گوشه‌ای از زمین

 

توی خواب دیدم که می‌دوم، بی‌خیال از تمام ترس‌ها از شب و اشباح سرگردان خیابان‌ها. دوست داشتم برای اولین بار این جنون ته مانده در روحم را بیرون بریزم، برای خودم زندگی کنم بدون هیچ فکر و خیالی بدون هیچ تعهدی به آدم‌های اطرافم، شبیه دونده‌ای که تا پایان راه فاصله‌ای ندارد.

بین اشک‌هایم بخندم و برای عابرین دست تکان دهم، پردۀ شب را پاره کنم و از سیاهیش وارد دنیایی موازی شوم جایی که فکر آدمی برای همیشه از تمام خاطرات پاک می‌شود و هیچ حسی به دنیای گذشته‌اش ندارد، شبیه مستی که از خوردن زیادی هوش از سرش پریده یا کسی که افیون زده و گیجی و گنگی لحظات برایش بسان موج دریا بالا و پایین می‌شود، دوست داشتم کسی جایی منتظرم می‌ماند تا برای دیدنش با شوق گریه کنم. توی خواب می‌دویدم و می‌دانستم خواب هستم، انگار ته‌نشین شدهٔ افکارم فکر بیداری نداشت و من در خیابانی غریب بین آدم‌هایی ناشناس با اشک و لبخند بدون لحظه‌ای ایستادن می‌دویدم؛ امّا بی‌خیال تمام این خواب‌ها.

این روزها حال عجیبی دارم. درست مثل اولین باری که فهمیدم به بلوغ رسیدن یعنی چه!

عاشق شده‌ام! عاشق دختری از جنس بهار.

شنبه‌ها بهترین روز زندگی‌ام است وقتی هر دو در سکوت نافرم زمین کنار هم می‌نشینیم و من فقط نگاهش می‌کنم. موهایش که در دست باد می‌رقصد، سرخی لب‌هایش که با رزهای جلوی در خانه یک رنگ است و چشم‌های میشی ولی گود رفته‌اش. به هم خیره می‌شویم در سکوت کنار هم، جفت هم تنم را به تنش می‌فشارم اعتراضی نمی‌کند. او هم از کنار من بودن خرسند است.

تا غروب آفتاب روی تپه‌های مجاور لانه موشی می‌نشینیم و بعد او فقط یک بار به صورتم نگاه می‌کند، فقط یک بار! انگار هنوز نگاهش به دور دست هاست به خانه‌اش و خاطرات جوانی ناکامش. با نگاه او تمام تنم مثل آن روز آتش می‌گیرد سرخ می‌شوم، می‌سوزم، بوی سوختنم را به خوبی می‌فهمم؛ شاید می‌شنوم درست مثل آواز مادری که میان صحرا برای پسرش مرثیه می‌خواند. پسری که میان آتش سوخت و زمین را نیمه کاره رها کرد.

از گوشهٔ لبش لاله می‌روید دخترک چشم میشی تنهای من، رد خون بر پیراهن سفیدش پیدا شد. دوباره

گریه می‌کند و غمزده‌تر از غروب خورشید در سکوت برمی گردیم به لانۀ موشی کوچکمان. چقدر این روزها باغچه پر از کرم خاکی است. دستم را درخاک فرو می‌کنم گوشت تازه، کرم‌ها را سرحال‌تر کرده. دلم برای خون سرخ راه افتاده بین جوی قبرها می‌سوزد، دنیای این پایین پر از وحشت و چندش است. البته آدم عادت می‌کند به دیدن این صحنه‌ها؛ ولی از پرواری کرم‌ها همیشه تنفر دارد. این کثافت‌ها از جان اشرف مخلوقات چاق و چله شده‌اند؟ اما چاره‌ای نیست گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. هجوم کرم‌ها پوستم را قلقلک می‌دهد. از زیر چانه‌ام مورچه‌ای رد می‌شود. بی‌تفاوت به مردمک چشمم پا می‌گذارد. دختر چشم میشی! می‌خندد! اولین بار است خنده‌اش را می‌بینم. بیشتر مجذوبش شده‌ام. خنده‌هایش هم با تمام خنده‌های مردم دنیا فرق دارد. صدای گریۀ کسی می‌آید. دختر چشم میشی در اتاقم را می‌زند.

سیاهی شب که می‌رسد می‌دانم می‌ترسد از صداهای گاه و بی‌گاه، از شیون تازه واردها، از دلتنگی و دوری؛ به من پناه می‌آورد! بغلش می‌کنم. پاهایش را گرد می‌کند و به شکمم فشار می‌دهد. می‌بوسمش طعم لبش را فرامش می‌کنم که چه گس و تلخ است. بوی خون می‌دهد دهانش. ساعتی در آغوشم پناه می‌گیرد و بعد چراغ را خاموش می‌کنم و هر دو می‌خوابیم.

یک شنبه‌های تکراری… کارم سرکشی به تازه واردهاست. مثل مأمور کمپ پناه‌جوها فقط نظارت می‌کنم. بدون هیچ کمکی بین دالان‌های تو در تو می‌چرخم. خیلی‌ها پیش از من آمده‌اند قلق راه و چاه را می‌دانند؛ اما دختر چشم میشی نه! تازه وارد است. دائم دلم برای او شور می‌زند. هنوز به دنیای زیر زمین عادت نکرده. از اتاق کوچکش کم بیرون می‌زند، همان اتاقی که اسمش را گذاشتیم لانه موشی. می‌ترسم افسرده‌تر شود و ادامه دادن برایش اینجا هم سخت شود، سعی می‌کنم برایش حرف‌های انگیزشی بزنم از امید و دیدارهای دوباره صحبت کنم، ازشرایط خوبی که اینجا اوّل کار دارد، از عشقم به او می‌گویم، از خانه‌هایمان که چسب هم است؛ امّا حرف‌هایم زیاد در او اثر ندارد. هنوز دلتنگ مادرش است، شاید هم عاشق کسی بوده آن بالا؛ ولی اقرار نمی‌کند. احتمالاً نمی‌خواهد تنها رفیقش که من باشم را از دست بدهد. تا غروب سرکشی می‌کنم. تمام ذهنم را او پر کرده.

غروب یکشنبه

دیدارمان تپه‌های مجاور خانه است. راستی یادم رفته بود بگویم دو شب پیش می‌گفت باردار است و بچّه را از من هدیه گرفته. از شادی گریه‌ام گرفت بالأخره پدر شدم؛ امّا بین شادی و اشکم ترسی مثل همان روز مرگم تمام تنم را لرزاند. بچّه خوب بود؛ امّا بین این همه خاک چطور حواسم می‌توانست به دو نفرشان باشد؟! به هر حال اتّفاقی بود که افتاده بود. چهل روز می‌گذشت. باید شکمش می‌ترکید. وقت زایمان بود. گودی چشمانش کم‌تر شده بود. دلش می‌خواست داد بزنم که بچهٔ شکمش مال من است. بین اتاق‌هایِمان یک سوراخ شبیه نورگیر درست کردیم. نمی‌شد هر شب بی‌مقدمه بیاید. گاهی حجم خانه از ما کوچک‌تر می‌شد فقط در حد گرفتن دستش. وقتی می‌ترسید و احساس تنهایی می‌کرد دستش را به سمتم می‌آورد و من محکم فشارش می‌دادم.

شده‌ایم قوت قلب هم. دو غریبۀ آشنا که گاهی سخت یکدیگر را در آغوش می‌گیریم. آرزوی خوش معشوقه بر زمین را حالا اینجا با او به گور بردم. دوستش دارم و دوستم دارد. کم حرف می‌زند. فکر می‌کنم هنوز در توهمات گذشته‌اش خوابیده. گاهی گریه می‌کند، گاهی می‌خندد؛ ولی بیش‌ترین حالتش دلتنگی است! من عادت کرده‌ام. بعد این همه سال دیگر درد دوری ندارم. بالأخره که چه؟ تا کی گریه کنم از این جدایی؟ همهٔ دوستان و فامیل فراموشم کرده‌اند. فقط مادرم گاهی در خانه‌ام را می‌زند. دست پر می‌آید. به دیدنش معتادم؛ امّا دخترک چشم میشی خیلی‌ها به دیدارش می‌آیند. به همین دلیل او هنوز بلد نیست دل کندن را، نباید سخت بگیرم کم کم او هم از یادها می‌رود و دلتنگی‌هایش تمام می‌شود.

تصمیم گرفتم این هفته به مادرم بگویم پدر شدم. می‌دانم از شوق گریه خواهد کرد، عروسش را نشان می‌دهم؛ امّا نمی‌دانم او هم جرأت دارد به خانواده‌اش بگوید من پدر بچّه‌اش هستم؟ اینجا هم زیر خروارها خاک باید فکرم درگیر قضاوت‌ها باشد. لعنت به من که نگران حرف مردمم.

چهارشنبه است. کرم‌های باغچه شکم گنده شده‌اند، می‌لولند بین دست‌هایم، بین پاهایم، روی تنم. شکم او هم بزرگ‌تر شده، صورتش ورم کرده، زیر چشم‌هایش دیگر گود نیست، پف کرده. می‌خندد؛ از آن خنده‌هایی که دلم می‌خواهد از لالهٔ لبش بیرون بریزد. بچّه در راه است. هنوز روی پیراهن سفیدش رد خون است. دست می‌برد به کرباس تنم، خاک سینه‌ام را می‌تکاند. بلند می‌شوم به سمت تپه‌های مجاور می‌برمش. روی تپه می‌نشینم. این بار پشت به لانه موشی، شهر را نشانش می‌دهم. خانه‌مان را، مدرسه‌ام را، ماشینم را و خاطرهٔ آن روز تلخ را که مرا برای همیشه به این مهاجرت اجباری سوق داد. از روی زمین کندم و دل به خاک گور سپردم، می‌شنود و گریه می‌کند؛ امّا خودش یک کلمه حرف نمی‌زند که چرا این‌جاست. فقط گاهی که خون از دماغ و گوشش می‌ریزد با خودم می‌گویم او را به جرم زن بودن کشته‌اند، چون صحنهٔ خون‌ریزی از گوشش دائم تکرار می‌شود. کسی با تبر به سمت سرش هجوم آورده. این‌ها را حس می‌کنم؛ امّا خودش هنوز حرفی نزده.

صبح پنجشنبه بیدارش می‌کنم. بلند می‌شود و خودش را می‌تکاند شکمش مثل توپ شده. وقت زایمان است. از زیر پیراهنش چیزی فرو می‌ریزد! این همه زالو شاید هم کرم به عمرم یکجا ندیده بودم! هر دو می‌خندیم؛ ولی او دوباره گریه می‌کند. می‌پرسم مگر درد زایمان داری هنوز؟ سرش را تکان می‌دهد:«نه دیگر فارغ شده‌ام شکمم سبک شده». خوشحالم حس خیالی پدرشدنم مبارک!

امروز وقت بیرون رفتن نیستف او کلی مهمان دارد و من فقط چشم به راه مادرم هستم. می‌بوسمش. دندان نیشم به سرشانه‌اش گیر می‌کند، توی تنش فرو می‌رود، از دهانم کنده می‌شود. هیچ قصد بدی نداشتم. او هم می‌داند. اینجا کسی قرار نیست جوان بشود این اتّفاق‌ها عادی است. بر خلاف آن بالا اینجا همه منتظرند زودتر تجزیه شوند تا دردها و دل کندن راحت‌تر تمام شود؛ درست مثل شمع که آب می‌شود در خود فرو می‌رویم و لای کرم‌ها گیر می‌کنیم. اینجا زندگی سبک خیالی خودش را دارد.

زیاد حرف زدم انگار کسی دارد نزدیک می‌شود. صدای قدم‌های مادرم را می‌شناسم. دراز می‌کشم. در خانه را می‌زند. ظرف خیراتش را می‌گذارد بر سنگ مزارم و گریه می‌کند؛ امّا من می‌خندم. مادر هم هنوز به نبودم عادت نکرده. فکر می‌کند ناکام رفتم؛ ولی خبر ندارد اینجا در همین دو اتاق موشی من سهمم را از زمین گرفتم. پدر شدم، عاشق شدم و زنی دارم که هر روز قبل خواب از سوراخ مجاور دست‌هایش را می‌گیرم وتمام آنچه در زنده بودنم بر روی زمین تجربه نکردم را در دنیای مردگان به دست آوردم.

