برای تمام تنهای رنجور…

لعنت به روحی که تمارض می کند به ُمردن
به تنی که جا میماند از این دویدنهای گسیخته ی بی امید و
ذوب میشود درون استخوانهای پوکیده ی َوهم
لعنت به درد که بیش از قرارداد اجارهاش
این ِملک را تصرف کرده است
لعنت به تنی که مزرعه‌ی دژخیمان است و
هیچ گروه ضد مینی راه به پاکسازی اش نمی یابد.
بمب هایی که گاهی خوشه ای میترکند
بمب هایی که آتش زایند
بمب هایی که تأخیر میکنند
بمبهایی که…
این تن میدان جنگ است
میدان تیر
میدان َجبر
این تن میدان نبرد درد است.
این روح خسته است
این روح تنش درد میکند
این روح تشنه است
این روح در صف گیوتین در انتظار اعدام است و
به انظار عموم درآمده است
این روح تن خمیده اش را در گور خوابانده و
در انتظار
طلوع هیچ است… ِ

برای مادرم بنویس بعدآ
که حال و روزم این روزا بدک نیست
هنوزم به خودم امید میدم
اگرچه تو جهانم قاصدک نیست

نگو اینجا همیشه گرگ و میشه

که آدم سایه‌شو با ترس می‌پاد

نگو چاقو پر شالش گرفته
رفیقی که داره سمت تو می‌یاد

شبا سرده ولی قول داده بودم
کاله و کاپشن پشمی بپوشم
تو گفتی زندگی چند روزه اما
غم صد نسل مونده روی دوشم

بگو فکر خوراک من نباشه
نگو غم میخوره روزی سه وعده
روزا تو ترس تعقیب پلیسا
شبا فکر فرار روز بعده

که زیر پوستش آب افتاده بسکه
میخواد ابری بشه هرشب بباره
بگو یادش نرفته گفته بودی
روزا دمنوش کاکوتی بذاره
*
بگو اینجا با کل زرق وبرقش
حیا ِت خونهی بابا نداره
همونجا که بدون حرف و تعارف
همیشه چای داغش برقراره

به اجدادت بگو حقت نبوده
که خاکت واسه بچهت جا نداره
مگه ما از وطن چی خواسته بودیم؟
که جایی واسهی ماها نداره

یه سقف، اندازه‌ی جون کندنامون
یه لقمه نون  بی ترس و تمنا
وطن که ارث بابای کسی نیست
مگه چی خواسته بودیم از وطن ما؟
*
تموم جرم بچه‌ت شاید این بود
که از خیل قرمساقا نبوده
نخواس از جاکشی نون در بیاره
تو کاسه‌لیسی آقا نبوده

بگو ما وصله‌ی ناجور بودیم
توی آدمکشا، آدم فروشا
نشد ساکت بمونیم تا جوونا
بشن روزی خوراک مار دوشا

لبت خندون، نگاهت گرم و گیرا
تنت دور از بلا باشه الهی
دلت دنگ و سرت خوش، جان مادر
تموم میشه یه روز این چشم به راهی
تموم میشه یه روز این چشم به راهی
تموم میشه یه روز این چشم به راهی…

می‌گفت پیراهنش صدا می‌دهد
و طرحی که دست‌هایش
بر آب می‌اندازد
شکل خواب‌هایی‌ست
که هنوز ندیده است!
باور داشت که درخت دارد آوازش
آنگاه که مستانه پُر می‌شود از غروب،
لم می‌دهد بر پُشتی
و به گاهِ سر کشیدنِ چای،
درختِ وجودش
شکوفه می‌دهد!
رازهای شگرفی در آن زن نهفته بود
و من شاعر به بار آمدم تا شعرش کنم.
به دست‌هایش
دست کشیدم،
از چشم‌هایش بوسه زدم
و پستان‌های لرزانش را بارها
زیرِ اولین لمسِ نور مهتاب بر پنجره
چشم‌بسته لمس کردم.
قلب‌ش اما می‌دانم جای دیگری‌ست!
یک زن پلک‌هایش اگر
حینِ گفتگو تکان نخورد
و انتهای هر پیام
لب‌هایش را مدام خیس کند
بی‌گمان روح‌‌ یا قلب‌اش
آزرده است
و قلبا حواسش از علاقه تهی‌ست!
زن‌ها
خواب‌های عمیقِ مرموزی هستند
گیر کرده در
تلاقی دریا و ماه
و چشم‌انداز نگاه‌شان
شعرهای ناگفته‌است
آه..
می‌دانم عشق ورزیدن به این زنان
بیگاری کشیدن از لحظات است
پنجره را می‌بندم
و آن چشم‌اندازِ مرموز را
از پشت انبوهِ درختان
با حسرت نگاه می‌کنم.

