جانستانی نشانی از کوته‌نگری و نابخردیست

دیدگاه هر مردمی از جهان هستی بویژه پندار آن‌ها از آفرینش انسان، زیربنای بینش و اندیشه‌ی آن مردم  می‌شود. مردمان براساس بینشی که در پندار آنها نگاشته شده است، اجتماع خود را سامان می‌دهند؛ نه تنها سامان ِ کشورداری و سازمان‌های کشوری، وآنکه خواسته‌ها و آرمان‌های مردم از بینش آن‌ها ساختار می‌یابند. دیدگاه مردم به جهان هستی از شیشه‌ی پندار ِ آن‌ها می‌گذرد، ارزشیابی آن‌ها از پدیده‌ها به پندار یا عقیده‌ی آن‌ها بستگی دارد: پیش چشمت داشتی شیشه کبود  زان سبب دنیا کبودت می نمود؛ یعنی شناسایی هر مردمی از پدیده‌های هستی بستگی به چگونگی جهان‌بینی آن‌ها دارد.

کسی که به وجود خالقی ایمان دارد، او با اندک آگاهی همه چیزدان است؛ چون می‌پندارد که هر پدیده‌ای به اراده‌ی خالق او خلق شده است؛ ولی کسی که جهان هستی را پیوسته و بی کران می‌شناسد با شناختن هر دانشی، با انبوه بیشتری از ناشناخته‌ها روبرو می شود. در مردمانی که سامان ِ کشوری آن‌ها بر پایه‌ی انگیزه، اندیشه و نیاز ِ خود مردم بنیاد نداشته باشد، آن سامان با سرشت و خواسته‌های مردم ناسازگار خواهد بود. از آنجا که انسان در برا بر سامانی که با سرشت او سازش ندارد، سرکشی می‌کند او در بن نهادش این چنین سامانی را نمی‌پذیرد. حکومت‌های نامردمی، برای پایداری سامانی که بر بنیاد مردم‌ستیزی بنا شده است، با خشونت، جان آزاری و جانستانی، سرکشی هایی را که از سرشت مردم برمی‌خیزد، سرکوب می‌کنند. در حکومت‌های زور، ترس بر مردم سایه می‌اندازد و مردم از ترس بر پایه‌ی ایمانی که دارند، ناچارند که احکام ِ دروغ پروری را به جای سامان راستی بپذیرند.

هر اندازه بنیاد یک حکومت مردم ستیزتر باشد، جان آزاری و جانستانی قانون‌های آن حکومت، خشن‌تر و زشت‌تر هستند؛ مانند آمیزش آزادانه‌ی زن و مرد که بن مایه‌ی هستی انسان است، در حکومت‌های برده‌ساز پذیرفته نشده است؛ چون آن‌ها زن را پدیده‌ای برای داشتن، بخشی از دارایی مرد می‌دانند و برای جاسازی کردن این ستم‌ورزی مجازات سنگسار را به کار می‌برند تا در سیاهی ترس، سرشت سرکش انسان را مهار کنند. بدرستی این سخن چنان نیست در مردمانی که فرهنگ آن‌ها آزادانه و خردمندانه گسترش نیافته است، آمیزش آزادانه‌ی زنان و مردان درست یا سود بخش است؛ ولی چنان است که آزادی در هر بخشی و مردمی ویژگی‌ها و مرزهایی دارد که گاهی این بندها گره‌گشا و گاهی دشوارساز می‌شود.

سرشت انسان زیباتر از آن‌ است که با آزار دادن ِ جان کسی خشنود گردد و از این کردار آزرده نشود. هر آنگاه بینش او بر عقیده‌ای انسان ستیز استوار گردد، خوی انسانی در او می‌خشکد. کسی که از سرستش بریده شده نه تنها از حکم ِ سنگسار شرمنده و آزرده نمی‌شود وآنکه به تماشای آنگونه جان‌کندن می‌رود. بی گمان در مردمی که خردشان در زندان ِ ایمان گرفتار باشد، آسایش و راستی از آن‌ها دور و راه اندیشیدن، فرای ایمانشان، بر آن‌ها بسته خواهد شد. کسی که بینش او با عقیده‌های مردم ستیز آلوده نشده باشد، بهتر می‌تواند پیوند انسان را با پدیده‌های هستی بشناسد، او از رنج دیگران آزرده و از شادی دیگران شاد می‌شود. هستی انسان نه تنها با هستی جانداران پیوند دارد وآنکه ساختار هستی او از پدیده‌هایی مانند: آب، زمین، هوا، ماه و آفتاب سرشته شده است. در این بینش انسان از آزردن پدیده‌ای چه جاندار و چه جان‌بخش رنج می‌برد و شرمسار می‌شود.

آن کس که از تیرباران یا به دارآویختن کسی آزرده و شرمسار نیست، خوی انسانی در او مرده و زهر عقیده‌های پست، خرد او را از کارآیی انداخته است. انسان آزاده  نمی‌تواند برپایه‌ی هیچ پنداری بویژه عقیده‌های الهی، جان کسی را بیازارد. کشتن انسان به شیوه‌ی سنگسار ننگین ترین کرداری است که با بی‌شرمی هنوز در برخی از کشورهای مسلمان به کار گرفته می‌شود. تلاش و کوشش برای برانداختن این قانون‌های ننگین که بیشتر برای استوار ساختن پایه‌های دیکتاتوری به وجود آمده‌اند، کرداری است پسندیده و نشان‌دهنده‌ی منش راستی در انسان است. چرا ما از پدیده‌ی جانستانی که آن را مجازات اعدام می‌نامند، بیزاریم؟ آیا برای آن است که از به دارآویختن یا تیرباران شدن انسانی رنج می‌بریم یا جان هر جانداری را گرامی می‌شماریم و هیچ کس، هیچ نیرویی، هیچ الاهی را شایسته نمی‌دانیم که جان کسی را بگیرد یا به گرفتن جان کسی فرمان بدهد. تلاش برای برداشتن قانون اعدام و تلاش برای گرامی داشتن جان؛ یعنی گزند ناپذیر دانستن ِ جان، کردارهای پسندیده و ارزنده ای هستند؛ ولی برابر و همسنگ نیستند. برای روشن شدن سخن به نمونه‌هایی از کردار و خواسته‌های اجتماعی اشاره می‌کنم: در برخی از استان‌های آمریکا که هنوز جانستانی از راه قانونی انجام می‌شود، انبوهی از مردم برای برانداختن قانون اعدام تلاش می‌کنند و از بودن مجازات اعدام شرمسار هستند. گروهی دیگر از ترس تبهکاران، خواهان چنین خشونت‌های قانونی هستند. بدون برخورد به بن‌مایه‌های بینش این اجتماع، داوری کردن در مورد خواسته‌های آن مردم ساده‌پنداری است.

اگر اندکی به رسانه‌های آمریکا که پایه‌های آگاهی و آموزشی همگانی هستند، بنگریم می بینیم که در پدیده‌هایی بسان کتاب، فیلم، گزارش و داستان‌های آموزشی برای کودکان و بزرگسالان، کشتن انسان را بخشی از نیازهای اجتماع نشان می‌دهند. در این رسانه‌ها کشتن دشمن را که همیشه نامهربان است، ستایش می‌کنند. خونسردی و بی مهری “جمزباندها” را برای رسیدن به آرمان سازمان خود، در بینش بیننده‌ی فیلم می‌کارند. نه تنها برای آرامش شهروندان، وآنکه برای سرگرمی و آرمان‌های پنداری، منش مردم را با این سنجه‌های جان‌ستیز آلوده می‌کنند. این است که در این مردم شمار جانستانانی که جدا از قانون به کشتن انسانی دست می‌برند، بسیار بیشتر از شمار اعدام ها -کشتارهای- قانونی است. آنان که کشتن انسان را می‌آموزند و آن را بخشی از حقوق خود می‌شمارند، چگونه می‌توانند وجدان آسوده‌ای داشته باشند تنها به این دلخوشی که آن ها از مجازات اعدام بیزار هستند؟! آن‌ها بیزاری خود را از مجازات اعدام نشان می‌دهند؛ ولی از خشونت‌های دیگری که از کاستی‌های فرهنگی در اجتماع آن‌ها نمایان است، چشم می‌پوشند.

زمانی برای مردمی جان انسان گرامی می‌شود که در بینش آن مردم، گزند ناپذیر بودن ِ جان، آمیخته شود. بدینسان می‌بینیم که در اروپا زمانی قانون‌های نگهداری و پالایش محیط‌زیست کارآیی پیدا کرده‌اند و مردم به این شناخت رسیده‌اند که تندرستی آن‌ها در روی زمین، با آن پدیده‌های دیگر پیوند دارد. این گونه قانون‌ها پس از درک مفهوم و ارزش اجتماعی آن‌ها، در بینش مردم از سوی نمایندگان آن‌ها نگاشته می‌شوند وگرنه قانونی که در بینش مردم پذیرفته نشود، ماهیت زور پیدا می کند.

جانستانی از راه قانونی، بخشی از نشانه‌هایی است که از بینش ستمگران برمی‌خیزد و تنها با برداشتن قانون اعدام، دادگری به کردار این ستمکاران راه پیدا نمی‌کند. ساختار حکومت در هر مردمی از بینش آن‌ها از پیدایش انسان است. مردمی که مخلوق الله باشند نه تنها عبد و مطیع اوامر خلیفه‌ی او می‌شوند وآنکه ساختار بینش و کردار فرمانروایان نمادی از کردار همان الله خواهد بود. الله و یهوه نه تنها کسانی که از فرمان آن‌ها سر پیچی کنند با توفان، زمین‌لرزه، آتشفشان و بلاهای آسمانی نابود می‌کنند؛ وآنکه جان انسان هم برای آن‌ها بی‌ارزش است. این است که یهوه برای آزمایش کردن ِایمان ابراهیم به او امر می‌کند که فرزندش را بکشد. می‌بینیم که حتی کشتن فرزند دلبند هم برای خشنودی الله یا یهوه کار پسندیده‌ای است و پیروان این عقیده‌ها قربانی کردن را ستایش می‌کنند. برآیند این عقیده با کشتن و جانستانی از دگراندیشان پدیدار شده است. جهاد که بر اساس آیات قرآن، جنگیدن و کشتار دگراندیشان و دزدیدن ِ دارایی آن‌هاست، بخشی از وظیفه‌های یک مسلمان ِ با ایمان می‌باشد.

در اسلام کشتن زن، بر پایه‌ی بدگمان شدن مرد به کژروی زن، از سوی مسلمانان ستوده می‌شود. کسی که بر زن یا دخترش گمان کژروی ببرد و او زن یا دخترش را نکشد، شایستگی مسلمانی خود را از دست می‌دهد. او را دیوث می‌نامند و شایستگی انسان بودن خود را از دست می‌دهد؛ حتی مجازات می‌شود. شایستگی اجتماعی مسلمانان به خاکساری آن‌ها در برابر الله و تصرف آن‌ها بر زنانشان بستگی دارد. با نمونه‌ای می‌توان زشتی و بد منشی این نامردمان را در چهره‌ی یکی از زنان تصرف شده‌ی مسلمان دید.  این خواهرزینب که وکیل زینب منشان دیگر است، در مجلس حکومت اسلامی خواستار می‌شود: شماری از زنان تن‌فروش را که در خیابان‌های تهران کار می‌کنند، اعدام کنند تا دیگر زنان بترسند و تن‌فروشی نکنند. این خواهرزینب که سرتاسر وجودش اسلامی شده است، پیشرفت و گسترش ایمان خود را در جانستانی از دیگران می‌بیند. او ضد تن فروشی نیست؛ زیرا آخوندی خودِ او را درعقد ِ نکاح به مردش فروخته است؛ ولی چون او از اوامر ایمانش به اسلام پیروی می‌کند، توان شناخت ارزش‌های اجتماعی را ندارد. در عقد نکاح آخوند از او می‌پرسد: ای ضعیفه! آیا من وکالت دارم که شما را با این مبلغ  در این مدّت یا دائم برای” بغل خوابی” به تصرف این مرد درآورم؟ او با بله جواب داده است. آن وکیل ِ با ایمان هم برای زنان خیابانی مجازات اعدام را درخواست می‌کند؛ چون زن ِ تن‌فروش بدون ایمان به یک آخوند، تن خود را برای زندگی، در دسترس کسانی نابخرد می‌گذارد، آن هم از بیچارگی و تنگ‌دستی یا از سخت‌گیری‌های آن اجتماع که راه برگشت برخی دختران را به خانواده بسته است؛ وگرنه در اسلام بویژه در مذهب شیعه ” صیغه” یک جور تن‌فروشی بسیار ارزانی است که پیوند انسان‌ها را پست و زشت می‌کند.

