دارم فکر می‌کنم به اینکه پرسش‌ها را جا بگذارم در پاگرد

وارد آپارتمان شوم

و از تمامی سطح میز استفاده کنم

برای عرصه‌های سقراط

 

دارم فکر می‌کنم به اینکه ملال را بگذارم روی میز، کنار فنجان

تا که بعد از اوّلین هورت

سمت سقوط را عوض کنم

 

دارم فکر می‌کنم به اینکه درگیر مراقبه شوم

که چطور قدم بعدی را بردارم

بروم به بالکن

تا جایی را برای عروج به روزنه‌های اعلی تعیین کنم

و مشغول شوم به تعبیر مادر

 

دارم فکر می‌کنم به اینکه با تعابیر درمان

شکلک‌ها را بردارم از روی زبانم

 

من باید چشمک بزنم به یک شیطان تئوری

از شیوۀ مرسوم پنجره

تا بروشورش را ارسال کند

باید کروکی مادرم را بکشم موقع نماز

و امتناع کنم از خطای داوود

 

من باید یاد بگیرم

چطور بقیه‌ام را تحریم کنم

و راز را در کشو بگذارم

کنار قرص‌ها

که چطور بایستم در حومۀ نقاشی

با فاصله از خطوط قابل اعتماد

چطور دریا را فارغ کنم

از دوربین روسی قدیمی‌ام

چطور خودم را فارغ کنم

از حلقه‌های انسانی

و حلقه‌های چربی

که از زیر شلوار جینم بیرون زده است

که چطور ساحل را بیاورم توی قاب عکس مادر

چطور با یک تیوب

بروم قدم بزنم توی اقیانوس

 

می بینی؟

حالا دیگر کاملاً از جهنم بالغ‌ترم

 

علی قنبری

با لهجه‌ای که گلو را خنک می‌کند

ادای دِینی به کلمات دارد جمعه

نامش امّا تعطیل نیست

که بیل بالا ‌برود و

چند وجب خاک خودش را که نه

ما را به سر بریزد

می‌شود به صورتش آب پاشید

و نشست تا گل بدهد ابروهاش

و خندید به این تصویری که خوشبوست

 

همین دیروز

به بسته‌ای نان می‌گفت نان بٙستٙگی

چقدر می‌تواند لذیذ باشد مگر

این بستگی‌ها و کَش‌بسته‌ها

به فحش‌های ناموسی

میان دو نزاع

که بیل از پرچمش رد شده

 

دراز بیفت روی بلوک جمعه

شعری محلی بخوان که ریتم نیفتد

بیا برویم به مزار ملاممد جان

و بگذار گریه کنم برای صدای پخش‌ات

که قطع می‌شود مزار

که وصل می‌شود ممدجان

در نیمه‌کاری‌ای که شبیه کشورت بود

با چند طبقه قناسی روی تنت

و ناخن سیاهت

که رخت مادر بود به وقت چنگ

روی نُت کِشدارِ بمب

افتاد و پایش را بُرد بیرون کابل

 

ای  نشئه و خشخاش

که حالا روی خمپاره‌هات

می‌شود تریاک گذاشت و کشید

ای تولید درد

روی فرکانسِ احمدشاه‌مسعود

ای صاحب عزا درست به وقت رقص

همسایه اگر نبودیم و

نان ندادیم

دیوارمان کوتاه بود شاید

که می‌پریدی آن‌سو و جای چند آجر

جنازه بالا می‌انداختی

بشکن و بالا بینداز

شماره بگیر بی‌ انگشت

روی مثبت ۹۳

و با همان لهجه‌ا‌ت جویای دست‌وپا شو

جویای هزارافغانی در سینه‌بند

جویای انسان در _ هی افغانی

جویای تنها یک رادیو تا خبر شایعه باشد

که به خش‌خش نیفتی در موجی از انفجار

در ماتم اتوبوسی که گیر کرده پخش روی

سیل گل لاله‌زار وا وا دلبر جان

 

برمی‌گردی به اتاق با چند تخم‌مرغ

که در کف دست‌هات نیمرو شده است

از شدت خشم

و بسته‌ای نان

که بستگی به اوضاع و احوالت دارد

و تکه‌ای آهن

که همشهری‌هات

از گلوی پدر درآورده‌اند و

انداخته‌اند دور گردنت

به رسم خونخواهی

تو اما خون نمی‌خواهی

بلیت می‌خواهی که برگردی و

در آغوش خواهر منفجر شوی

 

برگرد جمعه

و برای رفیق‌هات

مخلوطی از آب و خاک، گِل کن

یک ساختمان نیمه‌کاره در این شهر

چهره‌ی دوستی‌ ما را

لکه‌دار نخواهد کرد

 

