجاست که هوسرل با غایت شناسی خود به مفهوم «زیست-جهان» دست می‌یابد که پایه‌ای برای رهایی از علم گرایی و باز کردن راهی برای تفکر آینده است.

پیترز و بوربلز‌ اشاره دارند که در طول تاریخ تفکر بشری، سلسله مراتب  ارزشی شکل گرفته اند که موجب برتری بخشــیدن به دســته‌ای از مفاهیم، در مقابل مفاهیم دیگری است.آن‌ها می‌گویند در عصر حاضر، در مقابل این بی عدالتی نهادینه شده در تاریخ تفکر بشــری، همواره کسانی بوده‌اند که به مقابله با این شرایط پرداخته و زمینه‌های نفی برتری مذکور را فراهم ســاخته‌اند. با توجه به وضعیت این روزهای کشور ایران، به نظر مفاهیم روانشناسی نسبت به باقی مفاهیم، غالب شده است؛ مثلاً روانشناسی مثبت گرا رشته‌ای از درون روانشناسی است که ادعا دارد که بر ارتقاءِ شادی، انعطاف پذیری و عملکرد بهینه تمرکز دارد  و در عمل، محبوبیتی گسترده‌ای به دست آورده است؛ امّا اگر عمیقاً به همین نوع روانشناسی نظر بیندازیم، می‌بینیم که روانشناسی مثبت گرا، عملیاتی سازی و اندازه‌گیریِ ضعیفِ ساختارهای خود را نشان می‌دهد؛ وقتی از روش‌های ناقص استفاده می‌کند و بیش از حد به تحقیقات تجربی متکی است و ما را وا می‌دارد تا برخی رفتارهای نامقبول را به چشم بیماری ببینیم و برچسب زنی ها آغاز شود.

اگر به شعار هوسرل در پدیدارشناسی یعنی «بازگشت به خود اشیاء» توجه کنیم، باید روانشناس به جای توجه صرف به دیدگاه های روانشناسی، بتواند بر اساس تجربه‌های زیسته مراجعش  به خود شخص  بازگردد و سعی نکند نقش ناجی را بازی کند. حالا اگر بخواهیم به وضعیت روانشناسی در این روزهای ایران اشاره کنیم، دقیقاً  نقد هوسرل به روانشناسی  قابل قبول است. به عنوان مثال در مشاوره‌های روانشناسی، تمایل مشاوران بر این است که با تکیه بر نظریه‌های انتزاعی روانشناختی، فعالیت خود را تنظیم کنند و اینجاست که خطا آغاز می‌شود. یعنی خیلی از  روانشناس ها  بر اساس پیش زمینه‌های ذهنی‌ تصمیم می‌گیرند و بدن زیستۀ  مراجعین را مثل یک بدن ماشینی در نظر می گیرند.

تغافل از مفهوم‌اندیشی، ظلّ شاخصِ روشنفکری: موردِ سکولاریسم و سکولاریزاسیون

 

همه دیدند و چشیدند و فهمیدند خبری نیست. حالا برگردید به سرِ خانه‌هایِ خود. نصاب و ترسّلی بردارید، بروید مکتب!

                             رساله‌ی شیخ و شوخ     

 

محمّد امین مرئی/ پژوهشگر فلسفه سیاسی

بی‌شک تبیینِ وضعیّتِ تاریخیِ یک جامعه و التفات به چراییِ شرایطِ اکنونگیِ آن در راستایِ نیل به خودآگاهیِ تاریخی، بدونِ عطفِ نظر به دستگاه‌هایِ مفهومی و مفاهیمِ حوزه‌ی اندیشه کاری ا‌ست به‌غایت دشوار و حتّی ناممکن. نیز عدمِ ظرافت و باریکی در به‌کارگیریِ مفاهیم و بارکردنِ آن‌ها بر شرایطِ تاریخی یا بالعکس، بیش از آنکه به درکِ غنی‌تر و ژرف‌ترِ مسایلِ عینی مدد رساند، تنها به کارِ پر اُبهت کردنِ کلام و مرعوب ساختنِ مخاطبان می‌آید.

واقعیّتی‌ است که ورودِ مفاهیمِ جدید به اندیشه و زبانِ ایرانیان از مجرایِ فکرِ روشنفکری صورت پذیرفت ولیکن از همان ابتدا تا به اکنون، بسیاری از ایشان در ایجادِ نسبتی روشن و مناسب با مفاهیم آن‌چنان که باید و شاید کامیاب نبوده‌اند. از جمله فروبستگی‌ها و معضلاتِ تاریخِ فکرِ روشنفکری -خاصّه نسلِ دوّم و سوّم- تغافل از ساختارِ منطقیِ مفاهیم و دگردیسی و صیرورتِ آن‌ها در طولِ تاریخ و مضاف بر آن، نوعی شتاب‌زدگیِ مفرط در کاربردی ‌کردنِ آن‌ها بوده که موجباتِ تهی‌شدنِ مدامِ مفاهیم از مضامین‌شان را فراهم ساخته است.

ایضاً در پاره‌ای موارد مفاهیم از سرِ غلیانِ احساسات و به ‌قصدِ تٲثیرگذاری به استخدام درآمده‌اند که این خود نیز سدِّ سکندری در راهِ تفکّرِ روشن ایجاد کرده و مانع از آن است تا به‌درستی فهمیده شود واژگان به چه معنایی به کار می‌روند یا «باید» به کار بروند. در دهه‌هایِ اخیر نیز بخشی از روشنفکرانِ ایرانی عوضِ تفطّن در مفاهیم و کاربستِ مناسبِ آن‌ها و نظریّه‌ها که به قولِ پل تیلیش جست‌زدن میانِ مرزِ دو مزاج است، یا به مثله کردن و فروکاستِ آن‌ها به‌بهانه‌ی انطباق و «بومی‌سازی» که چیزی جز انحلالِ معنا را در پی نداشته است، مشغول بوده‌اند و یا با ایجادِ انتظاری هنگفت، رسالتی بیش و فراتر از توش و توانِ مفهوم برایش قائل شده‌اند که این نیز به وضعیّتی منجر شده است که آن را «اضافه‌بارِ مفهومی» می‌نامم.

تاریخِ اندیشه‌ی‌ روشنفکریِ ایران، تاریخِ وفور و تکرار و تجدیدِ مواجهاتی از این دست بوده که بیش از آنکه برخاسته از هواجسِ عالمانه و پیامدِ تتبّعاتِ دانشورانه باشد، از سوءبرداشت‌هایِ ناروا راجع به مفاهیم ناشی می‌شود؛ وضعیّتی که جز به گنگی و زبان‌شکستگی ره نبرد و از قضا سرکنگبینِ چنین تفنّن‌هایِ مفهومی‌ای جز بر صفرایِ ابهام‌اندیشیِ تاریخی‌مان نخواهد فزود. چنین روندهایی در حوزه‌ی اندیشه چیزی نیست مگر تبعیدِ مفهوم به «بسترِ پروکروستس»؛ همان غولِ اساطیرِ یونانی که مسافران را شکار می‌کرد و به تختخوابی می‌بست و برای اینکه با تختخواب سازگار افتند، یا آنان را کش می‌داد یا پاهایشان را کوتاه می‌کرد. از جمله مفاهیمِ پرشماری که به تخت پروکروستس بسته شده‌اند، سکولاریزاسیون و سکولاریسم هستند که اگر التفاتِ مٶثری نسبت به آن‌ها شکل نگیرد قَدرِ مسلّم پرسش‌ها و انطباق‌شان با ابژه‌ی پیرامون و رهیافت‌هایِ ناشی از آن‌ها سست و کم‌مایه جلوه کرده و کنش‌گران را در برزخِ خودآگاهیِ تاریخی معلّق نگاه می‌دارد.

بسیار دیده‌ و شنیده‌ایم که در مفاوضات و تقریرات و مکتوباتِ بسیاری، میانِ سکولاریزاسیون و سکولاریسم خلطی صورت می‌پذیرد. تلقّیِ رایج درباره‌ی آن‌ها نیز حولِ محورِ «انفکاک» و «جداییِ» دین از سیاست و دولت سامان یافته است که غالباً به‌معنایِ تبعیدِ عنصرِ قدسی و ایمان از حیاتِ آدمی و مسکوت نهادنِ دین در حیاتِ فردی و اجتماعی فهم می‌شوند؛ مواردی که می‌توان آن را نمونه‌ای از سوءتفاهم و تهی شدنِ مفاهیم از مضمون‌شان دانست.

مفاهیمِ بنیادینی همچون سکولاریزاسیون و سکولاریسم در گامِ نخست باید با عطفِ نظر به تاریخ، توضیح و تبیین شوند و در گامِ بعدی جنبه‌ی معناشناسانه‌یِ آن‌ها مدِنظر قرار گیرد. پژوهش درباره‌ی هر مفهوم و تدقیق در ساختِ آن، ضرورتاً مستلزمِ تتبّع در شیوه‌ها و اهدافِ متعدّدِ کاربردِ آن واژه، چگونگی و نحوه‌ی اطلاقِ نامِ واحد به مفاهیمِ متعدّد یا نام‌هایِ متعدّد به مفهومِ واحد در طولِ تاریخ و در نهایت تغییرات و دگرگونی‌هایِ عارض بر مفهومِ واحد در گذرِ زمان است.

اصطلاحاتِ «سکولار»، «سکولاریزاسیون» و «سکولاریسم» که کاربردِ فراوانی در سیاست، حقوق، فرهنگ و به‌طور کلّی فرادهشِ اندیشه دارند، از ریشه‌ی لاتینی saeculum   به‌معنایِ «سده» یا «دوره‌ی صد ساله» مشتق شده‌اند. واژه‌ی لاتینیِ سکولوم بارها در کتابِ مقدّس به کار رفته که برابرنهادِ واژه‌ی aion   یونانی می‌باشد. لفظِ aion   در اندیشه‌ی هومری بیانگرِ «زندگی»، «نیرویِ حیات» و «طولِ زمان» بوده که در معنایِ نخستین، مترادفِ طولِ عمرِ انسان یا یک نسل است که بعدها در اندیشه‌ی افلاطون به جاودانگی و بقایِ نفس و ازلیّت و عمرِ جاویدان تبدّل معنایی یافت. واژه‌ی یونانی aion    منشأیی هندواروپایی داشته و اشتقاقی است از لفظ ai-o  به‌معنایِ طولِ عمر یا قوّه‌ی حیات. در سانسکریت نیز واژگانی چون  ayuh, ayus, ayuni, ayu   در همین معنا به کار می‌روند. واژگان «یوم» و «ایّام» در زبانِ عربی نیز همانندیِ قابل ملاحظه‌ای با aion   یونانی و aeuum   لاتینی دارند که به‌معنایِ روز، روزها، ادوار، دهر و روزگار هستند.

در کتابِ مقدّس واژه‌ی soeculo   برای اطلاق به جهانِ ناسوت و خاکدان این دنیایی به کار رفته است. چنان‌که در انجیلِ یوحنا، بابِ هجدهم، آیه‌ی ۳۶، این واژه به‌معنایِ «این جهان» در تقابل با و تفکیکِ از «آن جهان» یا جهانِ موعود قرار داده شده است. همان‌طور که عیسی‌مسیح می‌گوید: «قلمروِ من به این جهان (soeculo)   تعلّق ندارد.» و یا در ترجمه‌ی رسمیِ آیه‌ی دوّم از فصلِ دوازدهم نامه‌ی پولسِ قدیس به رُمیان که آمده است: «این‌طور نباشد که به دنیا تشبّه پیدا کنید» (connformari huice saeculo).