زنانی که به نادرستی در مردمان ِ مسلمان، بدکار شمرده می‌شوند، تنها به امر قاضی شرع مجازات اعدام و سنگسار برای آن‌ها پیاده نمی‌شود، وآنکه کشتار آن‌ها بیشتر بدست مردان و خویشان خودشان است. آنچه که این انسان‌ها را به کام مرگ پرتاب می‌کند، بینش پلید مردانی است که از ایمان خود برداشت می‌کنند. تنها مجازات سنگسار نیست که ننگ بشریت است، در این مردمان کردارهای ننگین دیگری هم هست که چشم کمتر کسی را آزار می‌دهد. ننگی که می‌بایست انبوهی از مردان ایرانی می‌داشتند؛ چون در میان آن‌ها دخترهای نو جوانی را که از سوی مردانی فریب داده می‌شوند، مانند کیسه‌ای برای کامگیری دور می‌اندازند. این دختران در همه‌ی زندگی به ستم کشیدن محکوم هستند. آن‌ها امید بازگشت به خانواده و شهروندان ِ دیگر را ندارند. این ستمی که بر این آدم‌ها وارد می‌شود، ننگی است که ما جای داغ آن‌ها را نمی‌بینیم؛ چون این تجاوزگری و ستمکاری، خراشی در وجدان اسلام‌زده‌ی ما وارد نمی‌کند.

مجازات اعدام نشان کمرنگی از بینش انسان‌ستیزی دین‌های سامی است. در این عقیده‌ها، انسان مخلوق خالقی قهار، پر زور و غضبناک است که کمترین مجازات او برای انسانی که بندگی او را نپذیرد، تن‌آزاری و جانستانی است. کردار پیروان این چنین الاهانی هم، بر زمینه‌ی سنجه‌های خشم و حکمرانی در گسترش ترس بر مردمان است. شمار جان باختگان کودکان آواره، جوانان معتاد، بینوایان ِ ناتوان که آشکارا به خواست ستمکاران حاکم به اعدام محکوم می شوند، بسیار بزرگتر از شمار دگراندیشان، آزادیخواهان و دانش پروران است. دیدگاه مردمی که از دل‌سختی و بی مهری تاریک شده است، ستمکاری‌های همگانی که زاییده‌ی بینش خود آن‌هاست، ناگوار جلوه نمی‌کنند.

اگر به ژرفی به نمایش‌های انسان‌دوستان جهان و سرکردگان کشورهای پیشرفته برخورد کنیم، می‌بینیم که کمتر در کردار آن‌ها نشانی از انسان‌دوستی یافت می‌شود. نمونه: در گذشته‌ی نزدیک، کشورها و مردم انسان‌دوست تلاش  کردند که از اعدام یک نفر مرتد در افغانستان جلوگیری کنند. در شریعت اسلام هر مسلمانی که به اسلام پشت کند، مرتد به شمار می‌رود و محکوم به اعدام است. این کشورها که پیوسته از احکام اسلامی پشتیبانی می‌کنند، خواستار بودند این یک نفر را که از اسلام برگشته و مسیحی شده است، اعدام نکنند. در جایی که به کردار خودشان این احکام را به نام سامان ِ دموکراسی، برای مردم پسمانده‌ی کشورهای اسلامی، می‌پذیرند. این کشورها بیزاری خود را از حکم شریعت اعلام نمی‌کنند و بر ناسازگاری این حکم با حقوق بشر پافشاری ندارند. آن‌ها از کشته شدن کسانی که در خیابان‌ها به دست گروهای جهادگر اعدام می‌شوند نگران نیستند، آن‌ها از جانستانی آشکارا شرمنده هستند. برای این سرکردگان هر کشتاری پنهانی یا با اتهام‌هایی که در قانون آن‌ها هم جرم شناخته شود، ننگین بشمار نمی‌آید.

در فرهنگ کهن ایران که هنوز نشانه‌های آن را در بنداده‌های شاهنامه و نوشته‌های پراکنده از باورهای پیشین ایرانیان می‌توان دید، گرامی داشتن جان، بنیاد سامان شهروندی و کشورآرایی بوده است. در این فرهنگ، انسان، پرورده و زاییده شده از پدیده‌های هستی که آن‌ها را خدایان می‌خواندند، بوده است. انسان از آمیزش خدایانی بسان آرمیتی(زمین)، رام(هوا)، آناهید(آب)، مهر(گرمای خورشید) آفریده؛ یعنی زاییده شده است. انسان از پیوند و آمیزش این خدایان و همسرشت با این خدایان بوده است نه برده‌ی خدایان. در این فرهنگ، ساختار هستی انسان از گوهر خدایان است و خدا پدیده‌ای بیرون از انسان و فرمانروای انسان نیست. این است که آزردن جان هر جانداری آزردن خدایان شمرده می‌شود و آزردن هر یک از خدایانی که انسان از آن‌ها ساختار دارد، آزردن همه‌ی جانداران است. همه‌ی جان‌ها یک جان، یعنی جانان را ساختار هستند.

مردمی که از جانستانی آزرده نمی‌شوند، مجازات اعدام نشانی از کاستی‌های بینش ِ آن‌ها است؛ کژپنداری‌های آن‌ها راه را برای حاکمیت ِ الله (ولایت فقیه) هموار کرده است. مردمی که در آزادی زندگی نمی کنند، ستم‌پذیر و ستمگرساز می‌شوند و هر حکومتی که بر آن‌ها فرمانروا بشود، ستمکار خواهد شد. البته حکومت اسلامی مشروعیت خود را از الله گرفته است نه از مردم. حکومت اسلامی از اوامر الله پیروی می کند نه از خواسته‌های مردم. احکام این حکومت الاهی هستند نه مردمی. مردمی که مخلوق الله هستند، در برابر او تنها وظیفه دارند و حقی بر الله ندارند. مجازات اعدام در ایران هم تنها به حکومت اسلامی بستگی ندارد بلکه از بینشی بر می خیزد که مردم ایران به آن آلوده هستند. در میان مردمی که بتوانند اندکی از خرد ِ خود اندیشه‌ای داشته باشند، هرگز قانونی حتی به حکم ِ الله نمی‌تواند جانداری را سنگسار کند. اینکه این کردار زشت در ایران هم اجرا می‌شود، نشان پسماندگی و کژپنداری در آن مردمان است. مردم، تنها با ایجاد زمینه‌های رشد فرهنگی در جامعه می‌توانند خود را از زنجیرهای بندگی الله رها سازند و سرنوشت خود را در دست بگیرند. تنها در مردم‌سالاری است که مردم می‌توانند کشورآرایی را بر سامانی مردمی، یعنی از برآیند خرد همگان استوار کنند. رشد فرهنگی در هر جامعه‌ای به زمینه‌ای نیازمند است که در آن زمینه، اندیشه‌های گوناگون بتوانند آزادانه گسترش یابند. زمانی مردمی به مردم‌سالاری خواهند رسید که با خرد خود نیک و بد را شناسایی کنند؛ نه اینکه از کسی یا عقیده‌ای پیروی کنند.

مردمی که به یک عقیده یا یک ایدئولوژی ایمان دارند، اندیشه‌ی آن‌ها در تنگنای همان عقیده یا ایدئولوژی زندانی می‌شود، آن‌ها می‌پندارند که به حقیقت پی برده‌اند، این است که دیدگاه آن‌ها تنگ و توانایی آن‌ها ناچیز می‌شود. از آنجا که هیچ عقیده‌ای نیست که بدون کاستی باشد، این است که مردم با ایمان، پیوسته به اندیشه‌ها و پدیده‌هایی برخورد می‌کنند که با عقیده‌ی آنها ناسازگار است. کسی که هر پدیده‌ای را در تنگنای عقیده‌اش می‌سنجد، او در هر نواندیشی، نادانی و ناتوانی خود را می‌بیند. او می‌پندارد که با نابودی دگراندیشان، نواندیشی هم که با هر عقیده‌ی او سازگار نیست، نابود می‌شود. از آنجا که اندیشه و نواندیشی از خرد انسان زاییده می‌شود و هیچگاه پایانی ندارد این است که بدکیشان همیشه ستمکارند و برای استوار ساختن عقیده‌ی خود، به کشتن و جانستانی  دگراندیشان دست می‌برند. تا زمانی که بینش مردم ایران از آلودگی عقیده‌های پوسیده پاک نشود و فرهنگ آن‌ها که هنوز در نهانخانه‌ی وجودشان پنهان است، زنده و بازسازی نگردد، آن‌ها می‌کشند و کشته می‌شوند؛ چون مفهوم جان و زندگی را نمی‌شناسند.

 

مهران شمشیری

اُکتبر ۲۰۲۴

دریافت بازتاب از دیدگاه خوانند گان:            [email protected]

غرب‌ستیزی روی دیگر شرق‌باوری یا شرق‌زدگی

محمود فلکی

 

اصطلاح “غرب‌زدگی” که با فردید، متأثر از هانری کُربن، آغاز می‌شود و با جلال آل احمد گسترش می‌یابد، اندیشه‌ای است که در جهت مقابله با اندیشه‌های مدرن یا دستاوردهای برآمده ازمدرنیته و برای احیای سنت، کارکرد داشته و دارد. در واقع کارکردش را در ایران خوب نشان داده است: پیروزی سنت بر مدرنیته.

پس از پیدایش جنبش‌های ضد استعماری یا رهایی‌بخش و انقلاب‌هایی مانند انقلاب مشروطیت ایران، انقلاب چین، الجزایر، انقلاب کنگو و… و حضور شخصیّت‌های مهّم این جنبش‌ها مانند پاتریس لومومبا، گاندی، مصدق و دیگران، همچنین وجود تحلیل‌گران و نظریه‌پردازانی مانند امه سه‌زر (گفتاری در باب استعمار)، فرانتس فانون (دوزخیان جهان)، آلبر ممی (چهرۀ استعمار و چهرۀ ‌استعمارزده) و…، در عین حال که به تنفر از غرب دامن می‌زنند؛ امّا از سوی دیگر باعث آگاهی نسبیِ ملّی در این‌گونه کشورها شده و مسألۀ استقلال به عنوان دستور روز سیاسی مطرح می‌شود. این جنبش‌ها لازمۀ رسیدن به اندیشۀ استقلال ملّی، به خود بودن و رسیدن به آگاهی ملّی بود؛ امّا این آگاهی و اعتماد به خود، در دو سو حرکت می‌کند. سوی نخست، ضرورت ناوابستگی و حفظ تمامیت ملّی است که امری لازم و تعیین کننده است. بیداری بسیاری از انسان‌ها که با آشنایی با آموزه‌ها و دستاوردهای جهان مدرن غرب امکان‌پذیر می‌شود، باعث شد تا به مسائل ملّی خود توجه کنند و در پی برابری مناسبات با غرب برآیند. این بیداری، با همۀ کاستی‌ها و کژی‌ها و کژاندیشی‌ها، دستاورد مهمی در جنبش‌های “جهان سومی” است. سوی دیگر آن امّا در جهت غرب‌ستیزی تمایل پیدا کرد؛ یعنی چون غرب عامل استعمار بود، پس هر آن‌چه که غربی بود یا می‌نمود، پس زده می‌شد و می‌شود. این حالت به‌ویژه از سوی سنت‌گرایان و دین‌مداران که موجودیت خود را با مدرن شدن جامعه و ورود اندیشۀ مدرن در خطر می‌دیدند، تشدید شد. البته این نوع ستیز با غرب و شیفتگی نسبت به فرهنگ و سنت و تاریخ خود، بخش بزرگ و مهمی از “روشنفکران” جامعه را هم دربر گرفت.

عدّه‌ای با شرق‌باوری یا شرق‌زدگی از آن روی بام به دامچالۀ سنت و ناسیونالیسم افراطی افتادند و کوشیدند بر ارزش‌های کهنه، رنگ نو بزنند وهمین پاشنه آشیل این نوع نگرش افراطی است که مورد بحث من است؛ یعنی به جای اینکه از دستاوردهای مدرنیته به نفع جامعۀ خودی، بهره ببرند، با اتکا به اسطورۀ “دشمن” و توّهم‌های تاریخی-فرهنگی به غرب‌ستیزی پرداختند. در اینکه دولت‌های استعماری غرب، کشورهای به اصطلاح “جهان سوم” را غارت کرده‌اند، در اینکه این دولت‌ها بیشتر منافع داخلی خودشان در مناسبات با کشورهای دیگر را در اولویت قرار می‌دهند تردیدی نیست -کدام کشور است که چنین نکرده باشد یا نکند، اگر توانش را داشته باشد؟-.