وحید پورزارع

 

مرغان دریایی بسیاری دیده‌ام

آنگاه که در خواب با خیال خواب

سایۀ بلند بال‌هایشان بر دریا می‌افتاد

در هجوم بادها و باران‌ها

بیدار می‌شوم

ترسی موهوم بر بالین گرداب

زجه می‌زد

مرداب برهنه

لالمانی تصویر موج بر آب

غرق می‌شود رقصِ نسیم در سکوت

در حسرت یک آواز

در قهر کرانه

در آغوش مرداب

از سیلی پنهانی بر صورت کشتی‌های بی‌لنگر.

رفتارِ موهایت

چرا عادی نیست!

«سیاه

رنگِ استبداد است

در موج‌های ِ موج‌هایِ موهایِ تو»

 

نگرانم

این قرابه‌هایِ ملول

از عتیق راه درازی آمده‌اند

 

سیاه می‌برد

رنگِ اشیاء را

سیاه

از ریشه می‌کَند

آبی را

و بادباکِ کاغذی

آه.. بادباکِ کاغذی!

 

سیاه دهانم را

خواهد ُبرد

و آوازم چطور بیدار کند

بوته‌هایِ ریواس را

 

سیاه است

این کشتارِ جمعی

سیاه

به درون می‌کشد زیبایی را

سیاه سم می‌کوبد

لاله‌های وحشی را

 

سیاه

و خرامان موهایِ تو

تردید ندارم

شاعران را

به زندان‌می کشد

 

اکنون در سلول کوچکم

می‌بوسم

لب‌هایِ دیوار را

 

نه!

دیوانه نیستم

اگر چاقو می‌زنم

لاشۀ ماه را

 

باید بدانم

آن سویِ سیاه

بر آزادی چه گذشت!

 

من

به شکلِ غم‌انگیزی

به سیاه و موهایِ تو

رنگ می‌بازم

در باد.

 

 

حامد رحمتی

 

I want to go
like things that don’t come back;
Like daughters coming out of their mothers
and sons out of their fathers.
A light that runs towards electrification.
I tie my cramps
and peep from dreams
which will not wake up.
I want to be the creator by giving birth to a clot,
drop
by drop
to get some air to my veins;
And give my mother Alzheimer’s medicine;
And with electric soldiers
straighten my nine-month bulge;
And bring a woman to modernity;
And decrease her identity
into four protrusions.
I want to go
like things that do not come back.
With mass graves
and letters thrown from the cleft of the lips,
I want to go.
Like you;
Like things that do not come back!

Sahra Kalantari

آن باد

که قرار بود پوستت را

نوازش کند

روبرویم ایستاده است

آن باد

که قرار بود

موهایت را درو کند

کنارم نشسته است.

در مسیرِ آرزوهایت نشسته‌ام

و زندگی

دست‌های داغ‌اش را

بر گلویم گذاشته است

تا دم از تنهایی نزنم.

دم نزنم چه‌ها گذشت،

چگونه طی شد

و چقدر طول داشت

ازدحام لبخندی که سال‌ها در دلم معطل بود!

پنجرۀ خانه‌ات را

به جیب زده‌ام

و از چشم‌اندازش

خانه‌ام را می‌نگرم.

آن پرنده که قیقاج می‌رود

در دوردست‌ها،

فارغ از رنگِ سیاه‌اش

واقعاً زیباست

و عطری که نسیم می‌نوازد

بر آستانه‌ات

دهنِ لقی رودخانه‌ایست

که مفهومِ دریا شدن را

هنوز عمیقاً درنیافته‌ است.

به تو فکر می‌کنم

به بلبشوی دکمه‌های پیراهنت

و طرحی که معلوم نیست

حس‌و‌حالت را قرار است

به کدام فصل ربط دهد.

نشسته‌ام کنارِ خودم

و با دست‌های خسته

می‌نوازم

موهایی را که گیر کرده است لای دنده‌های شانۀ جیبی‌ات.

این نیستی

این نیستیِ بی‌انتها

تمامِ هستِ من شده‌ است

و باد به‌خوبی دانسته ‌است

نامِ تو

نامِ تمام پنجره‌هاست.