هنوز آشوبی ست
گویی همین دیروز بود
در خیابانهای دودی
تهران
آشوبی شد
ِ
ِر آزادی را
شعر شه
در کوچه های
پا ییزی سرودم
ِل با
خیا خو شناکِ کوچِ
پرنده های مهاجر،
بال و پری زدم
به آنجایی که
زیبایی پرستوها را
هرگز
در چادری سیاه
پنهان نکنم
و
از شور زنانگی ام
دنیا را
در فتح رنگهای
ساده ی پروانه ها
با کالم خورشید
بی آموزم
تا به آشکاری هزار و یک
چراغِ نهانِ دخترانم
دخترا نور ِن آی
برخیزید
شمعها را
درانتظارِخاک روشن کنید
باد کهنه ای می وزد
بغض انباشته ی دردهای تان ،
ترانه های بی صدایی هستند
که درختِ اندوه را
در کوچه های خسته
می لرزانند
گویی همین دیروز بود
الله ها را سیل برد،
ستارگان گریستند
هیچ حادثه ای پژواک نشد
سالهای سال گذشت
ِر آزادی
شعرِ شه
در
ِ
انتظار تاریخِ فرسوده
ورق خورد
آه
هنوز آشوبی ست
در خیا با نهای دودی تهران

روی دیوارها نوشتند
مرگ بر لبخند
من لب بودم
من ُمردم
روی دیوارها نوشتند
مرگ بر بوسه
من لب بودم
من ُمردم
روی دیوارها نوشتند
مرگ بر شعر
مرگ بر واژه
من شاعر بودم
من لب بودم
فریاد شدم
تا تمام دیوارها لب شوند
شعرهایم را
آجر به آجر
بر دیوار مینویسم

من می میرم تو نمی میری
در این کوچه های بی وقفه قرنها قدم زدی
پس چرا من
به اندازه یک سنگ فرش شکسته خواب مانده بودم؟
بزرگ بودی و خوابم کوتاه
نشستی
نشستم
تاب نیاوردم
بوی برنج می آمد ،نارس و بی شکیب
گلهای نورس عطر تنت را جستجو می کردند و تو هنوز نشسته بودی
تو بلندتر بودی
دوباره ایستادم
زخمهای صورتم را شستی
من پیر شدم
مثل موهای پدرم
تو هنوز نشستهای؟
خواهرم می گوید که قرنهاست نخوابیده
اشکهایش بوی داروی بیهوشی میدهد
اما تا خانه ات هنوز پنجاه و نه فرسنگ مانده
اصال فکر نمی کرد پنجاه و نه اینقدر کم است و زیاد
او هنوز گریه میکند
من هنوز پیر میشوم
سفید تر از موهای پدرم
تو ناگهان می ایستی و با دست شیشه پنجره را پاک میکنی
چیزی میان ماست
استوار و بلند،بلندتر از قدت
ثانیهها یکییکی پیر میشوند و زخمی
بوی مردن می آید
تو پیر میشوی و من می میرم