استعمار و امپریالیسم در تمام طول تاریخ، از امپراتوری‌های باستانی مانند اکد و بابل و مصر و امپراتوریِ ایرانِ باستان گرفته تا یونانی‌ها و رومی‌ها و روس‌ها و مسلمانان عرب و غیرعرب مانند ترکان عثمانی و دیگران -به نسبت‌های مختلف- وجود داشته و هنوز هم وجود دارد -چه امپریالیسم غربی، چه شرقی-؛ امّا آن‌ها این امپریالیسم را تنها در غرب می‌دیدند و به‌ مثل امپریالیسم نوع روسی را نادیده می‌گرفتند؛ یعنی به جای نقد ناجانبدارانه از هر پدیدۀ غربی و به جای دیدار ضعف‌ها و نابسامانی‌های خود و نقد تاریخ و فرهنگ بومی، ریشۀ هر مشکل و درد و نابسامانی، حتّی خصوصی‌ترین مسائل را در اسطورۀ “امپریالیسم” یا غرب به عنوان “دشمن” می‌جستند و خود را از اندیشیدن راحت می‌کردند؛ امّا در غرب جدا از دولت و سیاستمداران و مسألۀ استعمار، اتّفاق بزرگ‌تر و ژرف‌تری برای بشریت افتاده که در نگرشِ افراطیِ سنت‌گرا -از هر نوع- یا دیده نمی‌شود یا به عمد آنها را جعل می‌کنند تا باور کهنه و پیش مدرن خود را جلوه‌ای انقلابی و پیشرو ببخشند.

به‌ مثل توهم‌های علی شریعتی برای ایجاد “سوسیالیسم اسلامی” بر پایۀ مدلِ جامعۀ قبیله‌ای در صدر اسلام که آن را “بازگشت به خویشتنِ خویش” می‌نامد، نمونۀ بارز این نوع غرب‌ستیزی است.  تنها کافی است بیزاری و کینه و دشمنی او را نسبت به علم و هنر و فلسفه یا به‌طور کلی جهانِ متمدنِ مدرن نگاهی بیندازیم تا ژرفای بینشِ ارتجاعی او آشکار شود. او بر این باور است که:

علم، به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی لطمه می‌زند […] تکنسین علمی مگر چه می‌سازد؟ تکنیکش، علمش، صنعتش، همه‌اش بیهوده است […] بی‌تردید اگر هنر نداشتیم بهتر بود. چه فایده از این هنر و از این دانش و علم؟ هیچ […] این نسل ملتهب [… لابد مریدانش] اساساً از هر چه به نام تکنیک و تکنولوژی و فلسفه و علوم جدید شدیداً نفرت دارد، چه این همه را آلتِ قتالۀ خویش می‌یابد […] من و همۀ کسانی که در این خط مشی راه می‌سپارند، بیش از آن‌چه از ارتجاع و کهنگی بیزاریم، از تجددمآبی و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتّی خط مشی علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست و صنعتِ حاکم بر جهانِ امروز، بیزاریِ توأَم با دشمنی و کینه داریم.” (در “چه باید کرد؟” و “شیعه”)

حالا بگذریم که خود شریعتی بجز استفاده از دستاوردهای “علم و تکنیک یا صنعت” در زندگی خصوصی، مانند یخچال و رادیو و تلویزیون و تلفن، دارو و درمان پزشکیِ مدرن و…، برای تبلیغات اندیشه‌اش از تایپ و چاپ و ماشین و بلندگو و ضبط صوت و… بهره می‌برد یا از هواپیما برای سفر یا تحصیل به غربی که از آن بیزار بود، سود می‌جست. این‌گونه جهانِ بی‌علم و تکنیکی که شریعتی در ذهن داشت، لابد انسان‌ها باید دوباره به دورۀ غارنشینی برمی‌گشتند! یا جلال آل احمد در ضدیت با انقلاب مشروطه و مدرن‌ شدنِ جامعه تا آن حد شریعتمدار می‌شود که در هواداری از شیخ فضل‌اﷲ نوری خود را هوادار “مشروعه” و نبود یا کمبودِ “شرع” را نشانۀ غرب‌زدگی می‌داند:

[شیخ فضل الله نوری] به عنوان مدافع “مشروعه ” باید بالای دار برود[…] از آن روز بود که نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند  و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می‌دانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از دویست سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد.» (غربزدگی، صفحه ۷۸).

و دربارۀ انسان متمدنِ مدرن چنین با توهین و تحقیر و با لحنی لُمپنی سخن می‌گوید:

«آدم غرب زده شخصیت ندارد، چیزی است بی اصالت. خودش و خانه‌اش و حرف‌هایش بوی هیچ چیزی را نمی دهد […] آدم غربزده قرتی است، زن صفت است، به خودش خیلی می‌رسد. به سر و پوزش خیلی ور می‌رود. حتّی گاهی زیر ابرو بر می دارد. به کفش و لباس و خانه‌اش خیلی اهمیت می‌دهد. همیشه انگار از لای زرورق باز شده است.» (همان، ص ۴۷-۱۴۶)

در اینجا به جز توهین به همه، با کاربردِ “زن صفت” برای آن‌ها، نشان‌دهندۀ پست دانستن زنان است. به همین علت است که ذهنیت ارتجاعی او تا آن حد نمود می‌یابد که آزادی زنان را هم جزو “غرب‌زدگی” می‌داند و از اینکه زنان یا به زبان توهین‌آمیز آل احمد، “قافلۀنسوان”، دیگر خانه‌نشین نیستند و از “سنت” [بخوانیم مردسالاری] حفاظت نمی‌کنند، “ولنگار” و “خودنما” و “بی‌بندوبار” و “ولگرد” شده‌اند:

یک تضاد دیگر، از واجبات غرب‌زدگی و مستلزمات آن آزادی دادن به زنان است. ظاهراً لابد احساس کرده بودیم که به قدرتِ کارِ این پنجاه درصد نیروی انسانی مملکت نیازمندیم، که گفتیم آب و جارو کنند و راه‌بندها را بردارند تا قافلۀ نسوان برسد [….]. به زن تنها اجازۀ تظاهر در اجتماع را داده‌ایم. فقط تظاهر، یعنی خودنمایی، یعنی زن را که حافظ سنت و نسل و خون است به ولنگاری کشانده‌ایم. به کوچه آورده‌ایم، به خودنمایی و بی‌بندوباری واداشته‌ایم، که سر و رو را صفا بدهد و هر روز ریخت و مد تازه‌ای را به خود ببندد و ول بگردد.” (ص ۱۰۱)

فردید نیز-مانند بسیاری دیگر- با ذهنیتِ التقاطی-اسطوره‌ای‌اش، درک ناقص و متوّهمی از گذشتۀ تاریخی و اندیشۀ عرفانی داشت و با هذیان‌گویی‌هایش نسلی را با ذهنیت التقاطی تربیت کرده و به تنفر از غرب و دستاوردهای مدرنیته دامن زده است، که نتیجه‌اش انقلاب و پیروزی سنت است. فردید در تأیید این پیروزی چنین می‌فرمایند:

اکنون دوره، دورۀ شیطانی و غرب‌زدگی و متافیزیک‌زدگی است که ما باید به سمت متون معنوی و دینی خود برگردیم که پس از انقلاب تبدیل به قرآن می‌شود […] در این دوره باید با آماده‌گری به آن پناه ببریم تا پس از این دوره امام زمان ظهور کند و ما به خداوند بازگشت ‌کنیم. این بازگشت به پیش از متافیزیک و برون شدن از طاغوتیت و غرب‌زدگی، همان بازگشت به معنویت ناب است که به بهترین شکل ممکن در متون دینی و قرآن تجلّی پیدا کرده است.” (مجلۀ قلمیاران، شمارۀ ۱۴، آذر ۱۳۹۷، ص ۵۰-۶۱)

در این راستا می‌توان نام‌های دیگر از جمله نراقی، شادمان (“آنچه خود داشت“)، نصر، شایگان (“آسیا در برابرغرب“) و… را هم افزود که هنوز هم عدّه‌ای با اندکی پُزِ مدرن به ادامۀ آن اندیشه‌های ارتجاعی مشغولند. در سوی دیگر، چپ‌ها نیزبا نیتی دیگر با ساختنِ اسطوره‌های جدید، از غرب هیولایی ساختند. اگر افرادی مانند شریعتی و آل احمد در پی احیا یا تجدید مناسبات اجتماعی در صدر اسلام ‌ بودند، چپ‌ها با یک فرمول سادۀ مارکسیستی قرار بود به بهشت کمونیستی دست بیابند که یادآورِ وعدۀ بهشت در نزد دین‌هاست؛ امّا برخی گمان می‌کنند که تنها به اصطلاح “روشنفکران” یا مخالفان رژیم بودند که چنین با غرب‌ستیزی آب به آسیاب سنت و ارتجاع می‌ریختند. حتّی صاحبان قدرت و در رأس آن‌ها محمد رضا شاه نیز غرب‌ستیز بودند. شاه در مصاحبه‌ای با محمد حسنین هیکل می‌گوید:

غرب غرق در انحطاط و تباهی است. چیزی ندارد که ما از آنجا بیاموزیم. آن‌ها می‌خواهند اندیشه‌های منحط خود را که دموکراسی می‌نامند احیا کنند.” (“ایران، روایتی که ناگفته ماند”، ۱۳۶۲، ص ۱۷۸)

یا در پیام خود برای افتتاح “چهارمین دورۀ آموزشیِ مُروِجانِ مذهبی در رضائیه” می‌گوید: «اسلام کامل‌ترین و مترقی‌ترین ادیان است و ما را از هر مکتبِ دیگری بی‌نیاز می‌کند.»( ۱۸ مرداد ۱۳۴۹)

پس با این نوع نگره‌‌ها، بیهوده نیست که پیش از انقلاب ۵۷ آن همه بیزاری و دشمنی نسبت به دستاوردهای مدرنیته در بخش گسترده‌ای از جامعۀ تحصیلکرده و در درون حکومت وجود داشته که در سوی بازآفرینیِ سنت‌های ارتجاعی عمل کرده است. در هر حال، دستاوردهای مدرنِ غرب را که می‌توان از آنها آموخت و به ‌کار برد دانش، شیوه‌ها و روش‌های آموزشی گوناگون علمی و مهم‌تر از همه فردیتِ رها و مستقل از بندها، دموکراسی و آزادی به معنای لیبرالیته، پلورالیسم، حقوق بشر، برابری حقوق زن و مرد، سکولاریزاسیون، استقلال قوۀ قضائیه از قوای دیگر و… است که قانون‌مداری و احترام به حقوق دیگری در رأس آن قرار دارد و نباید دستاوردهای علمی-اجتماعی- فلسفی- آموزشیِ غرب را با سیاست دولت‌ها درهم آمیخت و به نتیجۀ دلخواه رسید. منظورم تقلید از آن‌ها نیست، بلکه آموزش در سوی چگونگی تطبیق داده‌های مدرن با زندگی بومی است، نه اینکه به احیای عناصرِ تاریخی و فرهنگیِ پیش‌مدرن و پیش‌منطقی اقدام کنیم یا برای درک مسائل هستی‌شناختی و اخلاقی به آن اندیشه‌ها متکی باشیم که نتیجه‌ای جز تکرار تاریخ نخواهد داشت. تازه نباید فراموش کنیم که دولت‌ها در غرب بر ملّت خودشان ستم روا نمی‌دارند و در مجموع خدمت‌‌گزار ملّت هستند و باید باشند، وگرنه در دور بعدیِ انتخابات رأی کافی نمی‌آورند تا در حکومت باقی بمانند.

در این بررسی فشرده و کوتاه، در مجموع می‌خواهم به این نتیجه برسم که شناخت ژرف و علمی از گذشتۀ تاریخی یکی از مهم‌ترین عوامل برای شناخت موقعیت کنونی است؛ یعنی ژرفکاوی و شناخت دقیق تاریخِ گذشته، ضرورتی انکارناپذیر است؛ امّا در این کنکاش نباید در گذشته اسیر شد و با رؤیای گذشته زیست، بلکه باید از آن عبور کرد و از رسایی‌ها و نارسایی‌ها گذشته و از درس‌های تاریخی به نفع تحول کنونی و آینده بهره برد.

