گلویش بساط زیبایی بود

گلویش بساط کلماتی بکر

و سقراط

با تمام کتاب‌های فلسفی‌‌اش،

در تشریح چشم‌هایش نقش کوچکی داشت

سرمان گرمِ  موسیقی  اندام‌ش بود

مشغولِ بسامد حزنی آمیخته با شرم

که یکی در میان

لب‌هایش را میان‌بُر می‌زد

با اعتراض فصل‌ها

پنجره‌ای در گلویش باز کردیم

با چشم‌اندازی زیبا

پر از زنانِ کُرد

که یکدست برشانه‌ی زاگرس

مدام کِل می‌کشیدند.

گفتیم زیبایی حلال‌تان

حلا‌وتِ کام دلدارهای‌تان

و شوقی که در اعتراض به اندوه

کنج چشم‌های‌تان کِز کرده است.

این را گفتیم و دور شدیم

با هزار زنِ  تفنگ به‌دوشِ بی‌آغوش

و توشه‌مان

دستی خالی بود

که تازه از التماسِ بوسه

سمت سینه‌مان  بازگشته بود.

در بلبشوی سائش بند خشاب و شانه

از گلوی‌شان بیرون زدیم

تا مگر جهان‌ را

با چشم‌های باز مزه کنیم

و بعد شب فرا رسید

با دَلوی هزار تکه

و ماهی زخمی

که دورِ لبان‌ش را

با شالی لاجوردی پوشانده بود.

گفتیم بوی الکل

دنده‌های ما را ریش ریش می‌کند

گفتیم

رنگ از یاد رفته‌ی آسمان‌ ماییم

در خواب چوپانی تنها

گفتیم؛ ما صدای نارونیم

گیر کرده در حنجره‌‌ی گنجشکی مُرده

گفتیم آوازی گم شده‌ایم

در  انبوهی از چکاوکانِ سربریده

و مرگ

میان دست‌های ما

لکنت انداخته است

گفتیم و محو شدیم

لای مه‌ای غلیظ

که با لهجه‌ای کُردی

تا گلوی زاگرس بالا آمده بود.

ایستاده بازو به بازو با موصوفی حقیقی.

زوزه های سگی در سرفه های شبانه ام

می پیچد.

گرگ ایستاده بر هزاران فرسنگ اقیانوس

کوسه ها را می درد و خواب پلنگهای دریا را

آشفته می کند.

ماه بالا آمده بود…

شوق نهنگی به سوگِ بازمانده ها کاهگل می ریزد.

تو معلق در وسواس من به این فکری که آیا

آب تطهیرت می کند.

 

زن، آخرین بازمانده های خویش را

به تابوت آخرین کشتی غرق شده روانه می کند.

آه،قبل از آنکه به خویش بیاییم خویشاوندانمان درد را

بهانه ای برای قطع کردنمان کرده بودند.

راهی نمانده،تا ساحل پیش رو موجی دیگر باقی مانده

است.

تو صادقانه اما بی رحم با انگشتی مردد سمت

دیگری را نشان میدهی.

 

موسای سالخورده من،عصایت را اشتباه فرود آوردی.

خاطراتم گسستی تاریخی را دچار می شود.

میخواهم بند بزنم،اما تو موهایت را کوتاه کرده ای.

رهایم کن،رها شو…

اتوبان امام علی منتهی به دادگاه

 

«تن لخت خیابان» …

یادم نمیآید چه کسی این را گفته بود،

اما تن لخت این خیابان زخم است.

اینجا اتوبانی بیانتهاست رو به مسلخی به وسعت اقیانوس ناآرام

که من هربار از آن میگذرم،

هربار به مسلخ میروم،

که هیچ کس یادی از آن همه رفتنها نمیکند…

 

تن لخت این خیابان زخم است و

نمیدانم چرا خونریزیاش بند نمیآید…

تن این خاک از شدت خونریزی قلبش خواهد ایستاد و

شما کرمهای خاکی باز هم سیراب نخواهید شد.