 

الهه مؤذنی

میعادگاه

 

با دستان لرزانش سعی می‌کند موهای آشفته‌اش را مرتب کند. موهای وز شده‌اش دیگر مثل سابق با شانه زدن رام نمی‌شوند و باید آنقدر با آن‌ها کلنجار برود و مدارا کند تا برای لحظاتی کمی مرتب سر جایشان بنشینند! موهایش را در هر حال دوست داشت؛ چون سالیان سال سمبل زیبایی‌اش بودند و حال که آن حالت ابریشم‌گونهٔ قبل را ندارند، اینکه کوتاهشان کند را بی‌معرفتی می‌دانست. فروغ هم باورهای خودش را داشت. با تک تک اعضای بدنش رفیق بود؛ چون آنها را تنها رفقای با معرفتی می‌دانست که تا آ خرین نفس، بی‌منت در کنارش خواهند بود و احتیاجاتش را اجابت خواهند کرد. با خود می‌گفت کاش انسان‌ها هم مانند اعضای یک پیکر بودند؛ ولی هرگز خصلت انسان‌ها را آ نگونه که سعدی خطاب کرده، ندیده بود .از صبح استرس این لحظه همراهش بود. لحظه‌ای که به امیدش شب را تا صبح به بیداری سپری کرده بود. لحظهٔ دیدار یار، لحظهٔ دیدن معشوقی که حتی دیدنش امیدی برای نفس کشیدنش بود. به راستی که عشق یک بهانه است. بهانه‌ای برای نفس کشیدن، بهانه‌ای برای امید داشتن و ادامه دادن؛ حتّی اگر آینده‌ات نامعلوم و مبهم باشد؛ مانند آیندهٔ فروغ و بهادر. آینده‌ای که حتبی نمی‌دانستند وجود خواهد داشت یا نه؟! چون دیر زمانی‌ست که آن دو در لحظه زندگی می‌کردند. روزهای سپری شده عمرشان را بعد از هر صبح بیداری می‌شمردند و شب‌ها قبل از خواب آخرین اندیشه‌شان این بود که آیا خورشید فردا را خواهند دید؟

 

شوق دیدن بهادر لرزش بدن و دستانش را بیشتر می‌کند. به طوری که انجام کارهای ظریفی مثل آرایش کردن که مستلزم کمی دقّت است، برایش بسی دشوار می‌شود. با خود اندیشید کاش می‌توانست از کسی کمک بگیرد؛ ولی از ترس حاشا شدن عشق پنهان‌شان از این کار مثل همیشه سر باز می‌زند! از مدّتی که دوباره بهادر را دیده و عشق زیر خاکسترش مجدد شعله‌ور شده، با هر بار دیدنش نه تنها حالش عادی‌تر نمی‌شود، بلکه هر بار تشویش و استرسش از بار قبل بیشتر نمایان می‌شود. چقدر این شور و حال برایش آشنا بود! یادش نمی‌آید از اوّلین باری که بهادر را در لباس سربازی دیده بود چقدر گذشته است؛ ولی تمام آن حالات، استرس‌ها، تشویش‌ها، چشم انتظاری‌ها و ملاقات‌های پنهانی که تمام دقایقش پر از هیجان بود را خوب می‌شناسد. تمام این حال و هوا برایش آشنا است. عشق چیز عجیبی ا‌ست! زمان و مکان نمی‌شناسد و در هر حال، حس و حالش مشترک است!

در نظرش بهادر، با بهادر آن سال‌ها که جوانکی خوش قد و بالا و خوش چهره بود، هیچ فرقی نکرده. بهادر برایش هنوز هم همان جوان خوش سیماست که با لباس سربازی و سر تراشیده، باز هم از جوانان شلوار دمپاپوش و پشت مو بلند آن زمان سر بود. بارها با خود اندیشیده بود آیا او نیز به چشم بهادر، فروغ همان سال‌هاست؟ یا نه چشمش واقع بین شده و عشق در او تأثیری نداشته؛ امّا نه، بارها بهادر در همان دیدارهای پنهانی همراه ابراز علاقه‌اش به او فهمانده بود که فروغ نیز برایش همان فروغ است. همان فروغی که فروغ چشمانش، موهای بلند و وحشی‌اش، اندام خوش تراشش، نگاه عاشقانهٔ جوانان محل را به دنبال خود می‌کشید و کسی نبود که با دیدنش دلباخته‌اش نشود و با سوسه‌ها و قلدربازی‌ها سعی در جلب توجهش نکند!

 

با یادآوری آن روزها لبخند تلخی بر روی لبش نقش می‌بندد! زمان باعث از دست دادن خیلی چیزها شده بود؛ ولی این را از زندگی یاد گرفته بود که هرگز حسرت چیزهای از دست رفته را نخورد؛ چون همین باعث می‌شد تا اندک چیزهایی که هنوز برایش باقی مانده را نیز با ندیدن و لذّت نبردن از دست بدهد. حال دیگر قدر لحظه لحظهٔ زندگی‌اش و نفس‌هایش که تنها چیزهای باقی مانده زندگی و عمرش بود را می‌دانست. چیزی به رسیدن ساعت مقرر نمانده و تمام تلاشش را می‌کند تا زودتر آماده شده و بهادر را منتظر نگذارد. روزگار به اندازهٔ کافی آن‌ها را از هم جدا نگه داشته بود و حالا می‌خواست به جنگ با روزگار برود و تمامی آن جدایی‌ها را تلافی کند! مالیدن رژ قرمز رنگ آخرین مرحلهٔ آرایشش است که بعد از بارها مالیدن و پاک کردن بالأخره روی لب‌های بی‌حالتش می‌نشیند و برای آخرین بار خودش را چک می‌کند و راضی از نتیجۀ کارش از اتاق خارج می‌شود.

 

آرام آرام به سمت محوطهٔ سرسبز و تک درخت بید مجنون که میعادگاه همیشگی‌شان است قدم برمی‌دارد. محوطهٔ سرسبز با فواره‌های فعّال، فضای دل‌انگیزی را برایش بوجود می‌آورند. خوب می‌داند که حال و هوای درونش است که باعث لذّت بردنش از این همه سرسبزی و زیبایی ‌است؛ زیرا که بسیار آدم‌هایی را دیده بود که آنقدر درگیر زندگی گذشته‌شان هستند که سرسبزی و طراوت این فضا به چشمشان هم نمی‌آید چه رسد به لذّت بردن! این حس و حال ما انسان‌هاست که به محیط اطراف‌مان معنا می‌بخشد. با دوستانی که می‌شناسد احوالپرسی مختصری می‌کند و به راه خود ادامه می‌دهد. با دیدن هاله‌ای از قامت بهادر که روی نیمکت به انتظارش نشسته، دلهره و هیجانش بیشتر می‌شود و در آن لحظه تمام تلاشش را جمع می‌کند برای مهار لرزش اندام و صدایش و این کار برایش تبدیل می‌شود به دشوارترین کار دنیا. با اینکه چشمانش دید کافی برای دیدن مسیر را ندارند؛ ولی مطمئن است که آن هالهٔ خود بهادر است. چه کسی می‌تواند به جز بهادر، اینجا و این ساعت به انتظارش نشسته باشد؟! بهادر با دیدنش با شوق به استقبالش می‌آید و مثل همیشه در سلام کردن پیشدستی می‌کند که همین کار همیشگی‌اش، لبخند را روی لبان فروغ می‌آورد.

– سلام خاتون!

– سلام آقا! باز هم مثل همیشه مهلت نمی‌دی آدم بهت برسه تا سلام کنه، آخه ناسلامتی کوچیک‌تری گفتن بزرگ‌تری گفتن!

– اولاً که چرا ناسلامتی؟! ان‌شاءلله به سلامتی، تو واسه من انقدر عظمت داری که هرگز به چشم یه کوچیک‌تر بهت نگاه نکردم خاتون.

–  عاشق این خاتون گفتناتم! خوبی؟

–  مگه می‌شه تو رو دید و بد بود آخه خانم؟ دیدنت مرده رو زنده می‌کنه خاتون.

–  دور از جونت.

– خاتون ما چطوره؟

–  خوبم به خوبی شما آقا.

–  خب خدا رو شکر. بیا بشین خسته شدی

هنوز هم با دیدن بهادر و شنیدن حرف‌هایش حس و حال فروغ هجده‌ساله به سراغش می‌آید و ناخودآگاه ظرافت و عشوه‌های دخترکان به حرکاتش می‌نشیند که همین حرکات ظریف به چشم بهادر دوست‌داشتنی و جذاب است و این از لبخند روی لبش کاملاً مشهود است.  دل و گوشش پر می‌کشد برای شنیدن عاشقانه‌های بهادر که در این مدّت بدجور معتاد و محتاجشان شده بود. این زمزمه‌های عاشقانه برایش فقط تداعی‌گر یک عشق دیرینه نیست، این‌ها بهانه‌ایست برای نفس‌های هر روز و هر ساعتش.

–  چه خبر خاتون؟

– از کجا چه خبر؟! از هرچی من خبر دارم که تو هم خبر داری!

–  اون که آره. از احوالات خودت می‌گم، از حال و هوای خودت، حال و هوای اینجا رو که همه ازش خبر دارن!

–  روزا و شبا رو به امید همین لحظه‌ها سر می‌کنم. خودت تا آخرش رو بخون دیگه.

–  خب خدا رو شکر که حس و حالمون یکیه! می‌گم فروغ امروز یه پیشنهاد برات دارم.

– چه پیشنهادی؟ حتمأ می‌خوای با هم مسابقۀ دو بدیم؟!

– نه بابا ما به اندازهٔ کافی دویدیم و دیگه به تهش رسیدیم! می‌گم بیا اصلاً از امروز به بعد دیگه در مورد گذشته‌ها و خاطرات تلخ و شیرینش حرف نزنیم و فقط در مورد آینده‌مون حرف بزنیم، آینده‌ای که فقط خودمون دو تا توش باشیم نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه. نظرت چیه؟

– آینده؟! مگه آینده‌ای هم مونده برامون؟! آینده‌مون خیلی مبهم و محوه بهادر خان.

–  آیندهٔ همۀ مردم دنیا نامعلوم و مبهمه. هیچ کس از آینده‌ش تصویر واضح و شفافی نداره خاتون. اگه اون طور بود که دیگه اسمش آینده نبود. همین ما خودمون، کی فکرش رو می‌کرد که روزگار ما رو به اینجا بکشونه؟ ما رو این جوری به هم برسونه؟ هان؟ تو فکرش رو می‌کردی اصلأ یه روز ما دوباره به هم برسیم، اونم این جوری؟

–  حرفات قشنگ و منطقیه؛ ولی من از همین آ یندهٔ نامعلوم می‌ترسم.

–  از چیش می‌ترسی؟! ترس مال آدماییه که چیزای زیادی واسه از دست دادن دارن، نه من و تو که دیگه چیزی برامون نمونده واسه از دست دادن.

–  من با ارزش‌ترین داراییم رو دارم هنوز بهادر، تو رو، تو از همهٔ دنیا برام با ارزش‌تری. ترس از دست دادن دوباره‌ت برام بزرگترین کابوس زندگی شده.

–  پس تا همدیگه رو دوباره از دست ندادیم بهتره زودتر بجنبیم و این چند صباح زندگی‌مون رو کنار هم باشیم و از کنار هم بودن‌مون لذّت ببریم، گور بابای دنیا و بازی‌هاش. بذار این جوری از روزگار انتقام بگیریم.

 

دل فروغ گرم می‌شود از حرف‌های بهادر و شاید اگر ترس از قضاوت اطرافیان نبود، مدّت‌ها پیش به وصالش رسیده و طعم خوشبختی را چشیده بود. همین ترس از قضاوت‌ها و شاید ترس از تغییر در باورها، چقدر از زندگی انسان‌ها را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و انسان را از لذّت‌ها محروم می‌کند. فروغ این بار با خود عهد می‌کند که قضاوت انسان‌ها را نیز مانند گذشته‌اش به دورترین نقطهٔ ذهنش بی‌اندازد تا بتواند از آ یندهٔ هر چند نامعلومش لذت ببرد. حال که بهادر را نیز از تصمیم خود آگاه کرده و لبخند رضایت را به لبانش نشانده بود، زمزمه‌های عاشقانه‌شان رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد و این برای هر دویشان خوشایند است.

– همه دارن می‌رن، فکر کنم زنگ تفریح تموم شده و وقت رفتنه.

– آره پاشو تا این خبر رو به همه بدیم و هر چه زودتر از این قایم موشک بازی‌های عاشقونه‌مون خلاص بشیم و از این به بعد راحت بریم و بیاییم خاتون خودم.

و در حالی که هر دو لبخند به لب دارند، این بار همراه هم محوطهٔ سرسبز سرای سالمندان را ترک و وارد سالن آسایشگاه می‌شوند.

 

فریده برندک

وسواس

پدرم وسواس داشت، البته نه از آن وسواس‌هایی که همۀ ما می‌دانیم. وسواس پدر ما یک‌جور وسواس منحصربه‌فرد بود. وسواس او نه آن‌قدر حاد بود که او را پیش روان‌شناس ببریم نه آن‌قدر خفیف بود که از آزارش در امان باشیم. جالب آن بود که فقط ما اهالی خانه را اذیت می‌کرد، از خانه بیرون می‌زد و در محله با مردم خوش‌وبش می‌کرد؛ دوستانش را می‌دید و هیچ‌کس نمی‌فهمید که او وسواس دارد. حتی مهمان‌هایی که به خانۀ ما می‌آمدند هم نمی‌فهمیدند که او وسواس دارد، فقط ما اهالی خانه بودیم که می‌دانستیم او چقدر وسواسی است. حتی وقتی برادر بزرگ‌ترم فریدون به خاطر وسواس پدر از خانه رفت؛ ما به هرکسی که می‌پرسید فریدون کجاست؟ جواب می‌دادیم که به شهرهای جنوبی رفته و مشغول کار در پالایشگاه است. ما فکر می‌کردیم که داریم آبروداری می‌کنیم، غافل از این‌که داشتیم با این کارمان هیولای داخل پدر را بزرگ‌تر و وحشی‌تر می‌کردیم. خودمانیم، اگر هم می‌گفتیم کسی باور نمی‌کرد. چه کسی باور می‌کرد که آقا نصرت با آن سیبل‎‌های چخماقی و مرتبی که داشت، وسواس داشته باشد؟ تازه اگر کسی هم حرف‌هایمان را باور می‌کرد تا بافور پدر را می‌دید پشیمان می‌شد. بافور پدر آنقدر کثیف بود که گویی سال‌هاست کسی آن را تمیز نکرده است.