در اندیشه‌ی مسیحی، Soeculum   ناظر به فاصله‌ای ژرف و عمیق میانِ دو جهانِ لاهوت و ناسوت است. به‌طوری که در شریعتِ کلیسایی، سکولاریزاسیون در مفهومِ «بازگشت به سده»، اشاره به فراگردی دارد که طی آن کشیش و فردی از جماعتِ کلیسا از منصب و مرتبه‌ی کلیساییِ خود عزلِ نظر کرده و آن را ترک گوید و به زمانه، سده یا دنیا (Seoculum)  بازگردد و معاف از پیمان و عهدش در برابرِ کلیسا شود. در ترمیلوژی مسیحی، ما با یک تقابلِ ثنوی «سده» و «قاعده» مواجه‌ایم. بدین‌‌نحو که زیست در سده یا این جهان در قطبِ مخالفِ زندگیِ خاصِ روحانی و قاعده‌مند   (Clerc)تعریف می‌شود. بر اساسِ تلقّیِ کلیسایی، جامعه‌ی مسیحی، نهادِ دو گونه انسانِ مسیحی است؛ باهمادی متشکّل از «لائیک» و «کِلرک» که هر یک سمبل و نمادِ نوعی از زندگی به شمار رفته و هر کدام تکالیفِ متفاوتی بر عهده دارند. کلرک‌ها به‌عنوانِ روحانیّونی که زندگیِ خویش را وقفِ کلیسا و خدا می‌کنند و لائیک‌ها یا «خلقِ عیسی» و «خلقِ خدا» که در این ایّام و سده زندگی کرده و جامعه‌ی مؤمنان را تشکیل می‌دهند.

در توضیحِ روندِ سکولاریزاسیون گفته شده که در آغاز، فرآیندی بود در دلِ الهیّاتِ مسیحی و تاریخِ مسیحیّت. به دیگر سخن، یکی از وجوهِ سکولاریزاسیون، دامنه‌ی دینیِ آن یعنی «دنیوی شدن مسیحیّت» است. مسیحیّت به‌عنوانِ دینی آن‌جهانی سعی در القایِ نگرشی داشت که معتقد بود این جهانِ فانی، نه قرارگاه انسان بلکه قَنطَره‌ای‌ ا‌ست که آدمی با عبور از آن به اقامتگاه و سرمنزلِ مقصود یعنی جهانِ باقی می‌شتابد. تمامِ جهدِ مسیحیّت مصروفِ جاانداختنِ ایده‌ی هبوط روح از عالمِ حقیقت و زاری‌اش برایِ بازگشتِ فوری به‌ نزدِ معشوقِ ازلی شده بود. از همین‌رو، مسیحیّتِ صدر، با رویگردانی از امورِ این خاکدانِ دنیوی و توجّه به «ملکوتِ آسمان» می‌کوشید تا از سودایِ آخرت با دنیا بپرهیزد. مطابقِ روایتِ اناجیلِ اربعه، عیسایِ ناصره در پاسخ به پرسشِ عدّه‌ای درخصوصِ حکمِ مسیحیّت درباره‌ی خراج، بی‌ هیچ تعریضی و به‌تصریح گفته بود یک مسیحیِ مؤمن باید به تمایز و تفرّقِ دو مَحال و مُلک «قیصر و خداوند» باور داشته باشد و آخرت را به قربانگاهِ دنیا نبرد؛ امّا با جهان‌گستر شدن مسیحیّت و استقرارِ کلیسا، مسأله‌ی مَبسوطُ ‌الیَد‌ بودنِ پاپ و کلیسا به‌عنوانِ خلیفه‌ی عیسی‌مسیح، در تدبیرِ امورِ آخرت مطرح شد. تولیّتِ امورِ اخروی هم جز از مجرایِ تکفّلِ دستگاهِ پاپی در تدبیرِ امورِ این جهانی و دنیوی میسور نمی‌شد.

بدین‌سان، الهیّاتِ مسیحی از خلاف‌آمدِ سده‌هایِ نخستین که تفرّق میانِ عرف و شرع را به رسمیّت شناخته بود و مٶمنِ مسیحی به‌عنوانِ اهلِ مدینه‌ی خداوندی گوشه‌چشمی به دنیا و ساحتِ عرف نداشت، با نفیِ استقلالِ عرف از منظرِ دیانت، خویشتن را کفیل و عهده‌دارِ تدبیر و تمشیّتِ امورِ دنیا پنداشت و برایِ تأمینِ مصالحِ شرع قدم در قلمروِ عرف نهاد و به‌عنوانِ نهادی این‌جهانی و دنیوی عمل کرد. این جست‌زدن به ساحتِ عرف وجهِ نخست سکولاریزاسیون یا دنیوی شدنِ مسیحیّت به شمار می‌رود. در گستره‌ی تمدّنِ مسیحی، تاریخ جز در معنایِ قدسانی فهم نمی‌شد. بدین معنا که در الهیّاتِ مسیحی، مکانی در بیرونِ ساحتِ قدسانی اصالت و رسمیّتی نداشت. این مسأله باعث گردید تا بعدها الهیّاتِ مسیحی با تجدیدِ نظری اساسی در مبانیِ فهمِ خویش، نسبتِ میانِ شرع و عرف یا دین و دنیا را موردِ بازاندیشی قرار دهد که این خود منتج به شناساییِ حوزه‌ی عرف و استقلالِ دنیا در برابر دین شد. این گام تأثیری ژرف در تئولوژیِ مسیحی به جا نهاد و راه را برایِ تحوّلاتِ بعدی هموار کرد.

تطوّرِ مفهومیِ سکولاریزاسیون، در پایانِ سده‌ی شانزدهم و با مصطلح شدن اصطلاحاتِ Secularisation   و Seculariser،  به‌سانِ اصطلاحاتی جدید در زبانِ فرانسوی، حادث شد. این اصطلاح در زمانِ اختلافات و جنگ‌هایِ مذهبی و فرقه‌ای بار دیگر به‌هنگامِ مذاکراتِ صلح وستفالی در ۱۶۴۸ به کار گرفته شد. در جریانِ این مذاکرات، لونگویل – میانجی فرانسوی- طرحی مبنی بر سکولاریزه‌ کردنِ بخش‌هایی از قلمروهایِ متعلّق به کلیسا را پیش کشید. در سال‌هایِ پایانیِ سده‌ی هجدهم نیز اصطلاحِ سکولاریزاسیون برایِ اصلاحاتِ ژوزف دوّم -امپراتورِ اتریش- به کار برده شد که در راستایِ آن نیمی از صومعه‌هایِ آن امپراتوری به دولت منتقل شد و روحانیون نیز به کارمندانِ دولت مبدّل گشتند. مفهومی که در این سده‌ها از سکولاریزاسیون دریافت می‌شود، غیرکلیسایی کردن و به نوعی عرفی کردنِ املاکِ کلیسا است. به عبارتی، مراد از سکولاریزاسیون اشاره به مفهومِ حقوقی عملِ انتقالِ اجباریِ اموال و املاکِ کلیسا به حاکمیّتِ دولتی می‌باشد که هابرماس آن را نقطه‌ی عزیمتِ فرمِ زندگی و اندیشه‌ی مدرن به‌عنوانِ «اموال به سرقت رفته‌ی غیرِ شرعی» می‌داند.

با فراگیر شدنِ ارزش‌هایِ ناشی از فلسفه‌ی روشنگری، سکولاریزاسیون جانی تازه یافت. در این عصر، سکولاریزاسیون نه به‌معنایِ انفکاکِ دین از نهادهایِ عمومی بلکه گذارِ فعّالیّت‌ها و نهادهایِ اجتماعی مانندِ نهادِ آموزش و بهداشت و… از قلمروی رهبری یا نفوذِ کلیسا به حوزه‌هایِ دیگر است که در آن اتوریته‌ی دینی اعمال نمی‌شود. این مفهومِ «دنیوی‌شدن» که به ظهورِ سکولاریسم انجامید، بیشتر در جوامع و کشورهایِ پروتستان دیده می‌شود زیرا کلیسایِ پروتستان از خلاف‌آمدِ کلیسایِ کاتولیک که خصلتی فراملّی داشته و با شکلِ سازماندهیِ سلسله‌مراتبی، وابسته به نهادِ عالیِ واتیکان است، فاقدِ هرگونه قدرتِ انحصاری و تامّه بود که قادر باشد در برابرِ دولت قد علم کند. در واقع، کلیسایِ پروتستان نهادی است در درونِ دولت که تشریکِ مساعی در انسجامِ سیاسیِ مملکت دارد. در منطقِ سکولاریسم، دین و حوزه‌هایِ گوناگونِ حیاتِ اجتماعی به‌تدریج و به‌اتّفاق دچارِ دگردیسی و تطوّر می‌شوند که این فرآیند قرابتی با انگاره‌ی «جدایی» ندارد. به‌عنوانِ مثال در انگلستان به‌عنوانِ مملکتی سکولار، کلیسایِ انگلیکن از یک سو، برخوردار از حقوقی است که به رسمیّت شناخته شده و از سویی دیگر، ملزم به ایفایِ وظایف و تکالیفی خاص می‌باشد. در این کشور کلیسا برخوردار از موقعیّتِ رسمی بوده و استقرار  (establishment) دارد و پادشاه یا ملکه در رأس آن به‌طورِ رسمی عالی‌ترین مرجعِ «پاسدارِ دیانت» دانسته می‌شود. دو تن از اسقف‌هایِ بزرگ و چهل نفر از اسقف‌ها نیز در مجلسِ اعیان عضویّت دارند. این کلیسا همچنین در ارتباط با امورِ مذهب و انتصابِ مقاماتِ رهبری خود زیر کنترل و نظارتِ پارلمان است و برایِ هزینه‌ی نگهداری و حراستِ اماکنِ مذهبی از دولت یارانه دریافت می‌کند. هر چند که اهلِ کلیسا و کشیشان در زمره‌ی حقوق‌بگیرانِ دولت به‌شمار نمی‌آیند. بسیاری از مدارس نیز وابستگی‌هایی با دو کلیسایِ کاتولیک و انگلیکن دارند و از کمک‌هایِ دولتی سود می‌برند. گفتنی است که بر طبقِ قانونِ ۱۹۴۴ درباره‌ی آموزش در مدارس، تعلیم ادیان و دعایِ صبحگاهی در مدارس اجباری است.

نمونه‌ی مشهور دیگر، کشور دانمارک است که در نخستین سندِ قانونِ اساسیِ خود در سالِ ۱۸۴۹، لوتریسم را «مذهبِ ملّیِ مردمِ دانمارک» اعلام می‌کند. طبقِ ماده‌ی ۶ قانون ۱۹۵۳، «پادشاه بایستی وابسته و متعلّق به کلیسایِ انجیلیِ لوتری باشد». در کابینه نیز وزیر «امورِ مذهب» به‌نامِ پادشاه، به‌عنوانِ کفیلِ اداره‌ی سازمانِ مرکزیِ کلیسا به ایفایِ نقش می‌پردازد. دانمارک واجد کلیسایی دولتی است که مرجعِ قانون‌گذاری در امورِ کلیسا پارلمان بوده و دیوانِ عالیِ کشور مقامِ صلاحیّت‌دار در رسیدگی به امورِ مذهبی معرّفی شده است. در این مملکت، کلیسا بخشی از وظایفِ دولت نظیرِ ثبتِ احوال، امورِ کفن و دفن و … را نیز بر عهده دارد و اسقف‌ها و کشیشان پروتستان مندرجِ تحتِ حقوق‌بگیرانِ دولت به حساب می‌آیند.