 

بهرنگ قاسمی

بازی جنگ

نه آرام می‌شود

دریای خشم

نه توفان می‌شود

عشقِ ِ تخمک‌ها

 

آهای

زنبورک‌های خیال

که  می‌گذرید

از عبورگاه ِ اندیشه‌ام

و

فرود می‌آیید

به اصل ِ هابیل و قابیل

 

امروز،

خصلت انسان تکرار شد،

تکرار در تکرار  آینه‌ها

حضور ِ بودن  و داشتن

بدین‌سان

قرارها به هم خورد

و زین برخاست

بازی‌های مالیخولیان

 

بازی جنگ در قهقهرایی

پنهان در کف ِ دست ِ

هر آدم

 

زمین پر شد

از بی قراری گنجشککان

و

نیش ِ عقرب‌ها در انکار

بوی شن ِ خیس،

 

آه

من چه نگران

عمیق می‌بارم  می‌بارم

دراضطراب ِ

اشک ِ زرد ِ سنجاقک‌ها

 

شهلا آقاپور

باد از حاشیۀ اندوه می‌وزد

و چشمان آغشته به روزم را دیگر نخواهم دید

سرزمین مجاور را

خشونت گام‌های هجرت رژه می‌رود

برگ در سبزترین حالت ممکن از درخت پایین می‌رود

و فریضۀ نجارها

از فرامین طبیعت تمرد می‌کنند

صدای آنچه که بر گُردۀ آفرینش است

در دشواری فهم عمیق غار فروخورده می‌شود

بخوان

بلندتر!

بخوان، بخوان به نام آنکه تو را آفریده از اندوه

و ناگاه کلمات فرو ریختند

و مرثیه بر پی‌نوشت متن جاری شد

رفتیم، رسیدیم.

رسیدیم، ماندیم،

ماندیم و گندیدیم.

و باد از حاشیۀ مرداب عبور کرد…

 

سعید حسن زاده

آن قدر وقت ندارم

که از پرنده‌های مهاجر بگویم

وقتی پیکان غریزه

غربت را نشانه است

 

فرصت ندارم

از خودکشی نهنگ‌ها بگویم

و بی‌شباهتی‌شان

به پناهندگان صید شده از آب

 

فرصت نیست بگویم

اختراع گلوله را هیچ حیوانی گردن نگرفته

و این دالان خونین

معبر سفینه‌های سربی نیست

 

تاب تشریح رقص پدر را

در جنازه سوران فرزندش ندارم

و این که باتوم

بر پیشانی خواهرم

چه نوشته بود

 

از اتاق فرمان تنها سی ثانیه وقت داده‌اند

فقط بگویم

من شاعر نبودم

و این حرف‌ها

لخته‌های خونی است که نتوانستم قورت بدهم

من شاعر نبودم

و ای‌کاش

راهم به سیارۀ شما نمی‌افتاد

این سرفه‌ها بغضم را نمی‌شوید

و این لخته‌ها…

 

جملۀ آخر:

رد خونم را از صفحه‌های خیابان بگیرید

به آن نشان

که جوانی‌ام را

لای برگ‌هایش پنهان کرده‌ام

 

اگر شاعری سراغ دارید

لطفاً بگویید مرا به سیاره‌ام

برگرداند.

 

جاوید محمدی

از شیب تند گردن

به رفتن

در این شکل‌یافتۀ جاری

– نیلِ من، چشمۀ جوانی‌بخش-

و میل غریزی شب

به بشارت دستی برآمده از جانبِ جستجو

شکافتِ حافظه و یادگاری‌ها

که زمانِ هزارفرسخ را زیرِ پا می‌دوند

که جان شدیدشان

در فضای جسمانیِ سنگلاخی

به قله بازمی‌گردد

بوسه بنوشم و ظرفِ دهانْ

گنجایش دلتنگی‌اش بیش‌تر

چه لرزنده می‌کوبد به هوا برهنۀ قلب

صدایی بیابد پوشنده

انگشتْ نزدیکِ نامش آرَد و با تکان‌تکانِ حروف

گرمم دارد در صدف ناخن

بر شرمِ ریخته

نور سریده از کمرِ ماه

کفاف نمی‌دهد گیاهِ گلدانی را

پس سمت آفتابیِ آغوش گشا

تا تنهاییِ کاشته‌

در لحظۀ آویخته به شاخسار نفس‌ها

تماشا گیرد

قلمه‌ای آه و فوران نگاه

با این‌همه،

روز را به حرکت درآوَرَد

آواز بر بلند ایستادۀ باد

در آن وقت

که ردای روشنی دریده

آسمان تواَم

ریگ‌های بیابان تواَم

قطره‌های بارانت

سبک

بر بام پوست چکیده

 

دیدم آبادی من

حدفاصل دو اندوه است

در بوی کاه‌گلیِ چند اندامِ نشسته‌به‌هم

با کوچه‌هایش آرمیده‌

روی خاکِ خنکِ دوست

 

نگین فرهود