گفتم بافور و دوباره یاد برادر عزیزم فریدون افتادم. آخ فریدون عزیزم، هنوز جملۀ آخری را که گفت در سرم پخش می‌شود و تا مغز استخوانم می‌رود. همان جمله که گفت: «دیگه بسه هرچی تحمل کردم و حرمت نگه‌داشتم. ول می‌کنم و می‌رم جایی که آزاد باشم چی بپوشم. من دیگه هیچ نسبتی با این مردک تریاکی عقب‌مونده ندارم؛ حتی سر قبرشم نمیام. ارثش هم بخوره تو سرش.» این جملات را  گفت و خانه را ترک کرد. هنوز به‌خاطرم مانده که چه پوشیده بود. یک پیراهن گشاد سفید و یک شلوار گشاد آبی و ساک مشکی‌ای که وسایلش را داخلش جاداده بود. یکی از شاخه‌های وسواس پدر، نوع لباس پوشیدن ما بود. او با لباسی که مد می‌شد مشکل داشت. من و فرشته این موضوع را پذیرفتیم و کنار آمدیم؛ امّا فریدون هیچ‌وقت با این موضوع کنار نیامد. فریدون عاشق این لباس‌های گشادی شده بود که مد بودند و پدر هم  همان‌طور که گفتم به مد وسواس داشت. فریدون هرچه لباس می‌خرید، پدر آن‌ها را در تشت آب-اسید مخصوص خودش می‌شست. دقیقا همان‌کاری را که بعدها با جزوه‌ها و کتاب‌های مورد علاقۀ من کرد. خلاصه این‌ که در مبارزه بین فریدون و پدر، فریدون تصمیم گرفت ترک زمین کند و برای همیشه برود؛ طوری برود که انگار هیچ‌وقت نبوده. البته یکی دوباری نامه‌ای با آدرس نامعلوم ارسال کننده برایمان فرستاد؛ امّا همۀ آن‌ها قبل از هرکسی به دست پدر می‌رسید و او هم همه‌ را در تشت مخصوص خودش می‌شست و از بین می‌برد.

بله! وسواس پدر به این شکل بود که به چیزهای خاصی واکنش نشان می‌داد. مثلاً به لباس پوشیدن فریدون، به کتاب‌های مورد علاقۀ من، به دوست‌پسر داشتن فرشته و به روابط مادر با برادرانش. البته دو مورد آخر را فقط یک‌بار دیدیم که هرکدام اتفاق بی‌افتد.

مادر یک‌بار دایی احمد را که پدر از او بدش می‌آمد و به شغلش وسواس داشت، در خیابان دیده و به او دست داده بود؛ از بخت بدش، همان لحظه پدر نمی‌دانم از کجا سررسیده بود. وقتی به خانه آمدند، پدر دست‌های مادر را در تشت آب-اسیدی که داشت، شست. همان‌طور که دست‌های سفید و انگشت‌های پوست‌پوست مادر را با اسید می‌شست و مادر اشک می‌ریخت و ناله می‌کرد، پدر زیرلب با خودش نفس نفس‌زنان غرولند می‌کرد که:«کم‌مانده با مردک مشروب‌فروش دم‌خور باشیم و نجاستش رو به زندگی‌مان راه بدیم و… .» من نتوانستم صحنه را ببینم و به داخل خانه آمدم و با فرشته روبرو شدم که از ترس مثل ماری که به خودش پیچیده باشد، پاهایش را به درون شکمش کشیده بود و زانوهایش را بغل کرده بود. این صحنه را هم نتوانستم تحمل کنم و سرم را پایین انداختم. آن لحظه نمی‌دانستم چرا تا این حد ترسیده است؛ چون بار اول نبود که پدر از این دیوانه‌بازی‌ها درمی‌آورد. او همیشه وسواسش دامن یکی از ما را می‌گرفت و بعد به سراغ بساطش می‌رفت و یک نخود تریاک می‌کشید؛ انگار که تریاک جزیی از یک مراسم پاک‌سازی باشد. آری من نمی‌دانستم که این دفعه چرا فرشته این‌قدرترسیده تا این‌که بلأخره وسواس پدر دامن فرشته را هم به‌صورت جدی گرفت. دختر فلک‌زده گویا از یک پسر خوشش آمده و با او وارد رابطه شده بود. یک روز که دست در دست هم بودند، یکی از دوستان پدر آن‌ها را باهم می‌بیند و به پدر گزارش می‌دهد. ای‌کاش نسل این‌ها منقرض بشود؛ همین دوربین‌های خانه خراب کن محله، همین خاله خرس‌هایی که با یک گزارش زندگی آدم‌ها را‌ نابود می‌کنند.

فرشته که وارد خانه شد، پدر بدون آن‌که حرفی بزند به او حمله کرد و او را به سمت تشت اسید برد. فرشته شوکه شده بود و نمی‌دانست چه‌ بگوید و چکار کند. تا به خودش آمد، پدر لاستیکی را در اسید خوابانده بود و بعد به لب‌های فرشته می‌کشید. دخترک بیچاره از ترس دچار حملۀ عصبی شد و تشنج کرد. پدر هم مادر را صدا کرد و دوباره به سمت بساطش رفت. هیچ‌وقت دندان‌های خرگوشی فرشته را فراموش نمی‌کنم که چطور به هم کوبیده شد و از لای لب‌های شتری و صورتی‌اش کف به بیرون فوران کرد. توقع داشتم که پدر بعد از دیدن تشنج تک‌دخترش تلنگری بخورد و دیگر دست از این کارها بردارد. حتی فکر می‌کردم که شاید از دل او در بیاورد؛ امّا پدر نه ‌تنها پشیمان نشد بلکه فرشته را از تحصیل و رفتن به مدرسه منع کرد و دیگر اجازه نداد که فرشته حتی برای خرید نان از خانه بیرون برود. آن‌قدر آن روز برای ما سخت بود که من حتی به خودم اجازه ندادم که از فرشته در مورد عمق رابطه‌اش سؤال کنم یا حتی اسم معشوقه‌اش را بپرسم.

نمی‌دانم چرا هیچ‌کاری نکردیم، چرا مثل فریدون خانه را ترک نکردیم یا چرا همه باهم متحد نشدیم تا او را از خانه بیرون کنیم. شاید چون به مادرمان رفته بودیم، ما فقط مطیع بودیم و تحمل می‌کردیم؛ امّا فریدون انگاری ژن پدر را به ارث برده بود. فریدون مثل پدر یک‌دنده بود و برای به‌کرسی نشاندن خواسته‌اش زمین را به آسمان می‌دوخت. بگذریم.

و امّا من، وسواس پدر در مورد من، کتاب‌هایی که می‌خواندم بود. البته پدر نمی‌دانست که من چیزهایی هم می‌نویسم. من با هوشیاری گاهی چیزهایی را می‌نوشتم و بعضی وقت‌ها در نشست‌های ادبی‌ای که در آن‌طرف شهر برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم. پدر فکر می‌کرد که می‌روم فوتبال بازی کنم و کاری به کارم نداشت. این ایده با رفتن فریدون به سرم زد، آن‌قدر در مورد گزینه‌هایی که فریدون می‌توانست به‌جای رفتن انتخاب کند فکر کردم تا بلأخره یکی از آن‌ها را بهترین گزینه تلقی کردم. فریدون می‌توانست لباس‌هایی را که می‌خواست بپوشد، خارج از خانه بپوشد و در خانه مطابق میل پدر باشد و او را تحریک نکند؛ البته این کار در صورتی جواب می‌داد که فریدون محله‌های دیگر را پاتوق خود کند تا بلایی که سر فرشته آمد، سرش نیاید؛ امّا نمی‌دانم این فکر چرا به سر خودش خطور نکرده بود. به‌هرحال، من این استراتژی را انتخاب کردم و به‌خیال خودم داشتم سر پدر را شیره می‌مالیدم.

در واقع همین‌طور هم بود تا اینکه یکی از نوشته‌هایم خیلی مورد پسند اساتید قرار گرفت و نمی‌دانم کدام یک از اعضای آن جمع، آن را بدون اجازۀ من در یکی از روزنامه‌ها منتشر کرد و آن روزنامه به‌ دست پدر رسید و نوشتۀ من را خواند. البته آن روزی که این روزنامه چاپ شده بود، من در خانه بودم و روحم از ماجرا خبر نداشت تا وقتی که پدر در خانه را به هم‌ کوبید و وارد خانه شد. در دستش به‌جای سنگکی که همیشه می‌گرفت، همان روزنامۀ کذایی بود. از آن طرف حیاط داد زد که:«حرام‌زاده حالا به من دروغ می‌گی؟ کارت به‌جایی رسیده که نون من رو می‌خوری و دستم رو گاز می‌گیری؟ این خزولات رو تو نوشتی؟ گه گنده‌تر از دهنت می‌خوری؟ مادرت رو به عزات می‌شونم…» من اول شوکه شدم؛ امّا وقتی روزنامۀ دستش را دیدم و به حرف‌هایش گوش دادم، فهمیدم که چه بلای بزرگی به سرم آمده است. طولی نکشید که همان‌طور که فحش می‌داد، حیاط را طی کرد و به من رسید. خواست با دست راستش که انگشتر داشت، مشتی حواله‌ی صورتم کند؛ امّا من خودم را عقب کشیدم و با دست به سینه‌اش زدم و چند سانتی او را به عقب هل دادم. یکه خورد، توقع نداشت که من از خودم دفاع کنم. پدر سال‌ها هرکاری که دلش می‌خواست کرده بود و هیچ‌کسی جلویش را نگرفته بود. تن صدایش را نازک‌تر کرد و گفت:« خوشم باشه، بچه بزرگ کردم که بزنه تخت سینه‌ام. بله دیگه، کسی که اون اراجیف رو بخونه و این چیزا رو بنویسه بایدم بزرگ‌تر، کوچیک‌تری حالیش نباشه…»

وسط حرفش دویدم و گفتم:«چیه توقع نداشتی نه؟ کردم خوب کاری کردم…»

-«گه خوردی با آبروی من بازی کردی…»

:«گه رو تو خوردی که زندگی رو برامون جهنم کردی…»

به‌ طرفم آمد و کشیدۀ جانانه‌ای به سمت چپ صورتم زد؛ گوشم سوت کشید. حتی فکر کنم رد انگشت‌هایش هم روی صورتم ماند چون پوست صورتم مثل وقتی که آفتاب سوخته می‌شود شروع به سوختن کرد. من هم نامردی نکردم و لگدی به ران پای راستش زدم. مادر از گوشۀ حیاط به سمت ما دوید و فرشته زد زیر گریه. با هم گلاویز شدیم و چند مشتی به‌ هم حواله کردیم. خیلی سعی کردم که زورم به او برسد؛ امّا نرسید. مثل یک گوریل قدرتمند سرم را بین دست و بدنش گرفت و من را خم کرد. مادر را که به ما رسیده بود و قصد داشت نجاتم بدهد، با دست دیگرش به سمت چپ هل داد و من را به سمت تشت اسید کشاند. آن‌قدر گردنم را سفت گرفته بود که صورتم سرخ شده بود و نفسم داشت بند می‌آمد. کنار تشت اسید، روی زانوهایش نشست و سر من را به تشت اسید فرو برد. انگار یک گولۀ آتش روی صورتم فرود آمد. هرچه سعی کردم نتوانستم خودم را نجات بدهم. اسید اول چشم‌هایم بعد هم دماغ و لب‌هایم را سوزاند و در نهایت جان دادم.

بله! من مرده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه برسر بقیه آمده است. فقط امیدوارم که پدر حداقل بعد از مرگ من به درک واصل شده باشد و فرشته و مادر به‌بهای خون من، مابقی زندگی‌شان را زندگی کنند.

 

بنیامین عباسی

نقاب‌های یک نقاب‌باز

سال‌ها پیش در خنکای غروب یک عصر بهاری، پشت شمشادهای پارک معروف شهر نشسته بودم که آن روزگاران نام «فرح» را بر آن نهاده بودند. بنابه گفتۀ آبدارچی پیر اداره، زمین این فضای بی‌دروپیکر زمانی منطقه‌ای نظامی‌ به نام «جلالیه» بود. به خاطر دارم آن روز هرچقدر سعی می‌کردم که از پس انبوه درختان و آن مناظر زیبا، گذشتۀ این مکان را  مجسّم کنم، نمی‌شد! من نشسته بودم و به پرواز کلاغ‌ها در افق نگاه می‌کردم. شاید برای اوّلین بار بود که متوجّه می‌شدم این موجودات در ساعات پایانی روز به‌ شکل شگفت‌آوری حالت پرواز خود را تغییر می‌دهند، چیزی شبیه به نمایش‌های زیبای آکروباتیک که  فقط یک‌بار آن را در سیرک دیده بودم. عطر خوش خاک مرطوب، عطر چمن‌های تازه‌ کوتاه‌ شده و حتّی رایحۀ گل‌هایی که چند ده‌متری آن‌طرف‌تر، یعنی درست اطراف آب‌نمایی باشکوه، کاشته شده بودند، مرا در سرخوشی دلخواهم غوطه‌ور می‌کرد.