همان‌طور که اشاره شد، بارها گفته شده که سکولاریسم منطقِ جوامعِ پروتستان است ولیکن ایتالیا با مذهبِ کاتولیک نیز مصداقِ دیگری از سکولاریسم به شمار می‌آید که در آن کلیسایِ کاتولیک نقشِ مهمّی در حیاتِ اجتماعی و فرهنگیِ آن ایفا می‌کند. مطابقِ ماده‌ی ۳۶ معاهده‌ی لاتران دولتِ ایتالیا موظّف است تا تعلیمِ آموزه‌هایِ مسیحیّت را اساسِ تعالیمِ عمومی در دبستا‌ن‌ها قرار دهد. همچنین در سال ۱۹۸۵ توافقِ جدیدی میانِ دولتِ ایتالیا و واتیکان شکل گرفت که مطابق با آن جمهوریِ ایتالیا ارزشِ‌ فرهنگِ دینی را به رسمیّت می‌شناسد و با عطفِ نظر به اینکه اصولِ کلیسایِ کاتولیک در زمره‌ی مواریثِ تاریخِ ملّیِ ایتالیاست، تعلیمِ آموزه‌هایِ کاتولیکی را در چارچوبِ مدارس و در تمامِ مقاطع و در انواعِ مدارسِ دولتی به غیر از دانشگاه‌ها تضمین خواهد کرد.

در آلمان هم که تابعِ منطقِ سکولاریسم است، کلیساها به‌مثابه‌ی اتّحادیه‌هایِ مشمولِ حقوقِ عمومی، بخشی از مالیاتِ بر درآمد را به خود اختصاص می‌دهند. این مالیات به‌همراهِ یارانه‌هایِ منظّمِ دولت به‌جهتِ تأمینِ فعالیّت‌هایِ اجتماعیِ کلیساها در خصوصِ بهداشت، آموزش و پرورش، مهدکودک‌ها و… پرداخت می‌شود. از دیگر حوزه‌هایِ فعالیّتِ کلیساها می‌توان به ارتش، زندان‌ها و بیمارستان‌ها اشاره کرد. مطابقِ ماده‌ی ۷ قانونِ پایه‌ای ۱۹۴۹، «آموزش‌هایِ دینی یکی از موادِ درسیِ معمول در مدارسِ دولتی است و این آموزش طبقِ اصولِ مذاهبِ مختلف تدریس می‌شود». البتّه دولت در این زمینه حقِّ نظارت داشته و کلیساها نمی‌توانند به‌طورِ جبری آموزگاری را به تدریسِ مذهب ملزم کنند.

با تدقیق و توغّل در ساختارِ جوامعِ سکولار می‌توان بدین نکته وقوف یافت که بر خلافِ تصوّرِ رایج، دولت و نهادهایِ عمومی از دین و کلیسا منفک نیستند و پیوند و ترابطِ میانِ دولت و کلیسا و دین و نهادهایِ عمومی برقرار بوده و ایده‌ی «جدایی» و «انفکاک» قابلِ طرح نیست. البتّه باید به‌جدّ متذّکرِ این نکته نیز بود که دینِ مطرح در این جوامع از صافیِ نهضتِ اصلاحِ دینی گذر کرده و دچارِ نوعی دگردیسی گشته که با کارکردِ دین در جوامعِ سنّتی و نظام‌هایِ دین‌مدار که به نسبت‌هایِ گوناگون تکیه بر سنّت‌هایِ دینی دارند، کاملاً متفاوت است. در جوامعِ سکولار، دولت، جامعه‌ی ‌مدنی و کلیسا در یک سیرِ تحوّلیِ غیرِ آنتاگونیستی در همیاری و همبستگی با یکدیگر مشمولِ تحوّل و تجدّد می‌شوند و نیروهایِ متافیزیکی در قالبِ دین، اتوریته و سلطه‌ی خود بر ساحتِ دولت را از کف می‌دهند.

حال باید به خارخارِ پرسشی که در ذهن می‌خلد پرداخت: ایده‌ی جدایی و انفکاک متعلّق به چیست؟ در پاسخ باید گفت که این ایده متعلّق به منطقِ لائیسیزاسیونِ فرانسوی و مختصِ جوامعی با الگویِ کلیسا‌سالاری (clericalism)  است. در این منطق، نهادِ دین به‌طورِ کامل از نهادِ دولت منفک شده و به حوزه‌ی خصوصی که همانا جامعه‌ی مدنی است انتقال می‌یابد. لائیسیزاسیون  (Laicisation)   در تقابل با کلیساسالاری شکل گرفته است؛ آ‌نجا که دستگاهِ نیرومند، متمرکز و سلسله‌مراتبیِ کلیسایِ کاتولیک خود را در اداره و رهبری زیست و حیاتِ اجتماعی صاحبِ رسالت می‌دانست و در نتیجه به‌سانِ پایگاهی قدرتمند در برابرِ وجهِ دیگرِ حیاتِ سیاسی یعنی دولت و در رقابت با آن قرار گرفت.

در چنین اوضاع و احوالی، بخش‌هایِ وسیعی از جامعه و دولت برایِ رهاییِ خویش از سلطه‌ی کلیسا بسیج شده و علیهِ کلیساسالاری مبارزه می‌کنند و قدرتِ سیاسی را از چنگِ آن در آورده و حوزه‌ی عملِ کلیسا را از حاکمیّتِ سیاسی به حوزه‌ی جامعه‌ی مدنی منتقل می‌کنند. از این‌رو، ما در منطقِ لائیسیزاسیون با مفهومِ انفکاک و دگربودگیِ کامل مواجه هستیم چنان‌که در ماده‌ی ۲ قانون ۱۹۰۵ کشورِ فرانسه -به‌عنوانِ نمادِ لائیسیته- تصریح شده: «جمهوری هیچ مذهبی را به رسمیّت نمی‌شناسد و به هیچ مذهبی یارانه نمی‌پردازد. درنتیجه، از اوّلِ ژانویه ۱۹۰۶ با اعلامِ رسمیِ قانونِ حاضر، تمامِ هزینه‌هایِ مربوط به امورِ مذهبی از بودجه‌ی دولت و استان‌ها و کمون‌ها حذف می‌شود… ». همچنین در ماده‌ی ۲۸ همان قانون آمده:  «از این پس نصبِ علامت یا نمادِ مذهبی بر دیوارِ بناهایِ دولتی، به‌استثنایِ اماکنِ مذهبی، محلِّ تدفین در قبرستان‌ها و همچنین موزه‌ها و نمایشگاه‌ها ممنوع است».

چنان‌که دیده شد در دنیایِ جدید متناسب با ساختِ اجتماعیِ جوامع دو منطقِ متفاوت حادث گردیده که تمامیِ آن‌ها واجدِ ابعادِ متنوّع، پردامنه و بحث‌برانگیزی در جریانِ تاریخِ اندیشه به حساب می‌آیند. در تاریخِ فکرِ روشنفکریِ ایرانی؛ امّا این فرآیند‌ها چندان شناخته شده نبود و بسیاری از موافقان و مخالفانِ آن تصوّرِ چندان روشنی از این مفاهیم نداشتند. دکتر عبدالکریم سروش نمونه‌ای مشهور از تلقّیِ نادرستِ روشنفکریِ ایرانی درباره‌ی مفاهیمی چون سکولاریسم و سکولاریزاسیون است. سروش در مکتوبی تحتِ عنوانِ «دین و دنیایِ جدید» بر این نظر است که انفکاک میانِ دولت و دیانت از جمله محصولات و تبعاتِ سکولاریسم است و چنین قلمی کرده که: «توصیفِ غلطی نیست اگر بگوییم که ما در عصرِ سکولاریسم زندگی می‌کنیم. پی‌آمدهایِ ساده‌ی سکولاریسم این است که دین و دولت از هم جدا بشوند. اینکه سکولاریسم را بر مبنایِ جداییِ دین و دولت تعریف می‌کنند، هم سطحی است و هم گمراه‌کننده است. ریشه‌ی سکولاریسم خیلی عمیق‌تر از این‌هاست. «جداییِ دین از سیاست» در واقع یکی از ابتدایی‌ترین میوه‌هایی است که از شاخه‌هایِ آن درخت می‌توان چید».

سروش همچنین در «معنا و مبنایِ سکولاریسم» می‌نویسد: «در عصرِ جدید، سکولاریسم به‌معنایِ کنار گذاشتنِ آگاهانه‌ی دین از صحنه‌ی معیشت و سیاست معرّفی شده است، حکومتِ سکولار، حکومتی است که با دین ضدّیت ندارد؛ امّا دین را نه مبنایِ مشروعیّتِ خود قرار می‌دهد و نه مبنایِ عمل. پس سکولاریسم عبارت شد از توجّه کردن به این عالمِ ماده و چشم برگرفتن از مراتبی که ورایِ این حیاتِ تنگِ مادیِ ما قرار دارد. و این چشم بر گرفتن در دو جا تحقّق پیدا می‌کند؛ یکی در اندیشه‌هایِ ما و دیگری در انگیزه‌هایِ ما؛ یعنی انسان دانستنی‌هایِ خود را منحصر می‌کند به آنچه در این عالمِ ماده می‌شود دید و خواند، این می‌شود سکولاریسم در اندیشه. از آن طرف، انگیزه‌هایِ ما هم سکولار بشود بدین معناست که انسان فقط برایِ همین حیات و برایِ همین معیشتِ دنیوی و همین دنیا جوش بزند و تمامِ تلاشِ خود را معطوف به این امر بکند. معنایِ سکولاریسم دقیقاً این است. سکولاریسم همه‌ی انگیزه‌ها را غیردینی می‌کند، از جمله انگیزه‌هایِ سیاسی، انگیزه‌هایِ آموزشی و اصولاً هر انگیزه‌ای را … به این ترتیب، سکولاریسم در همه‌ی ابعاد و شئونِ زندگی پیاده می‌شود و در واقع جایِ مذهب را می‌گیرد اینکه می‌گویند سکولاریسم ضدِّ مذهب نیست البتّه سخنِ درستی است، سکولاریسم ضدِّ مذهب نیست؛ امّا بدتر از ضدِّ مذهب است. برایِ اینکه رقیب و جانشینِ مذهب است. سکولاریسم به این معنا جایِ دین را پر کرده است. سکولاریسم انگیزه برایِ عمل به شما می‌دهد، انگیزه‌ای که دیگر احتیاجی به دین باقی نمی‌گذارد. به اندیشه‌ی شما رنگِ دنیوی می‌زند، به‌طوری که رنگِ دینی را از آن می‌زداید.

در مغرب زمین، اقلاً سه-چهار قرن است که سکولاریسم، به این معنا و با این تعریفِ مشخص که گفتم، متولّد شده است؛ یعنی اولاً سعی کرده‌اند آفت‌هایی را که از تصرّفاتِ عاملان و متولّیانِ دین پدید می‌آید حذف کنند، ثانیاً، به عقل رجوع کنند، آن هم عقلِ جمعی. سکولاریسم چیزی نیست جز علمی و عقلانی‌شدنِ تدبیرِ اجتماع … [از این‌رو] علمانیّت به‌معنایِ علمی‌بودن یا علمی‌شدن را باید دقیق‌ترین ترجمه‌‌ی سکولاریسم دانست».

باید گفت که از جمله لغزش‌هایِ مفهومیِ دکتر عبدالکریم سروش خلط میانِ انگاره‌ی انفکاک و جداییِ دولت و دیانت و سکولاریسم است. چنان‌که پیش‌تر نیز توضیح داده شد، انگاره‌ی انفکاک و جدایی ترابطِ معناداری با مفهومِ سکولاریسم ندارد. انگاره‌ی جدایی بیش از آنکه مندرج در مفهومِ سکولاریسم باشد، متعلّق منطقِ لائیسیزاسیون یا فرآیندِ مربوط به لائیک‌گردانیِ نهادِ دولت است؛ منطقی مختص جوامعی با ساختارِ کلریکالیسمیِ مسلّط و پرقدرت.