گیرم که
تکه ای از آسمان
و قطعه ای از زمین را بریدیم
در چمدانمان گذاشتیم
خاطرات را چه کنیم؟
خاطره را که نمیشود
مثل بازجوهای ارشاد
تکههایش را برید
و در انتها گفت
بگیرید، این جنازهی مثله شده، شعر شماست!
گیرم که در گوشهای از دنیا
دور هم جمع شدیم
تکهها را به هم چسباندیم
قطعه ها را یکی کردیم
اسمش را وطن گذاشتیم
آن تهی بزرگ را چهکار کنیم؟
مادرم را میگویم
“ایرانه خانوم زیبا”
— با گیسوان بلند و
چشمهای عمیق مواج
و دستهای صبور-
که ما را به آغوش بگیرد
شیر بدهد
و بگوید
بخور نینی فرتوت من
بخور تا جان بگیری
باید وطن را بسازی…
اما مادر
ما که در کودکی پستانت را گاز گرفتهایم
به اعتماد کدام اصالت
قطعات خالی این پازل را
با اشک پر کنیم؟
مگر نگفته بودی مرد گریه نمیکند؟
اما مگر میشود مرد گریه نباشی
باالی تابوت چمدانت
که مادر را در آن چال کردهای؟
مگر این تبعیدی
جوانیاش
تکه‌ی گمشدهای از آن پازل نبود؟
همهی اینها به کنار
گیرم که در این زمین تو را هم کاشتیم
پرنده را چه کنیم
که در آسمان نمی شود کاشت
آن وقت همه نمی گویند
نگاه کن
آسمانشان
از آزادی تهی است؟!
مادر!
این همه تهی را
اشک هم پر نمیکند
و هیچ غربتی
تکه های خالی پیر پسرت را
کامل نخواهد کرد.
مادر!
این آخرین سرودهی فرزندت
بعد از مرگ است!
بیدار که شدی
بخوان!

 

بگو حرف ازهمان بنفشی ست که
بر استخوان بتابد، به هرشکل وبه هرصورت
بی التفات به نور و به سایه ها
که شادمانی حرام شود بر آدمیان و
که زمین به پذیرش مزرعه­ای ازمزاران، تن دهد

بعد، چشم ها به چه عادت هایی مبتلا که نیستند

وبگوهم که روزهایی رامن نیزدیده طی کردم
در قوسی ازهول های به ناگهان
یک کم، کمی پایین ترازمرگ به خواب می رفتم

وبیرون ترهم که کوه ها زرد وبرهنه بود چنان
که گوزن ها وآهوان به حال هم
به گریه ها بوده

وضعی که می توان گفت دیوانه می کن جهان را
تا که شاید هم به جان خود بیفتد از

گوزن می‌رفت تا از سرم گلوله بردارد؛
می‌رفت تا آتشی بیفروزد  به عصیانم کشد.
و من که در خواب‌هاش معاصری بودم در بند،
در مجاورتش سکنی گزیده بودم
می‌رفتم برایش هیزمی گرد بیاورم از استخوان‌هام؛
می‌نشست روبروم، در هاون می‌ریخت خاکسترم
چقدر از جوهر من بر هراسِ سنگ‌ها چکانده‌ای؟
چه اندازه خونِ من بر عصرِ معدوم بارانده‌ای؟!

به رفتارِ گوزن می‌نگرم،
در اتفاقِ شاخ‌هاش، مستغرقِ خون‌هایی می‌شوم که جریانِ تاریخ متحول می‌کنند؛
آیا این اتفاقِ شگرفی نیست در خونِ گوزن مستحیل شود بدن‌های مطرودم؟

ای مکتوبِ کهن،
بر جراحتِ شانه‌های دشت چون می‌روی، آرام‌تر بمیر
بر روانِ رودخانه‌ها چون می‌گذری، آرام‌تر بمیر

از گلوله‌هایی که در شقیقه جا گذاشته‌ای بنویس و آرام‌تر بمیر
از استخوان‌هات، که روزی معابرِ عریانی بود بنویس و آرام‌تر بمیر

به شکل‌های معترفت در انگیزه‌ی مرگ بنگر و آرام‌تر بمیر
و به یاد بیار
چگونه از مجرای تاریکِ رحم گریختی؟
من، برای هر بدنی نالیده‌ام
برای هر تنی، شهری برگزیده‌ام

جهان، معشوقِ بیقرار من است
دایره‌ی مفروشِ من است
جولانگاه بدن‌های نامنظم من است
به جهان نگاه کن و در ارتکابِ گریختن، اجرام کیهانی خویش برانگیز
مردگان خویش برانگیز
گوزن‌های مرسوم خویش برانگیز

با شاخِ آدم‌ت به غارها برگرد و چهره‌ی اجدادت به‌گونه‌ای دیگر بر دیواره‌ها بکش
ما نیرومندی بیشتری می‌خواستیم
تا بُعد دیگر زمان لمس کنیم
آتش بیفروزیم و به سایه‌ها دست دهیم.

گوزن می‌آید تا جوان از شاخ‌هاش بردارد
می‌آید تا زمین بر شاخ‌هاش بگذارد.