 

خلاصه رساله قانون طبیعی در سپهر خورشید

چگونه تفکر سیاسی ایرانی خودکامگی را در تناقض با تفکر سیاسی غربی تفسیر کرد

 

خودکامگی در فلسفه سیاسی غرب به‌عنوان یک موضوع اصلی در تحقیقات شناخته می‌شود. در طول تاریخ غرب، فیلسوفان سیاسی تدابیری را برای حل شرارت ذاتی خودکامگی جستند، این نوع از حکومت را “غیرطبیعی” می‌پنداشتند. این مفهوم نشان می‌دهد که در حکومت خودکامه، افراد از دسترسی به حقوق طبیعی خود محروم می‌شوند و به حالت ناامنی و آسیب‌پذیری در جامعه به سر می برند.

تئوری قانون طبیعی نقش اساسی در شکل‌گیری درکی از قانون، از جمله قانون موضوعه، در غرب ایفا کرد. اساس این تئوری ادعا می‌کند که هیچ قانونی نمی‌تواند اصول قانون طبیعی را نقض کند که به عنوان اصول ذاتی و جهانی بر رفتار انسان حاکم می‌شوند.

جمهوری‌گرایی به عنوان یک پاسخ به خودکامگی در غرب بروز یافت. اصل اساسی جمهوری‌گرایی حفاظت از آزادی‌ها و حقوق طبیعی افراد در جلوگیری از تجمع قدرت در دست یک طاغوت یا یک حاکم اتوکراتیک است. این فلسفه قصد دارد تا نظام‌های حکومتی را برپا کند که نماینده، مسئول و پاسخگو به نیازهای طبیعی مردم باشند.

جداسازی قانون از حاکمیت به‌عنوان یک مکانیزم کلیدی در این تلاش شناخته شد. با اطمینان از اینکه قانون بالاتر از حاکمیت قرار دارد و هیچکس بالاتر از قانون نیست. درین صورت خطر خودکامگی کاهش می‌یابد. این مفهوم پایه ای برای ایجاد سیستم‌های متعادل و موزون شد، جایی که قوای مختلف حکومت به عنوان مهار بر قدرت یکدیگر عمل می‌کنند، ساختار سیاسی متعادل و پاسخگو را ترویج می‌کنند.

به طور خلاصه، فلسفه سیاسی غرب با مسئله خودکامگی در طول تاریخش مبارزه کرده است و سعی کرده است با ماهیت ستمگری آن برخورد کند. تئوری قانون طبیعی، همراه با توسعه جمهوری‌گرایی و جداسازی قانون از حاکمیت فردی، در ایجاد یک چارچوب برای مقابله با خودکامگی و حفاظت از حقوق و آزادی‌های افراد در جامعه، نقش اساسی داشت.

تحقیق من بر هدف بررسی مفهوم خودکامگی در افکار سیاسی ایرانی متمرکز بود، از دوره پیش‌تاریخ، یعنی مردمان هندو-ایرانی و تاریخ آنان تا هنگام بنیاد‌گذاری حکومت هخامنشی از طریق قوانین آن، به ویژه توسط داریوش اول، و این مقایسه را در طول تاریخ میانی ایران (دوره ساسانی) پیش از پیدایی اسلام گسترش دادم. هدف این بود که دیدگاه ایرانی را درباره خودکامگی با مفهوم غربی، به خصوص از نظر اعتقاد به اختیار الهی و نقش خدایان در شکل‌گیری اندیشه سیاسی، مقایسه کنم و متقابلاً بسنجم.

در زمینه ایرانی، ادیان هندو-ایرانی و خدایان مرتبط با آنها، مانند وَرونا و میترا، به عنوان نگهبانان “راستی” و “عهد و پیمان” نقش مهمی ایفا کردند. این خدایان به ایجاد حس اعتماد در میان مردم کمک کردند. بعداً با ظهور زرتشت، اهورا مزدا به عنوان خدای قادر یکتا معرفی شد. زرتشت خدایان هندو-ایرانی را در یک خدای همه کاره تلفیق کرد. او برای اولین بار تصویری انتزاعی از خدا ایجاد کرد. دیگر اشاره‌ای به مفهوم طبیعی و مصادیق طبیعی خدایان درکار نبود. آن خدا تازه قدرت بیکران داشت و مسئول ایجاد جهان، انسان و بنیادگذار قوانین خوب آن تلقی شد.

“اهو” و”رتو” دو صفت و دو قدرت الهی هستند. این قدرت‌ها باعث دخالت خداوند در همه امور زندگی انسان در این دنیا و در آخرت هستند. زرتشت اطمینان حاصل می کند که مؤمنان قوانین خوب خدا را دنبال می کنند، تا پس از مرگ به بهشت بروند. این قوانین به عنوان ضمانت‌هایی برای پیروان و مؤمنان در نظر گرفته می‌شوند. البته این دو قدرت “اهو” و “رتو” اختصاصی برای اهورا مزدا نیستند پیامبر زرتشت نیز همین قدرت‌ها را دارد. او شخصا اطمینان حاصل می‌کند که قوانین الهی اجرا می‌شوند. این قوانین الهی در امور دنیوی ما دخالت می کنند. این اشتراک میان خدا و پیامبرش اساس ادغام یا ترکیب قانون الهی و قانون موضوعه شده است. این دو قانون به هم موازی نیستند. خودکامگی در زمینه ایرانی تحت “حجاب مقدس” پنهان شده است.

بنابراین، تمام مشروعیت حکومت و قوانینش از اهورا مزدا گرفته می‌شود. پادشاه نماینده خداوند بر روی زمین است. مشروعیت حاکمیت پادشاه از برکت خدا به نام فره ایزدی به دست می‌آید. در این چارچوب، هیچ مفهومی از قانون موضوعه جدا از قانون الهی وجود ندارد، و قانون الهی مطلق تلقی می‌شود.

روحانیان نقش مهمی در این سیستم سیاسی ایفا کرده اند، به ویژه در دوران ساسانی، زمانی که زرتشتی‌گری به عنوان دین رسمی کشور برگزیده شد تا این دین و قوانین آن را همه‌گیر کنند، اهداف سیاسی را دنبال کنند. یعنی ما صاحب “دین سیاسی” و “دولت دینی” شدیم. و این نسبت تا به امروز برقرار مانده است.

در پایان، این تحقیق بر جلوه دو نگاه متمایز قانونی در سیاق‌های ایرانی و غربی تأکید می‌کند. خودکامگی در جهان ایرانی در نمایندگی از خدا به قانون ناشی از منبع الهی ارتباط دارد. این نقطه شروع منجر به ترکیب قانون الهی و قانون موضوعه با استناد بر اولویت و تقدم قانون الهی می‌شود. درین صورت هیچگونه نقدی بر خودکامگی میسر نیست. در این نگاه ایرانی این دو قانون در موازات یکدیگر نیستند. این مانع اصلی برای ایجاد هر نوعی از قانون موضوعه است که برای یک حکومت مرکب به سوی تحقق جمهوری ضروری است. برعکس، در سنت غربی خودکامگی نکوهش و تقبیح می شود و آن را تأیید نمی‌کند، زیرا به خدایان وصل نیست. سنت غربی امکان انتقاد از قوانین را می‌دهد، زیرا قانون الهی از قانون موضوعه جداست. این نگاه به قانون منجر به ظهور ایده‌های جمهوری بر اساس اصول قانون طبیعی می‌شود.

 

شهرام ارشدنژاد

فلسفه کانت و روح جامعه آلمان در زمان هیتلر

کارل یاسپرس فیلسوف آلمانی در سخنرانی خود به مناسبت صد و پنجاهمین سالروز مرگ امانوئل کانت – فیلسوف مشهور عصر روشنگری و بنیانگذار فلسفه ایده آلیسم آلمانی – گفته بود: که در سال ۱۸۹۰ در کتاب آموزشی برای مدارس آلمان یک شعر بود در مورد اصول پایه های اخلاقی کانت که هر بچه ای در آلمان آن را میشناخت، اگرچه امروزه دیگر از آن نشانی نیست. در سال ۱۹۰۰ هم، کانت اساس تمام درس گفتارهای فلسفی در آلمان بود اما متاسفانه در زمان هیتلر روح عمومی جامعه آلمان به قدری از کانت دور بود که هرگز قبل از آن اینقدر دور نبود. اما امروزه هم روح عمومی جامعه آلمان هنوز خود را به کانت نزدیک نکرده است. هنوز به صورت سنتی در دانشگاه ها نام او وجود دارد، اساتید فلسفه و دانشجویان کماکان در مورد فلسفه او پایان نامه و مقاله مینوسند اما از روح فلسفه کانت کماکان در این نوشته ها اثری نیست.

 

یاسپرس اعتقاد داشته که جامعه آلمان از روح فلسفه کانت (حداقل تا دوران او) فاصله زیادی داشته است، این در حالی است که پس از کانت همواره فلسفه او در مدارس و دانشگاه ها تدریس شده است. فلسفه کانت از اصلی ترین منابع درسی در رشته فلسفه بوده است اما به ادعای یاسپرس جامعه آلمانی که در ظاهر نزدیکی زیادی را با فلسفه کانت داشت، در عمل اما هیچ نسبتی را روح اصلی فلسفه او نداشت. یاسپرس شکل گرفتن فاشیستم در جامعه آلمان را در زمان هیتلرنشانه ای برای اثبات مدعای خود می داند. با اینکه در آن دوران کانت محور بحث های فلسفی بود اما انتخاب جامعه در عمل وضعیتی بود که با روح فلسفه کانت فرسنگ ها فاصله داشت. برخلاف آنکه کانت فلسفه خود را نه برای دانشجویان فلسفه که برای زندگی روزمره مردم نوشته بود و اعتقاد داشت که این فلسفه به همه تعلق دارد و متعلق به گروه اندکی نیست و باید برای همه قابل فهم و استفاده باشد، اما متاسفانه در عمل این خواسته او محقق نشد. بعضی زبان سخت کانت را دلیل فهمیده نشدن درست فلسفه او میدانند. کارل یاسپرس اعتقاد دارد که حتی بسیاری از دانشجویان به دلیل سختی نوشته های او، از فهمیدن فلسفه او دست میکشند اما کسی که این قله را فتح کند به روشنی ای در فلسفه می رسد که از هیج راه دیگری قابل دستیابی نیست.

چرا موضوع فلسفه کانت و نسبت جامعه آلمان با روح فلسفه او برای ما قابل تأمل است و باید به آن پرداخته شود؟

برای پاسخ به این سوال باید بدانیم که دغدغه کانت چه بود و برای رسیدن به چه هدفی، چنان بنای استوار و سترگی را در فلسفه پایه ریزی کرد. کارل یاسپرس معتقد است که برای فهم دغدغه کانت باید اول بدانیم که او یک فیلسوف و متفکر سیاسی است. کانت پیش و بیش از هرچیزی مشتاق رسیدن به جوامع جمهوری آزاد برای انسان و همچنین دستیابی به صلح پایدار است. تمام تلاش او برای نیل به این اهداف بود و همانطور که خود او در مقدمه چاپ دوم کتاب نقد خرد ناب نوشته است: تا فلسفه را بر روی زمین سفتی بنا کند. این زمین سفت را با ایده گرفتن از پیشرفت قابل توجه علوم طبیعی میتوانست پیدا کند و از اینرو فلسفه با کانت وارد راهی جدید شد.

تمام این زحمات و تلاش کانت برای ساختن زندگی بهتر برای انسان در این جهان بود. چون او فیلسوف سیاسی بود و سیاست، همواره مربوط به انسانی است که در جامعه با دیگری زندگی می کند، پس او می خواست که انسان بتواند جامعه ای را بسازد که آزاد باشد و صلح پایداردر آن ممکن شود. این اهداف کماکان برای انسان ها مهم هستند و بسیاری از ما به دنبال دولت های جمهور آزاد و صلح پایدار هستیم و برای آن مبارزه میکنیم. از اینرو امانوئل کانت تنها یک فیلسوف عصر روشنگری نیست که خواندن فلسفه او به مثابه دست یابی به دانشی از تاریخ فلسفه مهم باشد، بلکه امروزه بازخوانی کانت و فهم روح فلسفه او به تعبیر کارل یاسپرس، برای ما برای رسیدن به آزادی، صلح و دموکراسی از طرفی و برای کشورهای دموکراتیک و آزاد برای فهم اینکه چگونه دموکراسی آنها از جهت های مختلف در معرض خطر است، از طرفی دیگر بسیار مهم است. سال ۲۰۲۴ سیصدمین سالگرد تولد کانت است و شاید فرصت خوبی است که به این بهانه بار دیگر به فلسفه او بازگردیم و سعی کنیم که آن روحی را که در طی این سالها مورد غفلت قرار گرفته درک کنیم.