واقعیّتی‌ است که در منطقِ مفهومی-تاریخی سکولاریسمِ ما شاهدِ نوعی پیوند میانِ دولت و نهادهایِ عمومی با دین و کلیسا هستیم و با مجموعه نهادهایی مواجهیم که نه به‌طورِ آنتاگونیستی بلکه به‌صورتِ آرام و آشتی‌جویانه در تعاون و همکاری با یکدیگر در مسیرِ تطوّرِ متجدّدانه گام می‌نهند. از این رهگذر نیز دین موضعِ مسلّطِ خویش در جامعه را اندک‌اندک از کف می‌دهد که مصادیقِ عینیِ آن نیز به‌طورِ مختصر در تعدادی از کشورها نشان داده شد؛ امّا نکته‌ی مهم این است که نه در سکولاریسم و نه در لائیسیته جهدی به‌منظورِ آنچه سروش جداسازیِ «دین از سیاست» می‌نامد، صورت نپذیرفته و بحثی هم درخصوصِ انفکاکِ دین از جامعه ندارند. آنچه در این دو رویکرد و فرآیند به چشم می‌خورد لغوِ دین‌سالاری و اعمالِ اتوریته‌ی دینی است.

از دیگر انتقاداتِ وارده بر سروش، تقلیلِ مفهومی و حتّی انحلالِ معناییِ سکولاریسم است. او سکولاریسم را به امرِ علمی و عقل‌باوریِ حداکثری و غیردینی تأویل می‌کند. این درست است که در فرآیندِ سکولارشدن اصلِ خودمختار (autonomy) پاربنِ اساسیِ آن به حساب می‌آید؛ امّا فرآیندِ سکولار شدن در دورانِ جدید را نمی‌توان مترادف با عقل‌باوریِ حداکثری و علمانیّت به‌معنایِ علمی‌شدن و دین‌زداییِ جامعه پنداشت: نسخِ اتوریته و امتیازاتِ خاصِ کلیسا و اسقف‌ها و کشیشان در ساحاتِ مختلفِ حیاتِ اجتماعی به‌معنایِ دین‌زدایی نبوده و نیست. همچنین به نظر می‌رسد که دکتر سروش توجّه کافی به مباحثِ مربوط به آنچه هانس بلومنبرگ -مورّخِ شهیرِ تاریخِ اندیشه- قضیّه‌ی عرفی‌ شدن  (Säkularisierungstheorem)   می‌نامیدند، نداشته‌اند و گفته‌هایشان درباره‌ی سکولاریسم زیرِ تٲثیرِ نزاع‌هایِ سیاسی زمینه و زمانه‌ی‌ ایرانی‌ است. خودِ چیستی «عرفی شدن» و تلقّیِ جریاناتِ متقابل در قضیه‌ی مربوط به آن نیز بحثی پردامنه و وسیع است که نسبتِ چندانی با مباحثِ دکتر سروش ندارد. بلومنبرگ نقلی از هانا آرنت می‌آورد که توجّه بدان خالی از لطف نیست. او می‌گوید:

«به‌لحاظِ تاریخی آن‌گاه که سخن از   عرفی شدن (Säkularisirung)  به میان می‌آوریم، هر معنایی که مقصودِ نظر داشته باشیم، هرگز قادر نخواهد بود همچون روندِ دنیوی‌شدن به‌معنایِ دقیقِ کلمه لحاظ گردد. چرا که مدرنیته آخرت را با دنیا سودا نکرده و چه بسا اگر بخواهیم سخنی دقیق بگوییم، زندگیِ آن‌جهانی را به زیستِ زمینی نفروخته است؛ دورانِ جدید در بهترین حالت به خود واگذاشته شده است».

دکتر سروش بدونِ توجّه به آنچه «جدال درباره‌ی عرفی‌شدن» نامیده می‌شود، بحثی را پیش می‌کشد که در غرب نیز از جمله گره‌گاه‌هایِ تاریخِ اندیشه به شمار می‌آید. به‌طورِ مثال، برخی از اندیشمندانِ غربی همچون کارل اشمیت و کارل لویت، مفاهیمِ عمده‌ی دورانِ جدید را وجهِ عرفی‌شده‌ی مفاهیمِ الهیّاتِ مسیحی می‌دانند. قائلین به دیدگاهِ اخیر با طرحِ نظریه‌ی دنیوی ‌شدنِ آخرت (Verweltlichung der Eschatologie)   این بحث را پیش کشیدند که مدرنیته و مفاهیمِ بنیادیِ آن چیزی جز وجهِ عرفی‌شده و سکولار‌شده‌ی مسیحیّت و دستگاهِ مفاهیم آن نیست. برابر نظرِ ایشان بسیاری از وجوهِ مدرنیته بدونِ تمهیداتِ مسیحی آن‌ها قابلِ فهم نیستند. چنان‌ که کارل لویت معتقد است اندیشه‌ی پیشرفت در مدرنیته بدونِ آخرت‌اندیشیِ الهیّاتِ مسیحی قابلِ درک و فهم نخواهد بود. او همچنین در رساله‌ی «تاریخِ جهانی و حصولِ رستگاری: مبانیِ الهیّاتیِ فلسفه تاریخ» می‌نویسد: «هر فلسفه‌ی تاریخی یکسره وابسته به الهیّات یعنی تفسیرِ الهیّاتیِ تاریخ به‌عنوانِ سمبلِ رستگاری خواهد بود». از همین‌رو، معنایِ کثیری از رخدادهایِ تاریخِ معاصر را با تکیه بر مفاهیمِ مسیحی و الگویِ رستگاریِ عیسوی توضیح داده و تفسیر می‌کند. لویت همچنین با تفسیرِ سخنی از هگل بیان می‌دارد که تاریخِ جهانی به‌عنوانِ تحقّقِ عینی و وجهِ سکولار و عرفیِ روحِ مسیحی، مکانِ تقرّرِ عدلِ الهی (Theodizee)  و تجلّیِ خداوند در سیرِ عالم است. البتّه چنین نگرش‌هایی بی‌پاسخ نماند و کسانی چون بلومنبرگ در مقامِ مناقشه بر دیدگاهِ نفراتی چون اشمیت و لویت، با تٲکید بر گسست‌هایِ تاریخِ اندیشه به‌درستی متذکّر شدند که نسبتِ مدرنیته با بازمانده‌هایِ فکریِ قرونِ‌وسطی به‌مراتب غامض‌تر از آن است که بتوان آن را با توصیفِ همگونیِ عملکردیِ مفاهیم در سامان‌هایِ نظریِ متفاوت توضیح داد و تفسیر کرد. حال باید گفت که قصدِ ما از خاطرنشانیِ چنین منازعه‌ای در تاریخِ اندیشه این است که بگوییم گنجاندنِ مفاهیمی چون سکولاریسم و سکولاریزاسیون و بحثِ عرفی شدن در قالبِ تعریفی یکّه و ثابت و نیز تعریفِ آن بر مبنایِ یکی از دامنه‌هایِ تاریخی‌اش راه به جایی نمی‌برد.

در آخر نیز باز باید یادآور شد که سکولاریزاسیون و سکولاریسم به‌رغمِ شباهت با برخی مفاهیمِ دیگر واجدِ منطقِ خاصِّ خود هستند که از یک سو در الهیّاتِ مسیحی «دنیوی شده» و از سویی دیگر در خردباوریِ عصرِ روشنگری ریشه دارند. از این رو نمی‌توان این مفاهیم را دچارِ قبضِ معنا کرد و از پشتِ عینکِ کبودِ ایدئولوژی بدان‌ها نگریست و -چنان‌که بارها اتّفاق افتاده- آن‌ها را در یکی از دامنه‌هایِ معنایی و تاریخی‌شان محبوس داشت. بنابراین در مقامِ تبیین و انطباق با ابژه‌ی هدف، باید ابعادِ متنوّعِ معنایی و پاربنِ مفاهیم را بدونِ در‌غلتیدن در لغت‌بازی‌هایِ دلفریب لحاظ نمود؛ چراکه به‌قولِ فرانسیس بیکن: «واژگان تنها تصاویری از واقعیّت‌اند. افتادن در دامِ محبّتِ واژگان، اگر حیاتِ عقل و اکتشاف در آن‌ها نباشد، جز عشق به تصویری خالی نیست».

فرهنگ گهوارۀ تمدن است

 درست است که میدان جنبش و گسترش اندیشۀ انسان در مرزهای هرگونه بینش، فلسفه یا ایدئولوژی و ایمانی  تنگ تر می‌شود، همچنین گستاخی، سرکشی و خودرأیی در برابر حکومت‌های خودکامه، کرداری است پسندیده که راه مردم‌سالاری را هموار می‌کند. هرچند که آزادی، به‌ویژه آزادی در اندیشه و آشگار ساختن ِ آن در خور ستایش است؛ ولی ما دست‌کم نیاز به پذیرفتن ِ ارزش‌های فرهنگی داریم که ما را در همآهنگ ساختن تراوش اندیشه‌های نوین و سامان کشوری، یاری کند. دیگر اینکه ما به بینش ِ ویژه‌ای نیازمندیم که انبوه مردم بتوانند با آن جهان‌بینی بهتر به زندگانی بنگرند تا همگان پایدارتر به یکدیگر پیوند داشته باشند؛ یعنی ما تنها در پیوند و پیوستگی به یکدیگر می‌توانیم به آرمانمان که آزادی است برسیم، رها شدن ما از یکدیگر گسستگی پیوند ِ ما با آزادی است.

برای اینکه ما بتوانیم از گفتگو با یکدیگر بیشتر بهره بگیریم، باید هستۀ واژگانی که در یک همپرسی به کار می‌رود، برای سخنگویان به روشنی شناسایی شده باشد. هنگامی ما می‌توانیم در مورد ارزش‌های پدیده‌ای با یکدیگر همپرسی کنیم که ساختار آن پدیده برای ما یگانه باشد نه اینکه هر کس از آن پدیده در پندار ِ خود برداشتی دیگر داشته باشد. برخی از روشنفکران برای دو پدیدۀ گوناگون، یک واژه یا برای یک پدیده دو نام را که هسته‌ای یکسان ندارند، به کار می‌برند. آن‌ها زمان درازی با دیگر کسان گفتگو یا شاید جدال می‌کنند، کتاب‌ها می‌نویسند و خود را به آب و آتش می‌زنند؛ ولی نه خود و نه کسانی که با آن‌ها در ارتباط هستند به درستی ویژ گی‌های آن پدیده‌ها را می‌شناسند. برای نمونه، مفهوم واژۀ فرهنگ را در گفتار، نوشتار و در ذهن خود با پدیدۀ تمدن برابر می‌پندارند. برخی دیگر از روشنفکران دو مفهومِ فرهنگ و تمدن را دو پدیدۀ هم‌بند و به هم پیوسته می‌دانند. روشن نبودن ارزش‌های واژه‌ها در بینش انسان، برگزیدن راه درست یا برداشت ِ درست را دشوار می‌سازد.

وقتی ما از پدیده‌ای سخن می‌گوییم که به گمان خود آن‌ را می‌شناسیم؛ ولی به درستی نمی‌دانیم که چه ویژگی‌هایی در آن پدیده گنجانده شده است چگونه می‌توانیم از واژه‌هایی که می‌توانند در ذهن هر شنونده برداشت دیگری را به جای بگذارند، بهره‌برداری کنیم. ما باید کارکرد یا ویژگی‌های چیزی را که می‌جوییم، می‌ستاییم، می‌پذیریم و می‌پنداریم، به خوبی بشناسیم تا نه خود و نه دیگران به کژپنداری دچار نشویم.