هرچند که عادت برروی زمین نشستن هنوز در من وجود داشت؛ امّا نشستن روی خاک را به توصیۀ دوستی که دورۀ طبّ سنتی را در کشوری دور به اتمام رسانده بود، گاهی انجام می‌دادم. خاطرم نیست او از محاسن این امر، دقیقاً به چه موضوعاتی اشاره می‌کرد؛ امّا مخلص کلام، این کار باعث می‌شد که خستگی یا کج خلقی‌های روحی از آدمی دور شود. به یاد دارم که او تأکید داشت، نشیمن‌گاه حتماً باید روی خاک، شن، چمن یا سنگ قرار بگیرد، که در مورد آخر بهتر بود سنگ انتخاب شده، طبیعی، یعنی صیقل نخورده باشد.

اگرچه در خاندان من هم باوری نزدیک به این موضع مرسوم بود. اگر کسی در خانواده پریشان‌احوال می‌شد، خاله‌جان مادرم جملۀ معروفش را این‌طور خرج طرف می‌کرد:«یالّا، بدو برو تو باغی، باغچه‌ای رو زمین خدا پابرهنه راه برو تا جونت حال بیاد. بس‌ که خودمون رو با این کفش و لباسا می‌پوشونیم نه ‌تنها بخارات از تن و بدنمون درنمی‌ره، بلکه همۀ کثافات تو کلّه‌مون محبوس می‌شه، واسه همینم هست که هی اوقات تلخی می‌کنیم و خلقمون تنگه دیگه.»

گویی جوانه‌های هر دو باور قرن‌ها پیش، از یک خاستگاه بیرون زده بودند. بعید هم نبود، آداب و سننی ازاین‌دست ازطریق مراودات جادۀ ابریشم در فرهنگ مردمان این خاک رسوخ کرده باشد. کوتاه این‌که اتّصال به زمین باعث آرامش خاطر آدمی می‌شود. لابد فلسفۀ باروبندیل جمع‌کردن و به دل طبیعت زدن هم نشأت گرفته از همین اصل بود که مرور زمان شکل جدیدی به آن داده است.

خورشید آرام‌آرام، نور ارغوانی بی‌نظیری را در آسمان به نمایش می‌گذاشت. صدای رقص برگ‌ درختان چنار بالای سرم، موسیقی بکری که گویی گوش انسان از ازل شنیده را در روح و جانم به لذّتی وصف‌ناشدنی‌ تبدیل می‌کرد. با گرگ‌ومیش هوا احساس سرما می‌رفت تا کاری کند، بلند شوم و به‌سمت خانه بروم. هرچند آنجا هم کسی منتظرم نبود؛ امّا برای پختن غذا هم که شده، باید زودتر برمی‌گشتم. چون دیگر به‌هیچ‌وجه نمی‌خواستم زیر بار سنگین نگاه منّت بار همکارانم باشم.

ازطرفی چندساعتی به پخش برنامۀ مورد علاقه‌ام یعنی «آتش بدون دود» باقی نمانده بود. برنامه‌ای که برحسب تصادف، کتابش را تازه تمام کرده بودم. هر قسمت جدید از سریال که پخش می‌شد، من بیش‌ازقبل به این نتیجه می‌رسیدم که عبارات داخل کتاب بسیار ظریف‌تر و عاشقانه‌تر از آن اقتباس است. آخر برعکس سریال، متن پرشور کتاب چنان سِحری داشت که مردان جوان را به‌ سمت آرمان‌گرایی سوق می‌داد. شاید هم قهرمان‌شدن آرزویی بود که من هم مثل همۀ مردان، گاهی درموردش فکر می‌کردم و رؤیاهای دورودرازی از آن، در ذهن می‌پروراندم؛ امّا نمی‌دانم چرا داشتن کسی که بتواند مرا در رسیدن به اهداف بزرگ وطن‌پرستانه حمایت و تشویق کند، به‌نظر آرزوی محال‌تری می‌آمد. از وقتی ازدواج کرده بودم، هرگز در شهلا هیچ دغدغه‌ای بجز خانواده‌اش، کم‌واضافه کردن طلاهای دست و گردنش و یا تعویض وسایل خانه نمی‌دیدم. هنوز یک‌سال از عروسیمان نگذشته بود که او مسافرت‌های طولانی‌اش را به بهانۀ دلتنگی درپیش‌ گرفت. سفرهایی که هر بار بیشتر باعث آزارم می‌شد. شهلا مدام مرا به حال خود می‌گذاشت و می‌رفت. وقتی که برمی‌گشت نیز هزارجور نازو اطوار داشت که چرا من از اداره‌ام به شهر آن‌ها انتقالی نمی‌گیرم. جالب این‌که هرگز نتوانستم به او بفهمانم خانواده‌اش در زمان ازدواج ما ساکن تهران بودند نه مشهد. حالا چون دست‌‌برقضا زمین‌های جدّ پدری‌ شهلا، بنابر مرقومه‌ای کهنه می‌رفت تا زنده شود، مدام سرکوفت می‌شنیدم که چرا او را از خانواده‌اش دور کرده‌ام. از ماجرای پیدا شدن آن نُسَخ قدیمی چهارسال می‌گذشت و سه‌سال بود که همگی بجز شهلا به منطقۀ اجدادی خود کوچ کرده‌ بودند تا مبادا سهم‌الارثی که تا همین چندوقت پیش روحشان از آن خبردار نداشت را دیگران بالا بکشند. با این‌که اوایل، نبودن شهلا برایم غیرقابل‌تحمّل می‌نمود؛ امّا بعدها احساس کردم آن تنهایی برایم لازم است، آن هم ازجمله ملزوماتی  که رفته‌رفته تبدیل به حق می‌شد.

همکارانم هربار از غذا نبردنم متوجّه می‌شدند که شهلا در سفر است. بعضی از سر رفاقت و شاید دلسوزی هرچه داشتند را با من تقسیم می‌کردند. عدّه‌ای هم شروع می‌کردند به شوخی و دست‌انداختن من که بی‌عرضه هستم و نمی‌توانم از چنین فرصت‌های بی‌نظیری برای خوش‌گذرانی استفاده کنم؛ امّا من می‌گویم اسم بعضی از کارها دیگر خوش‌گذرانی نیست، بلکه کثافتکاری و بی‌انصافی است. به‌نظرم به‌هیچ‌وجه نمی شود روی بعضی کارها اسم عُرضه و جسارت گذاشت! بلکه بهتر است بگوییم حماقت و وقاحت، وگرنه هرکس بهتر از دیگری می‌داند کجا عرضه دارد و کجا بی‌عرضه است.

حداقل تا به‌ امروز که اصلاً دلم نخواسته به شهلا خیانت کنم. آخر من او را طوری دیگر دوست دارم. از همان اوّل هم همین بودم. شهلا زن پرشوروحالی است که به زندگی‌ام رنگ و جلوه‌ای خاص می دهد. من حتّی غرزدن‌ها و ایش و اوف کردن‌هایش را هم دوست دارم. شاید این موضوع را تنها کسی می‌تواند خوب بفهمد که  مثل من بی‌کس بوده باشد. درواقع از همان اوّل ‌که برای درس و کار به تهران آمدم، دیگر هرگز تصمیم به برگشت نداشتم. گویی این شهر شلوغ چنان جادویی‌ داشت که از بدو ورود دلبسته‌اش شدم. اگر چه حتماً شهلا هم به من علاقه‌مند است؛ امّا نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم که علاقه‌اش از آن سبک است که انگار چون زن و شوهریم باید دوستم بدارد. گاهی فکر می‌کنم که او هم گناهی ندارد، اصلاً کِی و کجا فرصت کرد عاشقی را یاد بگیرد؟ از چه‌کسی و یا چطور باید یاد می‌گرفت؟ پدر و مادرش که مدام با هم سرجنگ دارند، برادرها و عروس‌هایشان هم دست‌کمی از هم ندارند. انگار دعوا و ستیز همچون بیماری‌ای مسری دامن‌گیر تک‌تک آن‌‌ها شده است.

من نمی‌گویم که همۀ آدم‌ها باید عاشق هم باشند؛ امّا حداقل به‌خاطر انسانیت هم که شده نباید رازهای زناشویی یا زندگی خصوصیشان را در خانواده بازگو کنند. نمی‌دانم شاید شهلا هم مثل آن‌ها باشد. هرچه هست من بی‌خبرم، چون او هرگز پیش من از کسی حرف نمی‌زند. شهلا، دختر وسطیِ خانواده‌ای است که قبل از خود دو خواهر و بعد از خودش هم دو برادر دارد. از کسی شنیده بودم که خواهر بزرگ‌‌‌ترش سال‌ها قبل با مردی نامزد بوده؛ امّا مرد هرگز حاضر به ازدواج با او نمی‌شود. می‌گفتند یک نفر در دوران نامزدی او را دیده که با مرد دیگری خوش‌وبش‌کنان راه می‌رفته است؛ شاید به خیالش چون چادر عوض کرده و آن را سفت روی چانه گرفته، دیگر کسی او را نخواهد شناخت. خواهر دوم او هم داستان عجیبی داشت، عاشق پسری یک‌لاقبا شد. خیلی زود، بی‌هیچ قیدوشرطی به عقد او درآمد و به شهری دور رفت. یکی ‌دو سال نگذشته، دست‌‌ازپادرازتر برگشت. می‌گفتند دامادشان مردی بسیار خسیس و فحّاش بوده است. دو برادر شهلا هم هرکدام مشغول زن‌بارگی و قمار به‌سبک خودشان هستند. یکی با بیوه‌های شهر قرار ازدواج می‌گذارد و بعد از تَلکه‌کردن زن‌ها گم‌وگور می‌شود؛ آن دیگری هم به خیالش بالأخره روزی از قمار چنان پولی به جیب می‌زند که انتقامش را از زندگی بگیرد. همسران این دو هم، هر هفته از ماه بنای قهر و جدایی دارند. حالا که فکر می‌کنم انگار واقعاً تنها آدم بی‌حاشیه و تنها زندگی درست‌وحسابی متعلّق به شهلا است؛ البته اگر مخالفت‌ من برای سفرهای او ادامه‌دار می‌شد، شاید تابه‌حال زندگی ما هم از هم پاشیده بود.

پاهایم به گزگز افتاده بود. می‌خواستم از جا بلند شوم که صدای صحبت های دو نفر به گوشم رسید. نمی‌دانم چرا از اینکه پشت شمشادها بودم و دیده نمی‌شدم، خوشحال شدم. ترجیح دادم کمی دیگر بنشینم و بعد از ردشدن آن‌ها راهی شوم. شاید چون دلم نمی‌خواست فکر کنند بیچاره‌ای تنها یا دیوانه‌ام که آن‌طور روی زمین پهن شده‌ام. برعکس انتظارم، گویی آن‌ها نه ‌تنها قصد رفتن نداشتند؛ بلکه از شانس بد، درست نیمکت پشت شمشادها را برای نشستن انتخاب کردند. مرد بی‌حال و مرموز با صدایی که معلوم بود سرماخوردگی حسابی به خدمتش رسیده، دربارۀ  گفت‌و‌گویی که گویا با دوست یا همکاری داشته است، صحبت می‌کرد:«بهش گفتم اشتباه می‌کنه و احتمال داره چیزایی که به فکرش می‌رسه، واسه خاطر خستگی بیش‌ازحد باشه. گفتم باید مغزش رو از این چرندیات خالی کنه. برای همین پیشنهاد دادم چند روزی بره سفر تا شاید عقلش بیاد سرجاش.» منتظر شدم نفر دوم چیزی بگوید؛ امّا سکوت ادامه‌دار شد. با این‌که گوش‌دادن به گفت‌وگوی خصوصی دیگران اصلاً کار درستی نیست؛ امّا نفهمیدم چرا حرف‌های مرد کنجکاوی‌ام را برانگیخت! ازطرفی فکرکردن به این موضوع که ممکن است بلند شدنم باعث وحشت آن‌ها شود، قدرت تصمیم‌گیری را از من ‌ربود. نمی‌دانم شاید این بهانه، توجیهی بر گوش ایستادنم باشد. آخر من هرگز چنین آدمی نبودم. به ‌قول دوستی که در جمعی خطاب به من گفت:«اگه سر یکی رو جلوی چشات بِبُرنم صدا ازَت در نمیادا! انگاری نه چشم داری نه گوش، چه برسه که حواست به حرفای بقیه باشه…» و صدای خندۀ دیگران که هرکدام با لحنی تکّه‌‌ای می‌پراندند:«آدم حسابیه دیگه، از بس پاستوریزه‌اس! نکنه می‌ترسی گربه نیشت بزنه! یه بانک رهنی و یه آدم متشخّص، اونم موری جوگندمیه…»

نمی‌فهمیدم مخفّف کردن اسمم به آن شکل، سبکی از توهین بود یا از صمیمیت بیش‌ازحد؛ امّا جوگندمی بودن موهایم ازجمله مشخصّه‌هایی بود که واقعاً نمی‌شد آن را ندیده گرفت. طوری‌ که خودم هم آن را دوست داشتم. شاید چون به سر و صورتم، شمایلی پخته‌تر می‌داد. نمی‌دانم شاید این خصیصه هم تبدیل به یکی دیگر از نقاب‌های زندگی‌ام شده بود؛ آخر گویی من نقاب‌های زیادی داشتم که هریک از آن‌ها بی‌هیچ اراده‌‌ای در موقعیت‌های مختلف به‌کار گرفته می‌شدند. نقاب منطقی‌ بودن، خونسرد بودن، نقاب بی‌توقّعی، پذیرش و… شاید چون برایم مهم بود که دیگران حتماً از من راضی باشند؛ شاید هم واقعاً بی‌عرضه بودم و به‌ همین‌ دلیل شجاعت ابراز مخالفت نداشتم. لابد نقاب منطق و خونسردی‌ برای عریان نشدن ترس‌هایم و نقاب قبول خواستۀ دیگران، برای شنیدن جمله‌ای شبیه به این بود:«خیلی آدم خوبیه، هرکاری از دستش بربیاد انجام می‌ده، حتّی اگه نصفه‌شب باشه.» و چندین نقاب سیاه و سفید دیگر که حالا یادم نمی‌آید هر یک کی و کجا به صورتم نشسته‌اند.