عصر روشنگری عصر درخشان تاریخ فلسفه بود. اینکه چقدر بتوان فعل بود را برای این عصر به کار برد جای سوال دارد چون به عبارتی عصر روشنگری هنوز ادامه دارد مادامیکه انسان سعی میکند که نوری را بر تاریکی های ذهن بتاباند و تلاش میکند که خود را از زنجیرهای خرافات، دگماتیسم، امور غیرعلمی و شایعات، الهیات و … در پرتو خرد برهاند.

بی دلیل نیست که نشانه مهم عصر روشنگری را چراغ، نور و روشنی می دانند. کار فیلسوفان روشنگری تاباندن نور بر تاریکی های ذهن انسان به وسیله خرد انسان بود. انسان در عصر روشنگری انسان جدیدی شد که توانست زنجیرهای گذشته را از دست و پا و خرد خود باز کند. به نوعی عصر روشنگری عصر انقلاب در زیست روزمره انسان ها هم بود. روشنگری از فرانسه و انگلیس شروع شد اما بیراه نیست اگر کانت را درخشان ترین چهره عصر روشنگری بنامیم. به گفته کارل یاسپرس کانت فیلسوفی است که برای خود عصر روشنگری هم فیلسوف روشنگر به حساب می آید. کانت که مبنای کار خود را بر نقادی گری نهاده بود، به عصر روشنگری که خود نماینده آن است هم نقادانه پرداخت، او فیلسوف عصر روشنگری است که روشنگری را نیز نقد کرده است همانطور که فیلسوف خرد است و خرد ناب را هم نقادی کرده است. این مواجهه نقادانه کانت نیز چیزی است که امروز برای ما ضروری می نماید اما به شرط آنکه اول بدانیم نقادی چیست و چگونه باید انجام شود.

برای اینکه بدانیم کانت چه بنایی را پایه ریزی کرد تا انسان بتواند به صلح پایدار و دولت آزاد دموکراتیک برسد، خالی از لطف نیست که مروری داشته باشیم بر عصر روشنگری و بعد به نسبت کانت با روشنگری و نسبت مقاله روشنگری کانت با نقد اول یعنی نقد خرد ناب او بپردازیم. از اینرو در شماره های بعدی نیز قصد داریم که این موضوع را ادامه دهیم بدان امید که کانت و خرد کانتی در راهی که ما برای رسیدن به صلح و آزادی پیش گرفته ایم چراغی را روشن نماید.

 

مرضیه نصیری

دبیر اندیشه در تبعید

 

استانداردسازی زیبایی: خشونتی پنهان

مقدمه

دردهه‌های اخیر، به‌ویژه در جامعۀ ایرانی، شاهد ظهور و گسترش نوعی استانداردسازی زیبایی هستیم که روزبه‌روز در حال توسعه و تبلیغ است. این استانداردها به شکلی فراگیر در بطن جامعه نفوذ کرده‌اند، به‌طوری که به سختی می‌توان از زیبایی سخن گفت، مگر آنکه مطابق با این معیارهای خاص باشد. ویژگی‌هایی نظیر لب‌های قلوه‌ای که احتمالاً از آنجلینا جولی -بازیگر و فیلم‌ساز آمریکایی- و یا باسن برجسته به شکلی اغراق‌آمیز که احتمالاً از جنیفر لوپز -خواننده و بازیگر آمریکایی- الهام گرفته شده است، به عنوان معیارهای زیبایی در جامعه ایرانی معرفی شده‌اند. این موارد همراه با دیگر ویژگی‌ها مانند بینی کوچک یا فک و گونۀ زاویه‌دار، به تدریج به استانداردهایی تبدیل شده‌اند که از طریق رسانه‌ها به‌طور گسترده‌ای بازتولید و تبلیغ می‌شوند.

این مقاله تلاشی است که به بررسی این موضوع می‌پردازد: چگونه استانداردسازی زیبایی به عنوان نوعی خشونت پنهان علیه زنان عمل می‌کند؟ این خشونت ساختاری به شکلی نامحسوس نه تنها بر ادراک جوامع از زیبایی تأثیر می‌گذارد، بلکه منجر به بروز تبعیض‌های جنسیتی نیز می‌شود. به عبارت دیگر، این استانداردها به گونه‌ای عمل می‌کنند که زنان را تحت فشار قرار می‌دهند تا برای دستیابی به این معیارهای زیبایی تلاش کنند و در این مسیر، مانع از خودآگاهی، اعتماد به نفس و خودشکوفایی آن‌ها می‌شوند. در این مقاله به این پدیده به عنوان “معضل زیبایی” اشاره خواهد شد که بر لایه‌های مختلف جامعه تأثیرگذار است.

بخش اول: خشونت چیست؟

خشونت در باور عمومی معمولاً به معنای داد وفریاد یا کتک‌کاری است؛ امّا در علم روانشناسی امروز و در پیوند با سایر علوم انسانی می‌توان گفت “خشونت به معنای استفاده از قدرت یا زور برای آسیب رساندن، کنترل کردن، یا اعمال نفوذ بر دیگران است. این رفتار می‌تواند به صورت فیزیکی، روانی، جنسی، یا حتی اقتصادی باشد و هدف آن تحمیل اراده یا صدمه زدن به دیگری است”. در کتابی که در دست تألیف دارم، مفصلاً درباره چیستی خشونت توضیح داده‌ام. نکته‌ای که باید به آن توجه شود این است که توضیح و تشخیص خشونت مرز بسیار باریکی با قاطعیت و ابراز بیان دارد که در فرهنگ ایرانی این دو بسیار باهم اشتباه گرفته می‌شوند.

 

تعریف مختصر خشونت: “تحمیل هر نوع فشار به منظور از بین بردن یا نادیده گرفتن “عاملیت” فردی.”

 

بخش دوم: کنترل بدن زنان

طبق گفته زپدا(Zepeda, 2005)، سیستم پدرسالاری به طور مستمر بدن زن را تحت کنترل دارد و این عمل را در طول تاریخ به شیوه‌های مختلفی انجام داده است. در اوایل دوران مدرن، ایدئولوژی پدرسالاری به زنان به عنوان موجوداتی ناقص و ناقض طبیعت نگاه می‌کرد و تلاش می‌کرد بدن آن‌ها را از طریق قوانین دینی، متون پزشکی و قوانین اجتماعی کنترل کند. این دیدگاه‌ها منجر به حاشیه‌نشینی زنان در جامعه و اعمال محدودیت‌های شدید بر بدن آنها شد.

به عنوان مثال، در اروپا، به‌ویژه در قرون وسطی و اوایل دوران مدرن، کلیسا زنان را به عنوان ناقص‌الخلقه و جادوگر معرفی می‌کرد و بسیاری از زنان را به همین دلیل هدف قرار می‌داد. متون پزشکی آن دوره نیز به شدت بر محدودیت‌ها و ضعف‌های زنان تأکید داشتند و نقش آن‌ها را به تولیدمثل و امور خانه محدود می‌کردند. طبق مطالعات هانتر(Hunter, 1988)، در بسیاری از جوامع خاورمیانه نیز ایدئولوژی پدرسالاری از طریق قوانین اسلامی و سنت‌های فرهنگی، کنترل شدیدی بر بدن زنان اعمال می‌کرد. قوانین مربوط به حجاب، پوشش و هنجارهای مربوط به حضور زنان در فضای عمومی، نمونه‌هایی از این کنترل‌ها هستند. این محدودیت‌ها با نمایاندن ارزش‌هایی چون خانواده، باروری و حمایت از نقش‌های جنسیتی، زنان را به حاشیه زندگی عمومی سوق داده‌اند.

توماس آکویناس(Thomas Aquinas)، از متفکران فرانسوی پایان قرون وسطی، صراحتاً زنان را به عنوان ابزارهایی برای تولیدمثل و ادامۀ نسل می‌دانست؛ بنابراین آنها باید تابع مردان می‌بودند و نقش آن‌ها عمدتاً به زایمان و تربیت فرزندان محدود می‌شد. این امر حتی امروزه نیز به شکلی دیگر رواج یافته است. جینسن(Jensen, 2021)، معتقد است که برای مثال، عریانی زنان در شرایطی که خودشان انتخاب می‌کنند ممنوع و محدود می‌شود؛ امّا همین عریانی در صنعت پورنوگرافی و تبلیغات به منظور بهره‌برداری و کسب سود، به شکلی گسترده و بدون محدودیت ترویج می‌شود. این موضوع نشان‌دهنده‌ی فشار و اعمال قدرت سیستم پدرسالاری است که از زنان به عنوان ابزاری برای تأمین منافع اقتصادی و تجاری استفاده می‌کند. این وضعیت نشان‌دهنده‌ی دوگانگی و نابرابری عمیقی است که در نحوۀ نمایش بدن زنان در رسانه‌ها و جامعه وجود دارد، جایی که اراده و انتخاب شخصی زنان نادیده گرفته می‌شود؛ امّا بدن آن‌ها به عنوان ابزاری در دست پدرسالاری برای منافع اقتصادی استفاده می‌شود.

بخش سوم: زنان و شبکه‌های اجتماعی

رسانه‌های اجتماعی تأثیر بسزایی در سراسر جهان داشته‌اند؛ امّا تأثیر آن‌ها را بر زنان مرور کنیم. به طور متوسط، نیمی از جهان را زنان تشکیل می‌دهند. طبق آمار جهانی، تقریباً ۴۹.۶ درصد از کل جمعیت کرۀ زمین را زنان تشکیل می‌دهند و بر اساس آمارهای موجود، ۷۵ درصد از زنان در سراسر جهان از رسانه‌های اجتماعی استفاده می‌کنند.( World Bank, 2020) این آمار نشان‌دهندۀ فراگیری رسانه‌های اجتماعی است که در حال نمایش استانداردهای زیبایی خاصی هستند. بنابراین، می‌توان دریافت که حتی در دورترین نقاط جهان نیز زنان تحت فشاری نامحسوس برای دستیابی به این استانداردها قرار گرفته‌اند.

رسانه‌ها جنبه‌های دیگری همچون داشتن وسیله نقلیۀ مدل بالا و لاکچری، ثروت بی‌حد و حساب، و مد و زیبایی را به عنوان معیارهای مطلوب ترویج می‌کنند؛ امّا می‌توان دید که از محبوب‌ترین و پرطرفدارترین موضوعات “معضل زیبایی” است. معضل زیبایی در واقع در حال تغییر ادراک فرد از خود و همچنین بازتولید کالایی شدن زن است. چرا که رسانه‌های اجتماعی در حال تبلیغ زیبایی برای پیشرفت هستند و به این تفکر دامن می‌زنند که چنانچه زن هرچه زیباتر، جوان‌تر و جذاب‌تر باشد، احتمال اینکه مورد انتخاب مردی مرفه‌تر قرار گیرد بیشتر است.

مطالعه‌ای که توسط Dove (2016) انجام شد نشان می‌دهد که تنها ۱۱ درصد از زنان احساس می‌کنند که دارای استانداردهای زیبایی موجود در رسانه‌ها هستند. این درک فقط مختص زنان نیست؛ بلکه سایر جنسیت‌ها نیز تحت‌تأثیر این معضل قرار گرفته‌اند و تمایل به انتخاب یا تشابه به آن نوع از زیبایی دارند. معضل زیبایی، ارادۀ زنان را برای مطالبۀ اختیار از بدنشان به صورت بالقوه تحت‌تأثیر قرار داده است. زنان با یک زیبایی غیرواقعی دائماً در حال ارزیابی هستند و این امر به خودی خود باعث کاهش عزت نفس، کاهش اعتماد به نفس و افزایش خودزشت‌انگاری و خود شیء‌انگاری در دهه‌های اخیر شده است.

 

خودزشت‌انگاری (Body Dysmorphic Disorder) نوعی بیماری روحی روانی است که در آن فرد نمی‌تواند درباره نقایص یا مشکلاتی که در ظاهر خود وجود دارد فکر نکند. این مشکل ممکن است به قدری خفیف باشد که حتی دیگران متوجه آن نشوند.