تمدن، به سخنی کوتاه یعنی آگاهی و دانش سازندگی و کاربرد فرآورده‌های آن‌ها. کاربرد بن‌مایه های هستی مانند فلزها، چوب‌ها، بافته‌ها و سنگ‌ها برای زیستن و به‌زیستن نشانه‌های تمدن است. ساختن یک بنای بزرگ، نشانِ داشتن آگاهی از دانش و داشتن ابزارهایی همساز با ساختار می‌باشد. بناهای کهن بسان اهرام مصر، تخت‌جمشید، دیوارچین و ویرانه‌های دیگر، باستانی تمدنی را برما آشکار می‌سازند که امروز از پیشرفت باز مانده و به زبانی، خاموش یا مرده اند. بیشتر شهرهای بزرگ جهان امروز نشان از تمدن زنده‌ای دارند که در همۀ جهان گسترش یافته است. جاده‌ها، انرژی الکتریکی، تلفن، خودرو، تراکتور، فرودگاه و… همه وهمه از تمدن زندۀ اروپا سرچشمه گرفته‌اند؛ آنچه که در ژاپن هم ساخته و پرداخته می‌شود برآمده از تمدن ژاپنی‌ها نیست و از تمدن اروپا گرفته شده است

فرهنگ، تراوش اندیشۀ خردمندان ِ هر مردمی است که بازده آن را هم می‌توان در تمدن‌ها دید؛ ولی بیشتر در درون بینش مردمان نگاشته شده و پنهان است. جهان‌بینی، پندارها، گمان‌ها و اندیشه‌های مردم نسبت به آفرینش جهان هستی، نشان فرهنگ آن‌ها است. پیشرفت دانش و کشف پدیده‌های ناشناخته، از فرهنگ آن مردمی سرچشمه می‌گیرد که خود جوینده باشند نه این که خود را عبدِ خالقی قادر و قهار بدانند. تمدن را می‌توان خرید؛ ولی فرهنگ باید از درون خود مردم تراوش کند. اشاره به چند نمونه، تفاوت تمدن و فرهنگ را روشن تر می‌کند. هرم‌های بزرگ مصر که گور خدایان هستند، نشان تمدن باشکوه آن مردمی است که در آن زمان می‌زیسته‌اند. امید به زندگی دوبارۀ فرعون‌ها که خدایان آن‌ها بودند، نشان بینش فرهنگ آن مردم است که آن را در مومیایی کردن این مردگان می‌توان یافت. پستی یا پیشرفتگی فرهنگی را تنها در بینش یا جهان‌بینی مردم می‌توان جستجو کرد و اندیشه‌های کهن در سامان کشورآرایی، بنداده‌ها، واژه‌ها و جهان‌بینی پیشینیان نگاشته شده است. درعربستان و دیگر کشوهای مسلمان، ساختمان‌های باشکوهی برای مسجدها ساخته شده است. فن و ساختار ِ مسجدها نشان‌های تمدنی هستند که در آن کشورها، به کار رفته‌اند. این که مردمی در این ساخته‌ها بندگی برای الله را بجا می‌آورند، نشان از بینش یا ایمان آن‌هاست. فن سازندگی امامزاده‌ها با گنبدهای زرین از هنر یا تمدن مردم است و دخیل بستن به آن امامزاده‌ها از عقیده‌های شیعه‌پروران یا فرهنگ آن‌هاست.

خردمند می‌تواند تمدن پیشرفته را در شکوه معبدها و پسماندگی فرهنگی را در معبود مردم به روشنی ببیند و نیز می‌تواند در ویرانۀ بنداده‌ها، سرگذشت‌های تاریخی و شکوه فرهنگی مردمی را پیدا کند که شاید از آن‌ها کمتر تمدنی جوشان بر جای مانده باشد. اگر بتوان تفاوت این دو واژه را خیلی کوتاه بیان کرد باید گفت که فرهنگ پیشرفته، مردم را به پیش بردن و گستردن تمدن برمی‌انگیزد؛ ولی پیشرفت هر تمدن نشان پیشرفت فرهنگی نیست. مردمی که از مدرن‌ترین فرآورده‌های فناوری برخوردارند؛ یعنی از تمدن پیشرفتۀ جهان سود می‌برند. اگر آن‌ها بینش پسمانده‌ای داشته باشند، نشانی نیست که دور سنگ سیاهی نگردند و میلیون‌ها گوسپند را قربانی نکنند. در هند، مردمی که از تمدن پیشرفته‌ای برخوردارند معبدهایی ساخته‌اند که چشم را خیره می‌کند؛ ولی پسماندگی فرهنگی آن‌ها در معبود آن مردم آشکار می‌گردد. معبود آن‌ها موش‌هایی هستند که در آن معبدهای با شکوه عبادت می‌شوند. می‌توان گفت: آن مردم فرهنگی از خود ندارند بلکه فرهنگ آن‌ها با عقیده‌هایی پست و خردسوز خاکستر شده است. شاید تمدن آن مردم خاموش نباشد؛ ولی فرهنگ آن‌ها در آن معبدها به خاک سپرده شده است.

تمدن‌های پیشین همگی یا مرده‌اند یا در خاموشی فرو رفته‌اند. تمدنی که امروز در راه گسترش و زایندگی است؛ تمدن زنده‌ای است که کم و بیش در همۀ جهان پخش می‌شود. نشانه‌های این تمدن را می‌توان در شهرها و خانه‌های مردمان سرزمین‌های گوناگون دید؛ ولی باید دانست که بیشترین این تمدن، از فرهنگ مردمان همان سرزمین‌ها تراوش نکرده است. بینش‌های پسمانده، از دیدگاه دانش امروز رسوا شده‌اند؛ ولی سنجه‌های این بینش‌ها هنوز در جان اجتماع کارآیی خود را دارند. نشانه‌های آن‌ها را می‌توان در شیوۀ حکومتی هر کشوری دید. هیچگاه در کشورهای اسلامی سامان دموکراسی نمی‌تواند برگزار شود؛ مگر آن که پستی و زشتیِ احکام شریعت اسلامی در آگاه‌بود ِ مردم پذیرفته شود؛ حتی یک مسلمان هراندازه هم که مدرن زندگی کند، کراوات ببندد یا کنار دریا آفتاب بگیرد، نمی‌تواند مفهوم دموکراسی را به کردار بپذیرد. کسی که به عقیده‌ای ایمان دارد، هرگز نمی‌تواند در مورد پدیده‌های هستی، آزادانه بی‌اندیشد؛ چون چشمۀ خرد در درون او خشکیده و عقیده‌اش بر اندیشه‌اش حاکم است. او با فرهنگ هر مردمی در ستیز است؛ چون عقیده در هر کسی بسان سنگ سخت، خشک و نازا است. ولی فرهنگ که از اندیشه‌ها تراوش می‌کند، پیوست در زایندگی و رویندگی دارد.

تمدن را می‌توان خرید، فروخت، وارد کرد، صادر کرد، دزدید، غارت کرد، سوخت و ازبین برد؛ ولی فرهنگ در درون بینش و در منش انسان‌ها پنهان است. فرهنگ فرآوردۀ هزاره‌هاست و نمی‌توان آن را خرید، فروخت یا دزدید؛ ولی می‌توان آن را با عقیده‌ای آلوده کرد، تا آن فرهنگ چشمۀ زایندگی خود را فراموش کند، آنگاه خودبخود خاموش می‌شود. اگر مردمی دیدگاهی پسمانده داشته باشند و عقیده‌ای جای آن دیدگاه را پر کند، آن‌ها با آن عقیده مشکلی نخواهند داشت، شاید هم بتوانند با آن عقیده پیشرفت داشته باشند؛ ولی بدبخت مردمی هستند که دارای فرهنگی پیشرفته باشند و فرهنگ آن‌ها با عقیده‌ای پست آلوده شود. آن مردم زشتی‌ها و پستی‌های آن عقیده را با زیبایی‌های فرهنگ سرکوب شدۀ خود پنهان می‌کنند تا هم خود شرمسار نباشند و هم دیگران را فریب دهند.

از آنجا که درونمایۀ پدیده‌های ” فرهنگ و تمدن” در ذهن برخی از روشنفکران نارسا است، شناسایی و بررسی بیشتر آن‌ها هم در مورد فرهنگ و تمدن اروپا نادرست و بی پایه است. برای نمونه، اینگونه روشنفکران می‌پندارند: چون در اروپا دانش ابزارسازی پیشرفت کرده است، به همراه دانش، فرهنگ مردم هم بالا رفته و در برآیند کلیسای مسیحی با اندیشۀ دانشمندان دگرگون و نو شده است. آن‌ها از این پندار نادرست برداشتی دارند که سامان دموکراسی در جامعۀ اروپا، پی‌آینده پیشرفت تمدن، دانش ابزارسازی است. این تاریک‌اندیشان از آشفتگی ذهن خود گمان دارند که کلیسای مسیحی در اروپا همگام با مردم به بینش دموکراسی رسیده است. این کوراندیشان با برداشت‌های بی اساس خود گمان دارند که در ایران هم بینش اسلامی در مردم، با پیشرفت تکنیک و دانش ابزارسازی، بالا خواهد رفت و روزی هم اسلام احکام جهاد را فراموش و اندیشه‌های دیگران را ستایش می‌کند و مردم آرام آرام به دموکراسی می‌رسند.

این‌گونه کسان اگر کوراندیش نباشند، ناآگاه هستند. چون دانش از هنگامی در اروپا پیشرفت کرد که اندیشمندانی زنجیرهای عقاید را پاره کردند و اندیشه‌های خود را در ورای مرزهای مسیحیت گسترش دادند. کلیسا صدها سال با این اندیشمندان ِ گستاخ جنگیده، با آن‌ها بسان اسلام جهاد کرده و برخی از آن‌ها را زنده زنده در آتش سوزانده است. دانش هرگز در تنگنای مسیحیت پیشرفتی نداشته و نخواهد داشت. کشف نیروها و سرزمین‌های ناشناخته، بدون شکستن تاریک‌خانۀ دیدگاه ِ مسیحی ناشدنی بوده است. بالأخره اندیشمندان و فیلسوف‌های اروپا توانسته‌اند مسیحیت را نقد کنند وپستی و کاستی‌های آن را برای زندگی امروز بر روشنفکران آشکار سازند. آن‌ها جهان‌بینی خود را بر بنیاد اندیشه و فلسفۀ  خاموش یونان بنا نهاده‌اند.

آنچه که امروز به نام دموکراسی در اروپا به کار گرفته می‌شود، فرآوردۀ احکام انسان‌ستیز ِ مسیحی نیست؛ بلکه بازتاب نوزایی فلسفۀ کهن یونان است. تفاوت روشنفکران اروپا در دویست الی سیصدسال پیش با روشنفکران ایران در این است که آن‌ها کوشیده‌اند تا جهان‌بینی خود را از تاریک‌خانۀ مسیحیت بیرون بیاورند تا بتوانند پدیده‌های هستی را به راستی بشناسند؛ ولی روشنفکران ما در تلاش هستند که نگرش ِ خود را در سیاهچال شریعت اسلامی مدفون کنند که دیگر نیازی به بررسی پدیده‌های هستی نداشته باشند. درست است که هنوز کلیسا در سامان اروپا زورآوری می‌کند؛ ولی کلیسا بر مردم حکومت نمی کند. شاید بتوان گفت که هنوز اندیشۀ مردم در مهار کلیسا است نه کردار و خواسته‌های مردم. و گرنه کلیسای مسیحی در همان مرداب عقیده‌های پست و پوسیده‌ای فرو رفته است که چهارصدسال پیش داشته و به کردار می‌تواند حتی پسمانده‌تر از حکومت اسلامی باشد.

به درستی باید گفت که در مسیحیت حکم جهاد، زمانی برای کشتار دگراندیشان کاربرد داشته؛ ولی در عقیدۀ آن‌ها چنین حکمی وجود ندارد. دیگر این که مسیحیت احکامی ندارد که از سرآغاز تا سرانجام جاودان باشند. برای کلیسای مسیحی مردم بسان گوسفندان هستند که باید از چوپان خود پیروی کنند. مردم مسیحی اجازۀ اندیشیدن را در ورای اوامر کلیسای خود ندارند. والیان کلیسا دکان‌داران مسیحیت هستند؛ ولی اجازۀ اندیشیدن دارند. روشنفکرانی که بر این گمانند عقیدۀ کلیسای مسیحی به دنبال پیشرفت دانش، بازاندیشی و نوسازی شده است، بهتر است که یک روز یکشنبه با دو چشم باز، بدون پندارهایی که خرد آن‌ها را درهم شکسته است، از یک کلیسا بازدید کنند، شاید در این دیدار بیشتر از کتاب‌های تئوری خود آگاهی پیدا کنند.