صدای آه بلند مرد، دوباره مرا از واقعیت درونم‌ جدا می‌کند:«جالبه، اخیراً یه جمله رو زیاد تکرار می‌کنه! همه‌اش می‌گه: “اون خیلی خوشگله” یا می‌گه: “می‌دونی خوبیایی هم داره؛ ولی…” بعد هم جمله‌ا‌ش رو نصفه می‌ذاره، کاری که واقعاً اعصابم رو به هم می‌ریزه، راستش…» و باز هم سکوت! دلم می‌خواست به مرد بگویم خود او هم دست‌کمی از کسی ‌که درموردش صحبت می کند، ندارد! چون او هم حرفش را نیمه‌تمام می‌گذارد. می‌خواستم برگردم و نگاهی به نفر دوم که نمی‌فهمیدم چرا آن‌طور ساکت است، بیاندازم؛ امّا گفتم که، انگار من باید نگران همه‌چیز می‌بودم؛ حتّی نگران ترسیدن احتمالی آن دو نفر. مرد ادامه داد:«خلاصه، یه‌طوری بهش فهموندم باید دنبال تفریح باشه. آخه نمی‌شه آدم صبح تا شب فقط کار کنه که…»

حالا دیگر صدای فندک‎زدن را می‌شنیدم. تکرار آن صدا به من می‌‌فهماند که سنگ چخماق فندک درست کار نمی‌کند. بعد رایحه‌ای خاص در هوا پیچید. حتماً سیگاری درست‌وحسابی ‌بود، نه از آن بهمن و اشنوهایی که بوی‌ گندش چنان در سروصورت می‌ماند که انگار آدم پیشخدمت قهوه‌خانه است. عطر ملایم و خنک سیگار به من می‌فهماند که بی‌شک طرف صحبت آن مرد یک خانم است.

مرد چند سرفۀ خلط‌‌دار عمیق کرد و ادامه داد:«راستش نمی‌دونم چرا این‌دفعه دلم به حالش خیلی سوخت… یهو احساس کردم زیادی  بیچاره‌ست. شاید آدم خاصّی نباشه؛ امّا روی‌‌هم‌رفته مرد بدی نیست. بالأخره باید قبول کرد که هرکس یه طوریه دیگه. حداقل من چنان ایراد عجیب‌غریبی توش نمی‌بینم که قابل گذشت نباشه. لابد اونم برای کارایی که ازشون شونه خالی می‌کنه، دلیل داره. یه وقتایی فکر می کنم که شاید … شاید … بشه حلّش کرد…»

احساس کردم بوسه‌ای که روی لب های مرد می‌نشیند حرفش را قطع می‌کند. بعد متوجّه شدم یکی خود را به طرفی دیگر می‌کشد تا لابد از آغوش دلخواهش دور نماند. مرد با افسوسی که نمی‌شد فهمید ساختگی است یا واقعی ادامه داد:«بالأخره پنج‌شیش‌ساله که می‌شناسمش، قشنگ می‌تونم بفهمم داره عذاب می‌کشه. چندین سال زندگی مشترک رو که نمی‌شه به ‌این ‌راحتی ندید گرفت… اگه عادت هم باشه، از سر انداختنش سخته. هرچند خودش می‌گه این حالش به‌خاطر عادت نیست، بلکه علاقه‌اس که همه‌چی رو سخت می‌کنه.»

صدای آه کوتاهی را شنیدم؛ امّا جملۀ مرد اجازه نداد اطمینان پیدا کنم که صدای آه زنانه است.

-«می‌دونی انگاری آدمیزاد تا احساس خطر نکنه قدر داشته‌هاش رو نمی‌فهمه.»

مرد که گویی حالا دیگر کلماتش را کشدار و با لحنی ناشی از پیروزی تلفیق می کرد ادامه داد:«امّا من قدر چیزایی که به‌سختی به‌دست آوردم رو خوب می‌دونم، باید اعتراف کنم هم‌خوابگی با تو چنان جادویی داره که هرکاری می‌کنم نمی‌تونم دست ازش بکشم. هروقت می‌خوام تمومش کنم با خودم می‌گم یه‌ بار دیگه… امّا می‌بینی که شوخی‌شوخی چهار سال شده… .» ناگهان صدای خندۀ شیطنت‌آمیز زن در هوا ‌پیچید و بعد آوای بوسه‌هایی که واضح‌تر می‌شد. نمی‌فهمیدم چرا زن از اینکه مرد از تصمیم هرباره‌اش برای پایان‌دادن به رابطه حرف می زد، اصلاً  ناراحت نشد! شاید آن‌چنان به کشش زنانۀ خود ایمان داشت که مطمئن بود مرد هرگز راه فراری از او پیدا نخواهد کرد.

صدای خش‌دار مرد این‌طور شنیده شد:«ببینم… با تواَم خانوم‌خانوما، می‌شنوی چی می‌گم یا نه؟!»

اگر زن نمی‌شنید چطور هربار به‌جای استفاده از کلمات، رفتاری می‌کرد که مرد شیفته‌تر می‌شد؟!

و بالأخره زن در حالیکه با نازی غلیظ کلمات را ادا می کرد گفت:«قبل اینکه این مزخرفات رو به تو بگه باید فکر همه‌جاشو می‌کرد، حالا هی بشینه بگه من اِلَم و بِلَم، خوشگلم و دوسم داره. خب حقّم داره، دلش نمی‌خواد زنی مثل من رو از دست بده؛ امّا کور خونده چون خیلی‌وقته که مهم فقط خودمم و خودم. قبلاً هم گفتم، نه‌تنها از کاری که می‌کنم ناراحت نیستم؛ بلکه حالم این‌طوری خیلی هم خوبه. شک ندارم اگه تو نبودی از فکر اون بی‌محلّی کردناش تا حالا صد باردق کرده بودم.»

برای دقایقی احساس کردم کل بدنم داغ شد. ناگهان بی‌آن‌که بدانم چرا، نگران زندگی‌ام شدم. نگران شهلا که آن‌طور به سفر می‌رفت، نگران تنها بودن زنی که دوست داشتم. به یاد ندارم کی و چطور بلند شدم، از کجا به کجا رفتم! هر لحظه بیش از قبل منقلب می شدم و برای هر بحث کوچکی بین خودم و شهلا پس زمینه ای از ریا و دروغ می ساختم. انگار هیچ راه فراری از هجوم توفان نگرانی که مرا به زانو در آورده بود پیدا نمی کردم. فکر از پشت فکر، تصور پشت تصور! وقتی به خودم آمدم، ساعت نزدیک به یازده شب بود که کلید را به در خانه‌ می‌انداختم. در کمال تعجب صدای شهلا را شنیدم:«هیچ معلوم هست تا این‌وقت شب کجا بودی؟ یه چیزی به دلم افتاده بودا که گفتم این دفه سرزده برگردم. خدا می‌دونه هربار که رفتم پیش آقاجونم اینا، تو چه کارا که نکردی!»

خواستم ماجرا را برایش تعریف کنم. خواستم بگویم آن‌قدر نگران تو و زندگی‌ام شدم که بی هیچ اراده‌ای از آن‌سوی شهر تا خانه، پیاده آمدم؛ امّا نمی دانم چرا باز هم سکوت کردم. از همان سکوت‌ها که لابد نقاب آدم‌های مظلوم را به چهره‌ام می‌نشاند. شاید هم ترسیدم  بازگو کردن آنچه شنیده‌ام، همچون جرقه‌ای در ذهن شهلا بنشیند و جان بگیرد.

حالا ۳۶ سال از آن ماجرا می‌گذرد و ۱۲ سال از مرگ شهلا؛ و من هنوز احساس می‌کنم هزاران حرف نگفته با او دارم. حرف‌هایی بی‌پرده، بدون نگرانی و ترس از دست دادن. شاید برای همین ناتوان بودن در بیانِ احساسات واقعی‌ام است که همچنان در این تنهایی عذاب‌آور دست‌وپا می‌زنم. شاید هم بدبینی‌ای که از ماجرای آن روز در روح و روانم ریشه دواند، باعث چنین ناخرسندی طولانی‌ای در وجودم شده باشد. ناخرسندی‌ای که حتّی وقتی درکنار شهلا بودم هم آزارم می‌داد. باید اعتراف کنم، دقیقاً بعد از آن اتّفاق بود که من به شهلا مشکوک شدم. انگار همه‌چیز کنارهم قرار می‌گرفت تا آنچه در ذهنم جولان می‌داد، واقعی به‌نظر برسد. هرچند من هرگز از آنچه مثل جذام همۀ جان و روانم را آرام آرام ذوب می کرد، چیزی به زبان نیاوردم؛ امّا هرگز شجاعت بر هم زدن شکل زندگی‌ام را هم، پیدا نکردم. سال‌ها از آن ماجرا گذشت؛ سرانجام در سال‌های هفتم و نهم زندگی مشترک، شهلا دوبار بچّه‌دار شد. یک پسر و یک دختر؛ امّا من هنوز هم در رنجم، رنجی که با گذشت زمان نه تنها التیام نیافته و فراموش نشده؛ بلکه در هر دوره‌ای از زندگی، شکل جدیدی از ناخشنودی را به من تحمیل کرده است.

ناخشنودی از تمام لحظاتی که باید به موقع می‌ایستادم و از هر آنچه متعلق به حضور و وجودم بود، با شجاعت دفاع می کردم؛ حتّی ناخشنود از تولّد بچّه‌ها. نمی‌دانم شاید هم بهتر بود با شجاعت اعتراف می کردم که من هم مثل خیلی‌ها کامل و بری از ایراد نیستم؛ امّا رفتارهایی که می‌دیدم هم حق آدمی مثل من نبود. من هر بدی‌ای که داشتم، مطمئنم که هرگز حاضر نبودم به کسی آسیب برسانم… نمی‌دانم! گاهی فکر می‌کنم شاید به‌دوش کشیدن چنین رنج همیشگی‌ای، تاوان پنهان‌ کردن همان راز بزرگ از شهلا بود. موضوعی که مدّت‌ها قبل از تولّد اوّلین بچّه، دیگر به آن مطمئن شدم. راز بزرگ عقیم بودنم. هرچه هست، حالا بعد از گذشت این سال‌ها دیگر اطمینان دارم در زندگی هیچ‌چیز با عنوان شادی عمیق یا تعهّد واقعی وجود ندارد و دانستن این حقیقت تلخ به‌ اندازۀ درد بی‌تعهّدی یا تنهایی، رنج‌آور و اندوه‌بار خواهد بود.

 

سحر مقصودی

از سری داستان‌های شماره‌دار:

جای خالی یک دسته نوازندۀ طبل و ترومپت

 

راستش این اولین باری بود که نشسته بود کنار ِپنجرۀ رو به سمت باران. او همۀ روز را به این موضوع فکر کرده بود که دیگر نمی‌تواند ذهنش را متمرکز سازد. ذهن پرش‌دار و خسته از عدم درک درست دیگران، در رابطه با این که می‌خواهد چه کار کند، این که چه چیزی را داشت و چه چیزی را در زندگی نیاز داشت، که نداشت. تکرارهای تهوع‌آور روزمره‌گی، هیچ‌چیز متنوعی را برای کسی که در ذهنش دنیایی ساخته بود -که در طول و عرضش یک‌گونه رفتار اخلاقی نفس می‌کشید- در برندارند و نخواهند داشت. روی صندلی رستوران که نشست، به همراه غذای مورد علاقه‌اش چند کاسه زیتون نیز سفارش داد. از پشت شیشه می‌شد حدس زد که هوا چه اندازه ملس است و مرطوب. اصولاً هوای بندرهای ِدریاچه‌ها و دریاهای ِکوچک در اواخر ِزمستان، می‌شود پاتوق آدم‌هایی که بی‌قرارند از این‌ که فصل کارکردن آغاز خواهد شد. تقلا و تلاش زنان برای نشا و عرق‌ریزی مردان برای درو، یک کار سخت بود و اهالی را مستأصل می‌کرد که دیگر نمی‌توانند کل روز را به یک کار بگذرانند یا در کنار شومینه سیگار بکشند و لیموناد بخورند یا شراب بنوشند و زیر باران برقصند.