 خودشیء‌انگاری (Self-Objectification) واژه‌ای است در روان‌شناسی که فرد بیشتر از دیدگاه سوم شخص درباره بدن خود می‌اندیشد و آن را ارزیابی می‌کند.

 

تحقیقات (Fredrickson & Roberts, 1997) نشان می‌دهد که زنان با افزایش خودشیء‌انگاری و نظارت بر بدن خود، دچار اضطراب، شرم از بدن و نارضایتی از بدن می‌شوند. این مسائل به صورت مستقیم بر سلامت روانی و توانایی‌های آن‌ها در بیان نیازها و خواسته‌های شخصی تأثیر منفی دارد.

مطالعات (Frederick et al., 2007) در ایالات‌متحده نشان می‌دهد که ۲۳ درصد از دانشجویان دختر به میزان ۷۰ درصد از ظاهر خود ابراز نارضایتی می‌کنند و این در حالی است که تنها ۶ درصد از دانشجویان پسر با نارضایتی ۴۵ درصدی بیشتری نسبت به بدن خود رنج می‌برند. با این ارقام به‌صورت تقریبی می‌توان گفت میزان نارضایتی زنان از ظاهر خود، چیزی حدود ۳ برابرِ نارضایتی مردان از خود است. بنابراین، هیچ تعجبی ندارد که زنان به دلیل عدم اعتماد به زیبایی بدن خود، کمتر به مطالبۀ حقوق بنیادین و انسانی خود می‌پردازند.( Calogero & Thompson, 2009) معضل زیبایی به شکل‌گیری دور باطلی از نارضایتی منجر می‌شود که در تمامی جنبه‌های زندگی آنان توسعه می‌یابد.

بخش چهارم: این اوضاع به نفع کیست؟

اهمیت معضل زیبایی بر موفقیت زنان در ابعاد اجتماعی و حرفه‌ای نیز برجسته است. دانیلووا(Danylova, 2020)، بیان می‌کند که زنان زیبایی را عامل مهم پیشرفت می‌دانند و این باور در مقایسه با ده سال گذشته افزایش ۸۱ درصدی داشته است. همچنین، مطالعات (Jacobsen, 2016)، نشان داده‌اند که ۵۶ درصد از زنان بر این باورند که زیبایی مهم‌ترین عامل موفقیت در زندگی شخصی و حرفه‌ای است.

شکاف جنسیتی در دستمزد و فرصت‌های شغلی یک مسئلۀ پیچیده و چندلایه است که به عوامل مختلفی از جمله تبعیض، تفاوت‌های سرمایۀ انسانی و ترجیحات شغلی زنان و مردان بازمی‌گردد. من مایلم در اینجا به تمامی مؤلفه‌های موجود معضل زیبایی را نیز اضافه کنم. مارینی و فن(Marini & Fan, 1997)، بیان می‌کنند که زنان به دلیل تفاوت در مهارت‌ها و آرزوهای شغلی نسبت به مردان دستمزد کمتری دریافت می‌کنند، که این مسئله فقط حدود ۱۶ درصد از شکاف دستمزد جنسیتی را توضیح می‌دهد. همچنین، عواملی مانند تجربۀ کاری و نوع آموزشی که افراد دیده‌اند نیز نقش مهمی در ایجاد شکاف دستمزد ایفا می‌کنند. برای مثال، تفاوت‌های جنسیتی در تجربۀ کاری می‌تواند تا ۳۹ درصد از شکاف دستمزد جنسیتی در ایالات متحده و ۳۷ درصد در بریتانیا را توضیح دهد.( Myck & Paull, 2001)

بخش پنجم:تاثیر نارضایتی از بدن بر سلامت روان

نارضایتی از خود و فروپاشی عزت‌نفس به صورت مستقیم بر خودپندارۀ افراد تأثیر می‌گذارد و می‌تواند منجر به بروز مشکلات روانی و اجتماعی متعددی شود. طبق مطالعات(Cash & Pruzinsky, 2004)، خودپندارۀ منفی به مجموعه‌ای از باورها و ادراکات منفی فرد از خود اشاره دارد که ناشی از عدم تطابق با استانداردهای زیبایی غیرواقعی باشد. این حالت در یک چرخۀ متناوب و مداوم در حال گردش است. خودپندارۀ منفی منجر به کاهش عزت‌نفس می‌شود، کاهش عزت‌نفس منجر به احساس بی‌ارزشی، احساس بی‌ارزشی منجر به اضطراب و اضطراب می‌تواند به اختلالاتی نظیر افسردگی(Stice & Shaw, 2002)، اختلالات خوردن(بی‌اشتهایی یا پرخوری عصبی)، اختلالات مصرف مواد یا الکل و حتی اختلالات پیچیده‌تر، منجر شود.

     معضل زیبایی بر روابط خانوادگی نیز تأثیرگذار است. این پدیده می‌تواند بر کیفیت کلیۀ روابط، به‌ویژه روابط نزدیک مانند رابطه با شریک زندگی و فرزندان (خانوادۀ هسته‌ای) و حتی پدر و مادر، خواهر و برادر تأثیر منفی بگذارد. تصور عمومی بر این است که هرچقدر زن به زیبایی خود اهمیت دهد، احتمالاً خانواده مستحکم‌تر باقی می‌ماند؛ امّا بر مبنای تجربۀ بالینی می‌توان تأکید کرد که چنین تصوری نه تنها مبنای علمی و عملی ندارد، بلکه جامعه را با پیامدهای غیرقابل پیش‌بینی روبرو می‌کند. زمانی که به یک معضل، وقت، هزینه و تحقیقات کافی اختصاص داده نشود و به تعبیری آن معضل رها شود، قطع به یقین مسأله بزرگ‌تر شده و جامعۀ بزرگ‌تری را غافلگیر خواهد کرد.

مطالعات(Davila & Beck, 2002)، نشان می‌دهند که نقش مادرانگی و مسئولیت‌هایی که جامعه به زنان به‌عنوان مادران و مربیان نسل‌های آینده تحمیل می‌کند، می‌تواند به تأثیرگذاری معضل زیبایی بر نسل‌های آینده منجر شود. این مطالعات به درستی توضیح می‌دهند که با توجه به ساختار کنونی جامعه، زنان بیش از مردان به‌عنوان مادران و مربیان نسل‌های آینده مسئول شناخته می‌شوند. در نتیجه، معضل زیبایی نقش مهمی در شکل‌دهی ارزش‌ها و نگرش‌های کودکان ایفا می‌کند. زنانی که دچار نارضایتی از بدن و عزت‌نفس پایین هستند، ممکن است این نگرش‌ها و احساسات منفی را به فرزندان خود منتقل کنند، که این امر می‌تواند منجر به بروز مشکلات روانی مشابه یا حتی عمیق‌تر و ترومای جبران‌ناپذیر در نسل‌های آینده شود.

طبق مطالعات(Becker et al., 2007)، عدم مشارکت زنان در جامعه به کاهش بهره‌وری کلی جامعه منجر می‌شود. تجمع این مشکلات در سطح جامعه می‌تواند به فروپاشی روانی کلی جامعه منجر شود. زمانی که تعداد زیادی از زنان دچار نارضایتی از خود و مشکلات روانیِ مرتبط شوند، یک چرخۀ معیوب ایجاد می‌شود که در آن این مشکلات به‌طور مداوم تشدید می‌شوند و سلامت روانی جامعه را تحت تأثیر قرار می‌دهند.

جمع‌بندی

در نهایت، استانداردسازی زیبایی به‌عنوان نوعی خشونت پنهان علیه زنان عمل می‌کند که تأثیرات گسترده‌ای بر سلامت روانی، روابط اجتماعی و خانوادگی، و بهره‌وری اجتماعی دارد. این معضل به‌طور نامحسوس امّا مداوم، زندگی زنان را تحت تأثیر قرار داده و آن‌ها را وادار به تلاش برای دستیابی به معیارهای زیبایی غیرواقعی می‌کند. این فشارها به کاهش عزت‌نفس، افزایش اضطراب و افسردگی، و در نهایت فروپاشی روانی در سطح فردی و اجتماعی منجر می‌شوند. جامعه باید به این معضل به‌عنوان یک مسئلۀ جدی و فوری توجه کند و راهکارهایی برای مقابله با این فشارها و ارتقاء سلامت روانی و اجتماعی زنان ارائه دهد.

 

 

سارا شادابی

در تاریخ بیست و نهم شهریورماه ۱۴۰۳ شب شعری با حضور شاعرانی از ایران، عراق، سوریه، مکزیک، کوبا، اتریش و… توسط این مجموعه برگزار خواهد شد.

این رویداد با حضور شاعران و نویسندگانی از جمله علی باباچاهی، علی قنبری، هرمز علی‌پور، علیرضا بهنام، سابیر هاکا، لیلی گله‌داران، روجا چمن‌کار، حسین فاضلی، صحرا کلانتری، پژمان گلچین، محمدرضا حاج‌رستم‌بگلو، فروغ سجادی، سحر سوقندی، مهرداد مهرجو، نگین فرهودی، اسماعیل مهران‌فر، وحید پورزارع، بهناز امانی، حسین وثوق، بهرنگ قاسمی، سینا بهمنش، پیمان سلیمانی، سهیل زمانی، مهدی ولی‌اللهی، اسماعیل شهیدی و بهار سالارآبادی برگزار می‌شود.

از اینکه در این رویداد ادبی-هنری با ما همراهی می‌کنید و برگزاری این شب شعر را به اطلاع دیگر علاقمندان می‌رسانید، پیشاپیش از شما سپاسگزاریم.

اطلاعات تکمیلی بزودی در صفحات مجازی و وبسایت ما منتشر خواهد شد.

در اختیار داشتن امکانی که بتوانم از آن طریق از هموطنان اندیشمندم، با همکاری و همیاری یارانی گرانقدر متونی را  در دسترس شما بگذارم برای من بسیار مسرت بخش است و خشنودم که این سایت در حیطه های مختلفی همچون ادبیات و اندیشه و ترجمه راه اندازی شده است.

اندیشه در تبعید چیست؟ آیا اساسا ممکن است که اندیشیدن و تفکر را به بند یا تبعید کشاند؟ آیا بودن اندیشمند یا متفکر به معنای تبعید بودن اندیشه است؟ اگر آری چگونه و اندیشه تبعیدی چه نشانه هایی دارد؟ آیا امانوئل کانت که در طول زندگی خود تنها مدت کوتاهی از کونیزبرگ زادگاهش دور بود به همین دلیل تنها میتواند ارزشمندتر باشد از اندیشمندانی چون میلان کوندرا که در تبعید عمر را گذرانده اند؟ به این موضوعات باید بیشتر فکر کنیم که بودن اندیشمند در تبعید چه تبعاتی میتواند بر محتوای اندیشه او داشته باشد.