تمدن اروپا، تمدن زنده و پیشرفت دانش، برآمده از گسستن و رهایی اندیشه‌های خردورز از تنگنای مسیحیت است. کاستی، کوتاه‌فکری، پول‌پرستی و مردم‌ستیزی حکومت‌های این کشورها، برآیند زور ورزی عقیدۀ مسیحی است که هنوز زمینۀ  اندیشۀ مردم را آلوده می‌سازد و این آلودگی، اندیشۀ مردم را از به‌نگری باز می‌دارد.

 

مهران شمشیری

تاکنون جستارهای بسیاری از من با نام مستعار مردو آناهید«Mardu Anahid» در فضای مجازی و دیگر رسانه‌ها و تارنماهای گوناگون منتشر شده‌اند که برخی از آنها هنوز یافتنی هستند.

در این رسانه با نام مهران شمشیری می نویسم.

 

 

پرداختن به مفهوم «سرنوشت» در زندگی روزمره، به نوعی پرداختن به حوزۀ ناخودآگاه شناختی یک فرد در عرصۀ زیست روزمرۀ خویش است. جوامعی که اسطوره‌گرایانه به تقدیر می‌نگرند و آن را ذیل محتوایی چون قضا و قدر معنا می‌کنند، ایشان امکان انجام فعل بالغانه را از خود گرفته و نمی‌توانند در به کار گرفتن فهم خویش[۱] جان توانایی داشته باشند. برای همین من در این کوته‌نوشت تلاش کرده‌ام از زاویه‌ای نو به این مفهوم بنگرم.

 

سرنوشت ما چگونه نوشته شده است؟!

تقدیر چیست؟!

«یادکردهای بسیار از یک چیز به پیدایش نیروی تجربه‌ای یگانه می‌انجامد و چنین می‌نماید که تجربه، تقریباً چیزی همانند شناخت(یا علم- Episteme) و هنر [یا فن](Tekhne) است؛ امّا شناخت و هنر برای انسان‌ها از راه تجربه دست می‌دهند؛ زیرا چنان‌که پولُس می گوید: “تجربه هنر را پدید آورده است و بی تجربگی بخت[تقدیر، سرنوشت] یا تصادف را“»[۲]

هنگامی که قرار است در مورد چیزی به شناخت برسیم، خود همان فرایند شناخت، به معنای عبور از موقعیتی از پیش ناشناخته است. ناشناخته بودن چیزی برای جویندۀ رویداد یا همان “ناشناختگی” آن برای فرد پژوهشگر، نوعی نادانستگی، نافهمی و بی‌خبری شناسنده از موضوعی است که قرار است در فرآیند شناخت به فهمی از آن برسد. هرچه شناسنده یا فردی که در جستجوی شناسایی چیزی است و برای فهم آن چیزی که در پیرامونش هست، گام بردارد و تلاش کند تا بفهمد آن چیزِ مورد شناسایی قرار گرفته شده، چیست، این تحرک و جابجایی و این دست به دامان ابزارهایی شدن، وی را در قبال رویدادهای پیش رویش فعّال‌تر نگاه می‌دارد. یعنی اگر تا قبل از شروع به جستجو، درمورد چیزی یا رویداد پیش‌ِ رو نقشی منفعل و تأثیرپذیر داشت و به عنوان وظیفه نقشش را پذیرفته بود، درشرایط جدید دیگر چاره‌ای ندارد تا قوای فعلیت‌بخش خود را در برابر آن چیز فعّال کند. به همین تناسب، این فعّالیّت همان‌طور که پیش می‌رود، فرد جویندۀ رویداد(از این به بعد و در این مطلب فرد جویندۀ چیستی و چگونگی رویداد پیش‌ِ روبه عنوان فرد الف یاد می‌شود) در نسبت آن چیزی که پیش رویش قرار دارد و در فرآیند شناسایی، دست نسبتاً بالاتری را پیدا می‌کند.

هر انسانی در زمانی که وارد بیداری و کارهای روزانۀ زندگی‌اش می‌شود، با مجموعه‌ای از امور و رویدادهایی برخورد می‌کند که یا به انتخاب، یا به اجبار در برابرشان، در حال انجام یک‌سری افعال است؛ افعالی که یا از سر انفعال انجام می‌شوند یا از سر اراداه و فعل. عموماً از قدیمی‌ترین انواع افعال منفعل، می‌توان از افعال برآمده از تقدیر یاد کرد که به قول اهالی زبان روزمره یا آن‌جایی که هر فرد جامعه در گسترۀ آن زبان خودش را تفسیر و روایت می‌کند، معنایی از این «تقدیر» را با خودش زمزمه می‌کند. با خود می‌گوید که «این سرنوشتم بود که چنین شده است» یا «کاش من هم شانس او را داشتم»، «این هم شانس ما»، «بخت با او یار نبود»، «از بخت یاری ماست که یا به دست نمی آید یا …» و جملاتی از این دست؛ امّا “او” یا “من” از چه چیزی سخن می‌گوییم!؟

آنچه در فهم ما ایرانیان از تقدیر به چشم می‌خورد و به عبارتی طی همان جمله‌ها و ذیل باوری که در پس پشت آن جمله‌ها وجود دارد، در چنین اوضاعی “تقدیر” همۀ آن چیزی است که فرد الف را در برابر آن رویداد پیش رویش، بی خبر نگاه داشته است یا نگاه می‌دارد؛ یعنی فرد الف، در یک بی‌خبری از چیزی به سر می‌برد که دقیقاً همان چیز در حال تأثیرگذاری بر وضعیتی است که می‌تواند شکل زندگی او را تغییر دهد و دگرگون کند. فرد حاضر در زندگی، در قبال تقدیر، منفعل است. حالا با نگاهی اجمالی به همین چیزی که “تقدیر” نامیدیمش و اینکه فرد مقابل تقدیر در برابر او نقشی انفعالی دارد، یک سؤال مهم پیش می‌آید و آن اینکه آیا “تقدیر” یک موجود زنده و دارای فعلیت هوشمند است یا یک موجود زنده و فعّال نیست؛ بلکه چیزی شبیه به خلاء وجود یک چیز یا چیزهایی است؟ یعنی اینکه باید به قول قدمای فلسفه پرسید، تقدیر خلاء است یا ملاء، یعنی چیزی خالی از ماهیت است یا پر از ماهیت؟ چیزی موجود است یا عدم وجود یک چیز است؟!

ما وقتی می‌توانیم از چیزی به عنوان موجود یاد کنیم که بتوانیم محمولی در مورد موضوعش و در کنارش داشته باشیم تا بتوانیم دست به تعریفی مشخص از آن بزنیم؛ امّا به نوعی تنها محمولی که بیشترین کمک را به ما می‌کند تا بتوانیم با قرار دادنش کنار «تقدیر» بفهمیم تقدیر چیست، این موضوع است که تقدیر یک “وضعیت” و یک شرایطی است که طی آن “وضعیت” و “شرایط” می‌توانیم از روی‌دادن اتّفاق‌ها و افعالی که هیچ تعریفی بر آن‌ها نداریم، یاد کنیم. به عبارت دیگر، جایی که نمی‌دانیم چرا یک اتّفاق روی داد یا یک موضوعی در بستری از رویدادهای دیگر رخ نمایاند، نام تقدیر،  سرنوشت، تصادف و غیره را بر آن می‌نهیم. به دیگر سخن، چیزی اتّفاقی و تصادفی و تقدیری روی می دهد که ندانیم چگونه روی داده است. هرچه نسبت جویندۀ رویداد با خود رویداد کمتر شود و توصیف ما از آن نسبت گنگ‌تر و نامشخص‌تر باشد، آن وضعیت و آن شرایط را تقدیری و تصادفی می‌خوانیم؛ یعنی نسبتی تنگاتنگ بین رویداد و فرد جویندۀ رویداد که همان فرد الف نام نهادیمش وجود دارد که اگر آن وضعیت و آن شرایط پیش رو قوی‌تر، پویاتر و فعّال‌تر، فرد الف را در خود جای دهند، نسبت شناختی جویندۀ رویداد با خود رویداد ضعیف‌تر و ناکارآمدتر است به نوعی که فرد فوق متأثر از رویداد خواهد شد و مادامی که فرد جویندۀ رویداد، در برابر همان رویداد پیش رویش فعّال‌تر و با شناختی بیشتر ظاهر گردد، شرایط تقدیری در قبال او، ضعیف‌تر و منفعل‌تر خواهد بود. گویی این وضعیت در قبال یک چیز مهم رخ می نمایاند، آگاهی و میزان تسلط فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رو. هر چه فرد جویندۀ رویداد نسبت به اجزاءِ اتّفاق رخ داده، آگاهی بیشتری داشته باشد و نسبت به تمام روابط و اجزای آنچه پیش رویش می‌آید با تمام جزئیات مطلع باشد، امکان اینکه نسبت به اتّفاقات، موقعیتی انفعالی داشته باشد، کمتر و کمتر می‌شود و به طریق اولی نسبت به چیزی که قرار بود به عنوان سرنوشت و تقدیر او رقم بخورد، حالتی تدافعی  و فعّال‌تر خواهد داشت. گویی عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش، نقش آن رویداد را تعیین و تفهیم می‌کند. هر چه فهم فرد الف نسبت به اجزاءِ پیش آمده بیشتر گردد، نقاط اتّفاقی رویداد کمتر و وضعیت‌های انتخابی بیشتر وضوح خواهند یافت و اگر هر رویداد را از اجزایی که آن رویداد را تشکیل داده برخوردار بدانیم و بیشتر از اجزاِء مطلع باشیم، از روابط کل با این اجزا نیز مطلع خواهیم شد و به قاعده از خود رویداد مطلع می‌شویم. هرچه اطّلاع ما از آن کل بیشتر شود تصمیم برای انجام فعلی، ساده‌ترشده و مشخص می شود که آن چیزی که در برابر ما قرار گرفته است، نهایت انفعال یک چیز است.

فرض کنید انسان اولیه‌ای سوار اتومبیل روشنی شود و بر جاده‌ای خلوت و سرراست و بدون هیچگونه ترافیکی قرار بگیرد، قاعدتاً هر بلایی سر او بیاید ناشی از بی‌خبری‌اش از کلاچ و ترمز و فرمان و هر چیز دیگری است که متصل به حرکت و کنترل اتومبیل است. به عبارتی دیگر، تقدیر او چنان خواهد بود که با اتّفاق‌های پیش‌بینی نشدۀ زیادی روبرو شود که شاید حتی به مرگ او ختم گردد. حال فرض کنید که پشت فرمان همان اتومبیل یک رانندۀ حرفه‌ای و خبره بنشیند، این رانندۀ جدید در چنین وضعی به راحتی می‌تواند اتومبیل را در جادۀ پیش رویش راهبری کند و نهایتاً طی یک مسافت طولانی و برای خوردن یک غذای مفصل بین راهی، در پارکینگ توریستی‌ای اتومبیلش را پارک کرده و برود و غذایش را نوش جان کند.