این بندر ِمه‌گرفته تنها نقطه‌ای‌ از جهان بود که در آن حس می‌کرد خالق است و می‌تواند خلق کند. نواختن ساکسیفون خیلی سخت به‌نظر می‌رسد؛ امّا چون دچار فضای ناستالوژیک می‌شوی این حزن زیرپوستی، این پلک‌های ِتوی هم نرفته در شب ِبرفی ِبی‌امان، هیچ خاطرۀ شادابی را پشت ِخودش مخفی نمی‌کند؛ الا حضور ِهمیشگی ِمرگ که از پشت ِپنجرۀ جهان، گرم است.

امّا افسوس که واقعیت چیر دیگری است. همین که قدم به بیرون می‌گذاری، آن چه تصور می‌کردی فرق می‌کند با آن چه در مقابل ِچشم‌ها واقعی می‌شود. اصلاً واقعیت زندگی با خیالات زنده بودن تفاوت بسیار دارد. این را نتوانسته بود به دیگران توضیح بدهد که هیچ چیز ِ تنهایی خوشحال نیست؛ یعنی آن چه در تنهایی می گذرد شاید برای دیگران جذاب باشد؛ امّا در خویش فروریختن است! این که می‌گویند انسان به جایی می رسد که دیگر هیچ چیزی برایش جالب نیست، از همین جا نشأت می‌گیرد. زندگی یک نفر که حس خوبی دارد با نوشتن و حس خوبی پیدا می‌کند در نوشتن، تفاوت زیادی دارد با کسانی که وسواس‌های روحی و روانی زیادی دارند و گمان می‌کنند که خودشان درست هستند و دیگران به نقاط و نکاتی که آن‌ها می‌بینند و می‌دانند، توجه نمی‌کنند. نه این گونه نیست، تفاوت انسان‌ها با نوع ذوق و زندگی است که جهان را جذاب نموده است.

از پشت شیشه هراسان بود. تا حالا نشده بود که از تنهایی خودش بیاید بیرون؛ آن هم برای دیدن کسی که تا آن جا پیش رفته بود که شده بود جزئی از درونیات ِاو و آن قدر در هم فرو رفته بودند که جای یکدیگر را درست تشخیص نمی‌دادند. می‌شد پی برد به این که چه هیجانی در درون رگ‌هاش می‌دوید؛ امّا این هیجان دور از تضادها و تفاوت ها خیلی وضوح نداشت. نمی‌دانست که با چه کلمه‌ای باید شروع کند به بیان درونیاتش، آن هم برای کسی که حس دوست داشتنش را جدای زندگی‌اش درک نمی‌کرد. او همیشه آن چه می‌خواست بگوید را می نواخت و کلمات در درونش یا تبدیل می‌شدند به پرسه‌های زیر باران و قدم زدن‌های آمیخته با سکوت، یا نت‌هایی که دقیقاً شبیه همین پیاده‌روی‌ها، ملودی می‌شوند و تنها روی دفتر نت یا سطرهای خیابان با سوت نواخته می‌شوند. در هر حال فرقی نمی‌کند، وقتی از یک جایی شروع کنی و شروع کردن ِدرستی باشد، دقیقاً ختم می‌شود به همان جا که باید باشد! این که می‌گویند بار کج به منزل نمی رسد، از همین‌جا نشأت می‌گیرد.

اولین بار بودنش زیاد سخت نبود؛ امّا…های ِ زیادی در درونش می‌چرخیدند! خیلی وقت بود که رغبتی به کشیدن سیگار نداشت و به همین خاطر تهیه هم نکرده بود! بلند شد. باید می‌رفت. هرچند به این سادگی‌ها نبود. رفتن کار دشواری است، آن هم رفتن سرقراری که شخص مقابل، هیچ اطلاعی از شعر و داستان و فلسفه و هنر ندارد. دلهرۀ عجیبی فراگرفته بودش! روی نیمکت پارک مرطوب ساحلی، وقتی ریه‌ها را از لذت و هراس ِچیزی شبیه عشق پر کنی، تلنگر کوچکی صدمۀ بزرگی می‌شود که به طرز ِعجیبی هم مهلک است و هم آدمی دلش می‌خواهد!

چند ساعت می‌گذشت. حوصلۀ هیچکس برای عاشق شدن سرنمی‌رود؛ امّا نیامد، این نیامدن‌ها مثل فرو رفتن نفس می‌ماند که وقتی نفس بالا نیاید، چه سنگین و سخت می‌شود بازدم. بلند شد. به دور و برش به آهستگی نگاه کرد. قدم‌هایش شل شده بودند،… به هرحال با تنهایی مضاعف، مسیر پارک تا خانه را قدم زد. در آپارتمان را که باز کرد صدای تلفن او را به سوی خودش کشاند. گوشی را برداشت، مسئول برنامه‌های ِمؤسسه‌ای بود که برای او برنامه ترتیب می‌دادند. به او پیشنهاد ِعجیبی شد. دو روز دیگر ساعت شش‌عصر، قرار است در محل اتوبان ِاصلی که از بندر می‌گذشت، روی پلی که غروب را به دریا می‌رساند و کوه‌ها را از ساحل دور می‌کند و تمام مناظر مزارع و کوه و رودخانه و جنگل و دریا را مقابل ِ چشم‌ها می گذارد؛ یک قطعه بنوازد. این برنامه قرار است پانزده‌دقیقه طول بکشد و طوری برنامه‌ریزی شده است که در مدت این پانزده‌دقیقه، هیچ اتومبیلی از روی پل عبور نکند و پس از اجرا دوباره تردد آزاد بشود.

پرسید: چرا چنین محلی را انتخاب کرده‌اید؟

: برنامه به این دلیل طراحی شده است که بتوانیم یک کلیپ از پل، غروب و ساحل تهیه کنیم! و قرار است از شبکۀ محلی پخش شود. برنامه‌هایی که توسط آن، بشود جاذبه های ِتوریستی را افزایش داد.

– من این روزها حالم مساعد نیست، اگر امکان دارد شخص دیگری را در نظر بگیرید.

: نه! به هیچ‌وجه امکان ندارد. فقط شمایید که از عهدۀ چنین کاری برمی آیید.

 

هوای سرد کمی او را کسل کرده بود. آماده شد برود دوش بگیرد. نگاهی به سازش کرد. سازش را برداشت و کمی در آن دمید. انگار حس غریبی فضا را آکنده بود. دست‌هایش شل شده بودند. نمی‌توانست بنوازد؛ انگار تا به حال چنین کاری نکرده بود. هر لحظه بیشتر دچار این دلهرۀ ناخواسته می‌شد. نمی‌توانست تصمیم بگیرد.

روی پل ایستاده بود. به دو طرف نگاه کرد. خیلی دیر شده بود و فرصتی برایش نمانده بود. لحظات ِپایانی بود که هنوز شروع نکرده بود. انگشت‌هایش روی کلیدها یخ زده بودند. اتومبیل‌ها به سمت او حرکت می‌کردند و سرعتشان خیلی غیرمعمول بود. صورتش را برگرداند. یک اتومبیل با سرعت زیاد به طرفش می‌آمد. نمی‌توانست قدم بردارد. از این که هیچ کاری از او برای گریختن برنمی‌آمد، شروع کرد به نفس نفس زدن، آن قدر زیاد که انگار در سازش دمیده است. شروع کرد به نواختن. صدای ساکسیفون بلند شد. مثل کسی که کمک بخواهد. شروع به نواختن قطعه‌ای کرد که خیلی دوست داشت. اتومبیلی که به سمتش می آمد از درونش عبور کرد. همان‌طور که می‌نواخت ناپدید شده بود و درجادوی سحرانگیز ِصدای ساکسیفون غرق شده بود. فقط صدای ساز از جایی که او ایستاده بود به گوش می‌رسید و هیچ چیز دیگری دیده نمی‌شد. کارگردان با شگفتی خلأیی را که با صدای ساز پر شده بود، نشان می داد. فیلمبردار با عصبیتی عجیب فریاد می‌زد کسی نیست. هیچ کسی نیست. هیچ کس نیست. چند نفر به رودخانه نگاه کردند؛ امّا کارگردان فریاد می‌زد : ادامه بدهید، او دارد می‌نوازد. مگر صدا را نمی‌شنوید. لزومی ندارد که نوازنده دیده شود. او همین‌جاست.

تعداد اتومبیل‌هایی که از روی پل می‌گذشتند، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. اصلاً اتوبان را اتومبیل پر کرده بود و اتومبیل‌ها با سرعت زیاد می‌گذشتند. باران تندی گرفته بود. همۀ کسانی که در پیاده‌رو بودند، خیس شده بودند. با عبور اتومبیل‌ها، روی دوربین و گروه ِفیلمبرداری آب پاشیده می‌شد! صدای ساکسیفون بلندتر و بلندتر می‌شد. دیگر مهم نبود که باران

می‌بارد یا لاستیک ماشین‌ها آب را به اطراف می‌پاشاند. فقط صدای غمگین ساز به گوش می‌رسید که انگار منتظر همراهی ِیک دسته تبل و ترومپت بود.

 

 

 

مسعود اصغرنژاد بلوچی

 

 

 

 

مشق شب

اوایل خیلی کند بود. هر کار، انگار سال‌ها عمر داشت. وقتی دستم را بالا می‌آوردم تا پیشانی‌ام را پاک کنم، مثلاً، انگار ساعت‌ها طول می‌کشید. وقتی می‌نشستم. می‌خوابیدم. می‌دویدم. عصرها تمام نمی‌شدند انگار، بس که طولانی بودند و کوچه‌ها چقدر دراز. وقتی از درخت بالا می‌رفتیم چقدر بلند بود درخت؛ تا آسمان بالا رفته بود انگار. مادرم توی آشپزخانه انگار هزارسال طول می‌کشید تا قابلمه‌ای را روی اجاق بگذارد یا ظرف‌ها را بشوید یا اتاقی را جارو بزند. مشق می‌نوشتم و نمی‌دانم چرا تصمیم کبری تمام نمی‌شد. انگار صد صفحه بود. هزار صفحه بود. کلماتش کش می‌آمدند انگار و دست‌های کوچک من که ورق می‌زدند یا صاف می‌کردند گوشه‌های کاغذ را، زود خسته می‌شدند؛ حالا نمی‌شوند. هزاربار شنیده بودم داستانش را؛ امّا نمی‌دانم چرا هربار که می‌خواندمش ـ سر کلاس یا خانه فرقی نداشت ـ یا مادرم از روی آن به من املا می‌گفت یا از روی کلمات سختش ده‌بار می‌نوشتم، گریه‌ام می گرفت بی‌خودی، حالا نمی‌گیرد. حسنک کجایی؟ من گرسنه‌ام.

وقتی پدر الیاس مرد، چه خبر ناگهانی‌ای بود. انگار هزار نفر مرده بود. کسی نمی‌مرد آن روزها انگار. فقط پدر الیاس مرد. بس که پیر بود. انگار نباید می‌مرد. وقتی غلام سگی، طوبی را بی‌سیرت کرد چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامه‌ها انگار خبر نداشتند تا چاپ کنند. خبر غلام را چاپ کردند و ما انگار بلیط بخت‌آزمایی برده باشیم، خم شدیم روی روزنامه تا عکس غلام را ببینیم.

روضه می‌رفتم با مادرم و زن‌ها با صدای بلند گریه. زیر درخت‌های توی حیاط خانۀ میرزا. بعد با روضه‌خوان می‌رفتیم مجلس بعدی و باز مادرم گریه با همان روضه که تازه شنیده بود. من هم گریه می‌کردم. طوری که مادرم نبیند؛ نه به خاطر روضه، به خاطر مادرم که گریه می‌کرد. بعد خواهرم مرد. منیژه. سَر ِ زا رفت. پدرم انگار لیز خورد. نیفتاد امّا. تنها لیز خورد. من دیدم که لیز خورد. تنها یک قدم. لیز خورد؛ امّا خودش را نگه داشت. نیفتاد. مادرم امّا افتاد روی زمین، چادرش خاکی شد و ما خواب بودیم گمانم. من و مونس خواهرم.

انگار نمی‌ترسیدم آن روزها. از هیچ چیز. فقط از سگ‌ها می‌ترسیدم. رفیق زیاد داشتم. دوچرخه‌ام و تیله‌هام و رسول و درخت کُنار و عیدی و سینما مولن روژ. حالا می‌ترسم امّا. زیاد. از باد حتی. از باران حتی. از رادیو حتی. از کفش‌هام. از پیچ و مهره‌های ماشینم. از دندان‌هام و از همه بیشتر از بچه‌هام. مثل مرگ از این چیزها می‌ترسم.

زیاد می‌خندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمی‌خندم. خوب می‌شنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب می‌دیدم دیگران را. حالا نمی‌شنوم. نمی‌بینم.