من در اینجا یعنی در قالب نوشته ی اولین شماره مان، میخواهم کوتاه به موضوع تبعید و مهاجرات ورود کنم. وقتی ما از تبعید صحبت میکنیم منظومان دقیقا چطور چیزی است؟ آیا ضرورتا تمام کسانی که در خارج از وطن زندگی میکنند در تبعید هستند؟ به عقیده من همه مهاجرانی که وطن را ترک کرده اند فقط مهاجر نیستند، بعضی از آنها تبعیدشدگانی هستند که هر روز و هرلحظه این تبعید را به یاد می آورند و البته که جنس زندگی این مهاجران با گونه ای که تصمیم به هجرت گرفته اند متفاوت است. کسی که مهاجرت کرده است به امید یک زندگی بهتر، برای ساختن آمده است در جغرافیای جدید، گاهی به وطن می رود برای رفع دلتنگی اما کسی که در تبعید است هرلحظه اش را رو به وطن میگذراند، زندگی اش چمدانی است گوشه اتاق به انتظار روزی که یک بلیط یک طرفه برای وطن بگیرد، حتا اگر این انتظار دهه ها طول بکشد. اگرچه که در بیشتر موارد یک نوع اجبار و بی چاره یافتن خود، باعث میشود که انسان چاره را در ترک جایی که به آن تعلق دارد میابد، اما این احساس در تبعید بودن احساسی نیست که در هرگونه جا به جایی و ترک وطنی مشاهده شود. جنس اندیشه و تفلسف هم در این دو گونه ی مهاجر و تبعیدی متفاوت می تواند باشد. اندیشمند مهاجر میتواند اندیشه را در ساحت کلی اندیشیدن و جهانی به کار ببرد. به موضوعاتی بیندیشد که مختص جغرافیای خاصی نیست اما اندیشمند در تبعید، درد یافتن راهی برای کمک به حل مناقشات وطن دارد. او به موضوعاتی (بیشتر ) می پردازد که با درد هموطنانش ارتباط مستقیم دارد. او سعی میکند که همواره ارتباط خودش را با اتفاقات روز جامعه ای که از تبعید شده  زنده نگهدارد، حال اینکه تا چه اندازه این خواسته ممکن است و موفق میشود سوالی است که باید بیشتر به آن پرداخت. ما اندیشمندانی را میتوانیم نام ببریم که در تبعید با روح جامعه خود ارتباط دقیقی نتوانسته اند داشته باشند و یا برعکس اندیشمندانی که از فرسنگ ها دور توانسته اند به موضوعات مهمی بیندیشند و راه کارهایی را پیشنهاد نمایند. به عقیده نگارنده، آرامش دوستدار فیلسوفی که سعی کرد با آثار خود در خارج از ایران به مشکلات تاریخی بر سر راه اندیشه ایرانی بپردازد و یا دکتر محمود فلکی از این دست اندیشمندان هستند که در تبعید هم با روح جامعه ایران پیوند زنده و نزدیکی داشته اند. در اینگونه مواجهه مهاجرت و دوری قطع پیوند با جامعه نیست بلکه به اندیشمند این امکان را می دهد که با تجربیات جدید و فهم جامعه جدید و با مقایسه تجربیات تاریخی جامعه مبدا و جامعه میزبان به درک بهتر و عمیق تری از مشکلات جامعه خود رسیده و در صدد یافتن راه حلی برای پاسخ گویی به آن مناقشات باشند.

ما سعی میکنیم از این امکان پیش رو استفاده کنیم و از اندیشمندانی که در سپهرهای اندیشگانی متفاوت زیست میکنند و جلای وطن کرده اند، متن های را بخوانیم و با شما نیز به اشتراک بگذاریم، متن هایی با محتوایی در نسبت با موضوعات مرتبط به وطن و مقالاتی در ساحت کلی اندیشه بدون نسبت با جغرافیای ایران از اندیشمندان ایرانی خارج از کشور. امید آنکه این تلاش بتواند شوقی را در شما برای ارتباط با ما و هم اندیشی باز کند تا نظرات و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.  اگر موضوعات خاصی مورد نظر شماست لطفا با ما در میان بگذارید تا متن ها و پژوهش های مرتبط با آن موضوعات را در سایت قرار دهیم.

به عنوان دبیر این بخش از سایت خوشحال میشوم اگر بتوانم با انتخاب مطالب و متن های مختلف انگیزه ارتباط مستقیم را در شما زنده کنم تا در کنار هم بتوانیم این مسیر را پیش برویم.

برای شماره اول سخن را کوتاه کرده و از زیاده گویی میپرهیزم. امید آنکه از خواندن متن های در نظر گرفته شده برای شماره نخستین لذت ببرید.

 

دبیر اندیشه در تبعید

مرضیه نصیری

آیا استتیک اصطلاح دقیقی برای مبحث زیبایی‌شناسی هنری می‌باشد؟!

《Aesthetics》به انگلیسی و《Ästhetik》به آلمانی به معنای زیبایی‌شناسی که سالهاست متفکران و منتقدان ما برای بیان رویکردهای مختلف هنری از آن بهره می‌برند از اندیشه‌های《باوم‌گارتن》فیلسوف آلمانی سده‌ی هفدهم آغاز می‌شود.(البته این اصطلاح از یونانی وارد هنر شده است.) باومگارتن می‌کوشد که به زیبایی‌شناسی به عنوان شاخه‌ای از علم و فلسفه هویت ببخشد. و از آنجا که اثبات چنین حکمی نیاز به کلیت و ضرورت دارد و بدون آن به یک امر سابجکتیویته بدل خواهد شد، تمهیدی را مطرح می‌سازد. باومگارتن می‌کوشد که به کمک نظریه ذوق و سلیقه و با تمرکز بر جایگزینی اصطلاح《geschmeckt》در آلمانی که به معنای《چشیدن》می‌باشد و از اصطلاح《schmeckt》به معنای مزه کردن مشتق شده است به جای آن، به اثبات نگاه خود بپردازد. به عبارت دیگر، بومگارتن باید برای معرفی زیباشناسی به عنوان علم، نخست خصوصیات منحصربه فرد این حوزه و تبعیت آن از قوانین خاص را توضیح دهد تا بدین وسیله آن را از سایر شاخه ها و حوزه ها متمایز کند. اشاره به اصول بنیادی این شاخه، از این حیث مهم است که سبب ادعای کلیت برای احکام آن می شود. نوشتار حاضر تلاش می کند تا به آرمان بومگارتن (تأسیس زیباشناسی) بپردازد و به این سؤال پاسخ دهد که کانت چگونه این شاخه جدید را از سایر حوزه های فلسفه متمایز می کند و چگونه در صدد توجیه و تبیین کلیت احکام زیباشناختی برمی آید و تفاوت این امر در دستگاه فلسفی کانت و هگل چیست؟
بومگارتن با انحصاری کردن زیباشناسی در ادراک حسی و تبیین خصوصیت اصلی این نوع ادراک، یعنی «وضوح توسیعی» موفق به متمایزکردن زیباشناسی می شود.وی معتقد به امپریسم بوده و تجربه زیباشناختی را به عنوان نوعی تجربه شبیه به شناخت و اصول عام معرفی کرده و در صدد توجیه کلیت احکام زیباشناختی است. باومگارتن در بیان نگاه خود تحت تاثیر دیدگاه راسیونالیست‌هایی چون لایب‌نیتس و کریستین وولف قرار دارد. هرچند وولف معتقد بود که شناخت حسی شناختی ناکامل است و نمیتواند موضوع تاملات فلسفی قرار بگیرد اما باومگارتن بدنبال اثبات نگاه خود از دل این تفکر می‌رود.پس وی معتقد بدان می‌شود که در قلمرو امورحسی نیز میتوان تا حدودی به احکامی پرداخت که حقیقت آنها به وسیله‌ی عقل قابل اثبات می‌باشد.(به همین دلیل ادیب سلطانی در مقابل واژه‌ی استتیک از حسیک بهره‌می‌برد.) کانت پس از باومگارتن میراثدار این تفکر بوده و به نوعی راه وی را ادامه می‌دهد. کانت براین ادعا پافشاری می‌کند که هنر چیزی نیست جز شبیه‌سازی و تقلید از طبیعت و اثر هنری هرچه به امرطبیعی شبیه‌تر باشد ارزش بیشتری خواهد داشت و متعالی‌ترین شکل هنر را آن می‌داند که قابل تمییز از طبیعت نباشد. وی هنر را ترجمه‌ی طبیعت به زبان انسان و عقلانی سازی آن توسط ما می‌داند. حال آنکه در کشور ما متفکران و منتقدان بسیاری با آشنایی با این دیدگاه دچار اشتباهاتی شده‌ و اشتباهات آنها در حال تداوم در جامعه‌ی ما می‌باشد. اما این اشتباهات چیست؟!
اولین و بزرگترین اشتباهی که در جوامع هنری ما در ادامه‌ی بحث ترویج یافته اینست که این افراد هرگونه زیبایی‌شناسی هنری را در ذیل استتیک قرار داده و برای مثال بسیار دیده‌ام که منتقد ما برای بررسی زیبایی‌شناسی شعر شاعران حجم مانند رویایی و الهی که رویکردی کاملا سابجکتیویته و تجریدی دارند نیز از همین اصطلاح استتیک بهره می‌برد. اما چنانکه مطرح خواهیم کرد این اصطلاح به رویکردی ذوقی در مواجهه با هنر برمیگردد. کانت در نقد اول خود《Critik a der reinen Vernunft》می‌کوشد که به ما بگوید که طبیعت از خود کنش و عملی ندارد و هنرمند به عنوان خالق، فعل و کنش خود را در خلق اثر هنری دخیل می سازد. پس این کنش هنرمنداست که واسطه‌ی تولید اثر هنری می‌شود و ابزار آن را در ذوق هنری می‌بیند‌. و دقیقا یکی از اشتباهاتی که در تبیین فلسفه‌‌ی هنر کانت در کشور ما بسیار دیده‌ می‌شود، عدم فاهمه‌ی همین موضوع فاعل بودن انسان یا طبیعت است. از آن گذشته کانت در نقد سوم《Kritik der Urteilskraft 》به سرعت از اندیشه‌های راسیونالیستی فاصله می‌گیرد و این موضوع را که در راسیونالیسم هدف مورد توجه قرار گرفتن خود اشیا می‌باشد را کنار می‌گذارد.(زیرا در نقد اول موضع خود را مشخص کرده که وقتی در مورد زیبایی اشیا حکم می‌کنیم این ما هستیم که دارای کنش و عمل می‌باشیم نه طبیعت.)
هرچند کانت معتقد بر اینست که زیبایی‌ طبیعی بر زیبایی هنر به مثابه یک فعالیت برتری دارد و هنرمند را به نوعی واسطه‌ی این ارتباط می‌بیند که از ابزار ذوق و سلیقه بهره می‌برد. پس کانت از اصطلاح مهمی به نام《ideli de Schönheitsi》به معنای ایده‌آل زیبایی بهره می‌برد.

کانت در نقد قوه حکم که سومین کتاب اصلی وی است تلاش دارد داوری زیباشناختی را به قوه حکم تأملی اختصاص داده و آن را از احکام معرفتی فاهمه عقل نظری در نقد اول و احکام اخلاقی عقل عملی در نقد دوم متمایز سازد. بااینحال از آنجا که نقد سوم می‌بایست شکاف بین دو نقد نخست را پر کرده و بنابراین ارتباط بین دو قلمرو فلسفه (فلسفه نظری و فلسفه عملی) را امکان پذیر سازد، قوه حکم تأملی می‌بایست در مواضع متعدد، پیوند قوای فاهمه، خیال و عقل را خواه در تأملات زیباشناختی و یا غایت‌شناختی برقرار کند. این نوشتار درصدد است پس از تقریر اصول کلی حاکم بر قوه حکم زیباشناختی و بازی آزاد خیال و فاهمه جهت نیل به صورت محض و غایی اعیان، چگونگی پیوند این قوه با عقل در زیبایی هنری و دو قسم برجسته آن، یعنی هنر مکانیکی و هنر زیبا (نبوغ) را نشان دهد.
کانت ابتدا حکم ذوقی را که بر مبنای مقوله کیفیت تنظیم شده است، رضایت ناشی از
لذت زیباشناختی را این چنین از رضایت برخاسته از علاقه به وجود عین تفکیک کرده است؛
کانت می‌گوید:
«رضایتی که به تصور وجود یک عین پیوند میزنیم «علاقه» نامیده می شود چنین رضایتی همیشه با قوه میل [عقل نسبت دارد، خواه به مثابه مینای ایجابی آن خواه به مثابه امری ضرورتاً پیوسته به مبنای ایجابی آن لیکن وقتی سئوال این است که آیا چیزی زیباست نمیخواهیم بدانیم آیا من یا هر کس دیگری علاقه ای به وجود آن داریم یا میتوانیم داشته باشیم بلکه میخواهیم بدانیم چگونه درباره آن به کمک مشاهده (Observation) صرف شہود یا تأمل داوری میکنیم.»

طبق این عبارت در حکم زیباشناختی اساساً با تصور عین در ذهن و نه «وجود متعلق این تصور در عالم واقع کار .داریم بنابراین متعلق علاقه به وجود عین نه ،صورت بلکه ماده در اعیان است. کانت بر این اساس رضایت برخاسته از توجه به صورت محض عین بدون ابراز هرگونه علاقه ای را رضایت فاقد هر علاقه نامیده و بی علاقگی را رکنی از غایتمندی بدون غایت لحاظ کرده است.
کانت در دقیقه سوم که برحسب مقوله ،نسبت تنظیم شده است این صورت محض عاری از هرگونه علاقه را صورت غایتمند عین معرفی نموده و بر مبنای اصل غایتمندی بدون غایت علاوه بر نفی هرگونه علاقه به وجود -عین که میتواند در خدمت غایت یا غایات معینی قرار گیرد هرگونه غایتمندی ،متعین که از قبل چیستی و کارایی عین را مشخص میسازد نیز کنار نهاده است

وی در جای دیگری می‌گوید:
«هر ،غایتی اگر به مثابه مبنای رضایت لحاظ شود، همواره حامل علاقه ای به مثابه مبنای ایجاب -حکم به متعلق لذت است. بنابراین
هیچ غایت ذهنی نمیتواند بنیاد حکم ذوقی قرار گیرد. اما همچنین حکم ذوقی نمیتواند به وسیلهٔ هیچ تصوری از غایتی عینی یعنی از امکان خود عین برطبق اصول پیوند غایی و نتیجتاً توسط هیچ مفهومی از خیر ایجاب شود زیرا حکمی زیباشناختی است و نه شناختی و بنابراین کاری با هیچ مفهومی از سرشت و امکان درونی یا بیرونی عین به وسیله این یا آن علت ندارد بلکه صرفاً با نسبت قوای مصوره با یکدیگر تا جایی که به وسیله تصوری ایجاب میشوند سروکار دارد.»