اگر کمی دقت کنیم، متوجه نکتۀ ساده‌ای خواهیم شد که در مثال اتومبیل هم مشهود بود. آنچه فرد غیر مطلع را در جاده به خطر انداخت، چیزی بود که حاصل بی‌خبری آن فرد از اموری بود که بایستی از قبل می‌دانست؛ یعنی فرد جویندۀ رویداد، در قبال آنچه پیش امده بود، نمی‌توانست جای افعال خود را پیدا کند. نوعی بی‌خبری و عدم آگاهی از امور مرتبط به فعلی که باید انجام دهد، او را تبدیل به موجودی منفعل کرده بود؛ انفعال و عدم آگاهی فرد جویندۀ رویداد از رویداد پیش رویش. به عبارتی ما با یک وضعیت عدمی روبرو هستیم. یعنی یک وضعیتی که با امر “نیست” کار دارد. همواره “نیست” یا “نبودن” در نسبت با چیزی سنجیده می‌شود؛ یعنی “چیزی نیست” و در اینجا و دقیقاً در چنین وضعیتی، این “نبودن” یا این “نیستی” در نسبت با “آگاهی” سنجیده می شود؛ یعنی آنچه هست “عدم آگاهی” است و آنچه نیست، خود آگاهی از چیزی است. حالا ما دروضعیتی عدمی قرار گرفته‌ایم؛ امّا آنقدر واقعی می‌نمایاند که گویی یک چیزی هست؛ امّا همین که همان فرد الف را به سمت رفع نقایص سوق می‌دهیم و دعوت می‌کنیم تا خلاء آگاهی خود را جبران کند و به سوی آگاهی از هرآن‌چه که پیش رویش قرار دارد گام بردارد، می‌بینیم که به تدریج این نسبت ضعف و بلاتکلیفی در قبال رویداد رنگ می‌بازد و موقعیت فرد جویندۀ رویداد، موقعیتی فعّال‌تر -در قبال آنچه پیش می‌آید- می گردد، تاریکی به روشنایی می‌گراید و امر پنهان، ناپنهان می‌شود.

برای باز کردن معنای فوق بهتر می‌دانم به توصیفی دیگرگون از مثالی که جلال الدین بلخی از آن اتاق تاریک و فیل می‌زند، بپردازم. عموماً بسیاران از این مثال مطلع‌اند که فردی در اتاقی تاریک با یک فیل قرار می‌گیرد، در حالی که نمی‌داند موجود کنار دستش یک فیل است. او با لمس بخش‌هایی از بدن آن موجود با تصورات جزئی‌ای که از هر قسمت بدن فیل به‌دست می‌آورد، توصیف خام و نادرستی از سوژۀ مورد شناسایی دارد که مؤلف می‌خواهد از نقص شناخت فرد در قبال کل سخن بگوید. من تلاش دارم با زبانی دیگر به تفسیر همین مثال بپردازم و وضعیت آن فرد بلاتکلیف در آن اتاق تاریک را شرح بدهم تا معنای “تقدیر” که عنوان این نوشته است را شرح دهم . فرد حاضر در آن اتاق را همان فرد الف تصور کنید، او در آغاز با تاریکی روبروست و در قبال آنچه در تاریکی و در برابرش قرار دارد، هیچ فهم و آگاهی‌ای در اختیارش نیست. ابتدا از یگانه‌ترین داشته‌ای که در اختیار هر موجودی برای شناخت محیط هست استفاده می کند، حواسش؛ و با لمس، بوییدن ،مزه کردن و با دیدن سایه‌ای گنگ از چیزهایی که به سختی دیده می‌شوند، مدام در وضعیت تنظیم نسبت خود با آن موجود پیش رویش قرار می‌گیرد. در همان ابتدا با دریافت پیام‌هایی از محیط ولو اندک، با چیزهایی روبرو می‌گردد که هر کدام افراد یا جزیی‌هایی از یک نوع مشخص‌اند که ذیل انواع خاص خودشان یا کلی‌های مربوط به خود، طبقه‌بندی می‌شوند و اّتفاقا ابتدا ذیل اجناس عالیۀ همان چیز قرار می‌گیرند؛ ولی آرام آرام از سمت اجناس عالیه به سمت انواع نزدیک به افرادِ همان نوع کشیده می‌شوند.

به زبانی ساده، ابتدا فرد الف با جسم روبرو می‌شود، بعد این جسمانیت مشمول حرکت و نرمی می‌شود، به نوعی عرضی‌های خود را نمایان می‌کند و بعد می‌فهمد شاید جاندار هم باشد و صرفاً یک جسم محض بی‌جان نیست. اگرچه هنوز نمی‌داند این جزئی در ارتباط با باقی جزئیاتی که می‌بیند، چه نوع کلی را می سازد؛ امّا به همان اندازه هم می‌تواند کلی برای آن جزئی متصور باشد و مثلاً بگوید این جزئی پیش رو، یک “ستون گوشتی”، یا یک “پای موجود زنده” یا یک “پوست سخت جانوری بلند قد” است. او آنقدر با اعراض پیش رویش مشغول می‌شود  که اعراض و انواع آرام آرام از “رسوم ناقص” در تعریف به “رسوم تام” و از “حدود ناقص” به “حدود تام” کشیده شوند. برای این برخورد رفت و برگشتی فرد الف با رویداد پیش رویش، چندین فازمی‌توان در نظر گرفت که در فاز یک این مواجهه، هر بخشی که از این موجود را در می‌یابد برایش به نوعی واجد یک تعریف کاملی از یک چیز می‌شود؛ مثلاً می گوید این ستون است، این پا است، این شکم است، این شلنگ گوشتی است یا این تعداد ستون یا پا است، این تعداد شلنگ گوشتی است، این تعداد شکم و غیره است و از سویی از سختی و نرمی و گرمی و سردی و هر چیز ممکنی که به عنوان ظواهر و اعراض قابل حدس است نیز سخن بگوید؛(به زبان منطق؛ یعنی در فاز یک، در قبال آنچه به تعریف تصدیقی از تجربه‌اش رسیده نقشی کلی بدهد، یعنی کلی دست، کلی پا، کلی شلنگ گوشتی، کلی شکم و کلی زنده یا مرده بودن و…) امّا در این فاز نمی‌ماند و در فرآیند اینکه در حال تصویب موقعیت هر “جزئی” است، آرام آرام تلاش می‌کند تا نسبت بین اجزاء را نیز برای خود آشکار کند تا در فاز دوم به سمت پیدا کردن “کل” گام بردارد.(می دانیم که در منطق “کلی” با “کل” فرق دارد، در مجموعه‌ای از درخت‌های چنار و صنوبر و کاج، هر نام درخت، یک “کلی” است و به همۀ مجموعه با هم “کل” مجموعه گفته می‌شود) حالا با خود می‌گوید این اجزاء در کنار هم، یک فیل و یک خرس را شکل داده‌اند یا یک فیل و سه خروس را ساخته‌اند، یا دو آدامس و یک پنجره و یک فیل را شامل می‌شوند و…

در چنان فرآیندی که ذیل مثال اتاق تاریک مطرح کردم، فرد الف، در برابر موقعیت منفعل ابتدایی خود، آرام آرام دست بالا را پیدا می‌کند و می‌تواند به سویی از قضاوت آن چیزی که پیش رویش قرار داشت گام بردارد که در آغاز این امکان برایش مهیا نبود و او گویی هر چه می‌دید، در نسبتی شناختی و با فاصله، از حقیقت آنچه وجود داشت، به سر می‌برد. ذهن او در این فرآیند، آغاز به صدور حکم‌هایی می‌کند که او را به سمت فهم او از یک کلی بزرگ‌تر و جزئی مشخص‌تر و کل‌هایی منسجم‌تر سوق می‌دهد که ذیل همین فرآیند، ما با دو وضعیت در کنار هم روبرو می‌شویم، وضع انفعالی فرد الف و وضع فعّال فرد الف. در وضع انفعالی هرچه پیش روی فرد الف موجود بود، چیزهایی بودند که قبل از به آگاهی او درآمدن و بعد از به آگاهی او درآمدن، همانی بودند که بودند و هیچ تغییری در وضع وجودی آنها اتّفاق نیافتاده است. آنچه برای فرد الف در وضع انفعالی موجود بود، بی خبری و عدم آگاهی او از آنچه موجود بود، بود، نه اینکه چیزی در آن اتاق تاریک تغییر کرده است. در اصل این آگاهی او از رویداد پیش رویش است که تغییر کرده، نه خود موضوع مورد پژوهش؛ امّا در شرایطی که فرد در وضع فعّال قرار دارد، چیزهایی که به آگاهی او درآمده‌اند و با تابش نور شناسایی از جانب فرد جویندۀ رویداد برای او عیان شده‌اند، دیگر نمی‌توانند نقش گنگ و مبهمی برای او ایفا کنند؛ لذا از این شرایط “وضع انفعالی” که فرد الف در آن شرایط و وضعیت قرار دارد، می‌توان به عنوان “وضع عدمی” یاد کرد که در این وضع، ما با “عدم الفهم” روبروییم و می‌توان همین “عدم” یک چیز که خود “موجود” نیست، بلکه عدم حضور موجود است را نیز، به عنوان معنایی برای تقدیر و رویدادهای تصادفی، در زندگی روزمره‌مان در نظر گرفت. به عبارتی، تقدیر، چیزی جز انفعال ذهن شناسنده و جویندۀ معنای رویداد از خود رویداد نیست؛ یعنی هر آنچه ما تا کنون و در زیست روزمرۀ خود از آن به عنوان تقدیر یاد کرده‌ایم، شکلی از “عدم آگاهی” ما، از بود و باش اجزای همان رویداد پیش رویمان بوده است. لذا این “عدم” یک شیء موجود یا یک وضع موجود نیست و همان‌طور که گفته شد، نوعی “عدم الفهم” است.

بایستی گفت، این بحث دراینجا به پایان نخواهد رسید و مادام که می‌اندیشیم، با دشواری‌ها و مسائل دیگری روبرو خواهیم شد؛ از جمله اینکه آیا این “عدم الفهم”ها که به نوعی آن‌ها را “تقدیر” نامیدیم، انواع دارند یا نه؟ و موجودیتشان ممکن است یا ذاتی؟ یعنی قابل رفع‌اند یا ابدی و همواره باقی‌اند؟ بحث‌هایی که می‌توان با مراجعه به کلیۀ مسائل مربوط به شناخت‌شناسی مجدد به آن‌ها نظری نو افکند، همان مباحثی که شاید کانت ذیل قضایای طبیعی و آنتی نومی به آن‌ها پرداخته است. حتی می‌توان در جهان جدید و با توجه به پیشرفت هوش مصنوعی (AI قوی) و فراتر از آن در جهان آینده، این مطلب را لحاظ کرد که  زین پس، افراد خود را کمتر در برابر اتّفاق‌ها و تصادف‌هایی که سابق بر این تقدیری خوانده می‌شد، تقدیری خوانش کنند و با مراجعه به فهم الگوریتمی از رویدادها و تأسیس شهرهایی با الگوریتم‌هایی دقیق برای مدیریت و برنامه‌ریزی جامعه و زمین، ترافیک شهری، بهداشت و درمان، سفرهای زمینی و آسمانی و دریایی و بینامنظومه‌ای، زندگی روزمرۀ آدمیان بیشتر و بیشتر از چنبرۀ رویدادهایی که روزهایی از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌شد خارج گردد و لفظ “تقدیر” دایرۀ مصداقی خود در زندگی را تنگ‌تر و تنگ‌تر بیابد. به عبارتی گویی هرچه انسان بتواند فهم دقیق‌تری نسبت به روابط الگوریتمی جهان رویدادهای پیش رویش به‌دست بیاورد، امکان انجام اعمال تصادفی، انفعالی، رندوم یا اعمالی که در طول تاریخ بشر از آن‌ها به عنوان رویدادهای تقدیری یاد می‌کردیم، کمتر و کمتر خواهد شد. بهتر است در انتهای این نوشتۀ کوتاه به نقل قول ارسطو از پولس بازگردیم که هنر و شناخت را حاصل تجربۀ آدمی و بخت و تصادف(تقدیر) را حاصل بی تجربگی آدمی می‌دانست و لذا به‌طور خلاصه می‌توان گفت: تقدیر به نوعی حاصل عدم آگاهی و عدم آگاهی حاصل عدم تجربه است.