بعد همه چیز سرعت گرفت. انگار با شلیک گلوله‌ای شروع مسابقه‌ای را اعلام کرده بودند. شروع کردیم به دویدن. هرکس نمی‌دوید زیر دست و پا له می‌شد. عباس له شد. رسول هم و عیدی. داغ بود زمین انگار. کف پاهامان می‌سوخت. بعضی‌ها انگار نمی‌سوخت. زمستان می‌سوختیم. تابستان می‌سوختیم؛ امّا همه‌اش می‌دویدیم. بعد تندتر باید می‌دویدیم. منظره‌ها از کنارمان مثل برق می‌گذشتند. کسی نگاه نمی‌کرد. بس که تند می‌دویدیم. بس که می‌ترسیدیم زیر دست و پا لگدکوب شویم. در یکی از این منظره‌ها پدرم مُرد. نگاه نکردم. عیدی مُرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمی‌شنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمی‌دیدمش؛ امّا صداش را خوب می‌شنیدم. گفت: “تندتر، تندتر!” رسول گفت: “صدای من رو نمی‌شنوی لامصب؟” گفتم: “چی؟” و رسول فرو رفت. انگار در چاهی. بعد مادرم مُرد. مونس بود امّا. هرچند برای من نبود انگار. مُرده بود انگار. بعد صداها همه محو شد. حتی صدای رؤیا. زنم. حتی صدای مادرم. بعد من خسته شدم. می‌دویدم امّا و زل زدم به اطراف که کسی نبود. تنها باد بود. می‌خورد به صورتم و جیغ کشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حتی.

حالا هر از گاهی، چیزی ـ انگار موجی، ماری، کِرمی ـ در کله‌ام می‌پیچد. می‌خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه و من خسته‌ام. از این موج‌ها و مارها و کرم‌ها. هربار با خودم می‌گویم این لعنتی آخری است. مثل مارهای دوش ضحاک. قطع می‌کنم که نیایند. می‌آیند باز. لعنت به کلمات. لعنت به نوشتن. لعنت به کسی که شلیک کرد و چرا تمام نمی‌شود این ماراتون نفس گیر؟ کجاست خط پایان؟ می‌خواهم بایستم. باید بایستم. باید متوقف شوم. باید بهترین کتاب هستی را بردارم. باید مقدس‌ترین داستان را بردارم و گوشه‌ای درنگ کنم. کجاست درنگ؟ چرا کسی یقه‌ام را نمی‌چسبد و نمی‌گوید: “بایست عوضی!؟ بازی تمام شد.” می‌خواهم بایستم و باز بخوانم آن کتاب را. آن داستان را که بهترین داستان تاریخ بشریت است. که زیباترین، انسانی‌ترین، مقدس‌ترین و معنادارترین متنی است که تا حالا خوانده‌ام. تا با خواندنش، بعد از سال‌ها، از ته دل سیر گریه کنم. آن جا که کبری کتابش را پیدا می‌کند. خیس. زیر درخت. از باران دیشب.

حسنک کجایی؟ من گرسنه‌ام.

مصطفی مستور

بهتر است زئوس صدایش کنم

 

قهرمان صداش می‌کردم. بغلش که می‌کردم انگار کوه را در آغوش گرفته باشم. صخره‌نورد شده بودم. سرم را یک سمت سینه‌اش می‌گذاشتم؛ دست می‌کشیدم روی سینۀ دیگرش. منتظر بودم بگوید هر آرزویی داری بگو تا برآورده‌اش کنم. رؤیا می‌گفت: « شبیه غول است، بهش بگو ای هماغوشی ما دیو در آغوش پری.» و می‌خندید، می‌گفتم: « غول چراغ جادوست.»

ساعت پنج صبح بیدار می‌شدم و می‌دیدم نیست. پتو را کنار می‌زدم. اگر صدای آب نمی‌آمد؛ یعنی توی حمام هم نبود. بلند می‌شدم اتاق ها و راهرو را می‌گشتم. می‌دیدم نشسته توی هال. بغلش می‌کردم. می گفت: «دیگه خوابم نمی‌بره. بریم صبحونه بخوریم.»

ولع داشت. چند مدل املت سفارش می‌داد و چای و قهوه و دست آخر هم آب پرتقال و عرق بهارنارنج و خاکشیر. چند تا خانه داشت. هر بار یک جا می‌رفتیم. گاهی به یک آپارتمان کوچک. گاهی به خانه‌باغی که همۀ درخت‌های لیمو و نارنجش را خودش کاشته بود و توی هر اتاقش یک تخت دونفره بود. دراز می‌کشیدم روی تخت. به سقف‌ها خیره می‌شدم. رنگ دیوارهای اتاق‌هاش، کاغذ دیواری‌هاش، فرش و کف پوش‌ها، آینه‌ها و قاب‌های معرق، قاب عکس‌های منظره تا پرتره‌هایی که معلوم بود یک دختر بچۀ دبیرستانی کشیده از خودش و پایینش را امضا کرده بلکه ماندگار شود. غلت می‌زدیم و روتختی‌های نخی و ساتن و پنبه‌ای را چروک می‌کردیم؛ دست آخر که سرمان سبک می‌شد و دراز می‌کشیدیم و چانه‌ام را می‌گذاشتم روی سینه‌اش و به حفرۀ چشم‌هاش خیره می‌شدم، می‌پرسید:«منو دوست داری؟» صداش شبیه طبل بود. منو دوست داری؟ سه ضربه بود که دل خالی‌ام را می‌لرزاند. می‌گفتم:«معلومه که دوستت دارم.» بعد دست می‌کشیدم روی پوست نرم و آبدارش، دستم لیز می‌خورد روی تنش. منتظر بودم بگوید فرمان‌بردارم سرورم هر آرزویی داری، برآورده می‌کنم.

پرنده بود. بی هوا می‌آمد. چشم روی هم می‌گذاشتی، می‌رفت. همین که خیز برمی داشتی بگیریش پر می‌کشید و نقطه می‌شد توی آسمان. آدم چطور با صدوپنجاه کیلو وزن می‌تواند پرنده باشد؟! توی دست نیاید و آزاد باشد؟!

می‌پرسید:« رؤیای تو چیه؟»

-« یه خونه رو به دریا. بشینم توی بالکنش قهوه بخورم و به رقص موج‌ها نگاه کنم.»

بعد می‌گفت:« اگه گفتی رؤیای من چیه؟»

می‌گفتم:«یه کلکسیون ماشین آنتیک.»

می‌خندید:«آفرین.»

زنگ می‌زد، می‌گفت:«آماده باش نیم‌ساعت دیگه میام دنبالت.» نیم‌ساعت بعد دم در بود. توی شلوغ‌ترین جای شهر می‌ایستاد. سر میدان جوری که می‌توانستیم کیوسک پلیس را ببینیم. بعد ویسکی را می‌ریخت توی لیوان کریستالی که از قبل با یخ پرش کرده بود و می‌گفت:«نشد واسه‌ت میز بچینم.» و می‌خندید و پشت بندش سیگار بهمن را روشن می‌کرد. صورت بی مویش سرخ می‌شد، پوست نرم آبدارش را می‌بوسیدم. می‌گفت:«آهنگ‌های خودتو بزار.» می‌گذاشتم. صدای ضبط را بلند می‌کرد. من می‌خواندم. لبم را می‌چسباندم روی صورتش، می‌کشیدم کنار لالۀ گوشش و روی گردن کلفتش. سرم را می‌گذاشتم روی بازوهای سنگ و سنگینش و شهر را دور می‌زدیم. حسابی که می‌گرفتش می‌رفتیم خانه.

دراز می‌کشیدم روی تن لختش. انگار که نشسته باشم روی قالیچۀ پرنده. می‌پرسید:«منو دوست داری؟» می‌گفتم:«خیلی.» پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد و پلک بی‌مژه‌اش را فشار می‌داد روی هم: « بابام سه تا زن گرفت. اولیش مادرم بود، از همه خوشگل‌تر. عموم هم سه تا زن داشت. پدربزرگم هم. پدرش هم.»

دستم را می‌سراندم روی تنش. پوستش مثل پوست بچه‌ها بود. نرم، آبدار و بدون مو. حتی یک تار مو هم نداشت. تلفنش زنگ می‌خورد. مدام، پیوسته، بی وقفه. «الو، بفرستینش. الو، فرستادمش. الو، نفرستش تا خبر ندادم. الو، رسید.» مکالماتش موجز بود. کوتاه، سریع و گنگ. تلفن را که قطع می‌کرد برمی‌گشت به من.

-«تو دست پختت خوبه؟ زن دوم بابام دست پختش خیلی خوب بود. واسه‌م غذا می‌پخت. می‌خواست دوستش داشته باشم واسه همین می‌پخت. مُرد. سرطان گرفت مُرد.» و دست می‌کشید روی پستان‌هام، زیر بغلم، زیر گلویم انگار که به دنبال چیزی می‌گشت پیداش نمی‌کرد، لبخند می‌زد.

قهرمان که می‌رفت تا چند روز سنگینی‌اش را حس می‌کردم. انگار سنگ روی کولم گذاشته باشند. انگار سنگ به پام بسته باشند. انگار سنگ توی دلم کاشته باشند. بارش را می‌گذاشت و پرواز می‌کرد. قبل از اینکه مرا بشناسد، می‌شناختمش. همۀ شهر می‌شناختنش. هیکل هیچکس به بزرگی و ورزیدگی او نبود. هیچ مردی بدن نرم و سفید و بی مویی جز او نداشت و هیچکس غیر از او بی ام دبلیوی زرشکی سوار نمی شد. هیچ غریبه‌ای نبود که مثل او به شهر ما آمده باشد و از همۀ ما اینجایی‌تر شود.

می‌پرسیدم:«کجایی هستی؟»

می‌گفت:« اهل همه جا. من همه جا خونه دارم. از جنوب تا شمال هر شهری که می‌بینی خونه دارم. من اهل همه جام. الان هوس کنم می‌رم ماسوله. دلم چشمۀ آب گرم بخواد میرم سرعین.»

-«کجا به دنیا اومدی؟»

:«انارستان. زمین‌های پدرم و پدربزرگم اونجاست. زن سوم پدرم چند هکتار از انارستان مهرش بود. خدا رحمتش کنه.»

-«اونجا چه شکلیه؟»

:«سرسبز. سرد. خشک. یادم نیست خیلی وقته نرفتم. من، برادرهای تنی و نا تنی‌ام، پسر عموهام همه مثل همیم اگه دعوا بشه سی چهل تا مرد می‌بینی که همه هم‌شکل و هم‌هیکلن.»

عکس پدرش را دیده بودم. چهارشانه و قد بلند مثل قهرمان؛ ولی سیبیل کلفتی داشت که کنار لبش تاب می‌خورد و ابروهای پرپشت و پیوسته.

:«بابا بزرگم خان بود. واسه همین بابام رو هر دختری که دست می‌ذاشت بهش می‌دادن. خدا رحمتش کنه.»

دستم را می‌گرفت و می‌بردم جلوی آینه برایم فیگور می‌گرفت؛ مثل همان عکس‌هایی که از مسابقاتش به در و دیوار زده بود. وقتی بدنش را برنز می‌کرد، آدم دیگری می‌شد. عضلات و رگ‌هایش بیرون زده بود؛ حتی رگ‌های پیشانی و چانه. بدنش را انگار از مرمر تراشیده بودند. دست‌هاش را مشت می‌کرد، عضلاتش از ساعد تا کتفش پله پله می‌زد بیرون. پاهاش تنۀ درختی بود پیچ وتاب خورده. انگشت‌هاش مثل ریشه محکم قفل شده بودند به زمین. بعد مرا می‌چسباند به خودش. موهام را روی یک شانه‌ام جمع می‌کرد، بینی‌اش را می‌برد لای موهام و نفس می‌کشید. «موهات چه بوی خوبی میده! آدم‌ها معمولاً موهاشون بوی گند میده.» دست می‌کشیدم روی عضلات شکمش که کمی چربی گرفته بود. «امسال مسابقه شرکت نمی کنی؟»

«نه، دیگه نوبت شاگردهام هست. من حالا فقط می‌خوام زندگی کنم.»

شنبه‌ها اول صبح ریاضی. یکشنبه‌ها عصر، آلوچه و قیصی. دوشنبه‌ها موهامو خرگوشی بباف بریم الاکلنگ سواری، چهارشنبه‌ها دیکته، پنجشنبه‌ها دو ساعت آخر ورزش. جمعه‌ها روز پیچیدن صدای دعای ندبه از تلویزیون، صبحانه نیمرو، ظهر قیله‌ماهی. غروبش باید هر طور باشد بزنی بیرون. از خانه، از کوچه، از محله، از خودت. قهرمان ولی روز نداشت. شب نداشت. ساعت نداشت دقیقه و عقربه نداشت. یک مسیر بود. شروع و پایان نداشت. این مسیر هم خط صاف نبود. مستقیم نمی رفت. شیب داشت به سمت آسمان، تهش گم بود توی ابرها. دستت را باید می‌گرفت خودش می‌بردت تا ببینی. دستش را که می‌گرفتم پینه بسته بود. کف دستش زخم بود از میلۀ هالتر، مثل صورت و سینه‌اش نرم نبود.

-«رژیم سخته؟ سه روز آخر که آب نمی‌خوری چکار می‌کنی؟»

:«احساس قدرت می‌کنم.»