 

از انتقام

 

(برای محمدعلی قبادلو)

 

از فرطِ شب هنوز ایستاده

اما از خط سحر نمی‌گذرد

هنوز از سیاهِ زمستان سرد است

هنوز باران سرد

اما از تقدیر نمی‌گذرد

از آیه‌های بی‌صبح

از آیه‌های نازل

از آیه‌های شر العمل

از هنوز اذان، هنوز خون

از حق نمی‌گذرد

 

از تاریک نمی‌گذرد

از روزهای بی‌روشن

از نور که آویخته

از تیر چراغ برق

از روز که خاموش می‌شود

 

هنوز از پا نیفتاده

هنوز پسرش با پا می‌خندد وسط حرف‌هاش

هنوز با دست سکوت را نوازش می‌کند

و دست‌هاش بوی کار خداست می‌دهد

اما از تقصیر نمی‌گذرد

از بی‌گناه

از بی‌گردن‌گرفته

از بیست و چهار ساله‌ی معصوم

از چهل و چهار سال مظلومانه

از انتقام نمی‌گذرد.

 

 

آن باد

که قرار بود پوستت را

نوازش کند

روبرویم ایستاده است

آن باد

که قرار بود

موهایت را درو کند

کنارم نشسته است.

در مسیرِ آرزوهایت نشسته‌ام

و زندگی

دست‌های داغ‌اش را

بر گلویم گذاشته است

تا دم از تنهایی نزنم.

دم نزنم چه‌ها گذشت،

چگونه طی شد

و چقدر طول داشت

ازدحام لبخندی که سال‌ها در دلم معطل بود!

پنجرۀ خانه‌ات را

به جیب زده‌ام

و از چشم‌اندازش

خانه‌ام را می‌نگرم.

آن پرنده که قیقاج می‌رود

در دوردست‌ها،

فارغ از رنگِ سیاه‌اش

واقعاً زیباست

و عطری که نسیم می‌نوازد

بر آستانه‌ات

دهنِ لقی رودخانه‌ایست

که مفهومِ دریا شدن را

هنوز عمیقاً درنیافته‌ است.

به تو فکر می‌کنم

به بلبشوی دکمه‌های پیراهنت

و طرحی که معلوم نیست

حس‌و‌حالت را قرار است

به کدام فصل ربط دهد.

نشسته‌ام کنارِ خودم

و با دست‌های خسته

می‌نوازم

موهایی را که گیر کرده است لای دنده‌های شانۀ جیبی‌ات.

این نیستی

این نیستیِ بی‌انتها

تمامِ هستِ من شده‌ است

و باد به‌خوبی دانسته ‌است

نامِ تو

نامِ تمام پنجره‌هاست.

 

بهرنگ قاسمی

آن قدر وقت ندارم

که از پرنده‌های مهاجر بگویم

وقتی پیکان غریزه

غربت را نشانه است

 

فرصت ندارم

از خودکشی نهنگ‌ها بگویم

و بی‌شباهتی‌شان

به پناهندگان صید شده از آب

 

فرصت نیست بگویم

اختراع گلوله را هیچ حیوانی گردن نگرفته

و این دالان خونین

معبر سفینه‌های سربی نیست

 

تاب تشریح رقص پدر را

در جنازه سوران فرزندش ندارم

و این که باتوم

بر پیشانی خواهرم

چه نوشته بود

 

از اتاق فرمان تنها سی ثانیه وقت داده‌اند

فقط بگویم

من شاعر نبودم

و این حرف‌ها

لخته‌های خونی است که نتوانستم قورت بدهم

من شاعر نبودم

و ای‌کاش

راهم به سیارۀ شما نمی‌افتاد

این سرفه‌ها بغضم را نمی‌شوید

و این لخته‌ها…

 

جملۀ آخر:

رد خونم را از صفحه‌های خیابان بگیرید

به آن نشان

که جوانی‌ام را

لای برگ‌هایش پنهان کرده‌ام

 

اگر شاعری سراغ دارید

لطفاً بگویید مرا به سیاره‌ام

برگرداند.

 

جاوید محمدی

در تاریخ بیست و نهم شهریورماه ۱۴۰۳ شب شعری با حضور شاعرانی از ایران، عراق، سوریه، مکزیک، کوبا، اتریش و… توسط این مجموعه برگزار خواهد شد.