حالا و در انتها باز بایستی با لحاظ همۀ آنچه گفته شد، از خود پرسید آیا سرنوشت یا همان تقدیر به واقع امری عدمی است یا موجودی زنده و فعّال در درون زندگی‌های ما و جهان؟ همانی که زئوس، خدای آتنیان باستان بر روی کوه آیدا، ترازوی تقدیر را در دست می‌گرفت تا آن ترازو به خدای خدایان بگوید آخر و عاقبت رویدادهای پیش رویش چه خواهد شد؟ شما چگونه می‌اندیشید؟

 

 

پژمان گلچین

۲۰ خرداد ۱۴۰۰

استانبول

 

 

 

[۱] ارجاع به مقاله «روشنگری چیست» ایمانوئل کانت

[۲] ارسطو-متافیزیک-      981a1-10

فرصت‌‌های نیهیلیسم از دیدگاه نیچه

 

فردریش نیچه فیلسوف-شاعری است ژرف‌اندیش، اندیشمندی شجاع، نقاد فرهنگ غرب و روانشناسی بزرگ، منادی آزادی علیه بردگی و اسارت، رودی خروشان همچون زندگی و مبارزی علیه جمود، ثبات و رکود؛ فرهیخته‌ای جاودان به‌مانند جهان نه در «بودن» بل در«شدن». دیونوسوسی علیه مصلوب، نیهیلیستی تمام عیار و در یک کلام فیلسوف زندگی.

نیچه فیلسوف تأثیرگذار آلمانی به عنوان کاشف نیهیلیسم، در پی علت‌یابی انحطاط دوران خویش است، انحطاطی که نشانۀ آن سترونی ارزش‌ها، بدبینی، دل‌مردگی، پوچ شمردن همه چیز و انکار زندگی می‌باشد. دورانی که  از همۀ آرمان‌ها و ارزش‌های اصیل و شادابی زاینده تهی گشته. دورانی که قابل تحقیرترین انسان‌ها یعنی «فروانسان» نمایندۀ آن است. انسان برده‌صفتی که معتقد است پس از مرگ خدا (فروپاشی ارزش‌ها) هر کار حقیر و کوچکی مجاز است. دوران منحطی که به اعتقاد نیچه ریشه در فرهنگی خاص دارد، فرهنگ سقراطی_افلاطونی و فرهنگ یهودی_مسیحی؛ فرهنگی که زندگانی زمینی را زهرآلود ساخته و از ناتوانان و بردگان حمایت کرده است. فرهنگ بیمار متافیزیکی که چون افرادش تاب شنا کردن در رود پر جنب و جوش زندگانی را نداشتند، جهان‌های خیالی آفریدند تا بلکه برای تسلای دل مردۀ خود، انتقامشان را از زندگی دنیوی بگیرند. ارزش‌ها و آرمان‌های چنین فرهنگی است که میوۀ آن «نیهیلیسم» است؛ امّا شجاعان و خلاقان را چه باک از نیهیلیسم؟ فرصتی است برای ارزیابی مجدد همۀ ارزش‌ها و آفریدن ارزش‌های نو و ظهور«ابر انسان» که مرگ خدا برای او به معنای این است که: هر کار بزرگی مجاز است.

 

دکتر محسن محمودی

استادیار فلسفه دانشگاه آزاد

سفال به مثابه هستی

« مایستر اکهارت » فیلسوف آلمانی می­گوید: « سرشت عشق، انسان را به چیزهایی که او دوست دارد تبدیل می­کند. ». او متاثر یا همگام با اندیشه ابن‌­عربی معتقد است که خلقت، ناشی از عشق و حاصل فشاری درونی است و مانند نوعی فوران دیده می‌­شود.

این سخنان را عمدا سر­آغاز نوشتار در مورد « سفالگری » می­‌کنم. پدیده‌­ای که در پندار آدمی میان حرفه و هنر در نوسان است و به آن خواهم پرداخت که چگونه با تراویدن اشتیاق، سفال با خالق آن به وحدت و یگانگی هنری می­‌رسند. پرده‌­برداری از این دست­‌ساخته انسان، از منظری هستی‌­شناسانه ضروری به نظر می­رسد. چرا که « سفال » و « سفال­گری » درحیات ادبی – فلسفی آدمی، تا کنون با پر­رنگی ایفای نقش کرده­‌اند. نشان به آن نشان که در چند رباعی معروف، « خیام » کارگاه سفاگری را به مثابه جهان – هستی و منشا سوال اساسی « وجود » چیست و « بودن » کدام است، می­‌نمایاند. « کوزه » به عنوان نماد این حرفه – هنر خود نقشی اساسی و محوری در بنیان شاعرانگیِ حکمت‌­مند او دارد. اما واقعا « سفال » چیست؟ چه نقشی در زندگی انسان داشته و از کی و چگونه آفریده شده است؟

« سفالینه » که محصول کار سفالگر است، مواد اولیه‌­ای را برای ظهور یافتن می‌­طلبید. آب، خاک، آتش و اندیشه‌­ی انسانی چهار عنصری هستند که با ظهور زندگی اجتماعی انسان، توانایی گرد هم آمدن را یافته­‌اند. پس دور از انتظار نیست که قدمتی در­خور را با خود به همراه داشته باشد. قدمتی به اندازه هشت تا ده هزار سال برای این دست‌­ساز انسان شناسایی شده است.

مثل هر دست‌­آفریده انسان، سفالینه، محصول کنش هستی­‌شناسانه­‌ی آدمی است. اولین دسترسی به سفال آنچنان که از کاوش­های باستان‌شناسی بر­می­‌آید نتیجه یک اتفاق بوده است. جمع و خشک­‌شدن خرده­‌های گل در ته سبد­های بافته­‌شده از شاخ و برگ درختان برای اول بار انسان را به این صرافت انداخت که می­توان از این محصول برای نگهداری مایعات و یا از آن قبیل، استفاده کرد. از آن جا که توان اندیشیدن و توان تولید دو روی یک سکه­‌اند، این مشاهده آغاز یک آفرینش گردید. آفریدنی که طی آن آدمی با نور اندیشه و با بر­هم زدن نظم حاکم بر طبیعت و مواد اولیه موجود در آن، محصولی به زندگی خویش وارد کرد که به واسطه آن، علاوه بر بهتر ­ساختن زندگی، به قول « هگل » خویش و جهان را به پیش­روی خود آورد. طبیعتا این اتفاق باید در مظهر و جایگاه تمدن­های اولیه وقوع و تکامل یافته باشد. هر چند سفالینه‌های با قدمت هزاران ساله در نقاط مختلف جهان مشاهده و بررسی شده است اما بسیاری جایگاه پیدایش آن را تمدن ایران­‌زمین می­دانند. در سفال یافت شده در مناطق مختلف ایران، آثار و علائم استفاده از چرخ‌­های سفالگری ابتدایی دیده شده و در سفالینه­‌های روزگار « ماد » ها برای اولین بار لعاب رنگ و روی خود را نشان می­دهد. ارتقا کیفیت این دست­‌ساخته در طی زمان یک چیز و حرکت آن در مسیر رفتن از یک « ابزار »  به سوی « هنر » بحثی جداگانه است. در نگاه فلسفی، ماده خام طبیعی در مسیر دست‌­ورزی و تبدیل به یک تو­دستی می­تواند در همان حد باقی مانده و یا با فرا­رفتن به اثری هنری تبدیل شود. با نگاهی جامع می­بینیم که سفالینه با ماهیت خاص خود، سودای برتری دارد، فراتر می‌­رود و تبدیل به یک هنر – ابزار می­شود. شمایل بخشی، پردازش و شکل­‌دهی به گِل یک جنبه‌­ی هنری سفالگری است. اما هنگامی که پای نقش و نگار چفت و بست شده در روی آن به میان می­آید، وجه غالب­تر هنری آن بارز­ می­گردد. به­‌ویژه آنکه بسیاری از نقش­های درج شده، اسطوره‌­مندانه، آئینی، فرهنگی و حتی مذهبی است.

در سفال­‌های اولیه به دست آمده، نقوش گیاهان و جانداران وحشی غالب است. با کشش جامعه و تمدن انسان به سوی اندیشه و آگاهی، طرح­های عینی جای خود را به  دغدغه‌­های انسانی و طرح‌­های انتزاعی منبعث از آن داده­‌اند. بدین قرار است که نقش ماهی با سری رو به پایین که نشان اسطوره آفریده شده اورمزد برای مبارزه با وزغِ شر است هنوز هم به کرات در ظروف سفالی دیده می­شود. نقش‌­هایی مانند خورشید، ماهی ، پروانه، گل و مرغ، بته­‌جقه و محرمات که امروزه متکثرانه به سفال­ها زینت می­دهند، اجازه طبقه­بندی سفال­گری را در دسته­ی صنعت­گری صرف از ما می­گیرند. توان بالای سفالینه برای رقابت با مشابهات مدرن، مثل ظروف شیشه­ای که آسانتر هم ساخته می­شوند، نشانه­ای ارزشمند برای ارجحیت و والایی آن است. در گشت و گذار در یک کارگاه سفال­گری به آسانی می­بینیم که هنرمند و گل، با واسطه چیز سومی به نام « هنر » با هم در آمیخته شده و همدیگر را بروز و موجودیت داده­ و با هم یگانه می­شوند. این تعامل و کنش هنری که با نگاه فلسفه‌­ورزانه به آن، نمود بهتری می­یابد در نماد سفال، یعنی « کوزه »، به اوج تجلی می­رسد. کوزه در ذات هنری خود می­تواند شکل­ها، طرح­ها و ابعادی مختلف بگیرد. اما در ساحت وجودی، مظهر تراویدن، فرو­نشاندن عطش، بخشش و عطا کردن است. در واقع آنچه آن را به شخصیتی خاص در کاربری می­رساند، نه فقط جداره­‌ی نگهدارنده آن، که فضای خالی میان آنست. با ان فضاست که کوزه توانایی گنجانیدن و نگهداری و سپس باز­بخشی پیدا می­کند. با این نگاه، کوزه چهار­گانه‌­ی قدسیان آسمانی که نماد بخشیدن­‌اند، آدمیان که باز­آفریننده­‌ی آنند، زمین که از خاک آن سرشته شده است و آسمان که فضای خالی­ و ظرفیتش را مدیون اوست، گرد هم می‌­آورد و نماد « چیزی » فراتر از یک ابزار ساده می­شود. بوی گِلین کوزه در کارگاه، ذوق را سرشار می­کند واحساس همزادی و هم­جنسی به آدمی می­بخشد. تا آنجا که بیننده حتی « عاشقیت » خویش را در آن می‌­یابد و دسته­ی آن، همچون « دستی بر گردن یار» باز­نمود می­شود. به این قرار چیزی به پهنای هستی در ساده­ترین وجه پی‌­در­پی و متکثر در حال ظهور و بروز است و ساخته می­شود.

خوشبختانه اکنون در چند نقطه ایران، صنعت – هنر سفالگری هنوز زنده و پویاست. آنچه در این کوتاه نوشت آوردم، محصول سر­زدن و تعمقی است که چند روز قبل در کارگاه‌­های سفالگری روستای« مند » گناباد داشتم. یکی از معدود نقاطی که هنوز سفال با ویژگی و طرح و آذین­‌های منحصر به فرد این منطقه با قدمتی چند هزار ساله و هویتی مشخص،  زنده مانده و تولید می­شود. هر چند امروزه با توسعه زندگی مدرن بیش از هر زمانی نیاز به توجه و حمایت مردم – وارثان اصلی آن – و مسئولین دارد.

 

دکتر مجتبی تجلی – خرداد ۹۹

 

پانوشت: در نوشتن مطلب از دیدگاه­های فلسفی « هگل » و « هایدگر » سود برده‌­ام.