-«وقتی می‌ری روی استیج احساس قدرت می‌کنی؟»

:«وقتی یه کاری رو می‌تونم انجام بدم و به خواست خودم نمی‌دم، احساس قدرت می کنم.»

-«تا حالا شده مجبور باشی کاری کنی که نمی‌خوای؟»

:«نه هیچکس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. من آدم خودمم. تو هم شبیه منی.»

-«شبیه تو؟ »

:«تو نمونۀ زنونۀ منی. انگار که بی نیازی. هیچی نمی‌خوای. همه چیز داری، همیشه داشتی، کم که نمیشه زیادم می‌شه؛ ولی یه برقی توی چشم‌هات هست که با من فرق داری. اسمت، اسمت هم مال تو نیست تو خاص هستی مثل خودم. اسمت یه چیز دیگه‌ست نه این که مامان بابات روت گذاشتن.»

-«تو چی صدام می زنی؟»

:«من اسمت رو گذاشتم احساس.»

من نگفتم که در دلم قهرمان صداش می‌کنم. وقت‌هایی که با ماشین‌های لوکس و رنگارنگش به دنبالم می‌آمد، وقت‌هایی که کارتش را می‌داد و من پیاده می‌شدم می‌رفتم یک لباس‌خواب جدید می‌خریدم برای آن شبمان و می‌دانستم اگر جای لباس‌زیر فروشی بروم بنگاه املاک کنارش و کارت را بکشم هم می‌توانم هر چه بخواهم، بخرم.

«الو الان میام. الو داری میای؟ الو رسیدی؟ الو من پایینم. الو منتظرم. الو من اینجام.» و وقتی کنارم بود، کاملاً حضور داشت. تلفنش را جواب نمی‌داد. هیچ خرید و فروشی در کار نبود. اگر لنجی غرق می‌شد، آتش می‌گرفت یا مصادره می‌شد هم مهم نبود. من سوار قالیچۀ پرنده بودم. میان ابرها درست وسط آسمان. همان جا که جک روی آخرین شاخۀ لوبیای سحرآمیز ایستاده بود و قلعۀ غول را می‌دید.

پیش از آن که قهرمان، قهرمان شود، قبل از آنکه تجارت کند و حتی قبل‌تر از آن که قهرمان بدنسازی شود، ارتشی بود. مو هم داشت، مثل همۀ مردها. روی بدن و سر و صورتش مو بود. نه از آن موهای کلفت و وز و گره خورده. از آن موهای خرمایی نرم که روی پوست سرخ و سفیدش را می‌پوشاند. جوان بود؛ البته حالا هم چون هیچ موی سفیدی ندارد، جوان است. اصلاً هیچ مویی ندارد که بشود سنش را تخمین زد.

یک‌روز وسط پست دادن‌ها، بعد از پایان یک جنگ که هیچ پیروزی نداشت، مدتی بعد از خاک کردن هم‌رزمانش بیدار می‌شود. یک‌روز درست مثل همۀ روزها؛ همۀ روزهایی که گذشتند. همۀ روزهایی که می‌آیند و امروز. متوجه می‌شود موهایش دارد، می‌ریزد. از صورت، تن و حتی سر و ابرو و مژه. دکترها، همان‌هایی که اینقدر درس خوانده‌اند که همیشه عصبانی هستند، می‌گویند که مریض شده است. یک سرطان که هر کسی نمی‌گیرد. یک سرطان که مال خود قهرمان است. چیزی مثل عوارض جنگ. مثل شیمیایی شدن، موجی شدن، قطع عضو. ارتش نمی‌تواند هزینه‌های درمانش را بپردازد. در عوض یک شب، یک شب مثل همۀ شب‌هایی که از خوشحالی دلمان نمی خواست خورشید طلوع کند و شب‌های بیشتری که از شدت غم آرزو می‌کردیم، صبح را نبینیم و مثل همۀ شب‌هایی که بی‌خیال حال ما می‌خواهند، بیایند؛ ارتقاءِ درجه می‌گیرد. پیش از موعد بازنشسته می‌شود. در سی سالگی. می‌نشیند خانه و ریختن موهایش را می‌بیند پیش از سفید شدن.

خودش گفته بود که تنها در خانه تن سنگینش را به این طرف و آن طرف می‌خزانده. اینقدر نا نداشته که روی پا بایستد. خودش را هر چند ساعت می‌کشانده تا زیر دوش وَ گُه و موهای از ریشه سست شده و درد و مرض را زیر آب داغ می‌شسته. داغی آب پوستش را سرخ می‌کرده و می‌سوزانده است. پوست انداخته. قهرمان هر بار که از زیر دوش بیرون می‌آمد، بیشتر زئوس می شد.

گفت:«من شبیه هرکولم.»

روی شکمش نشسته بودم که گفتم:«نه، زئوسی.»

چشم‌هایش را بست. سه ضربه به طبل بود وقتی تکرار کرد. « زئوس…. زئوس…. زئوس خوشم میاد از این اسم.»

در خاطراتش همیشه تنها بود. یک بار عکس زنش را نشانم داد. من می‌دانستم زنش است. زنی معمولی مثل همۀ زن‌هایی که در خیابان هستند. با مانتوی مشکی، با کفش ته صاف و موهای وز خوردۀ رنگ شده بین درختان باغ. گفت: «خواهرم است.» به پسرش هم می‌گفت خواهرزاده.

-«کجا هستن؟»

:«شهرمون. من براشون پول می‌فرستم. خیلی وقته ندیدمشون.»

-«دلت تنگ شده براشون؟ عید برو بهشون سر بزن.»

:«نمی‌تونم برم. کار دارم.»

صدای رعد و برق می‌پیچید. من می‌پرسیدم:« باران می‌آید؟»

می‌گفت:«نه نمی‌آید، امروز روزش نیست.»

-«سه ماه است هیچ جنس جدیدی وارد کشور نشده جنگ می‌شود؟»

:«نه.»

-«مردم نمی‌ریزند توی خیابان؟»

:«نه، چند انبار را خالی می‌کنند. جنس‌هاش را می‌ریزند توی بازار سه برابر قیمت، همه چیز مثل قبل پیش می‌رود.»

-«دلار گران‌تر می‌شود؟»

:« اول گران‌تر می‌شود تا قیمت‌ها بالاتر برود، بعد اعلام می‌کنند همان قیمت قبل است؛ ولی همه چیز گران می‌ماند.»

قهرمان زنگ زد. نیم ساعت بعد من آماده بودم. سوار یک تویوتا لندکروز سیاه براق توی کوچه منتظرم بود. پوست بی مویش زیر آفتاب ظهر می‌درخشید. عینک دودی و کلاه گذاشته بود. خیابان خلوت‌تر از نیمه‌شب بود. راند تا جادۀ ساحلی. کنار دریا را گرفت و از شهر خارج شدیم. رسیدیم به جایی که آسفالت هم تمام می‌شد. توی ماسه‌های ساحل راند. گفت:«آهنگ‌های خودت رو بزار.» من زیر لب با خواننده می‌خواندم و به خورشید نگاه می‌کردم که الو گرفته بود و می‌خواست خودش را توی آب بیاندازد. رسیدیم به یک خانۀ تنها. ریموت در را زد و ماشین را پارک کرد بین تمام ماشین‌هایی که توی این سه سال با آن‌ها به دنبالم می‌آمد. رفتیم طبقۀ چهارم. خانه شبیه هیچ کدام از خانه‌های قهرمان نبود. یک اتاق داشت و یک تخت دونفره. با کاغذ دیواری و هیچ قابی. پردۀ سفید توری را کنار زد و در تراس را باز کرد. یک میز کوچک بود و صندلی گهواره‌ای. نشستم روی صندلی. خورشید داشت تن سرخش را به آب می‌زد.

گفت:« هنوز هم دلت قهوه می‌خواد یا برات ویسکی بیارم؟»

 

فاطمه زنده‌بودی

در تاریخ بیست و نهم شهریورماه ۱۴۰۳ شب شعری با حضور شاعرانی از ایران، عراق، سوریه، مکزیک، کوبا، اتریش و… توسط این مجموعه برگزار خواهد شد.

این رویداد با حضور شاعران و نویسندگانی از جمله علی باباچاهی، علی قنبری، هرمز علی‌پور، علیرضا بهنام، سابیر هاکا، لیلی گله‌داران، روجا چمن‌کار، حسین فاضلی، صحرا کلانتری، پژمان گلچین، محمدرضا حاج‌رستم‌بگلو، فروغ سجادی، سحر سوقندی، مهرداد مهرجو، نگین فرهودی، اسماعیل مهران‌فر، وحید پورزارع، بهناز امانی، حسین وثوق، بهرنگ قاسمی، سینا بهمنش، پیمان سلیمانی، سهیل زمانی، مهدی ولی‌اللهی، اسماعیل شهیدی و بهار سالارآبادی برگزار می‌شود.

از اینکه در این رویداد ادبی-هنری با ما همراهی می‌کنید و برگزاری این شب شعر را به اطلاع دیگر علاقمندان می‌رسانید، پیشاپیش از شما سپاسگزاریم.

اطلاعات تکمیلی بزودی در صفحات مجازی و وبسایت ما منتشر خواهد شد.

-بخونم برات؟
-آره، منتظرم!

-اینجوری شروع میشه:
سربازها در تمام مسیر دنبالش می‌دویدند و خیابان‌ها برای او آشنا نبود. نور چراق‌برق‌هایی که کمی آن اطراف را روشن کرده بود، سایه‌های داخل خیابان را جابجا می‌کرد و هر از چندگاهی بوق یک موتورسیکلت یا ماشینی که از آن کوچه‌ها عبور می‌کرد، تنها صدایی بود که به گوش‌ عابران پیاده‌ی آن حوالی پرتاب می‌شد. پشت دیواره‌ی کوچکی که کنار درب خانه‌ای بود، پناه می‌گیرد و با لرزش بی‌توقف دستانش سعی می‌کند جلوی بخاری دهانش را بگیرد تا صحنه‌ی مشکوکی را در آن کوچه‌ی تاریک نسازد. مدام با خودش زمزمه می‌کند «من چرا برگشتم؟ چرا راهِ رفته رو عوضش کردم!؟»
در صحنه‌ای دیگر خودش را داخل اتاقی تاریک‌تر از آن کوچه می‌بیند و همه‌چیز با هم قاطی شده‌اند. سربازها دیگر نیستند و مرد پشت میز -که او را می‌شناخت- با تشر می‌گوید باید به چیزهایی که از او خواسته‌اند، خوب فکر کند. هیچ راهی برای فرار از این صحنه پیدا نمی‌کند. به پدرش فکر می‌کند که اگر او را پیدا کند، حتما دوباره بیرونش می‌کند. اما تمام مدارکش را تحویل گرفته بودند همه‌چیزش را! حتی دیگر نمی‌توانست ثابت کند چه نام و هویتی دارد. مدام به دلتنگی‌هاش و بازگشت به خانه؛ تا قبل افتادن به این دردسری که درونش فرو شده است، فکر می‌کند. دستانش کماکان بی‌وقفه می‌لرزد و عرق سردی روی صورتش نشسته. باد خفیفی از دریچه‌ی نیمه‌باز بالای درب، به داخل اتاق وارد می‌شود. حرکت باد با سرمای عرق روی پیشانی‌اش قاطی می‌شود و حواسش را پرت می‌کند.

-همش خوابت بود که نوشتی؟
-آره خب، فقط یه کم اِاا…
-یعنی تو دست بر نمی‌داری از این رفتن؟ خسته شدم بس که اینو ازت شنیدم!
-دلم اینجا نیست واقعا. ولی تو خوابم داشتم خفه می‌شدم. همش احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم ازاین باتلاقی که توش گیر کردم، بزنم بیرون. یه فضای سنگین همه‌جا رو گرفته بود‌. صبح که برات می‌گفتم، نمی‌تونستم این حجم از خفگی رو توضیح بدم. بدجوری وسط یک برزخ بزرگ گیر کرده بودم.

-خب که چی! بازم همش میگی کاش برمی‌گشتیم… کاش بر می‌گشتیم…
-آره! کاش بر می‌گشتیم. مگه راه دیگه‌ای هم داریم؟
-نداریم اما این هم…

بیرون همه چیز آرام است. کماکان دستانش می‌لرزد و بخار هوا از دهانش که خارج می‌شود، می‌توانی خود را داخل رویاهاش ببینی. به خانه بازگشته و جعبه خاطراتش را که باز می‌کند، حجم وسیعی از اشیاء بی‌جان می‌افتند وسط و از همه‌چیز، تنها بوهایی باقی مانده است که دیگر نیستند. از پدر، مادر و خیابان‌ها و بچه‌هایی که حالا بزرگ شده‌اند و نمی‌شناسدشان.

 

پژمان گلچین

تابستان ۱۴۰۳ – آلمان

Hyperlink Thoughts is a chance for you and us to introduce our current literature to the world. The new voices, the fresh points of view, and the new language/thought masteries are given a fortuity to develop, (hyper) link and reach the faraway lands.  To carry out this mission, we want you to send us your works which were originally written in Persian/Farsi and translated into English, we would like to show the world the diversity of our thoughts; that we are able to create beauty even at the darkest hours; that art is not dead in our land.

Persian Literature Editor

Behnaz Amani