این رویداد با حضور شاعران و نویسندگانی از جمله علی باباچاهی، علی قنبری، هرمز علی‌پور، علیرضا بهنام، سابیر هاکا، لیلی گله‌داران، روجا چمن‌کار، حسین فاضلی، صحرا کلانتری، پژمان گلچین، محمدرضا حاج‌رستم‌بگلو، فروغ سجادی، سحر سوقندی، مهرداد مهرجو، نگین فرهودی، اسماعیل مهران‌فر، وحید پورزارع، بهناز امانی، حسین وثوق، بهرنگ قاسمی، سینا بهمنش، پیمان سلیمانی، سهیل زمانی، مهدی ولی‌اللهی، اسماعیل شهیدی و بهار سالارآبادی برگزار می‌شود.

از اینکه در این رویداد ادبی-هنری با ما همراهی می‌کنید و برگزاری این شب شعر را به اطلاع دیگر علاقمندان می‌رسانید، پیشاپیش از شما سپاسگزاریم.

اطلاعات تکمیلی بزودی در صفحات مجازی و وبسایت ما منتشر خواهد شد.

Hyperlink Thoughts is a chance for you and us to introduce our current literature to the world. The new voices, the fresh points of view, and the new language/thought masteries are given a fortuity to develop, (hyper) link and reach the faraway lands.  To carry out this mission, we want you to send us your works which were originally written in Persian/Farsi and translated into English, we would like to show the world the diversity of our thoughts; that we are able to create beauty even at the darkest hours; that art is not dead in our land.

Persian Literature Editor

Behnaz Amani

 

 

درست وقتی که از نیمه شب می‌گذرد، نخی نامرئی حواسم را گره می‌زند و من را تا جغرافیای مادریم می‌کشاند، جایی که رنگ‌های خاطره غلیظ‌تر از رنگ‌های رفته امروز است، آنقدر که لکه های رنگ‌ روی تمام دیوارهای اتاقم ماسیده میشود و هرکس که به تنم میخورد، باید مراقب باشد که تنش رنگی نشود، حواسش رنگی نشود.
این صفحه خاکستری که زورم را می‌زنم، با واژه‌هایی که از جغرافیای دور برایم به ارث مانده، خطوطش را جوهری کنم، باورهای حال من است، و در خاکی دارد ریشه می‌زند که به آفتابش عادت ندارد و مدام نگاهم را می‌شکند، درست مثل تابش نوری سفید شده‌ام، که به یک منشور برخورد کرده ام، حالا من تجزیه شده‌ام، نگاهم تجزیه شده است، با باورهایی رنگی که می‌خواهد تمام دیوارهای شهر را نقاشی کند.
باید برای این اندیشه‌ام کلاهی ببافم که روی این جغرافیا بنشیند، فرمی بشود که نگاهم را فریاد بکشد، مثل شعر، مثل داستان که در هر خاکی جوانه می‌زند، حتی در خاک تبعید.

 

دبیر ادبیات در تبعید

حسین وثوق

برای تمام تنهای رنجور…

لعنت به روحی که تمارض می کند به ُمردن
به تنی که جا میماند از این دویدنهای گسیخته ی بی امید و
ذوب میشود درون استخوانهای پوکیده ی َوهم
لعنت به درد که بیش از قرارداد اجارهاش
این ِملک را تصرف کرده است
لعنت به تنی که مزرعه‌ی دژخیمان است و
هیچ گروه ضد مینی راه به پاکسازی اش نمی یابد.
بمب هایی که گاهی خوشه ای میترکند
بمب هایی که آتش زایند
بمب هایی که تأخیر میکنند
بمبهایی که…
این تن میدان جنگ است
میدان تیر
میدان َجبر
این تن میدان نبرد درد است.
این روح خسته است
این روح تنش درد میکند
این روح تشنه است
این روح در صف گیوتین در انتظار اعدام است و
به انظار عموم درآمده است
این روح تن خمیده اش را در گور خوابانده و
در انتظار
طلوع هیچ است… ِ