عبارت فوق حاوی چند نکته بسیار اساسی است؛ نخست آنکه صورت محض تأمل شده توسط قوه حکم تأملی ذاتاً غایتمند است؛ هرچند این غایت متعیّن و به عبارت دیگر از قبل مشخص نیست از این رو غایتِ مورد نظر در این غایتمندی نامتعین .است. به منظور فهم این ادعا باید مفهوم غایت را تعریف کرد به عقیده کانت طبق تعریف علت ،غایی غایت متعلق یک مفهوم است تا جایی که مفهوم به مثابه علت آن مبنای واقعی امکان (آن لحاظ شود و بنابراین علیت یک مفهوم در قبال متعلقاش همان غایتمندی صورت (غایی آن است. پس جایی که نه صرفاً شناخت یک متعلق بلکه خود متعلق صورت و وجود (آن به مثابه معلولی اندیشیده شود که فقط به کمک مفهومش ممکن است غایتی را تعقل کرده ایم تصور معلول در اینجا مبنای ایجابی علتش و مقدم بر آن است. نظر به تعریف فوق اگر ذهن قوه) حکم (تأملی بدون هرگونه چشم داشتی به وجود عین که ناظر بر سودمندی، کمال و یا وسیله بودن آن عین است تلاش کند نسبت کثرات با وحدتی از قبل نامعین یا همان صورت صرف و غایی عین را حاصل ،آورد میتواند به لذت و رضایتی
زیباشناختی دست یابد.

ما در نقدسوم کانت می‌بینیم که وی به دنبال طرح این موضوع می‌گردد که چه قوانین و قواعدی می‌تواند باعث خلق زیبایی‌هنری شود و اساساً غایت زیبایی را در جای دیگری می‌یابد که هگل پیش‌فرض خود را برای دریافت زیبایی از آنجا آغاز نمی‌کند‌( البته باید به این موضوع بپردازیم که ایده‌آل از نظر کانت به چه معناست و فرصت آن در این مقال نمی‌گنجد.)

اما دومین اشتباهی که در کشور ما طی این سالها تداوم داشته دقیقا در همین‌جاست. ابتدا آنکه هگل بحث ایده‌آل کانت را در فلسفه‌ی هنر خود ادامه داده اما معتقد به معنای دیگری برای آن می‌باشد. از آنجا که بزرگترین اشتباه در فلسفه هنر کانت عدم توجه به روح تاریخ است هگل با مطرح کردن مفهوم گایست و روح آبجکتیو خود به این موضوع تاکید می‌کند که نه تنها اصطلاح 《استتیک》 نمی‌تواند برای هرگونه زیبایی‌شناسی درست باشد بلکه اصطلاح 《کالیستیک》 را نیز حتی نادقیق و ناکامل می‌داند.(هرچند کانت به نوعی کار هنر را دمیدن روح یا همان گایست در اشیا می‌بیند اما این هگل است که تمامیت امرهنری را در این روحی که دمیده نشده بلکه ضرورت دارد می‌بیند.) پس با توجه به آنچه گفتیم بهره بردن از واژه‌ی استتیک به معنای زیبایی‌شناسی هنری زمانی درست است که ما با رویکردی راسیونالیستی یا ذوقی به شکلی کانتی در حال تببین یک امرهنری می‌باشیم و سالهاست که در جامعه‌ی ما به اشتباه هرگونه زیبایی‌شناسی هنری را به معنای استتیک درنظر می‌گیرند! البته پیش از هگل ، متفکری چون شیلر می‌کوشد که به ما بگوید که امر هنری چگونه می‌تواند به مثابه کنش ، تجلی آزادی انسان شود و اینگونه است که امر هنری پا به عرصه‌ی ایده‌آلیستی مطلقی می‌گذارد. (البته ظهور این دیدگاه به نوعی به واقعه‌ی تاریخی بزرگی نیز مرتبط است که آن انقلاب فرانسه می‌باشد. به همین دلیل شیلر از اصطلاح bildung vernunft به معنای فرهیختگی تا خرد بهره می‌برد.) پس ایده‌آل زیبایی برای شیلر نه در تقلید از اشیا بلکه در کنش آدمی برای تجلی تمام عیار خرد هویت می‌یابد. و تاثیرات این دیدگاه در چگونگی تفاوت فلسفه‌ی هنر هگل با کانت بسیار اهمیت دارد.
فلسفه‌ی زیباشناسی، غیر از تئوری شناخت حسی، تئوری هنرهای آزاد نیز به‌شمار می‌آید. در زیباشناسی کلاسیک پیش از مارکس و هگل، فقط به جنبه‌ی زیبایی آثار ادبی و هنری توجه می‌شد و رابطه‌ی آن و واقعیات و تحولات اجتماعی را در نظر نمی‌گرفتند؛ مثلا کانت، قوانین زیباشناسی عینی را نفی می‌کرد، ولی شیلر می‌گفت که آثار ادبی و هنری، مسائل عصر خود را مطرح می‌کنند. گوته می‌نویسد که هنر، تصویری است از زندگی و رابطه‌ی هنر با زندگی اجتماعی را نمی‌توان انکار کرد.
هگل مدعی بود که هنر، یعنی انسانی کردن جهان خارج، و هنر یک نوع رابطه‌ی انسان با جهان اطرافش است، چون هنر، نخستین سکوی تحول خودشناسی «ایده‌ی مطلق» است. و از همین رو زیبایی‌شناسی را از ذیل ایده‌ی ذوق کانتی بیرون کشید.
هگل متوجه این موضوع می‌شود که توسل به اصول عام که تنها از طریق تجربه و اصول کلی روانشناسی به دست می آیند، نمی تواند کلیت احکام زیباشناختی را تبیین کند؛ زیرا تنها دستاورد این اصول نوعی تعمیم تجربی و روان شناختی و تاریخی است و نه کلیت منطقی.
نگاه هگل به مسائل زیباشناسی، دینامیک است؛
هگل مسئله تضاد میان‏ حکم‏شناختی و قضاوت زیباشناسی را از هم جدا کرده است اما در فلسفه کانت گویا این هردو در یک راستا قرار دارند.
هگل تفاوتهایی زیادی میان چهار اصطلاح ذیل می‌بیند که شناخت این تفاوتها باعث شناخت رویکرد متفاوت هگل در فلسفه هنر خود با دیگر متفکران می‌شود و عدم درک آن باعث اشتباهاتی که در کشور ما رواج یافته است:
Ästhetik زیبایی‌شناسی

derschöne Kunst هنر زیبا

der Kunst هنر

das schönen امر زیبا

هگل در همان ابتدایی‌ترین مواجهات خود در تببین زیبایی‌شناسی بین زیبایی‌شناسی هنری و زیبایی‌شناسی طبیعی تفاوت قائل شده و زیبایی‌طبیعی را در تاملات فلسفه‌هنر خود بی اعتبار می‌داند. هگل زیبایی را در ذیل روحی می‌بیند که حامل آزادی و حقیقتی‌ست که طبیعت در بر دارنده‌ی آن نیست. در نظر هگل زیبایی هنری افریده‌ی روحی‌ست که بالاتر از طبیعت قرار دارد ، پس هنر در تعالی نسبت به طبیعت قرار دارد.
هگل سپس به مرزبندی و استقلال‏ زیباشناسی می‏پردازد و با اطلاق زیبایی به هنر، عملا زیبایی طبیعی را از آن استثنا می‏کند. توضیح و استدلال او در مورد این تفکیک بنا بر آن دارد که زیبایی هنری از زیبایی طبیعی‏ والاتر است
پس در نهایت بازهم تاکید می‌کنم که استفاده‌ از اصطلاح استتیک برای هرگونه مواجهه با زیبایی هنری اشتباه می‌باشد.

هگل برخلاف کانت که در بررسی زیبایی اثر هنری بر تقلید از طبیعت تاکید دارد و امرذوقی را متناسب از امرحسی می‌بینند ، تقلید از طبیعت یا میمسیس‏ را یک «غایت صرفا صوری» برای هنر می‏داند.هگل تقلید به معنای بازی هنری با چیزهای در پیرامون ما را یک رنج بیهوده می‌پندارد.وی معتقد است در چنین رویکردی ابژه‌های که فقط تجسمی از امر هنری هستند ،مبدل به سوژه‌ای نهایی و تمامیت یک آفرینش‏ هنری می‏شوند؛ وی می‌گوید: «علاوه بر این،از آنجا که اصل‏ تقلید به کلی صوری است،هر آینه تقلید،غایت‏ هنر شود،زیبایی عینی در آن از بین می‏رود
زیرا در کار تقلید دیگر نمی‏توان از چگونگی‏ آنچه باید تقلید شود و نحوه آن،چیزی گفت‏ بلکه تنها از صرف تقلید می‏توان سخن داشت‏ و در تقلید،موضوع و محتوای زیبایی با یکدیگر تفاوت ندارند.با در نظر گرفتن اینکه انسان‏ معمولا براساس تفاوت میان حیوانات و انسان‏ها در حوزه‏های مختلف،عمل‏نمایی‏ها و منش‏ها بین زیبایی و زشتی تمایز قائل می‏شود و به‏ موجب اصل تقلید،تجسم این تمایز و ویژگی‏ جزو شاخصه هنر نیست،لذا برای هنر نقشی جز تقلید انتزاعی چیزی باقی نمی‏ماند».
پس می‌بینیم که در نگاه هگل غایت هنر باید در چیزی سوای‏ تقلید صرف صوری آنچه موجود است باشد.
پس هرچند هگل اصطلاح کالستیک را نیز برای یک امرزیبایی‌شناختی نادقیق می‌داند اما استتیک را نیز رد می‌کند و چنانکه گفتم ما به اشتباه از این اصطلاح برای بررسی آثار هنری با هر رویکردی استفاده می‌کنیم.
چرا که استتیک به‏ معنای دقیق کلمه،علم به امر محسوس و دانش‏ دریافت حس است. استتیک اصطلاحی بود که در مکتب‏ وولف متداول شد.
مردم آلمان اثر هنری را بنا به‏ دریافت‏هایی که آن اثر می‏بایست القا کند درک‏ می‏کردند؛و این دریافت متاثر از جنبش رمانتیک در آلمان بود.
آنها برحسب احساس قرابت ،اندوه،ترس،همدلی و چنین عواطفی به اثر هنری نگاه می‌کردند.
به همین‏ سبب هم این نامگذاری بر اساس خصلت‏ سطحی و انسانی آن بوده که رایج گردیده است.
هرچند برخی تلاشهایی شد که اصطلاح‏ Kallistik (دانش زیبایی)را جایگزین استتیک کنند.
اما این عنوان نیز چنانکه گفتیم می‌تواند نادرست باشد.
زیرا باید در نظر داشت که ما زیبایی یک اثر هنری را از کدام منظر بررسی می‌کنیم.
هرچند امثال دکتر عبادیان معتقدند که اصطلاح استتیک بین ما جا باز کرده و می‌توانیم از آن بهره ببریم اما بنده معتقدم باید به تناسب رویکرد ما به امرزیباشناسانه در یک اثر هنری از این اصطلاحات بهره برد.
البته بنده در این جستار به تبیین دیدگاه خود در مورد زیبایی‌شناسی نپرداخته و تنها قصد تذکر و بازگشایی اشتباهی رایج در جامعه فکری خود را داشته‌ام. اشتباهی که تا کنون کسی به طرح آن نپرداخته و بنده مدتهاست که در محافل مختلف به طرح چگونگی آن پرداخته‌ام.

 

بنیامین دیلم کتولی